گروه جهاد و مقاومت مشرق- 20 مردادماه 1400 بود که با هماهنگی همسر شهیدمدافع حرم، شیرعلی محمودی، در کوچه پسکوچههای روستای دهخیر در حاشیه شهرری به خانه همسر شهید مصطفی جعفری رسیدیم. روایت خانم خاوری از زندگی پرفراز و نشیب خود و همسرش آنقدر نفسگیر بود که در طول مصاحبه، لحظه به لحظه بر حیرتمان افزود. آنچه در این گفتگو گذشت را بی کم و کاست در چند قسمت برایتان منتشر میکنیم و ان شا الله در اولین فرصت، گفتگویی نیز با مادر شهید مصطفی جعفری خواهیم داشت؛ زن مقاومی که همسرش (پدر شهید) را نیز در راه دفاع از حرم به جبهه نبرد فرستاد و پیکر پاکش را تجویل گرفت؛ زن نستوهی که همین الان هم چشمانتظار فرزندانش است که در دفاع از حرم و برای مبارزه با تکفیریها در سوریه هستند...
قسمت قبلی گفتگو با همسر شهید را اینجا بخوانید:
جوان تهراننشین بدون هماهنگی به جنگ افغانستان رفت! + عکس
شهید مصطفی جعفری همان شیرمردی است که وقتی در نبرد حلب، عرصه به همه تنگ شد، بیسیم را دست گرفت و فریاد زد که ما سر میدهیم اما سنگر نمیدهیم...
همسر شهید: دوشنبه یا سه شنبه بود تماس گرفتند، گفتند ما فردا یک ماموریت داریم و می رویم؛ این ماموریت را بروم انشالله برمی گردم. چند روزی به ماه رمضان مانده بود. گفتم آقا مصطفی اگر می توانی ماه رمضان را برگرد که پیش ما باشی. گفت نگران نباش من انشالله اول ماه رمضان پیش شما هستم. که همین ماموریت رفت و ماموریت آخرش بود و شهید شد. حلب بودند...
**: یادتان هست عضو کدام گروه اعزامی بودند؟ شماره گروهشان یادتان هست؟
همسر شهید: فکر کنم گروه 15 بود. جزو گروههای اولیه بود؛ سال 93 بود.
**: ماجرای نحوه شهادتشان را متوجه شدید؟
همسر شهید: همرزمانشان میگفتند آن شبی که عملیات داشتیم، دو تا عملیات پشت سر هم انجام شد؛ همه بچه ها آماده شدند؛ آقا مصطفی حتی رفتند و غسل شهادتشان را هم انجام دادند. گفتند آن شب عملیات خیلی سنگینی داشتیم؛ وقتی هوا روشن می شود نباید عملیات را ادامه بدهیم. تعدادی از بچهها که زخمی شده بودند، برگشتند. آقا مصطفی گفته نه، من تا آخرش می روم. با دو تا از دوستان و همرزمانی که بودند، رفتند. می گویند به جایی که رسیدیم، یک روستای خیلی کوچکی بود؛ هوا روشن شده بود، تعداد زیادی از داعشیها نمانده بودند؛ یکیشان بود که رفته بود در داخل یک خانه کوچک و تیرباران شده بود؛ اینها که می روند دنبال آنها، جنازهها هم آنجا بوده، یکی از داعشیها که بین جنازهها بوده، مثل اینکه زنده بوده، از پشت با تیر می زند و به قلب آقا مصطفی می خورد!
**: شما کی از شهادت مطلع شدید؟ آخرین تماستان می شود یک روز قبل از شهادت؟
همسر شهید: با من دوشنبه و سه شنبه تماس گرفتند، دو روز پشت سر هم؛ میگفت که می خواهم چهارشنبه بروم عملیات؛ گفتند انشالله یکشنبه اعزام سمت تهران است و من می آیم. گفتم عملیات چقدر طول می کشد؟ گفت دو روز یا سه روز؛ یک موقعی شاید طولانی شود نگران نشوی؛ یک موقع هم یک روزه برمیگردیم. فکر می کنم چهارشنبه رفته بودند عملیات، یکشنبه یا دوشنبه هفته بعد بود که از طرف فاطمیون با من تماس گرفتند.
**: روز شهادتشان کِی بوده؟
همسر شهید: نمیدانم چند روز بعد از آن تماسی بود که با من داشت...
**: یکشنبه هفته بعدش که قرار بود خودشان برگردند، فاطمیون با شما تماس گرفتند ؟
همسر شهید: بله، اول نگفتند که شهید شدهاند؛ یک تماس گرفتند و پیگیری کردند که آقا مصطفی چطوری است؟ خانواده اش کجاست؟ شما ساکن کجا هستید؟ این طور مشخصات را می خواستند که آدم یک مقدار دلنگران می شد. سئوالاتشان مشکوک بود، اما باز جواب دادم؛ گفتم انشالله بعد از عملیات برمیگردد، چون از این عملیاتها زیاد داشتند و تماس می گرفتند.
**: شما آن کسی که پشت خط بود را می شناختید؟
همسر شهید: از همان فاطمیون بودند دیگر؛ میشناختمشان.
**: شک نکردید که فرد نامربوطی دارد از شما اطلاعات می گیرد؟
همسر شهید: خودم خیلی دل نگران بودم؛ چند روز قبلش میخواستم غذا بخورم ولی نمی توانستم؛ می خواستم بخوابم نمی توانستم؛ ولی خودم حال خودم را نمی فهمیدم که چرا اینطور شدم! ولی فردایش که با عمهام رفته بودم بیرون، آنجا به من زنگ زدند؛ مثل اینکه نمی خواستند بگویند اما بنده خدای پشت خط از زبانش پرید و گفت ببخشید؛ آدرس دقیقی از خانواده شهید مصطفی جعفری می خواهیم. آن لحظه وقتی گفت «شهید مصطفی جعفری» اصلا حال خودم را نفهمیدم...
**: به خود شما زنگ زده بودند؟
همسر شهید: بله.
**: از دهنشان اشتباهی در رفته بود...
همسر شهید: بله، آن لحظه دیگر حالم را نفهمیدم؛ انگار دنیا روی سرم خراب شده بود؛ گوشی را انداختم و نشستم. عمهام گفت شاید اشتباه شده؛ گفتم نمی دانم. دو دقیقه بعدش دوباره تماس گرفتند و گفتند خانم ببخشید اشتباه شده، آقا مصطفی زخمی شدند ما اشتباه گفتهایم «شهید»! آنجا یک خرده امیدوار شدم؛ یک کوچولو آدم امیدوار می شود. بعد که برگشتم دوباره گفتند شما بروید پیش خانوادهشان. من قلعهنو بودم، مادرشان پاکدشت بودند. گفتند شما بروید پیش پدر و مادرشان که انشالله ما می خواهیم بیاییم به آنها بگوییم که ایشان مجروح شدهاند، میخواهیم بیاوریمشان ایران.
**: شما قلعهنو پیش خانواده خودتان بودید، که گفتند بروید پاکدشت؟
همسر شهید: بله؛ گفتند ما می خواهیم بیاییم. گفتند شمارهای از پدرشان اگر دارید بدهید که ما دادیم.
**: اینها بچههای فاطمیون بودند؟
همسر شهید: بله.
**: پیکر شهید را هم آورده بودند؟
همسر شهید: بله، فکر می کنم دهم تیرماه بود که پیکرشان برگشت. دیگر حرفی که خودشان زدند این بود. روز اول ماه رمضان هم روز تشییعشان بود.
**: شما رفتید منزل حاج آقا؟
همسر شهید: بله، من آن روز خیلی با عجله و دلنگران رفتم. حتی به عمویم زنگ زدم؛ عمویم گفت صبر کن بیایم با هم برویم؛ گفتم نه، من نمی توانم صبر کنم؛ بروم ببینم چه خبر است. یک ماشین گرفتم و رفتم خانه پدر و مادر آقا مصطفی که فکر می کنم با پدرشان تماس گرفته بودند و به پدر و دامادشان گفته بودند و در جریان قرار داده بودند که آقا مصطفی شهید شده. مادرشان نمی دانستند ولی خیلی بیتاب بودند. با شمارهای از آشنایی داشتم، تماس گرفتم و گفتند نه، شهید نیست؛ یک سید مصطفی داریم که شهید شده، ایشان شهید نشده؛ تشابه اسمی بوده.
