ماهان شبکه ایرانیان

در محضر مدافعان حرم/۲۷۰/ گفتگوی مشرق با خواهر شهید فاطمیون، سیدحسن جعفری/ قسمت پنجم و پایانی

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد

این گردنبند را دو سال بابام از پیشم گرفت، گفت من تو را یک هدیه دیگر، هر چی، پولی هر چه خواستی بهت می دهم ولی این را ازت می گیرم، یک چیزهای دیگر بهت می دهم. من گفتم نه.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - چند سالی می‌شود که خانم جعفری (خواهر شهید حسن جعفری) را می شناسم. دوستی مان برمی‌گردد به سال 1395. همان سالی که در محله زینبیه اصفهان به فاصله یک کوچه، همسایه بودیم و من بی‌خبر بودم. جالب این که وقتی برای مصاحبه جهت کتاب برادر شهیدش تماس گرفتم، بی‌خبر از همه جا به همان مصاحبه تلفنی بسنده کردم و حتی نپرسیدم آدرس‌تان کجاست. بعد از یک سال، کتاب برادر شهیدش با عنوان «گردنبند نقره» چاپ شد و یک روز خانم جعفری برای تشکر مرا به منزلش دعوت کرد و تازه متوجه شدم که فقط یک کوچه فاصله داشتیم و من فکر کرده بودم مثل بقیه شهدا، خانه­‌اش دور است. از آن روز به بعد هر موقع اصفهان بودم، معمولا حالش را می پرسیدم. تا اینکه خانه عوض کرد و من هم دانشجوی تهران شدم.

چند مدت از او بی خبر بودم و دلم برایش خیلی تنگ شده بود. قرار شد گفتگویی با او برای سایت مشرق انجام دهم. خانم جعفری جزو اولین نفرهایی بود که توی ذهنم آمد از او برای مصاحبه وقت بگیرم. همان کار را هم کردم. به محض رسیدن به اصفهان تماس گرفتم و کلی خوشحال شد. راحت بهم وقت داد و همان روز به دیدنش رفتم. با اینکه بچه‌هایش شیطنت‌های خاص خودشان را داشتند اما باز هم همان روز به سئوالاتم پاسخ داد. خودش معتقد بود که مصاحبه خوبی نشده چون آمادگی قبلی نداشته، اما مصاحبه خوبی از آب در آمد.

قسمت‌های قبلی گفتگو را اینجا بخوانید؛

بدنش را ساخت و راهی سوریه شد + عکس

می‌خواست فلسطین را هم نجات بدهد

روی زخمش خاک ریختند اما خونش بند نیامد!

برادر شهیدم گرفتار گریه‌های ما شده بود!

تیپ فاطمیون که بعدها به لشکر تبدیل شد، متشکل از نیروهای داوطلب بود که همزمان با نبردهای داخلی در سوریه، عازم این کشور شدند. این لشکر متشکل از «داوطلبان» افغانستانی است که به عشق پاسداری از حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها عازم دمشق شدند. این گروه در 22 اردیبهشت سال 1392 شمسی با 22 نفر در منطقه زینبیه سوریه حاضر شد و اعلام موجودیت کرده و امروز با نام لشکر فاطمیون شناخته می‌شود. بنیانگذار این گروه علیرضا توسلی ملقب به ابوحامد بود که در 9 اسفند سال 1393 در منطقه تل قرین در نزدیکی مرزهای فلسطین همراه با معاونش رضا بخشی (فاتح) توسط موشکی که از هواپیمای بدون سرنشین اسرائیلی شلیک شد، به شهادت رسیدند.

خون شهیدان ابوحامد و فاتح، جان دوباره‌ای به این لشکر داد به نحوی که مجاهدان و جوانان افغان از سرتاسر دنیا، خصوصا از شهرها و روستاهای ایران، تمام تلاششان را می‌کردند تا به سوریه بروند. شجاعت و جنگ‌آوری این مبارزان در نبرد سوریه بی‌بدیل بود. پایگاه خبری تحلیلی مشرق افتخار دارد در سال 1401 نیز گفتگو با خانواده شهدای مدافع حرم، خصوصا شهدای فاطمیون را ادامه دهد تا این سرشناسان در آسمان و گمنامان در زمین را بیشتر به نسل جوان بشناساند.

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد

**: شهید سید حسن جعفری، وصیت نامه هم دارد؟

خواهر شهید: بله؛ دارد.

**: در وصیت‌نامه‌شان توصیه عمومی هم دارند؟

خواهر شهید: نه این چیزها را ننوشته بود، بیشتر برای مامانم چیزهایی نوشته بود.

**: مادرتان را دعوت به صبر کرده بود؟

خواهر شهید: هم صبور باشد، هم چیزی که مثلا به داداشم می رسد را مشخص کرده بود. این که سهمم را بدهید به مادرم، هوای مادرم را داشته باشید و...

**: به عنوان حرف آخر، اول تشکر کنم بابت وقتی که گذاشتید و بعد عذرخواهی کنم بابت تجدید خاطرات و اینکه اشکتان را چند بار درآوردم. برای تابعیت با مشکل مواجه نشدید؟

خواهر شهید: نه.

**: کار اقامت و شناسنامه‌هایتان سریع درست شد؟

خواهر شهید: هنوز به ما چیزی نداده‌اند.

**: پدر و مادرتان چطور؟

خواهر شهید: بله، به پدر و مادرم، شناسنامه داده‌اند؛ اما خواهر و برادرها نه. گفتند می دهیم اما هنوز دنبالش نیستند. به برادر کوچکم داده‌اند که زیر سن قانونی است.

**: آنها که زیر 18 سال هستند شناسنامه را بهشان داده‌اند، اما شما که ازدواج کردید را هنوز نداده‌اند.

خواهر شهید: نه، از ما نمونه خون و این طور چیزها گرفتند ولی دو سه سال می‌گذرد که گفته‌اند می دهیم اما هنوز شناسنامه را نداده‌اند.

**: این حمایت هایی که از خانواده انجام می دهند، هنوز پابرجاست یا کم رنگ شده؟ وضعیت چطور است؟

خواهر شهید: یک مقدار کم رنگ شده. دیگر زیاد سر نمی زنند.

**: مخصوصا بعد از کرونا اینطوری شده؛ درست است؟

خواهر شهید: نه، قبل از کرونا هم یک طورهایی کم‌رنگ شده بود. اول ها خوب بود، بیشتر ما را می بردند این طرف و آن طرف، اما الان نه.

**: شما را سوریه هم بردند؟

خواهر شهید: آره 

**: شما هم رفتید؟

خواهر شهید: نه، فقط پدر و مادرم را بردند.

**: سفرهایی مثل کربلا و مشهد هم می‌برند؟

خواهر شهید: مشهد بردند اما کربلا نه هنوز.

**: اگر خاطره ای، دغدغه ای، حرفی دارید می شنویم.

خواهر شهید: یک چیز جالبی که مثلا شهید بهم داده یک هدیه است که اصلا باورم نمی شود که آن را در خواب داد اما واقعیت، سر مزارش آن را ازش گرفتم.

**: آن هدیه چی بود؟

خواهر شهید: گردنبند است. در آن حالت خورشید است؛ چهار قل است.

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد

**: تعریف می کنید چطور شد این هدیه را به شما دادند؟

خواهر شهید: شب بود، یک هفته قبل از خاکسپاری‌اش بود. خواب دیدم که مثلا داداشم آمده؛ خیلی جالب بود؛ همین طوری تکیه داد به دیوار، نه که پرده هایم را نزده بودم آفتاب می زد توی صورتش؛ بعد من رفتم یک پارچه ای گرفتم که آفتاب به این نخورد. بعد برادرم همین طوری پیش خودش همین طور عکس ها را پخش کرد و گفت ببین همه این تکفیری‌ها را من مجازات کردم.

می گفت اینها همه را من اینطوری ادب کردم، بعد گفت یک دقیقه صبر کن، من ایستادم، برگشتم، گفت این گردنبند را هم برای تو هدیه آوردم، همین طور عکس ها را انداخت.

**: عکس ها را هم به شما داد؟

خواهر شهید: نه، روی زمین گذاشت. گردنبند را هم همین طور روی عکس ها گذاشت و گفت این را برای تو هدیه آوردم. گرفتم و گفت این را از سوریه برایت هدیه آوردم. گفتم دستت درد نکند، چرا زحمت کشیدی، یک دقیقه صبر کن میوه ای چایی بیاورم و پذیرایی کنم بعد بنشینیم حرف بزنیم. من رفتم آشپزخانه آمدم دیدم هیچ کس نیست. ساعت چهار و نیم صبح بود که یک دفعه انگار یکی من را بیدار کرد. بیدار شدم، رو به روی عکس همین طور چشمم خورد دیدم صدای اذان صبح می آید. همین طور دوباره شوکه ماندم، فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم بعد عقلم انگار آمد. چشمم را آن طور کردم، این طرف و آن طرف کردم که گردنبنده کو؟

**: یعنی هنوز باورتان نبود که برادرتان شهید شده؟

خواهر شهید: نه، نه، بیدار بودم. همین طور گشتم دیدم خسته شدم پیدا نکردم، بعد رفتم وضو گرفتم و نماز خواندم و گرفتم خوابیدم. همین طور دوباره به عکس خیره شدم، همین طور فکر می کردم چطوری است، حرف می زدم با خودم. چهارشنبه خواب دیدم. صبح پنجشنبه شد. بعد همین طور نمی دانم چی ببرم و چی نبرم سر مزار، گفتم این دفعه حلوا درست می کنم و می برم.

یکی از فامیل هایمان را صدا زدم؛ بغل خانه‌مان بود، گفتم من بلد نیستم بیا حلوا را درست کن، من این دفعه یاد بگیرم، دفعه بعد دیگر ازت نمی پرسم.  آمد درست کرد. یک سینی و یک کم برای خودش هم برد. این را گرفتم و سلفون کشیدم. بعد زنگ زدم به مامانم که اگر شما رفتید من را هم خبر کنید. گفتم شوهرم که نیست من با پسرم می آیم. بعد مامانم زنگ زد گفت بیا سر خیابان، رفتم سر خیابان سوار شدم در ماشینشان و رفتم.

ساعت سه بود، آنجا که رسیدیم سه و نیم شد، دیدیم هیچ کس نبود، بعد پسرم رفت طرف حوضی که آب هست، من گفتم من هم اینجا می نشینم پسرم را نگاه کنم کجا هست کجا نیست بعد بنشینم دعا بخوانم. اینجا که نشسته بودم مامانم نشسته بود بابام رفت آب بیاورد. مامانم اینجا نشسته بود، خودم که همین طور ایستاده بودم سینی حلوا را گذاشته بودم، مثلا مامانم یک سینی خرما گذاشته بود، بعد همین طور که ایستاده بودم آمدم بنشینم، دیدم زنجیره‌ای حالت گرد مانند، دیدید جمع می شود، همین طوری روی سینی حلوای خودم است. بعد دستم را گذاشتم رویش، مامانم اصلا متوجه نشد، گفتم خدایا این را کی بهم داده؟ این را کسی جا گذاشته؟ بعد نگاه کردم دیدم مامانم نشسته و دیگر کسی نیست، کسی هم نیامده فاتحه بخواند که این را بگذارد رویش و برود، همین طوری گرفتم در کیفم گذاشتم.

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد

**: آن واقعا همان زنجیر چهار قل بود؟

خواهر شهید: بله، الان هم دارمَش.

**: یعنی همان چیزی که در خوابتان دیدید در بیداری بهتان دادند؟ عیناً همان بود؟

خواهر شهید: عین همان بود، همان نقره ای، من در خوابم هم نگاه کردم دیدم نقره ای است. چقدر گلوبندش قشنگ است. وقتی روی سینی حلوا هم بود سریع گرفتم، دستم را رویش گذاشتم گفتم مامانم نبیند، گرفتم گذاشتم داخل کیفم.

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد

**: شما آخرین دختر هستی؟

خواهر شهید: آره. بعد آن را گرفتم آوردم خانه، به یک روحانی نشان دادم، او به من توضیح داد گفت که او را شهید بهتان داده. گفتم می دانم داده، این چه تاثیراتی در زندگی‌ام دارد؟ گفت زندگی‌ات چطوری است؟ گفتم زندگی‌ام یک چیزی است که سادگی دارد، خیلی ساده است، حالا مثلا موکت دارم، فرش ندارم، مثلا یک طوری است که نمی توانم اینها را فراهم کنم، وضع مالی‌مان زیاد خوب نیست. گفت یعنی چنان وضعت خوب می شود که یک طوری می شود که باید به مردم بدهی.

**: ممنون بابت وقتی که گذاشتید، باز عذرخواهی می کنم که باز من تجدید خاطرات کردم وخاطراتتان زنده شد.

خواهرشهید: خواهش می کنم. من ممنونم که یاد برادرم را زنده کردید.

*معصومه حلیمی

پایان

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان