گروه جهاد و مقاومت مشرق - مهمان منزل شهید مازیار کریمی در یکی از محلات حاشیههای شهر پیشوا بودیم که با خبر شدیم مادر شهید عزیز احمدی نیز قرار است به جمع ما بپیوندند. از ایشان هم خواستیم درباره ماجرای شهادت پسرشان برایمان بگویند. گفتگو با این مادر شهید به خاطر غلظت لهجهشان، کار سختی بود. این موضوع، ما را در تنظیم این گفتگو نیز با مشکلاتی مواجه کرد.
در خانه شهید کریمی از مادر و خواهر شهید کریمی خواستیم جملات مادر شهید عزیز احمدی را برایمان گویا کنند و از این بابت از این بزرگواران تشکر می کنیم. همچنین از آقای اردلان که ما را با خانواده شهدای مدافع حرم فاطمیون در پیشا آشنا کردند، تشکر می کنیم.
حاصل گفتگوی ما با خانم «بسگل احمدی» مادر شهید عزیز احمدی را در دو قسمت تقدیم می کنیم. آنچه امروز می خوانید، قسمت اول این همکلامی است که به وضعیت پدر شهید می پردازد.
مادر شهید: مشکل از ما زیاد است، همه می دانند که شوهرم اعصاب نداشت. مشکل روحی پیدا کرده بود. یک وقتی از افغانستان...
**: خانم کریمی! (مادر شهید مازیار کریمی) لطفا میآیید گفتههای مادر شهید احمدی را برای ما ترجمه کنید...
مادر شهید: پدر شهید دو بار از خانه بیرون رفت و پیدایش کردیم. حافظهاش مشکل داشت و راه خانه را گم میکرد. دفعه سوم بیرون رفت و گمش کردیم. ما رفتیم بنیاد شهید و پیگیری کردیم؛ مثل آب به زیر زمین رفته بود. 21 روز گشتیم.
**: پدر شهید مشکل حافظه هم داشتند؟
خواهر شهید کریمی: بله؛ می گوید که روز اول کلا رفته بود بیرون گم شده بود؛ بعد پیدایش کردند؛ دفعه دوم هم پیدایش کردند که رفته بود بیرون، دفعه سوم که رفته بود، دیگر پدر شهید را رد مرز کردند به افغانستان.
**: یعنی هیچ مدرک شناسایی همراهشان نبوده که متوجه شوند پدر شهید هستند؟
خواهر شهید کریمی: نه.
مادر شهید: متوجه نمیشد که مدارکش را همراه با خودش ببرد.
**: الان کجا هستند؟
خواهر شهید کریمی: الان افغانستان هستند.
**: پیش کی؟
خواهر شهید کریمی: پیش یک پسرش که آنجاست.
**: یعنی آنجا پیدایشان کردند؟
خواهر شهید کریمی: بله؛ فرستادند افغانستان.
**: ایشان (مادر شهید) اینجا تنها هستند؟
خواهر شهید کریمی: نه، با یک پسرشان اینجا هستند و یک دخترشان که او هم یک مقدار بیمار است.
مادر شهید: دخترم مریض است؛ مشکل دارد...
خواهر شهید کریمی: دخترشان تازه از افغانستان آمدهاند، خیلی مشکل دارد.
**: مجرد است؟
خواهر شهید کریمی: بله.
**: مشکل یعنی چه؟
خواهر شهید کریمی: مریض احوال است.
**: مشکل، یعنی بیماری دارد؟
خواهر شهید کریمی: بله.
مادر شهید: همین پسرم همین جا بود؛ وقتی پسرم «عزیز» شهید شد، او هم اینجا بود؛ ولی من افغانستان بودم. وقت خاکسپاری «عزیز»، پسرم همین جا بود، عمویش همین جا بود، بعدا ما آمدیم ایران. دو دختر در خانه افغانستان هستند.
مادر شهید کریمی: یک عروسش و با یک دختر و با یک پسرش که مجرد است، در افغانستان در مزارشریف و در بلخ هستند. دور تا دور آنجا را هم طالبان گرفته. با طالبان قاطی هستند.
**: همان پسری که پدرشان پیششان است؟
مادر شهید کریمی: بله.
**: پسرتان کی شهید شدند؟
مادر شهید: 5 سال شد، دیگر این سال ششم است؛ شش سال شد...
**: یعنی سال 1394؟
مادر شهید: برج 12، 5 سال شد.
**: برج دوازدهی که گذشت؟ پس می شود سال 1395...
مادر شهید: سال جدید، 6 سال می شود. خیلی مشکل داریم اینجا؛ همین ها ثبتنام کردند به خاطر شناسنامه، گفتند پدر شهید نیست، به شما هم نمی دهیم. ابوالفضل زنگ می زد به ما؛ می گفتند پدر شهید دور از جان مرده است! مریض بود دیگر؛ همین که رد مرز کردند، این را گرفتند و بردند مزارشریف.
مادر شهید کریمی: این کمک خدا را می گوید؛ پسرش کمک کرد، همین شهید او را کمک کرد. الان شما، از آن پیرمرد یک واسطه می شوید، او را می گیرید؛ در ماشین می گذارید، دستشویی و اینها می برید، همه را به گردن می گیرید، این را می برید تا کجا؟ هر جا که آدرس می دهد. بگو تا کجا می روی اصلا. شما ازش می پرسی که کجا می روی؟ می گوید بلخ می رود؛ نمی دانم کجای مرز او را پیدا کرده بود. یادش نبوده. این در بلخ بود، بنده خدا ماشین می گیرد؛ پای پدر شهید هم شکسته بوده. پسره را پیدا می کند، در می زند و پسره پیدا می شود. این را قبول می کند، باور کنید پسره را رها می کند خودش می آید، نمی دانم که آن پسر هزینه می دهد یا نمی دهد.6 هزارِ افغانستان شیرینی داده به آن مردی که پدر را آورده بود.
خواهر شهید کریمی: میشود 1 میلیون تومان ایران.
**: شیرینی داده به آنهایی که پدر را بردند آنجا؟
مادر شهید: بله؛ همه عکسها در گوشی پسرم است. بهت نشان می دهم.
**: خب پایشان که شکسته بود مداوا کرده بودند؟ گچ گرفته بودند؟
مادر شهید: در ایران گچ گرفته بود.
**: شما در جریان نبودید، همان باری که می خواستند رد مرز کنند؟
مادر شهید: اینقدر گشتیم؛ ماشین دربست میگرفتیم و میرفتیم دنبالش. اینقدر گشتیم ولی فایده نداشت. دولت هم پیگیری کرد؛ رفتیم دادگاه، اینقدر گشتیم، اینقدر ماشین این طرف و آن طرف رفتیم، تهران رفتیم، مرقد امام خمینی رفتیم، همه جا را گشتیم، هیچی پیدا نشد. گفتیم حتما رفته و مرده دیگر؛ امید نداشتیم که زنده باشد.
مادر شهید: بعدا یکی در خانه ما را میزند. می گفت شما پول بدهید، شیرینی بدهید من پدر شهید را پیدا می کنم.
**: کی گفته بود؟
مادر شهید: نمی دانم دیگر که بود. مثل شما که صحبت کردید و گفتید که ما می آییم برای مصاحبه.
خواهر شهید کریمی: از اینها پول گرفتند که پدر شهید را پیدا کنند.
**: بالاخره چه کسی بوده؟
مادر شهید: نمی دانم. گفت من یک جایی هستم و نشانیهایی داد. گفت اینطوری است و آنطوری است؛ که کُتش این رقم است، شلوارش این رقم است.
خواهر شهید کریمی: نشان لباسهای پدر شهید را گفته که این را پوشیده، شما پول بفرستید برایم که من این را برایتان بیاورم.
**: این آدم ایرانی بوده؟
مادر شهید: بله، ایرانی بود.
مادر شهید کریمی: ببخشید: من فکر می کنم بنده خدایی که با ماشین زد به پدر شهید، پایش را گچ گرفته، همان رویش نشده که من چکار کنم، به اینها زنگ زده که شیرینی بدهید. اما اینها شیرینیاش را ندادند.
**: شما پول بهش ندادید؟
مادر شهید: نه ندادیم؛ ما معذرتخواهی کردیم، گفتیم تو بیار، هر چی شیرینی خواستی این بچه داداشم، به تو می دهد؛ تو بیارش. بعد گفت من سر ظهر و ناهار میآیم و صحبت می کنم؛ باز پیدایش می کنم و می آورم. گفتم بیاور. خیلی خوشحال شدیم، رفتیم غذا جور کردیم، غذا نداشتیم. غذا گرفتیم و منتظرش بودیم اما دیر کرد و حرفهایش دروغ شد. گفتیم این کلاهبردار است. اما عکسهایش را یک جا دیده، یا خودش بوده که با او تصادف کرده. شب شد و باز هم زنگ زد که من می آورم. گفتم بیاور، قسم خوردم تو بیاور شیرینی هر چه خواستی من می دهم. چقدر علاف شدیم. هر چی نشستیم آن شب هم نیامد. فردایش باز زنگ زدم، گفت من میآیم خانه شما با شما حرف میزنم بعدا پیدایش می کنم؛ اما بالاخره نیامد.
**: یعنی تا شب منتظر بودید و او گفته بود می آید؟
مادر شهید: بله.
**: شماره تلفنش روی گوشی شما نمی افتاد؟
مادر شهید: بله میافتاد. صحبت می کردند. شب های بعد هم تماس می گرفت و امید داشتیم که بیاید و پدر شهید را هم بیاورد.
خواهر شهید کریمی: مادر شهید در پارکینگ مینشست و نگاه می کرد که شوهرش کی می آید.
یکی آمده بود گفته بود که من حاجآقا را میآورم. پلاک ماشینش را را هم برداشته بودیم. پسر همسایه، شماره را برداشته بود.
**: مطمئن بودند که آن ماشین، همان ماشینی است که به حاجآقا زده است؟
مادر شهید: بعد آن ماشین وقتی که فهمیده یک نفر پیگیر هست، رفت و دیگر پیدایش نشد.
خواهر شهید کریمی: فهمیده که مثلا اینجا کسی دنبالش است، فرار کرده بود.
**: پس تا اینجا آمده بود؟
مادر شهید: بله؛ دیگر فرار کرد و رفت. به یکی از نیروهای سپاه زنگ زدیم. طرف زنگ زده بود و ما گفتیم که پول تو آماده است. از دوربین افاف خانه نگاه می کردیم. یکی از همسایگان گفت یک آژانس درِ خانه شما هست، نگاه کنید شاید پدر شهید باشد. بعد دیگر گم شد؛ گوشیاش هم از آن روز خاموش است. بعد شمارهاش را بردیم کلانتری دادیم؛ بعد از 21 روز دیگر فهمیدیم پدر شهید در افغانستان است.
**: بعد از 20 روز پسرتان تماس گرفت که بابا آمده؟
مادر شهید: بله. این گوشی پسرم است.
**: خود پسرتان که شهید شدند کی رفتند سوریه؟
مادر شهید: او هم افغانستان بود. به ما زنگ زد؛ گفت مادر! من یک ماه است که خواب می بینم، کار که می روم کار زیاد است، من برای پول نمی روم، من خواب دیدم، صبح از خواب بلند می شوم، نماز را می خوانم، مغازه ها که باز می شود می روم یک کیلو خرما می خرم نذری می دهم. مادر اجازه بده من بروم سوریه.
گفت من نمی مانم اینجا، اجازه بده من بروم. من خواب دیدم، اگر اجازه هم ندهی من می روم. رفیقم رفت و شهید شد، حضرت زینب خواسته من بروم. من گفتم این احتیاط است دیگر.
**: تلفنی صحبت می کردید یا حضوری؟
مادر شهید: تلفنی صحبت میکردیم. من مزارشریف بودم.
**: یعنی پسرتان ایران بود و زنگ می زد تا هماهنگ کند؟
مادر شهید: بله؛ می گفت من خواب دیدهام. بعد دیگر رفت. نذر می کردم، صدقه می دادم، ایشالا که بر می گردد. بعد از دو ماه و پانزده روز یک نفر به من زنگ زد و گفت که مادر عزیز احمدی شمایید؟ ما گفتیم بله؛ گفت عزیز احمدی زخمی شده... من فهمیدم زخمی نیست، فهمیدم رفته است. ما به ایران زنگ زدیم. این فامیلم من را دعوا کرد که تو دروغ می گویی؛ گفت به ما زنگ زده به این شماره. یک وقتی به اینها هم زنگ زده بودند. به اینها زنگ زده بودند که شهید شده است.
**: به خود شما زنگ زدند؟
مادر شهید: به خودم هم زنگ زدند. سه ماه پاسپورتمان جور نشد. ولی من این اجازه را دادم که عزیز را خاکسپاری کنند.
**: سه ماه پاسپورتتان جور نشد؟
مادر شهید: بله؛ البته من اجازه دادم، گفتم من وکیل می گیرم که شهیدم را خاک کنید در بهشت زهرا و اینطور نماند. خودش انتخاب کرده بود و گفته بود اگر من شهید شدم، من را در بهشت زهرا دفن کنید. معمولا شهدا را در پیشوا و در حرم امامزاده جعفر(ع) خاکسپاری می کردند.
**: یعنی لازم بود برای خاکسپاری شما اجازه بدهید؟
مادر شهید: بله؛ به ما زنگ زدند از ایران و ما هم اجازه دادیم.
خواهر شهید کریمی: از طرف سپاه زنگ زده بودند که شما زودتر بیایید به ایران. بعد از طرف خانواده شهید به سپاه زنگ زده بودند و گفته بودند سه ماه طول می کشد تا پاسپورتهایمان بیاید؛ ما اجازه می دهیم که خاکسپاری کنید.
**: و همین کار را هم کردند؟
خواهر شهید کریمی: بله.
مادر شهید: «عزیز» شهید که شد 27 روز دیگر در بهشت زهرا خاکسپاریاش کردند. سه ماه بعدش هم ما از افغانستان آمدیم.
**: شما سه ماه بعدش توانستید بیایید؟
مادر شهید: بله.
**: شما و حاج آقا فقط؟
مادر شهید: فقط من و پدرش آمدیم. در پرونده، بچههای من هستند، همین پسرهایی که همسر ندارند؛ من می گویم همینها را حداقل شناسنامه بدهند. ما خط موبایلمان هم سوخت از بس که زنگ می زدیم این طرف و آن طرف.
مادر شهید کریمی: به اینها سیم کارت نمی دهند؛وضعیتشان مثل خودم است. الان من که این پاسپورت ها را آوردهام، با این پاسپورتها من می توانم سیم کارت بگیرم، اما اینها همین را هم ندارند. من رفتم این را از سفارت گرفتم، اینها هم باید از سفارت بگیرند.
**: منظورتان این است که پاسپورتشان باطل شده؟
مادر شهید کریمی: بله.
خواهر شهید کریمی: نرفتند دنبال تمدید پاسپورت افغانستان.
**: چند تا فرزند دارید حاج خانوم؟
مادر شهید: سه بچه، سه دختر.
**: الان همهشان ایران هستند یا افغانستان ؟
مادر شهید: نه؛ ایران نیستند، یک دخترم ایران است که مریض است و یک پسرم...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...