**: فامیلشان هم یکی بوده؟
همسر شهید: گفتند سید بوده، تشابه اسمی شده. به چند تا از دوستانشان زنگ زدم و گفتم شما پیگیری کنید. گفتند نه، آقا مصطفی شهید نشده، ما دیشب در عملیات باهاش بودیم؛ شهید نشدهاند. دیگر آن روزی که رفتیم، کسی نیامد و خبر ندادند. آن شب هم اصلا صبح نمی شد. فردایش از فاطمیون آمدند و به ما اطلاع دادند که آقا مصطفی شهید شده!
**: شما منزل حاج آقا بودید؟
همسر شهید: بله.
**: قرار تشییع به چه صورت شد؟
همسر شهید: همان روز که آمدند و اطلاع دادند، من که حالم خوب نبود، اما پدرشان و دامادشان پیگیر شدند؛ فکر می کنم همان روز اطلاع دادند و گفتند بیایید معراج شهدا تا پیکر شهید را ببینید و شناسایی کنید. پدرشان خیلی اصرار کردند و من را نبردند. بعد که رفتند متوجه شدم که من را به معراج شهدا نبردند. خیلی ناراحتی کردم؛ گفتم چرا نگذاشتید؟ گفتند دخترم خوب نیست، بگذار ما برویم، شاید اشتباهی باشد؛ گفتند شاید ناجور باشد. خیلی اصرار کردم ولی من را آن روز به معراج شهدا نبردند. آن روز که رفتند معراج شهدا، یکی دو روز طول کشید تا کارهای تشییعشان انجام شد.
**: از همان پاکدشت تشییع کردند؟
همسر شهید: بله، یک امامزاده دارد به نام امامزاده محمد ده امام؛ مزارشان همانجاست.
**: بعد چه شد که شما تشریف آوردید اینجا در روستای دهخیر؟ منزل مستقل داشتید با آقا مصطفی؟
همسر شهید: بله داشتیم، اما جمع و جور کردم. دو سه ماهی بودم کنار پدر و مادرشان بودم تا این که به چهل نرسیده بود و بیست روز از شهادت آقا مصطفی رد شده بود که پدرشان تصمیم گرفتند و گفتند که می خواهم بروم به سوریه. یک برادر 15، 16 ساله هم داشتند که ایشان هم تصمیم گرفتند بروند سوریه. خیلی شهادت آقا مصطفی روی روحیهشان تأثیر گذاشته بود.
**: پس هم پدرشان رفتند و هم برادرشان؟
همسر شهید: بله.
**: اسم برادرشان چی بود؟
همسر شهید: محمد. پدرشان را از پادگان برگرداندند؛ گفتند آقای جعفری! شما بروید تا چهلم پسرتان رد بشود بعد بیایید برای رفتن اقدام کنید. اینطور که شد، پدرشان با پسرشان برگشتند و بعد از چهل آقا مصطفی دوباره رفتند پادگان، آموزش دیدند و با هم رفتند سوریه. فکر می کنم من هم دو سه ماهی پیش پدر و مادرشان زندگی میکردم.
**: مادرشان تنها شده بودند؟
همسر شهید: بله؛ از دست دادن آقا مصطفی برایشان سخت بود؛ این که پدر آقا مصطفی و پسر کوچکشان هم رفتند، برایشان خیلی سخت بود. دو سه ماهی آنجا بودم و دیگر تصمیم گرفتم بیایم پیش برادر و عمویم که قلعهنو بودند. ده سالی می شود که پدربزرگ و مادربزرگم فوت کردهاند. یک مقدار وسایل را این طرف و آن طرف کردم و برگشتم قلعهنو. یک سال و هشت ماه، نزدیک دو سال بود که خانه عمویم بودم.
**: بعد آمدید اینجا؟ اینجا را خریدید؟
همسر شهید: یک سالی می شود که آمدهام اینجا. این خانه را خریدم. سه چهار سال قلعهنو بودم.
«مهسا» خانم هم دخترعمویم است. وقتی آقا مصطفی بودند، یک سال و خردهای بود که ما مهسا را آورده بودیم پیش خودمان به فرزندخواندگی.
وقتی ایشان به دنیا آمد ما خیلی با خانواده عمویم رفت و آمد داشتیم؛ مصطفی خیلی مهسا را دوست داشت؛ همیشه به زن عمویم میگفت این دختر من است؛ این را بدهید به من؛ زن عمویم هم می گفت باشد آقا مصطفی! این دخترِ شما. یک ساله شده بود؛ خیلی سخت بود؛ شیر هم می خورد، اما می بردیمش با خودمان بیرون و این طرف و آن طرف. یک مدتی پیش ما بود. بعد از شهادت آقا مصطفی که برگشتم خانه عمویم، این تازه زبان باز کرده بود و راه می رفت؛ کلا با من بود. بعد از یک سال و هشت ماهی که خانه عمویم بودم، بعد یک خانه کوچک اجاره کردم، دیگر مهسا کلا با من بود، الان هم با من است. 7 سال است یار تنهاییها و بیکسیها و همدمم کلا مهسا بوده.
**: عمویتان هم که هست؟
همسر شهید: بله، عمو و زن عمویم هستند.
**: برادرتان چطور؟
همسر شهید: بله؛ پهلوی ما هستند.
**: برادر، پشتوانه خوبی است...
همسر شهید: برادرم خوب است، اما زمانه طوری شده که اینقدر مشکلات هست، درگیر خانواده خودش است. عمویم و برادرم پشتوانه خوبی برای من هستند.
**: گفتید بعد از چهلم، شهید غفور جعفری (پدر شهید) رفتند به اضافه محمد آقا پسرشان یک آموزش دیدند و رفتند؟ ایشان چند اعزام رفتند سوریه؟
همسر شهید: بله. پدرشان از سال 93 بعد از چهلم آقا مصطفی که رفتند، سال 95 به شهادت رسیدند. اعزامهایشان دو سال طول کشید.
**: مکرر و بلافاصله؟
همسر شهید: چند روز مرخصی می آمدند و دوباره می رفتند. بعد از شهادت آقا مصطفی دو تا برادرهایشان رفتند. (دو برادر دارند؛ آقا محمد و آقا مرتضی) آقا محمد که رفتند، بنده خدا یک مقدار، سن و سالش کم بود، اما شهادت آقا مصطفی خیلی در روحیهاش تاثیر گذاشته بود؛ می گفت من باید بروم و انتقام آقا مصطفی را از داعشیها بگیرم. ایشان دو دوره رفتند، دوره سوم دچار مجروحیت و موجگرفتگی شدند و یک مشکلاتی برایشان پیش آمد و دیگر نتوانستند بروند.
**: اما آقا مرتضی می رفتند؟
همسر شهید: آقا مرتضی الان هم به سوریه می رود. پسردایی و داییشان هم می روند. سال 1395 بود که پسرداییشان هم شهید شدند.
**: اسمشان چه بود؟
همسر شهید: محمد جعفری؛ سال 93 به شهادت رسیدند.
**: خانوادهشان در همان پاکدشت بودند؟
همسر شهید: پدرشان پاکدشت است اما زن و بچههایش مشهد هستند. ساکن مشهد هستند. آمدند و از تهران اعزام شدند.
**: پس آقا مرتضی که الان مدافع حرم هستند، هم برادر شهید هستند، هم فرزند شهید، هم برادر جانباز. ایشان هم همسر و فرزند دارند؟
همسر شهید: بله، دارند.
**: از مادر آقا مصطفی چه خبر؟ ایشان با دو شهید و یک جانباز و یک رزمنده چه میکنند؟...
همسر شهید: اگر از مادر آقا مصطفی بخواهم بگویم، شاید نتوانم درکش کنم، شاید اگر جای او باشم... خیلی سخت است که پسرشان را از دست دادند؛ چند ماه بعد پسر کوچکشان موجی شدند، بعد از دو سال هم که همسرشان را از دست دادند. همسر شهید و مادر شهید و عمه شهید... واقعا برایشان سخت بود؛ خیلی داغون شدند در این چند سال. نمی دانم چه بگویم در موردشان...
**: الان هستند؟ تنها هستند؟
همسر شهید: بله، دخترانشان دور و برشان هستند؛ دامادهایشان هم هستند؛ دامادهایشان هم سوریه می روند و می آیند.
**: سه تا برادر بودند، سه تا خواهر، که سه تا برادر مدافع حرم هستند، سه تا دامادها هم مدافع حرم هستند؟
همسر شهید: بله. بعد از شهادت آقا مصطفی کلا همه خانواده رزمنده شدند. داییاش، پسرداییاش، دو تا دامادهایشان، برادرشان و...
**: آن دو تا داماد خانواده همچنان الان مدافع حرم هستند؟
همسر شهید: یکی از دامادهایشان کوچک است و فقط دو دوره رفتند به سوریه. ولی یکی دیگر از دامادهایشان که هم دامادشان است و هم پسردایی آقا مصطفی است، از سال 94 همچنان دارند می روند.
مادرشان هم با همین دو تا دامادشان یک جا ساکن هستند، یک دخترشان هم مجرد است و پیششان است.
**: ان شا الله ما باید برویم و مادر شهید مصطفی را هم ببینیم... اهل صحبت هستند؟
همسر شهید: بله.
**: ایشان هم که زود آمدند ایران، با بعضی مادرهای شهید که صحبت می کردیم لهجه سختی داشتند.
همسر شهید: ما هر چقدر هم که صحبت کنیم، مثلا مادرشان که متولد ایران هستند یا از کودکی آمدند ایران، چون خانواده این لهجه افغان را دارند، ما هم این لهجه را داریم.
**: نه؛ منظورم لهجه خیلی غلیظ است که ما متوجه نمیشویم.
همسر شهید: نه، لهجه خیلی غلیظ ندارد.
**: چطور می توانیم برای گفتگو با مادر شهید هماهنگ کنیم؟
همسر شهید: من هماهنگ می کنم، چون با هم در ارتباط هستیم.
**: چون از چند جهت درگیر موضوع هستند، خوب است که با ایشان هم گفتگویی داشته باشیم. شما قبلا گفتگوی رسانهای نداشتید؟
همسر شهید: با شبکه تسنیم صحبت کرده بودیم؛ برنامه «از آسمان» شبکه دو هم یک مستند درباره ما پخش کرد. با من و مادرشان که با هم بودیم، صحبت کردند. جای دیگر هم صحبت کردهایم اما نپرسیدیم از کجا بودند.
**: الان از شهادت آقا مصطفی خیلی می گذرد، حدود 7 سال؛ تصمیم به ازدواج نگرفتید؟
همسر شهید: اوایل که نه، ولی بعدش چرا...
**: پس تصمیم دارید ازدواج کنید.
همسر شهید: (با خنده) اینها را در سایتتان می گذارید؟
**: اینها بالاخره جزو تاریخ است دیگر.
همسر شهید: بله، تصمیم به ازداوج دارم.
**: همین که تصمیم دارید، خیلی خوب است.
همسر شهید: فراموش کردن شهدا خیلی سخت است؛ آقا مصطفی همیشه حضور دارند و زنده هستند.
**: مثلا یکی از مسران شهدا می گفت که یکی از شرایط من برای ازداوج بعدی این است که عکس شهیدم همیشه روی دیوار باشد و یاد شهید باشیم.
همسر شهید: آقا مصطفی موقعی که تلفن می زدند، همیشه می گفتند من شهید می شوم؛ حتی قبل از اینکه بروند، صحنه شهادتشان را هم برای من تعریف کرده بودند. از سوریه که تماس می گرفت همیشه می گفت من شهید می شوم و حلالم کن!
ایشان فرمانده بود. سوریه که بودند، مثل اینکه یک شب همه فرماندهها یک جا جمع می شوند و جلسه آخری بوده؛ یکی از همرزمشان که به من را «زن داداش» صدا میزد می گفت، آقا مصطفی آن شب وصیت کرد. آقا مصطفی با اینکه خودشان سواد داشتند اما آن شب به من گفتند یک نامه برایم بنویس که این را می خواهم در ساک بگذارم و دست خانمم برسد. بعد بهشان گفتم وصیتنامه بود یا نامه، چطوری بود؟ گفت زن داداش! بیشتر نامه عاشقانه بود تا وصیت. گفتم چی نوشته بود؟ گفت من در ذهنم نمانده. گفتم چطور خودشان ننوشتند؟ گفت خودش ننوشت؛ مدام می گفت شما بنویس. یکی از دوستانشان بود که خیلی صمیمی بودند...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...