ماهان شبکه ایرانیان

در محضر مدافعان حرم/۲۵۲/ گفتگوی مشرق با پدر و مادر شهید حاجی‌حسین معصومی/ قسمت اول

یکی از پسرانم آمد پسر دیگرم رفت سوریه

دیگر خودش همین را خواسته بود؛ هر چه زنگ می‌زدیم که بیا، می‌گفت یک دفعه دیگر هم بروم، که آخر کار اینطور شد و به شهادت رسید.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - تیپ فاطمیون که بعدها به لشکر تبدیل شد، متشکل از نیروهای داوطلب بود که همزمان با نبردهای داخلی در سوریه، عازم این کشور شدند. این لشکر متشکل از «داوطلبان» افغانستانی است که به عشق پاسداری از حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها عازم دمشق شدند. این گروه در 22 اردیبهشت سال 1392 شمسی با 22 نفر در منطقه زینبیه سوریه حاضر شد و اعلام موجودیت کرده و امروز با نام لشکر فاطمیون شناخته می‌شود. بنیانگذار این گروه علیرضا توسلی ملقب به ابوحامد بود که در 9 اسفند سال 1393 در منطقه تل قرین در نزدیکی مرزهای فلسطین همراه با معاونش رضا بخشی (فاتح) توسط موشکی که از هواپیمای بدون سرنشین اسرائیلی شلیک شد، به شهادت رسیدند.

خون شهیدان ابوحامد و فاتح، جان دوباره‌ای به این لشکر داد به نحوی که مجاهدان و جوانان افغان از سرتاسر دنیا، خصوصا از شهرها و روستاهای ایران، تمام تلاششان را می‌کردند تا به سوریه بروند. شجاعت و جنگ‌آوری این مبارزان در نبرد سوریه بی‌بدیل بود. سایت خبری تحلیلی مشرق افتخار دارد در سال 1401 نیز گفتگو با خانواده شهدای مدافع حرم، خصوصا شهدای فاطمیون را ادامه دهد تا این سرشناسان در آسمان و گمنامان در زمین را بیشتر به نسل جوان بشناساند. دوست خوبمان سید ابراهیم در اصفهان، با پدر و مادر شهید مدافع حرم فاطمیون، حاجی‌حسین معصومی گفتگویی ترتیب داده است که متن آن را بی کم و کاست در چهار قسمت، ‌ تقدیم می‌کنیم.

یکی از پسرانم آمد پسر دیگرم رفت سوریه

**: بسم الله الرحمن الرحیم / وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ

السلام علی الحسین و علی علی‌بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین و علی ابالفضل العباس و علی اختک زینب کبری

با سلام خدمت خانواده محترم شهید مهدی جعفری از شهدای فاطمیون. اگر جریان عاشورا را خوب بررسی کنیم خواهیم دید که دشمنان اهل بیت با حرکتی که انجام دادند می خواستند امام حسین و اهل بیت را در یک صحرایی که هیچکس آنجا نبود، به شهادت برسانند تا پیامشان در همانجا تمام شود. حالا الان کربلا، شهر بزرگ و معروفی شده اما آن زمان هیچ اثری از آبادی نبود. کسی آنجا نبود و به خیال دشمنان اهل بیت، با شهید کردم امام حسین و یارانش دیگر هیچ اثری از اسلام ناب به جا نمی ماند. برنامه شان این بود که امام حسین را ببرند آنجا و شهیدش کنند تا دیگر هیچ اثری از امام حسین نباشد، اما تنها چیزی که فکرش را نکرده بودند حضرت زینب بود.

 یک حضرت زینبی آنجا وجود داشت که بعد از اینکه آنها این جنایت را انجام دادند، آمد و شروع کرد به صحبت کردن و از کربلا گفت و از مظلومیت های اهل بیت گفت و این باعث شد که کربلا و حادثه عاشورا بعد از 1400 سال در جای جای دنیا طرفدار داشته باشد و بسیاری از مسلمانان و غیر مسلمانان هستند که این حادثه بزرگ تاریخی را دنبال می کنند و آن واقعه بزرگ هنوز فراموش نشده.

بعد از اینکه شهدای فاطمیون رشادت های حسین‌گونه انجام دادند و سنگرهایی را فتح کردند که کار هر کسی نبود و مثل امام حسین، شربت شهادت را نوشیدند، الان وظیفه شما مادران شهید این است که مثل حضرت زینب بیایید و از این شهدا صحبت کنید تا ما متوجه بشویم که چه اتفاقی افتاد و چه شد. اگر شما صحبت نکنید، شاید خدای نکرده این رشادت‌ها فراموش شود یا این که کسان دیگری که ضدیت دارند با شهدا و مسیر شهدا و امام حسین، می آیند و طور دیگری این واقعه را تحریف می کنند و به نفع خودشان بیان می کنند.

تشکر می کنیم که به ما وقت دادید، ما مزاحم اوقات شریفتان شدیم و می خواهیم اگر خدا قبول کند از شهید شما چند دقیقه صحبت شود و این صحبت ها و حرف هایی که شما می زنید پخش می شود و در جای جای ایران این گفته‌ها را می خوانند و ان شا الله از آن استفاده می کنند. می آییم مصاحبه مان را از گذشته شروع می‌کنیم، از گذشته‌های دور. اول از شما پدر عزیز می‌خواهم خودتان را معرفی کنید، اسم و فامیلتان را بگویید، سنتان را بگویید و این که اهل کجای افغانستان هستید.

پدر شهید: جای ما دیر میرداد است؛ اول بیرسود بودیم. اسمم نادرحسین است، پدرم هم محمدعلی باباکمال معصومی.

**: مادر؛ شما خودتان را معرفی کنید.

مادر شهید: شوهرم که از دیرسود است ما هم از دیرسود هستیم؛ اسمم هم رحیمه رحیمی است.

**: چند ساله هستید؟

مادر شهید: شاید 65 سالَم باشد.

**: حاج آقا شما چند سالتان است؟

پدر شهید: 75 ساله هستم.

**: شما گفتید که اهل دیرسود هستید اما گفتید آمدید کابل زندگی می‌کنید؟

پدر شهید: بله؛ کابل زندگی می‌کردیم.

مادر شهید: اول که طالب آمد جای ما را گرفت، خانه و زندگی و همه جا را طالب گرفت، فرار کردیم از کابل.

**: پدر جان! شغل شما در کابل چی بود؟

پدر شهید: همین سبزی فروشی در بازار بود.

**: با مادر چطور آشنا شدید و چطور ازدواج کردید؟

پدر شهید: در افغانستان، شناس بودیم دیگر.

**: فامیل هستند؟

پدر شهید: آره؛ فامیل هستند.

**: ازدواج فامیلی داشتید؟

پدر شهید: آره.

**: چند تا بچه دارید؟

پدر شهید: بچه مال خدا، سه تا هستند، دوتایش افغانستان است یکی همین جا.

یکی از پسرانم آمد پسر دیگرم رفت سوریه

**: چند تا دختر چند تا پسر؟

پدر شهید: یک پسرم چهار تا بچه دارد؛ یکی هم مجرد است؛ این هم که اینجاست، مجرد است.

مادر شهید: سه تا پسر داریم؛ سه تا دختر.

**: مادر می‌شود اسم بچه‌های خود را به ترتیب سن بگویید، از بزرگ به کوچک.

پدر شهید: بزرگترینش، نامش علیرضا است، یکیش علیرضا

مادر شهید: علیرضا حاجی‌حسین، عارف‌حسین و احمدحسین.

**: بچه‌هایتان الان کجا هستند؟

پدر شهید: دوتایشان افغانستان هستند، یکیشان مجرد است، یکیشان سه تا بچه دارد و یکیشان یک دختر دارد.

**: پسرهای شما هم متأهل هستند و ازدواج کرده‌اند؟

مادر شهید: یکی‌اش ازدواج کرده بچه دارد، چهار تا  بچه دارد، یکی ازدواج نکرده، مجرد است.

**: علیرضا ازدواج کرده؟

پدر شهید: علیرضا ازدواج کرده، عارف حسین ازدواج نکرده.

**: حاجی‌حسین و عارف‌حسین و احمدحسین؛ حاجی‌حسین هم که شهید شدند؛ عارف‌حسین و احمدحسین مجرد هستند. الان همین جا هستند؟

پدر شهید: یکیشان اینجاست.

مادر شهید: پسر کوچکم اینجاست؛ عارف در افغانستان است پیشِ علیرضا.

**: دخترهایتان چی؟ ازدواج کردند؟

پدر شهید: دخترهایم یکیش ازدواج کرده.

مادر شهید:حفیظه و حنیفه ازدواج کرده‌اند، زیبا نه.

**: زیبا مجرد است؟

مادر شهید:آن یکی هم ازدواج کرده در همان افغانستان که می‌گویند نامزد شده و هنوز عروسی نکرده.

**: در افغانستان هستند؟

مادر شهید: نه دو تایش همین جا هستند، شوهرهایشان هم همین جا هستند.

**: تحصیلات بچه‌هایتان چطور است؟ چقدر سواد دارند؟

مادر شهید:تحصیلات بچه‌ها کم است. دیگر بچه بزرگ من درس نخوانده؛ آن وقت نه مدرسه نه مکتب از این چیزها نبود دیگر؛ دو تای دیگر یعنی عارف و حاجی حسین در کابل تا صف شش خواندند، بعد از صف شش هر دو تایشان همین جا به ایران آمدند.

پدر شهید: این پسرم هم تا چند کلاس خوانده.

مادر شهید:این یکی خوانده است؟

**: این آقا پسرتان که اینجا بود احمدحسین بود؟

مادر شهید: این خواندند تا چند کلاس ولی سال نو ترک تحصیلات کرد که نمی‌خوانم که بروم دنبال یک لقمه نان و کار کنم.

پدر شهید: می‌خواست کار کند.

مادر شهید:سه سال همین جا ایران خواند و دیگر شش سال دیگر در افغانستان خواند.

یکی از پسرانم آمد پسر دیگرم رفت سوریه

**: شغل احمدحسین چیست؟

مادر شهید:شغلش معلوم نیست.

**: کار آزاد است دیگر؛ یعنی هر کاری می‌کند؟

پدر شهید: بله؛  کارش آزاد است.

**: شما در ایران کار می‌کنید؟ مشغول کار هستید؟

مادر شهید:نه، ناراحتی اعصاب دارد دیگر، توانایی هم ندارد، کلا در خانه است.

**: شما کی آمدید ایران؟

مادر شهید: 5 سال شده که آمدیم ایران. 5 سال شد که بچه من شهید شده و ما آمدیم ایران.

**: از حاجی حسین برای ما بگویید، دوره جوانیش چطور پسری بود؟

مادر شهید: پسر خوبی بود.

پدر شهید: از خوبی‌اش تعریف ندارد. در افغانستان نانوایی می‌کرد. روزی چهار ساعت افغانی کار می‌کرد و به جای چند نفر دیگر کار می کرد.

**: شغلش در افغانستان چی بود؟

مادر شهید: در افغانستان نانوایی می‌کرد.

پدر شهید: نانوایی کار می‌کرد و به جای چهارصد افغانی ده تا نان می‌آورد.

**: در ایران هم آمده برای کار؟

مادر شهید: برای کار آمده بود و یک سال کار کرد.

**: چند ساله بود که آمد ایران؟

پدر شهید: تقریبا 23، 24 ساله بود که به ایران آمد. 26 ساله بود که شهید شد.

**: همان سالی که آمد ایران برای کار، بعد دوباره آمد افغانستان؟

پدر شهید: نه، آمد تهران و بعدش رفت به سوریه.

مادر شهید: عارف افغانستان است؛ او دو دفعه سوریه رفت؛ بعد که برگشت، دیگر نرفت و آمد افغانستان.

**: عارف چند بار سوریه رفته؟

پدر شهید: دو دفعه به سوریه رفته.

مادر شهید: نمی‌دانم؛ احتمالا دو دفعه رفته به سوریه.

**: عارف تأثیر گذاشته روی حاج‌حسین که حاج حسین هم تصمیم گرفت برود سوریه؟ صحبت می‌کردند با هم؟

مادر شهید: بله، جنگ شدید شد در سوریه و او که دیگر به سوریه نرفت؛ خیلی سختی دید و دیگر نرفت. گفت من دیگر نمی‌روم.

پدر شهید: جنگ می‌کرد در آن دوره و می‌گفت ساختمان به ساختمان پیش می‌رفتیم و آمریکایی‌ها بودند.

مادر شهید: جای او حاجی حسین رفت؛ گفت تو نمی‌روی من می‌روم.

**: عارف راجع به جنگ با شما هم صحبت می‌کرد که در سوریه چه خبر است؟

مادر شهید: صحبت می‌کرد؛ در جنگ‌ دلزده شد و دیگر نرفت.

پدر شهید: می گفت از خانه و از اتاق نمی‌توانستیم بیرون برویم. ساختمان به ساختمان جنگ بود در خانه به خانه جنگ بود.

مادر شهید: ما هم گفتیم دیگر نرو، خطر است در سوریه، به جای او، حاجی‌حسین رفت.

یکی از پسرانم آمد پسر دیگرم رفت سوریه

**: اولین بار عارف چطور به شما گفت می‌خواهم بروم؟

مادر شهید: آنطور گپ نزد و به ما نگفت؛ دیگر از ایران رفتند به سمت سوریه.

**: آمد ایران و از ایران رفت سوریه؟

مادر شهید: برای کار کردن آمد ایران و حاجی‌حسین هم یک سال اینجا کار کرد.

پدر شهید: عارف هم برای کار آمد؛ هر دویشان برای کار آمدند.

**: یعنی شما بی خبر بودید که رفتند؟

پدر شهید: بی‌خبر رفتند؛ الان ملاهایی از نماز جمعه افغان‌ها می‌گویند و چند دفعه هم گفته‌اند که اینها بدون اجازه پدر و مادر رفته‌اند و شهید نیستند! گفتم خدا شما را خراب کند؛ اینها برای اسلام رفتند نه برای ما؛ بعضی‌ها باز هم چنین حرف‌هایی می‌گویند، چند دفعه هم ما درگیر شدیم که شهید نیست و... می‌گویند صلاح شما نیست که این حرف را ادامه بدهید.

مادر شهید: آن موقع بچه‌ها زیاد می‌رفتند که رد مرز می‌شدند. به خاطر رد مرز می‌رفتند سوریه که رد مرز نشوند. یک اسناد و برگه پیدا شود که دیگر رد مرز نشوند. همین طور می‌رفتند سوریه؛ اما خدا سرش را قبول کرد؛ خوش به حالش.

**: حضرت زینب اگر کسی را بطلبد می‌رود سوریه؛ اگر نه کسی نمی‌تواند برود.

مادر شهید: من نفهمیدم چه وقت رفت به سوریه. هر چند که کربلا رفته بود بچه من، باز هم رفت کربلا. سوغاتی‌های افغانستان را گرفته بود و برد؛ تا مهر، جانماز، برای خودش کالا گرفته بود و فندک بسته‌بندی کرده بود که در خانه خاله اش مانده بود. گفته بود که یک دفعه دیگر هم سوریه بروم؛ دیگر افغانستان می‌روم. این دفعه که رفت بیست روز به ما زنگ زدند. خدا و بی بی زینب، پسرم را  قبول کردند و ما لایق نبودیم.

پدر شهید: بیست و پنج روز بعدش شهید شد.

**: چه سالی رفتند سوریه؟

مادر شهید: نمی‌دانم دیگه؛ از اینجا رفتند؛ به ما نمی‌گفت چه وقتی می‌روم و کدام زمان و کجا می‌روم؛ یک وقتی خبر شدیم که گوشی‌اش خاموش می‌شد. 4، 5 روز می‌ماند و باز گوشی روشن می‌شد. می‌گفت مادر! من در سوریه ام؛ تصویر تمام جاها را نشان می‌داد؛ می‌گفتم اینجا جنگ است؛ اما من از جنگ دورم، به جنگ نزدیک نیستم. جنگ از من اینقدر دور است به مثل اینکه کابل از مزارشریف دور است. اینقدر دور است جنگ. با ما گپ نمی‌زد که مادر ناراحت نشو.

**: اولین باری که رفت سوریه به شما زنگ زد؟

مادر شهید: آره.

**: به شما چی گفت؟

مادر شهید: مادر! اجازه از تو باشد که ما سوریه رفتیم.

پدر شهید: می‌گفت ما 12 نفر بودیم که به سوریه رفتیم.

مادر شهید: می‌گفت مادر سوریه را رها نمی‌کنیم تا آرام بشود. تا بی بی زینب طلب نکرده باشد اتفاقی نمی افتد و ما نمی‌آییم؛ از بی بی زینب بخواهید که سوریه را آزاد کند، آن وقت ما به افغانستان می‌آییم.

**: شما رفتید سوریه؟

مادر شهید: بعد از پسرم رفتیم.

**: بعد از شهادتش؟

مادر شهید: بله.

**: مادر بالاخره شما راضی شدید؟

مادر شهید: چرا راضی نشوم؟

پدر شهید: خوش به حالش.

**: وقتی زنگ زدند به شما گفتند راضی باشید؟

مادر شهید: بله؛ گفت مادر راضی باش؛ اجازه تو باشد که ما رفتم سوریه. اگر خدا نخواهد اتفاقی نمی‌افتد. من هم گفتم بچه ام! خودت رفتی دیگر؛ چه کنم؟ مسافرتت بخیر باشد.

پدر شهید: ما که سوریه را ندیدیم، پیارسال که رفتیم مطمئنیم او شاد شاد است.

مادر شهید: دیگر خودش همین را خواسته بود؛ هر چه زنگ می‌زدیم که بیا، می‌گفت یک دفعه دیگر هم بروم، که آخر کار اینطور شد و به شهادت رسید. می گفت دفعه ای که کربلا رفتیم و از کربلا آمدم تمام سوغاتی‌های خودم را آوردم، یک بار دیگر هم به سوریه بروم، از سوریه که آمدم، می‌آیم به افغانستان. چشم به راهش بودیم که می‌آید...

**: چند وقت یک بار می‌آمدند برای استراحت؟ تهران می‌آمدند یا افغانستان؟

مادر شهید: یک ماه در ایران می‌ماند و دوباره می‌رفت، دو ماه می‌ماند، سه ماه می‌ماند، وقتی اینجا می‌آمد و یک استراحتی می‌کرد و می‌رفت. ما خبر نمی شدیم که می‌رفت.

**: در ایران مثلا یک ماه یا چند روز که می‌ماند برای استراحت، کجا می‌ماند؟

مادر شهید: زندگی داشت، خواهرم اینجا هست، فامیل‌هایمان اینجا هستند، سنگبری بود، چند وقتی می‌ماند و دوباره می‌رفت.

ادامه دارد...

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان