ماهان شبکه ایرانیان

در محضر مدافعان حرم/۲۲۵/ گفتگوی مشرق با مادر شهید عباس آبیاری/ قسمت ششم

دست و پای عباس را با تویوتا جدا کردند!

فرداش میان دست‌های عباس رو به تویوتا می‌بندن. بر اثر حرکت مخالف، دست و پا از هم جدا می‌شه و تیکه های بزرگ رو با قمه‌های بزرگ از هم جدا می‌کنند و مثل گوشت قربونی تیکه تیکه می کنن...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید مدافع حرم عباس آبیاری متولد هشت دی‌ماه هزار و سیصد و هفتاد بود و در منطقه عباس‌آباد شهریار از توابع استان تهران زندگی می‌کرد. او در بیست و یک دی ماه نود و چهار در منطقه عملیاتی خان طومان در حوالی شهر حلب،‌ در سن بیست و چهار سالگی به شهادت رسید.

قسمت‌های قبلی گفتگو را هم بخوانید؛

«عباس» زیبا بود و مدام بلا می‌دید! +‌ عکس

«عباس» از فوتبال و ژیمناستیک فراری بود! + عکس

فنون رزمی را به خواهر و مادرش یاد می‌داد! + عکس

اعتصاب آب برای رفتن به سوریه! + عکس

بعد از شهادت پسرم اصرار کردم شوهرم به سوریه برود!

پیکر او حدود پنج ماه بعد در هفتم تیرماه 1395 از طریق آزمایش DNA شناسایی شد و به دست خانواده رسید. آنچه در ادامه می‌خوانید، اولین قسمت از گفتگوی خبرنگار ما با خانم شهناز فریادرس،‌ مادر این شهید است که جزئیاتی جالب و خواندنی دارد و بستر رشد و تربیت یک شهید را برایمان ترسیم می‌کند.

**: اون خوابی که توی سوریه دیده بود رو درجریانید؟

مادر شهید: عباس 19ام تو سوریه خواب می‌بینه. به ما گفتندکه عباس، حضرت زینب رو در خواب دیده تا چند وقت پیش که یک مهمونی اومده بود خونه‌مون. از بچه ها سوریه بود که گفت عباس، خانم حضرت زهرا رو در خواب می‌بینه. به ما گفتند عباس، حضرت زینب رو خواب دیده ولی اون آقا گفت نه، حضرت زهرا رو خواب دیده بود.

دست و پای «عباس» را با تویوتا جدا کردند!

تعریف می‌کردن که عباس خانومی رو خواب دیده که می‌گه عباس جان! پسرم. از اونجایی که عباس همیشه سر به زیر بود و سرش پایین بود جواب نمی‌ده. دوباره صدا می‌زنه عباس! باز هم جواب نمی‌ده. بار سوم صدا می‌زنه عباس جان! سرت رو بگیر بالا. عباس می‌گه با منید؟ آخه این جا عباس دیگه‌ای هم هست. می‌گه با تو ام! سرت رو بگیر بالا. بعدش 13 شهید خان‌طومان رو صدا می‌زنه و توی نور ناپدید می‌شن.

دوباره خواب می‌بینه و با قسم حضرت زینب، عباس که تو خواب گریه می‌کرده رو بلند می‌کنن و قسمش می‌دن که تعریف کنه خوابش رو. فرمانده‌ش پشت در بوده، می‌بینه که دارن قسم می‌دن، می‌گه بذار وایسم ببینم چه خبره. عباس می‌گفته که از 20ام تا 21ام حمله عقب می‌فته. ساعت حمله 3 بار عقب می‌فته. از این ساعت به این ساعت عقب می‌فته. کیا شهید می‌شن؛ کیا قبل از عملیات شهید می‌شن؛ کیا چه جوری شهید می‌شن و عباس خودش آخرین شهید اون منطقه هست که به شهادت می‌رسه.

همون جا آقایی روحانی بوده و می‌گه اون جوانه و می خواد خودش رو مطرح کنه و بگه که مثلا من خیلی پاکم که ائمه رو دیدم و این حرفا رو زده. این جوانه می‌خواد بگه من خیلی با ایمانم. اگه اطلاعات دادند و قبول نکن؛ من 30 ساله مجتهدم ولی همچین خوابی ندیدم.

می‌مونه تا 20ام که زنگ می‌زنن که عملیات عقب افتاده. دوباره زنگ می‌زنن از این ساعت به این ساعت عقب افتاده؛ دوباره زنگ می‌زنن افتاده به 21ام از این ساعت به این ساعت. فرمانده‌ش می‌گه حاجی! بازم این اتفاق داره می‌افته. حاجی می‌گه باور نکن! تا چند تا از بچه ها شهید می‌شن و فرمانده‌ش می‌گه حاجی! همون طور که گفت داره می‌شه. روحانیه می‌گه حالا صبر کن تا این که سید فرشید زخمی می‌شه و میگن چند نفر می خوایم برن جلو که تو 18 ساعت تو 21 ساعت تپه بالای خان طومان رو در اختیار می‌گیرن، همون طور که عباس دیده بود.

 اتفاق افتاد که بچه های زینبیون و فاطمیون حتی بچه های خودمون هم عقب نشینی می‌کنن که بالای تپه، رحیم نوروزی و چهرغانی بوده که قشنگ می‌دیدند داعشی‌ها رو که عباس می‌گه شما ها برید. میگن نه. عباس بیسیم داشته، می خواد بیسیم رو بده که از پشت از سمت قلبش تیر می خوره و می افته رو زمین. عباس رو بلند می‌کنن و می‌گن عباس! تو ورزشکاری؛ چه جوری معلق خوردی و افتادی زمین؟ برش می‌گردونن می‌بینن داره ازش خون می‌ره. عباس می‌گه مهمات رو ببرید و یک نارنجک بدید، من اینجا می‌مونم. شما برید. بیسیم می‌زنن و می‌گن که عباس داره این طوری می‌گه. عباس می‌خواد راه رو ببنده. می‌گن اسلحه بگیر، می‌گه نمی خوام. فرمانده‌شون می‌گه هرچی عباس می‌گه گوش کنید. تمام مهمات و همه چیز رو می‌آرند و سینه‌خیز برمی‌گردن و یه نارنجک می‌دن به عباس.

دست و پای «عباس» را با تویوتا جدا کردند!
شهید عباس آبیاری در نوجوانی

عباس روی زانوهاش می‌ایسته و می‌بینه 5 تا از احرار الشام دارن میان سمتش که نارنجک رو پرت می‌کنه و به درک واصل می‌شن. عباس سجده شکر می‌کنه و اون لحظه روح مطهر میاد و عباس رو با خودش می‌بره. بعد از اون احرار الشام و داعش میان تو صورت عباس یه تغییراتی ایجاد می‌کنن. یه سمت ریش رو می‌زنن و یه سمت ریش رو نگه می‌دارن و سیبیل رو می‌زنن و یه سمتش رو نگه می‌دارن. یک کاری می‌کنن که زشت نمایان بشه؛ چون توی دوران آموزشی و سوریه از لحاظ زیبایی ظاهر و زیبایی باطنی و ایمانش به عباس می‌گفتند یوسف مدافعان حرم.

می خواستن زشتش کنند. تا ظهر بعدش اینا فکر می‌کنن که عباس یک فرمانده قدر هست چون نمی‌نشسته تیراندازی کنه؛ می‌ایستاده و تیراندازی می‌کرده.

 ظهر اعلام می‌کنن که این جوان، چه زنده و چه مرده رو باید بیاریدش. هرکی این رو سرش یا دست و پاش رو بیاره به اندازه وزنش طلا می‌گیره. تا بعد از ظهر می‌شه که قسمش می‌دن که بشین و تیراندازی کن، جون بابات بشین. می‌شینه تیر می‌زنه و تیر می‌خوره به گلوش. داد می‌زنه و می‌گه وقتی من می تونم با یک تیر به هلاکت برسونم چرا باید بشینم و تیر بزنم؟ چون تیراندازی‌ش 100 بود. عباس تو آموزشی خیلی دقیق تیر می‌زد که برای سپاه می‌بردن، در تیراندازی از 100، نمره کامل رو می‌گرفت.

می‌گه بابام می‌گفت تیری که قسمتت نباشه بهت نمی‌خوره. می‌ره اون ور و این ور. کسانی که میان برام تعریف می‌کنن، می‌گن که واقعا حرف عباس راسته. تیر نمی‌خورد؛ می رفت این ور و اون ور تا زمانش برسه و شهید بشن.

میان عکس سلفی‌هاشون رو با عباس می‌گیرن. داعشی‌ها دستاش رو از مچ می‌برن و پاهاش رو از مچ می‌برن و سرش رو می‌برن و می‌کنن توی گونی. خنده هلهله شادی کنان به اندازه وزنش طلا رو می‌دن. سپاه قدس فیلم رو نشون می‌دن و دستور می‌گیرند که به هیچ عنوان نباید بذارید این فیلم توی ایران پخش بشه. ولی خود داعشی برای کشورهای دیگه فیلمی که گرفته بودند رو پخش کردند. شادی می کردند که به خیال خودشون ما بزرگ اینها رو کشتیم. خلاصه فرداش میان دست‌های عباس رو به تویوتا می‌بندن. بر اثر حرکت مخالف، دست و پا از هم جدا می‌شه و تیکه های بزرگ رو با قمه‌های بزرگ از هم جدا می‌کنند و مثل گوشت قربونی تیکه تیکه می کنن و پخش می کنند. می‌گن که هر ایرانی که به خواد با ما بجنگه این بلا رو سرش می‌آریم. فحش می‌دادن و ناسزا می گفتند.

**: خبر شهادت رو به چه شکلی بهتون دادند؟

مادر شهید: به ما اولش گفتند که عباس مجروح می‌شه که میان با تعداد افرادی دیگه سوار ماشینش کنن، جهنمی می خوره و ماشین پودر میشه. عباس هم توی اون ماشین بوده که وقتی موشک جهنمی می‌خوره، پودر می‌شه. به ما نگفتند که عباس بعد از شهادتش اسیر می‌شه.

دست و پای «عباس» را با تویوتا جدا کردند!
شهید عباس آبیاری در کودکی

**: این که می‌گن عباس و باقی شهدا با موشک کورنت به شهادت رسیدند چیه؟ همه جا پخش شده؟

مادر شهید: بله این طوری بوده؛ موشک به ماشین می خوره ولی عباس نبوده تو ماشین. توی اون ماشین شهید مرتضی کریمی بوده و شهید اینانلو بوده و یکی دو تا سوری. میگن مرتضی کریمی سرش و دستش پرت می‌شه و سرش رو هم پیدا نکردند. باقیشون هم می‌سوزن. عباس اونجا نبوده. به ما اولش نگفتن که این طوری بوده که یک مدت گذشت. بعدها دخترم به من گفت مامان! عباس اسیر شده.

**: قبل از اعلام خبر شهادت گفتند بهتون؟

مادر شهید: بله، قبل از این که اعلام کنند شهید شده، دخترم این رو گفت.

آقای هداوند هم فرمانده‌شون بود که باهاشون رفته بود سوریه. من باور نکردم. نخواستم باور کنم. 21 دی عباس شهید شد.

**: خبر شهادت رو کی فهمیدید؟

 مادر شهید: ما 5 بهمن از طریق فضای مجازی متوجه شدیم. اولش که عباس شهید شده بود، شایعه شده بود که من عمل قلب باز کرده‌ام و می‌ترسیدند به ما بگن که یه موقع خدایی نکرده برای من اتفاقی نیفته. نمی‌گفتن به ما.

4 بهمن غروب بود؛ یکی از فرماندهان و سردارها زنگ می‌زنه به آقا آبیاری و می‌گه اومدم این سمت شما. آقا آبیاری گفت چرا این سمت اومدی؟ چه خبره؟ گفت یکی از بچه‌ها شهید شده، برای شهریاره، تو شهریار هم فقط عباس اعزام شده بود... اون موقع می‌گه از عباس آباد یه می‌دون هست، پایین‌تر از اون و آدرس رو که میده، بعد آقا آبیاری می‌گه از عباس ما چه خبر؟ به شوخی می‌گه هیچی؛ فوتبال بازی می‌کردن اونجا، پاهاش یه کم آسیب دیده! آقا آبیاری برمی‌گرده می‌گه که خودتی! از این جا فقط عباس اعزام شده بود که می‌گه الو، الو، صدات نمی‌رسه و صدات قطع شد. می فهمه که سوتی داده و گفته به آقا آبیاری که عباس شهید شده.

همون موقع هم آقا آبیاری به چند تا از سرداران سپاه زنگ می زنه و پیام می‌ده شهادت تنها پسرم رو تبریک می‌گم! هر چند که شما باید به من تبریک می گفتید! باز هم آقا آبیاری به من نگفت که عباس شهید شده. مونده بود که چه جوری بگه. با این که ما تعهد محضری دادیم و امضا دادیم ولی سخت بود گفتنش. ما 5 بهمن پایگاه بودیم؛ دیدم  برادر فرمانده پایگاه ما شهید شده. همه می دونستن که برادرش شهید شده بوده و همه توی پایگاه می‌دونستن عباس شهید شده و به من نگفتند. ما نمی‌دونستیم عباس شهید شده. همه یه جوری داشتن به من می رسوندن ولی من نمی‌فهمیدم. می‌گفتن بیا بشین از خصوصیات عباس یکم برای ما بگو؛ رفته سوریه مدافع حرم شده از اخلاقیاتش بگو برامون.

دست و پای «عباس» را با تویوتا جدا کردند!

همه داشتند گریه می کردند؛ باز دو هزاری من نیفتاد که چی شده در حالی که من دو بار مادرم رو خواب دیدم که شهادت عباس رو بهم گفت. دو شب پشت هم خواب دیدم و مادرم بهم گفت؛ ولی باز هم دو هزاری‌م نیفتاد. من تا 20 دی هر روز برای عباس آیت الکرسی می‌خوندم. بعد روز 20 ام به خودم گفتم چرا من دارم برای عباس آیت الکرسی می‌خونم؟ مگه من نفرستادمش سوریه بره شهید بشه؛ چرا دارم براش دعا می خونم؟ عباس رو دارم به خدا می سپارم دیگه؛ نخوندم براش؛ از روز 21 به بعد نخوندم؛ گفتم هرچی می خواد بشه بشه که عباس 21 بود که شهید شد.

ما از پایگاه اومدیم خونه و چند نفرم تو پایگاه موندند که اگر ما با خبر شدیم سریع بیان خونه. ما اومدیم خونه؛ بعد از اینکه نشستیم، دخترم طبق معمول رفت توی گوشی و صفحه مدافعان حرم. هر روز این کار رو می کرد و چک می کرد. وارد صفحه شد و اولین عکسی که اومد عکس عباس بود. نوشته بود «شهید مدافع حرم عباس آبیاری» با همین لباس رزمی‌ش که شمشیر دستش هست. اون عکسش پخش شده بود. دیدم گوشی تو دست عاطفه خشک شد و هی صداش زدم عاطفه! عاطفه! عاطفه کنار بخاری دراز کشیده بود که یهو از جاش پرید. گفت مامان! به خدا عباس شهید شده؛ بابا به خدا عباس شهید شده؛ مامان به خدا عباس شهید شده؛ یه دفعه اشکش سرازیر شد.

یهو بی اختیار خبر رو وقتی شنیدیم زدیم زیر گریه؛ اشک از چشم‌مون سرازیر می‌شد نمی‌دونم اشک خوشحالی بود یا اینکه به این خاطر بود که دیگه عباس رو نمی‌بینیم. بلافاصله زنگ زدم به خانم نصیری و گفتم عباس شهید شد؛ عباس پرید. گفت الان می‌آییم. شب قبلش هم حدودا ساعت 1 و نیم شب بود؛ نگو جاری‌ام اینا می‌دونن؛ همه می‌دونن فقط ما نمی دونیم. زنگ زد گفت عکس عباس رو دیدم به عنوان شهید مدافع حرم؛ خواب‌آلود بودم، دو هزاری‌م نیفتاد. آقا آبیاری گفت چی؟ گفت نه، من اشتباهی دیدم؛ دید که ما خبر نداریم، فوری حرف رو عوض کرد...

* محدثه نیشابوری

ادامه دارد...

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان