گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید سردار امیری هم از شهدای مظلوم مدافع حرم فاطمیون است که خانوادهاش را در اصفهان یافتیم و به همت برادر سید ابراهیم و بروبچههای یک گروه فرهنگی جهادی، گفتگویی با همسرش ترتیب دادیم.
قسمت قبلی گفتگو را اینجا بخوانید
**: شهادتشان را چطور بهتان خبر دادند؟
همسر شهید: من که رفتم افغانستان خانه و اینها گرفته بودم؛ بعد بابایشان آمده بودند به کابل و من را دعوت کردند در مهمانی؛ البته همین طوری مهمانی رفتیم خانه بابایشان در مزارشریف. آنجا از ایران به باباش خبر دادند. من هم همانجا خبر شدم. به باباش زنگ زده بودند که سردار شهید شده؛ همانجا باباش بهم خبر داد که سردار شهید شد!
**: چند وقت بعد از این که برگشتید افغانستان این خبر را به شما دادند؟
همسر شهید: من که رفتم، یک و نیم ماه بعدش خبر شدیم.
**: بهتان گفتند نحوه شهادتش چطور بوده؟
همسر شهید: نه آنطوری نگفتند، فقط گفتند سردار شهید شده.
**: چه حسی داشتید؟
همسر شهید: حالم بد شد، اصلا نمی دانستم کجا هستم، اصلا یک طوری شده بودم... باباش گفت سردار شهید شده من اصلا کلا نمی دانم دیگر کجا بودم و چه رقمی شدم، خیلی حالم بد شد.
**: آن لحظه وقتی این خبر را به شما دادند، اولین چیزی که به ذهنتان آمد چه بود؟
همسر شهید: من که رفته بودم خانه بابایش در مزارشریف، در همان اتاقی که تازه عروسی کرده بودم، نشسته بودم. آن اتاقم بود و حس می کردم همه جا سردار هست. تازه شهید شده بودند و فکر میکردم همه جای اتاق سردار هست. نمی دانم چرا این رقمی بود. چند وقت بعدش سردار شهید شد.
**: بعد از اینکه خبر شهادتش را شنیدید اولین نگرانیتان چه بود؟
همسر شهید: اولین نگرانیام این بود که با دو تا بچه چه کار باید بکنم؟ بچه هایم هم کوچک بودند، نمی دانستم چه کار باید بکنم. خیلی نگرانیام از این بود. من و دو تا بچه، هیچ کسی را هم ندارم؛ باید چه کار کنم؟!
**: بچه هایتان چند ساله بودند؟
همسر شهید: دخترم یک سال و سه ماهش بود؛ علی 5 سالش بود.
**: واکنششان چطور بود؟
همسر شهید: علی که چیز زیادی متوجه نبود. نرگس هم همین طور. ولی خودم... یعنی واقعا وقتی خبر شدم سردار شهید شده واقعا خیلی برایم سخت بود. یعنی باور کنید از عزیزترین کسی که از دست دادم سختتر بود. حتی باور کنید حتی رفتن مامانم اینقدر سخت نبود؛ وقتی سردار شهید شد، دنیا روی سرم قیامت شده بود. خیلی سرم سخت بود. اصلا هیچی نمی دانستم کجا هستم؛ اصلا روی زمین که راه می رفتم فکر می کردم من اصلا در روی زمین راه نمی روم، فکر می کردم روی هوا راه می روم؛ نه شب را می فهمیدم، نه روز را می فهمیدم، اصلا هیچی.
روز هم سر من شب و شب هم سر من شب بود. هیچی. دنیا و عالم سَرم تاریک شده بود؛ قیامت شده بود؛ هیچی من را جا نمی داد؛ حتی خانه من را جا نمی داد؛ خانه می رفتم نفسم می گرفت، بیرون می رفتم نفسم می گرفت، می گفتم خدایا من چه کار باید بکنم؟ پیش بچه ها سعی می کردم گریه و زاری نکنم. یک حیاطی بزرگ بود پشت حیاط ما که به آنجا راه داشتیم؛ همه اش می رفتم آنجا؛ صدایم را کسی نمیشنید. می رفتم آنجا هی جیغ می زدم هیچ کسی به دادم نمی رسید. فقط گریه می کردم و جیغ می زدم؛ اینقدر جیغ می زدم می گفتم یک وقتی کسی نباشد صدای جیغ مرا بشنود. دیگر هیچی، شهادتش این رقمی بر ما گذشت. بعد آمدیم ایران؛ سردار سه ماه در سردخانه بود.
**: آنجا در افغانستان برایش مراسم گرفتید؟
همسر شهید: نه آنجا کسی خبر نشد که سردار شهید شده، باباش به همگی گفته بود که سردار زخمی شده و در بیمارستان است، به خاطر همین مراسم نگرفتیم.
**: چطور آمدید؟
همسر شهید: پاسپورت گرفتیم و آمدیم.
**: سه ماه طول کشید که جنازه شهید را بهتان تحویل بدهند؟
همسر شهید: سه ماه در سردخانه بود تا پاسپورت های ما درست شد و آمدیم ایران.
**: اینجا برایش مراسم گرفتید؟ چطوری بود؟
همسر شهید: بله، مراسم فاتحه گرفتیم و همه مراسم ها را برگزار کردیم.
**: از لحظه ای بگویید که برای اولین بار آمدید و رفتید بیمارستان و پیکر شهید را دیدید...
همسر شهید: من خودم که نرفتم؛ شهید در سردخانه تهران بودند و از تهران آوردند اصفهان. خود سپاهیها از تهران آوردند به اصفهان. چون سر نداشتند اصلا ما را نشان ندادند.
**: بقیه بدنش سالم بود؟
همسر شهید: یک دستش نبود و سرش هم نبود.
**: مزار ایشان الان کجاست؟
همسر شهید: در گلزار شهدای امامزاده سیدمحمد.
**: امامزاده سیدمحمدِ خمینیشهر؟
همسر شهید: بله.
**: بچهها الان چقدر بی تابی میکنند برای پدرشان؟
همسر شهید: پسرم علی که می فهمد باباش چی شده، اما دخترم سه ساله که بود خیلی بی تابی می کرد؛ دو ساله هم که بود، چیزی متوجه نمیشد ولی وقتی سه ساله بود خیلی بیتابی می کرد. می گفت چرا بابا نمی آید؟ کجا هست؟ یک دفعه بگو صدای بابام چطوری بود؟ عکس هایش را که در گوشیام بود، نشان می دادم و می گفت صدایش چطور بود؟ به خودم می گفتم حالا چطور به این بگویم صدای باباش چطور بود؛ می گفتم صداش اینطوری بود و مثل صدای فلانی بود. گفتم بابات رفته سوریه. بعد ما رفتیم سوریه، می گفت بابام کجا هست؟ الان که آمدیم سوریه برویم بابایم را ببینیم کجا هست. الان که آمدیم سوریه برویم بابای من را ببریم به ایران؛ برویم دنبالش. دخترم خیلی بیتابی می کرد.
**: شده شما یا بچه ها خواب شهید را هم ببینید؟
همسر شهید: بله؛ من چند وقت پیش خواب شهید را دیدم که با سردار حاج قاسم سلیمانی جایی بودند. سرسبز بود؛ همهشان کنار دریا بودند... یک برگه بهم دادند، در آن چیزی نوشته بودند؛ نخواندم چی بود؛ یک برگه دادند؛ لباس نظامی هم پوشیده بودند؛ با سردار سلیمانی بودند، یک جای سرسبز بود کنار رودخانه بود؛ فقط یک برگه بهم داد؛ علی بود؛ آن برگه را دست علی داد و خودش هم رفت.
**: در مشکلات زندگی چقدر به شهید توسل می کنید؟
همسر شهید: هر وقت که مشکلاتم زیاد باشد، عکسش را دستم می گیرم و گریه می کنم. وقتی من خیلی ناراحت باشم، می آید به خوابم؛ می گوید چرا ناراحتی؟ من که هستم؛ من زنده هستم؛ فقط نمی بینی من زنده هستم. وقتی ناراحت باشم گریه می کنم و می آید به خوابم. وقتی مشکل هم داشته باشم همیشه یادش می کنم و مشکلم حل می شود.
**: آن زمانی که گفتید بعد از شهادت شهید، حالتان خوب نبود و هیچ جا آرام نداشتید، چه کار می کردید برای تسکین دلتان؟
همسر شهید: هیچی، عکسهایش هم که همراهم نبود چون در خانه باباش بودم؛ در گوشی خود عکس نداشتم، فقط گریه می کردم؛ هیچ کاری نمی کردم؛ همهاش در فکرم می آمد، هیچ کاری نمی کردم؛ فقط گریه می کردم. در دل خودم می گفتم شاید مثلا این نباشد، کاشکی شهید نشده باشد، یک دستش قطع شده باشد؛ یک پایش قطع شده باشد؛ فقط زنده باشد؛ یک دفعه دیگر باهام گپ بزند؛ اگر دیگه ندیدمش یا مثلا شهید شد هم دیگر اشکال ندارد؛ فقط یک دفعه دیگر باهام گپ بزند؛ همیشه یک زنگ ناشناس که می آمد، می گفتم شاید سردار باشد. یعنی شاید باورتان نشود تا الان هم که اگر در گوشیام یک شماره ناشناس زنگ بزند می گویم شاید سردار باشد!
**: هنوز هم باور نکردید شهید شده؟
همسر شهید: هنوز هم باورم نشده، می گویم شاید یک روزی باز هم بهم زنگ بزند، منتظر هستم. با وجودی که خودم رفتم و دفن کردیم، تشییع جنازه کردیم، باز هم منتظر زنگش هستم.
**: اگر یک بار دیگر ببینیدش بهشان چه می گویید؟
همسر شهید: نمی دانم.
**: شما گفتید با بچههایتان یک بار رفتید سوریه، از این رفتن سوریه یک مقدار تعریف کنید؛ چطور رفتید؟
همسر شهید: خانواده های شهید را که سپاه می برد، ما را هم بردند. ما از طریق سپاه رفتیم سوریه، رفتیم زیارت، یک هفته آنجا ماندیم و آمدیم ایران.
**: کشور سوریه را وقتی دیدید، شهرها را دیدید، آوار و خرابی را دیدید چه حسی داشتید؟
همسر شهید: در سوریه خیلی دل آدم غریب می شود، دل آدم شکسته میشود، وقتی آدم می رود خصوصا وقتی می رود حرم بی بی زینب جلوی خود را نمی تواند بگیرد؛ خیلی غریب است، آنجا که رفته بودیم گفتم واقعا خدا را شکر که رفتیم؛ خوب است که شما رفتید و شهید شدید؛ یعنی افتخار کردم که همسرم رفت و شهید شد؛ ما آمدیم زیارت، یعنی به خاطر شما شهیدان ما هم آمدیم زیارت بی بی زینب، الان هم من افتخار می کنم که همسرِ شهید هستم و آنها رفتند شهید شدند. افتخار میکنم اینها بچه های شهید هستند و من همسر شهید هستم. به خاطر شهید ما می رویم زیارت بی بی زینب.
**: از برادر شهید یک مقدار بگویید، گفتید ایشان هم مدافع حرم بودند؟
همسر شهید: بله.
**: ایشان قبل از سردار رفتند سوریه یا بعد از ایشان؟
همسر شهید: فکر می کنم با هم رفته بودند، چون دقیق یادم نمانده. برادرش از سردار کوچکتر است، خود شهید دوست نداشتند برادرش بروند چون گفته بود کوچیک است و نباید برود.
**: اسمشان چیست؟
همسر شهید: احسانالله امیری.
**: ایشان هم دفعه اول با خود شهید اعزام می شوند و با هم می روند؟
همسر شهید: ایشان رفتند، بعد شهید سردار رفت.
**: خود آقا احسان از نحوه شهادت شهید سردار آگاه بودند و ایشان را دیده بودند؟
همسر شهید: بله، بعد او زخمی شد و بردندش به بیمارستان. بابای علی هم که شهید شد بردند در سردخانه.
**: عکس العمل مردم به اینکه شما همسر شهید هستید چیست؟ به شما چه می گویند؟
همسر شهید: افغانها؟
**: کلا؛ هر کسی با شما برخورد می کند...
همسر شهید: خوب است؛ افغانها که نه، ولی ایرانی ها مثلا می گویند به خاطر پول رفتند! البته بحث پول نبود؛ خود شهید در افغانستان ماهی سی هزار افغانی حقوق داشت؛ آن وظیفه خود را ول کردند و آمدند و رفتند سوریه. به خاطر پول نبود؛ اصلا به خاطر پول نرفته بود سوریه؛ یعنی اگر پول افغانستان را اینجا چنج کنی بیشتر از 5 میلیون و 8 میلیون ایران هست؛ حقوقش بیشتر از حقوق ایران بود، به خاطر حقوق و مدرک نرفته بود. شخصی و به خاطر دفاع بی بی زینب رفته بود.
**: شما در جواب آنها چه می گویید؟ چیزی می گویید یا سکوت می کنید؟
همسر شهید: بعضی وقت ها اگر حرف خاصی باشد، چیزی می گویم، اگر نباشد سکوت می کنم.
**: از شهید وصیتنامهای هم دارید؟
همسر شهید: نه، نداریم.
**: لباسی، پلاکی؟
همسر شهید: فقط یک پلاک داریم.
**: الان هست؟
همسر شهید: بله.
**: وصیت که نداشتند ولی سفارشی که خیلی می کردند چی بود؟
همسر شهید: سفارش اصلیاش نسبت به بچههایش بود؛ میگفت مواظب خودت باش؛ مواظب بچهها باش، فقط همین ها، همیشه وقتها همین بود، مواظب خودت باش، مواظب بچه ها باش...
**: قشنگترین اخلاقی که ازش دیدید و فکر می کنید همان باعث شهادتش بود، چه بود؟
همسر شهید: یعنی خیلی دست خیر داشت؛ خودش گرسنه می ماند، اما به دیگران کمک می کرد؛ مثلا ده تومان پول که در جیبش بود، هزار تومانش را خودش می گرفت، 9 تومانش را می داد یکی دیگر؛ خودش پیاده می آمد و کرایه ماشینش را می داد به یکی دیگر. من در افغانستان خودم شاهد بودم یک روز دیر کرد؛ گفتم چرا اینقدر دیر کردی؟ گفت هیچی، همینطوری دیر شد دیگر؛ خواستم پیاده بیایم، بعد بچه آبجیام گفت می دانی سردار چه کار کرده؟ گفت امروز کرایه ماشین خود را به یکی داده و خودش پیاده آمده از کجا تا کجا. گفتم عجب آدمی! گفتم تو دیگر چه رقم آدمی هستی؟ گفت خب دلم سوخته بود، خودم پیاده آمدم و کرایه ماشینم را دادم به او؛ گفتم نمی دانم تو چه رقم آدمی هستی. همچین آدمی بود...
**: اگر شهید زنده شوند و بیایند اینجا، به نظر شما چه حرفی برای ما می توانند داشته باشند؟ برای همه ما. پیغامی که برای همهمان دارند چیست؟
همسر شهید: نمیدانم...
**: یک نصیحت که داشته باشند، با شناختی که ازش داشتید، چی می گفتند؛ مثلا راجع به جوانها...
همسر شهید: مثلا از حجاب خوشش می آمد، از بی حجابی خوشش نمیآمد، می گفت دوست دارم دخترم با حجاب باشد.
**: تا حالا شما را مجبور کرده بود که حجاب داشته باشید؟
همسر شهید: مجبور نکرده بود، اما همیشه می گفت من دوست دارم حجاب داشته باشی.
**: خاطره ای ندارید ازشان که همیشه در ذهنتان باشد...
همسر شهید: خاطره خاصی که نیست، شش ماه در اردوی ملی بودند که نرگس به دنیا نیامده بود، خیلی وقت بود بهم زنگ نزده بود، من ازش خبر نداشتم، اینها را برده بودند جنگ؛ نمی دانم اینجا چه میگویند، من به دوستهایش که زنگ می زدم می گفتند ما از سردار خبر نداریم. اصلا من دیگر انتظار نداشتم سردار را ببینم. خیلی جنگ با طالبان شدید بود؛ من اصلا انتظار نداشتم سردار دیگر از آن جنگ شدید برگردد. من بیمارستان بودم که دخترش به دنیا آمد؛ نرگس دو روزه بود که دیدم سردار با یک دسته گل آمده بیمارستان. این خاطره خوشی هم برای من و هم برای شهید بود. یعنی خود شهید هم باور نمی کرد، می گفت اینقدر جنگ شدید بود که من خودم باور نمی کردم که از جنگ، زنده برگردم. جنگ در قندهار بود. بیایم خانواده خودم را ببینم؛ دختر خودم را ببینم؛ با یک دسته گل آمد به بیمارستان، بعد مرخص شدیم و آمدیم خانه. خاطره خوش من از شهید همین بود.
**: اسمهای بچه هایتان را، نرگس و علی را کی انتخاب کرده؟
همسر شهید: خود سردار انتخاب کرد. یادگاری از شهید مانده.
**: توصیه خودتان به جوانها چیست؟
همسر شهید: چی بگم. توصیه خاصی ندارم؛ انشاالله همهشان عاقبت به خیر بشوند، موفق بشوند در زندگیشان. دیگر توصیه خاصی ندارم.
**: چه روزهایی می روید سر مزار شهید؟
همسر شهید: جمعهها میرویم. چون دور است زود زود نمی توانم بروم؛ ماهی یک بار، سه ماه یکبار...
**: میخواستم از بچههای شهید یک سئوالی بپرسم، اگر باباتون بود و خواستید روز پدر را بهش تبریک بگویید چی بهش می گفتید؟
علی: بهشان می گفتم که روزتان مبارک، بوسشان می کردم، همین...
**: چقدر دلتان برایش تنگ می شود؟
علی: خیلی...
**: سر مزارش که میروید باهاش صحبت می کنید، چه می گویید؟
علی: می گویم ای کاش زنده بودید و با هم بازی می کردیم و همین چیزها...
**: ممنون که وقتتان را در اختیار ما گذاشتید. واقعا برکتی بود که در خدمت شما خانواده شهید سرافراز بودیم.
همسر شهید: از شما هم ممنونیم.
پایان