ماهان شبکه ایرانیان

در محضر مدافعان حرم/۲۵۴/ گفتگوی مشرق با پدر و مادر شهید حاجی‌حسین معصومی/ قسمت سوم

اذان صبح که تمام شد، برادرم به شهادت رسید!

۱۵ روز پیش از شهادت؛ خیلی گپ می‌زد؛ یعنی از صبح این گپ می‌زد تا ظهر، تا دو سه، با هر کداممان دانه دانه صحبت می‌کرد، تصویری صحبت داشتیم؛ یک قیافه دیگر شده بود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - تیپ فاطمیون که بعدها به لشکر تبدیل شد، متشکل از نیروهای داوطلب بود که همزمان با نبردهای داخلی در سوریه، عازم این کشور شدند. این لشکر متشکل از «داوطلبان» افغانستانی است که به عشق پاسداری از حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها عازم دمشق شدند. این گروه در 22 اردیبهشت سال 1392 شمسی با 22 نفر در منطقه زینبیه سوریه حاضر شد و اعلام موجودیت کرده و امروز با نام لشکر فاطمیون شناخته می‌شود. بنیانگذار این گروه علیرضا توسلی ملقب به ابوحامد بود که در 9 اسفند سال 1393 در منطقه تل قرین در نزدیکی مرزهای فلسطین اشغالی همراه با معاونش رضا بخشی (فاتح) توسط موشکی که از هواپیمای بدون سرنشین اسرائیلی شلیک شد، به شهادت رسیدند.

قسمت قبلی را اینجا بخوانید؛

یکی از پسرانم آمد پسر دیگرم رفت سوریه

پسرم 45 روز در سردخانه بود! +‌ عکس

خون شهیدان ابوحامد و فاتح، جان دوباره‌ای به این لشکر داد به نحوی که مجاهدان و جوانان افغان از سرتاسر دنیا، خصوصا از شهرها و روستاهای ایران، تمام تلاششان را می‌کردند تا به سوریه بروند. شجاعت و جنگ‌آوری این مبارزان در نبرد سوریه بی‌بدیل بود. سایت خبری تحلیلی مشرق افتخار دارد در سال 1401 نیز گفتگو با خانواده شهدای مدافع حرم، خصوصا شهدای فاطمیون را ادامه دهد تا این سرشناسان در آسمان و گمنامان در زمین را بیشتر به نسل جوان بشناساند. دوست خوبمان سید ابراهیم در اصفهان، با پدر و مادر شهید مدافع حرم فاطمیون، حاجی‌حسین معصومی گفتگویی ترتیب داده است که متن آن را بی کم و کاست در چهار قسمت، ‌ تقدیم می‌کنیم.

اذان صبح که تمام شد، برادرم به شهادت رسید!

**: از شهید، وصیت‌نامه‌ای هم به جا مانده؟

مادر شهید: نه متاسفانه.

**: الان که شما دلتنگ حاج‌حسین می‌شوید چه کار می‌کنید؟

مادر شهید: دلتنگ که می‌شویم، خدا صبر می‌دهد، بی‌بی زینب صبر می‌دهد.

پدر شهید: گلستان شهدا که می‌رویم، اینقدر شهید هستند؛ می‌بینیم فقط یک بچه از من شهید شده، آن همه شهید آنجاست.

**: یعنی برای تسکین دلتان می‌روید گلستان شهدا؟

مادر شهید: آره؛ می‌رویم گلستان شهدا.

**: چه روزهایی بیشتر می‌روید؟

مادر شهید: پنجشنبه‌ها می رویم. از این پنجشنبه تا این پنجشنبه مقصد گلستان شهدا  است. خدا قسمت می کند ما با بابایش یا خواهرانش می رویم.

پدر شهید: سوره‌های قرآن برایش می‌خوانم؛ تا زنده ایم گل‌هایش را آب می‌دهم.

**: شما پسرتان را سه سال بوده ندیدید؛ اگر الان در باز شود و شهید حاج حسین بیاید داخل شما بهش چی می‌گویید؟

پدر شهید: قسمت بود که رفت و شهید شد. در راه خدا رفته. ما راضی هستیم.

مادر شهید: پسرم شهیدی هست که صبر می‌دهد.

پدر شهید: یک شهیدی که هست این شهید صبر دارد در دل صبر دارد؛ حضرت زینب خودش صبر می‌دهد.

**: الان از وضع زندگی‌تان راضی هستید؟ شده یک وقت با خودتان فکر کنید کاش حاج حسین شهید نمی‌شد و پیشتان بود؟

پدر شهید: قسمتش بود دیگر. ما راضی هستیم.

مادر شهید: دو فامیل دیگرمان هم در منطقه شهید شدند؛ اسم یکی غلامرضا کریمی هست یکی دیگر قربان، او هم زنش فامیل‌های ما می‌شود. در شهرک ما هستند.

پدر شهید: سه چهار نفر هستند.

اذان صبح که تمام شد، برادرم به شهادت رسید!

**: فامیل شما هستند؟

مادر شهید: فامیل‌های ما هستند، زنش دختر عمه ما می‌شود. می‌گفت من از شهید نمی‌ترسم، دو تا شهید از سر کوه آوردیم پایین، ما از شهادت نمی‌ترسیم مادر.

**:  سلام علیکم؛ شما خواهر شهید هستید؛ لطفا خودتان را برای ما معرفی کنید.

خواهر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم؛ حفیظه معصومی هستم. اسم پدرم نادر حسین، 22 ساله‌ام. متولد سال 1378

**: تحصیلاتتان چقدر است؟

خواهر شهید: در افغانستان تا کلاس نهم درس خواندم. بعد که اینجا آمدیم دیگر نشد تحصیلاتم را ادامه بدهم.

**: رابطه بین خواهر و برادری کلا معروف است؛ شما از آن خواهرها بودید که با برادرتان خیلی صمیمی بودید؟

خواهر شهید: بله؛ برادرم خیلی خوب بود، کلا با برادرهایم خیلی صمیمی هستم. با شهید چون خودش هم بین برادرهایم خیلی خواهردوست بود، صمیمیت بیشتری داشتم. یک طوری رفتار می‌کرد احساس می‌کردیم مثل مادرمان است. کلا خیلی خواهردوست بود. کلا فکرش فرق می کرد. مثل بچه‌های امروزی فکر دیگری داشت، فکر داشت که خواهرهایم مظلوم هستند، همیشه بهم می‌گفت اینها مظلوم هستند، مهمان هستند، یک روز هستند یک روز نیستند، خیلی باید پذیرایی شوند، همه اش حرفش این بود که دخترها مظلوم هستند. بخصوص خواهر بزرگم که اسمش زیباست، خیلی او را دوست داشت، خیلی با هم تفاوت سنی هم داشتند؛ شش سال با هم تفاوت سنی داشتند ولی خیلی با هم صمیمی و دوست بودند. خیلی قیافه‌شان هم خیلی با هم فرق نداشت، وقتی از دور آبجی‌م را نگاه می‌کنم ته چهره داداشم را دارد.

**: زمانی که حاج حسین خودشان تماس گرفتند که من سوریه ام و خبر به شما رسید، چه حس و حالی داشتید؟ مثلا بگویید کاش نرود، یا بگویید زنگ بزند... احساس خواهرانه‌ات آن لحظه چی بود؟

خواهر شهید: اول خیلی حس ترس داشتیم؛ دور اول که رفت خیلی زیاد نماند. دو ماه ماند. بعد دو ماه که ما هیچ اطلاعی نداشتیم و افغانستان بودیم. داداشم هفتم محرم سال 93 بود که از افغانستان حرکت کرد و رسید و حدودا شش ماه اینجا ماند. اول‌های برج 2 سال 94 داداشم طرف سوریه رفت؛ اینها زنگ زدند، یک دایی‌م ک همین جاست زنگ زد و گفت حاج حسین رفته سوریه. چون قبل از این داداش کوچکترم که محمدحسین بود او هم رفته بود؛ او سال 92 به سوریه رفته بود چون آن دوره خیلی سختی را سپری کرده بود، آمده بود ایران، بعد هیج اطلاعی به او نداده بود چون او خیلی ز داستان‌های عجیب و ویوئوهایی که گرفته بود و فیلم‌ها و عکس‌هایی که گرفته بود خیلی وحشت زده بود. از موقعی که آن را دیده بود، اول خودش مخالف بود. وقتی داداشم سوریه رفته بود، خودش از ایران زنگ زد بهمان که سوریه رفته، خودش خیلی تلاش می‌کرد، زیارت می‌رفت و نذر می‌گرفت. همه‌اش فقط زنگ می‌زد می‌گفت که دعا کنید اینها سلامت باشند؛ خیلی از سوریه شهید می‌آورند. داداشم عارف حسین سال 92 بود که رفت و چهل روز تا دو ماه آنجا مانده بود که همین سیزده به در در فرودگاه تهران پیاده شده بود و آمده بود. بعدش خود داداشم یعنی حاج حسین در سال 93 برای اولین بار رفت به سوریه.

**: یکسال بعد از برادرش رفت؟

خواهر شهید: بله؛ یک‌سال بعد، رفت. با اینکه فیلم‌های عارف حسین خیلی وحشتناک و ترسناک بود؛ بعد از اینکه عارف حسین آمده بود؛ قشنگ دو ماه سه ماه خواب آرام نداشت و در خواب جیغ می‌زد؛ از خواب بیدار می‌شد؛ می‌گفت سر دیدم، پا دیدم، یک صحنه‌هایی دیده بود که قشنگ خیلی ترسیده بود. بعد از اینکه او تعریف می‌کرد، حاج حسین اصلا ترس نداشت؛ خودش یک سال بعدش رفت؛ اولین باری که رفت برج 2 سال 94 بود. دو ماه ماند.

ما اصلا اطلاعی نداشتیم؛ دایی‌م که اینجا بود خبر داد که حاج حسین رفته سوریه. اول نگفت مستقیم که رفته سوریه چون ما خط تماس‌مان قطع شده بود؛ بعد زنگ می‌زدیم به خاله‌ام؛ می‌گفت رفته تهران و در مرغداری مشغول شده. خطش قطع است. یک جایی رفته اصلا خطش ارتباط ندارد. بعد از یک ماه، یک و نیم ماهی که خیلی اصرار کردیم، یک شب دایی‌م گفت نترسید؛ سوریه رفته؛ شاید برگردد؛ چون دو ماهش تکمیل شده و برمی‌گردد. بعد از آن دو ماهی که مادرم خیلی اصرار کرد که دیگر نرو، اگر رفتی شیرم را حلالت نمی‌کنم چون ترس دارم.

اذان صبح که تمام شد، برادرم به شهادت رسید!

**: مادرتان اینها را تلفنی می‌گفت؟

خواهر شهید: بله؛ تلفنی می‌گفت. بعد از این صحبت‌ها، چهار ماه ایران ماند؛ بعد از چهار ماه دوباره رفت به سوریه. بعد در صلاح مادر نرفت؛ زنگ زد و گفت اقامتم درست نشده، اقامتم را درست کنم، می‌خواهم برای شما یک سفر زیارتی بیندازم از طرف سپاه که شما را از افغانستان دعوت کنند.

دو ماه ماند، این دو ماه که همینطوری گذشت، بعد بابایم صلاحش نشد که بیاید؛ گفت چون دختر جوان دارم؛ شرایط افغانستان آن موقع هم خیلی سخت بود، گفت نمی‌شود، بعد دوره دیگر که آنجا رفت دوره سومش بود؛ دعوایش شده بود؛ با یکی از سربازهای ایرانی دعوا کرده بود؛ بعد دیر ورودی زده بود؛ همین طور دوازده روز در پایگاه مانده بود و ورودی زده بود. ورودی که زده بود خوشحال شدیم؛ گفتیم این را دیگر نمی‌برند، چون دعوا شده بود.

دوره چهارمی که رفته بود به اسم داداشم (همان که سوریه رفته بود) آمده بود به افغانستان. اسم از او گفته بود؛ اسم عارف حسین را گفته بود، بعد فامیلی خود را تغییر داده بود؛ نام پدر را تغییر داده بود؛ همه مشخصات خود را عوض کرده بود؛ فقط معصومی را قاسمی نوشته بود؛ به جای اسم پدر، اسم عمویم را نوشته بود؛ اسم برادرها و خواهرهای خود را اصلا ننوشته بود؛ این دوره چهارمش بود. دوره چهارمش وقتی که رفته بود، دوباره پایان‌خدمتش را تقریبا سه و نیم ماه بعد گرفت.

بعد از دوره چهارم که آمد دیگر دوره پنجمش را هم همین طوری رفت. دوره پنجم هم با رضایت مامانم رفت؛ خیلی دوست داشت؛ تقریبا آخرهای سال 95 بود که رفته بود و آمده بود؛ تصمیم داشتیم برایش زن بگیریم؛ چند جا هم رفتیم یک دختر هم برایش نشان کردیم؛ بعد گفت که بروید که من خودم با طرف گپ بزنم و اینها؛ دیگر همه کارهایش را انجام دادیم که دست خدا بود. سال 96 بود که آخرین دوره اش بود که کربلا رفته بود؛ بعد از کربلا آمد و تصمیم داشت که بیاید اینجا. سال 96 هم یک کربلا رفتو همه جا را زیارت کرده بود، چون انتظامات هم بود. سال96 بعد از یکسال، در برج 5  داداشم زخمی شده بود و 29 مرداد سال 96به شهادت رسیده بود. بعد هیچ کس خبر نشد جز خودم.

**: اولین نفر به شما خبر دادند؟

خواهر شهید: بله؛ اولین نفر من خبر شدم در بین اعضای خانواده. چون فقط من اینترنت داشتم و از طریق گوشی اطلاع پیدا کردم. اول من خبر شدم. به من خبر دادند که زخمی است. گفتند دستش زخمی است که خیلی غصه خوردیم. ( با گریه)

به من گفتند زخمی است؛ یک پایش زخمی است؛ بعد گفتند عید قربان می‌آید. داداشم عید قربان به دنیا آمده بود عید قربان هم به شهادت رسید. دوم محرم از خانه بیرون شد و دوم محرم  به خاک سپرده شد.

سه روز بعدش پسرخاله‌مان را گرفتیم و گفتم بگو چه خبر؟ گفت که یک دستش قطع شده. بعد خیلی نگران شدیم. یک هوای دیگری داشتم اصلا. خیلی خالم بد بود. هر چه بهم می‌گفتند اصلا آرامش نداشتم. شش سال از هم دور بودیم، دیگه خیلی نگران بودیم. اصلا هر کسی هر چه می‌گفت باور نداشتم؛ یکی می‌گفت دستش زخمی است، یکی می‌گفت دستش قطع شده، یک دفعه می‌گفتند پایش قطع شده؛ کلا 96 برج 5 ، بیست و هفتم زخمی شده بعد بیست و نهم به شهادت رسیده بود. چون دو روز داداشم زنده بوده، خیلی‌ها فکر کرده بودند که زنده لست و فقط زخمی شده. بعد وقتی در سال 97 با سپاه و اینها که خودم حرف زدم گفتند بیست و هفتش تا بیست و نهم داداشت در بیمارستان زنده بود. اطلاعاتش را خودش داده بود. چون وقتی رفته است شماره ای از ایران نداشتند؛ شماره ای که داشته خودش داده؛ خودش اطلاع و خبر داده. بیست و نهم گفتند دم صبح به شهادت رسیده؛ ساعتش را هم گفتند؛ من دقیق یادم نمانده؛ گفت چهار و بیست و پنج دقیقه بوده. گفت همین که اذان صبح خلاص شد، داداشت شهید شد.

اذان صبح که تمام شد، برادرم به شهادت رسید!

دیگه اصلا نمی‌توانستم به مامان بابام چیزی بگویم. نمی‌توانستم به آبجی‌م چیزی بگویم. بعد صد دل یک دل کردم به داداش بزرگم گفتم شاید احتمالا دروغ باشد چون مردم هر کسی یک چیزی می‌گفتند؛ یکی می‌گفت شهید شده؛ یکی می‌گفت نه شهید نشده زخمی است؛ یکی می‌گفت مفقود الاثر است؛ یکی می‌گفت گمشده، اصلا نیست شاید رفته باشد فرار کند؛ چون خودش هم همیشه همین صحبت را می‌کرد.

اینکه جالب است این است که قبل از 15 روز پیش از شهادت؛ خیلی گپ می‌زد؛ یعنی از صبح این گپ می‌زد تا ظهر، تا دو سه، با هر کداممان دانه دانه صحبت می‌کرد، تصویری صحبت داشتیم؛ یک قیافه دیگر شده بود. بهش می‌گفتیم چطور چاق شدی؟ چطور نورانی شدی؟ می‌گفت که این دفعه یک طوری بیایم پیشتان که اصلا من را نشناسید!

زیاد با مامانم صحبت می‌کرد؛ خیلی مامانم را دوست داشت؛ همیشه به مادرم می‌گفت یک روزی من سربلندت می‌کنم؛ یک روز من باعث افتخارت می‌شوم؛ حرف‌هایش همین بود. شهادتش خیلی ما را جابجا کرد؛ روی همگی خیلی تاثیر داشت؛ چون داداشم را ندیده بودیم؛ سال 93 که از خانه بیرون شد تا 96. من خودم برج 2 سال 97 آمدم همین جا. مادرم برج 9 سال 96 آمدند. بعد ما که آمدیم داداشم را خاکسپاری کرده بودند و همه کارهایش را انجام داده بودند. چون خیلی مدرک‌هایمان دیر، پس و پیش جور شد؛ مدارک مادرمان زودتر درست شد. بعد از آن، سه خواهرم و یک داداش کوچکم و من سال 97 آمدیم. از شهید حاجی حسین، هر چه بگوییم کم است.

ادامه دارد...

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان