ماهان شبکه ایرانیان

در محضر مدافعان حرم/۲۹۵/ گفتگوی مشرق با مادر شهید محمدتقی باقری/ قسمت ششم و پایانی

فرزند شهید چهار و نیم ساله به پدرش پیوست + عکس

فقط داروی خواب آور می دادند و روی تخت خواب بود دیگه. خوب نمی شد دیگر، جسمش بود، گفت شما رضایت بدهید که برود، شما بروید بالای سرش. قرآن که می خواند بگو دخترم تو را بخشیدم برو پیش بابایت.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - «محمدتقی» خردادماه 1394 هنگام رفتن به سوریه از منزل به بهانه کارکردن در شهر دیگر خارج شد. تا بیست روز که در پادگان بود با گوشی خودش زنگ می زد و من اصلا شک نکردم که می خواهد سوریه برود...

تواضع، مظلومیت و غربت سه خصیصه مشترک رزمندگان مهاجری است که با عشق دفاع از حرم حضرت زینب(س) به مهاجرت دیگری دست زدند و چه زیبا مصداق واژه قرآنی مهاجران به سمت خدا را معنا کردند. لشکر فاطمیون در سال 1390 شمسی با استعداد یک گروهان اعلام موجودیت کرد و امروز با نام تیپ یا لشکر فاطمیون با نام عربی (لواء فاطمیون) شناخته می‌شود. بنیانگذار این گروه شهید علیرضا توسلی (متولد 1341) ملقب به ابوحامد بود که در سال 1393 در جبهه سوریه به درجه رفیع شهادت نائل گشت. در دوران هشت سال دفاع مقدس نیز بیش از 2 هزار نفر افغانستانی در راه آرمان‌های انقلاب اسلامی به شهادت رسیدند.

جوان است و در سرش هزاران آرزو می پروراند و برای رسیدن به این آرزوها تمام تلاش خود را می کند. حال چگونه می شود که همین جوان همه آرزوهایش را زیر پا می گذارد و با تمام خواسته ها و تمایلات درونی خود مبارزه می کند و راه رفتن را بر می گزیند؟

قسمت ‌های قبلی گفتگو را هم بخوانید؛

از نوزادی همه عاشقش بودند

13سالگی نامزد کرد؛ 17 سالگی ازدواج + عکس

دلم هنوز گرفته که با من خداحافظی نکرد و رفت!

می‌خواستیم جشن زائرمان را بگیریم، عزادار شدیم! + عکس

به گلزار می‌رفتم اما نمی‌دانستم پسرم در سردخانه است!

شهید محمدتقی باقری با وجود اینکه از خطرات و مشکلات سوریه به خوبی آگاه بود درسال 94 وارد میدان نبرد با تکفیری‌ها شد. او با وجود اینکه خوب می دانست در غربت چه خطرها و مشکلاتی همسر و دختر دوساله اش را تهدید می کند باز هم آن ها را به خدای خویش سپرد تا کربلایی دیگر برپا نشود. در ادامه و در چند قسمت، گفتگوی مشرق با مادر این شهید بزرگوار را می‌خوانیم.

فرزند شهید چهار و نیم ساله به پدرش پیوست + عکس

**: کنار تابوتش خودش ایستاده بود؟

مادر شهید: آره ایستاده بود گفتم ببین زنده است، بعد که بیدار شدم دو روز بعدش به من خبر دادند که شهید شده.

**: یک طورهایی خبردار شده بودید؛ خواب هم دیده بودید...

مادر شهید: توی خواب دیدم بعد بیدار شدم و تعریف کردم. گفتم چی می گوید در خوابم آمده اینطوری. بعد که شهید شد فهمیدم که خدا به دلم انداخته بود.

**: بعد از شهادت را تعریف کردید و این که بنیاد و سپاه حمایت های لازم را انجام دادند؟ شما راضی هستید؟

مادر شهید: اول هایش که خیلی می آمدند، رئیس بنیاد شهید حاج آقا وکیلی، رئیس دفتر سپاه آقای کریمی می آمد، آن موقع خیلی می آمدند. آقای کریمی که معروف است دیگر، از دفتر سپاه آقای کریمی را می فرستادند، بعد از بنیاد شهید خود حاج آقای وکیلی می آمد، نفراتش را هم می فرستاد. خیلی تحویل می گرفت. حالا دیگر هیچ، بنیاد شهید نمی آید. از روزی که کرونا آمده دیگر آنها نیامدند.

**: بعد از اینکه کرونا آمده دیگر نیامدند، فقط خانم ترکی به شما سر می زند؟

مادر شهید: آن‌ها نیامدند، خانم ترکی دستش درد نکند، خانم ترکی خیلی به من سر می زند.

**: حتی تلفنی هم از شما سراغ نمی گیرند؟

مادر شهید: نه اصلا.

**: فقط خانم ترکی؟

مادر شهید: آره. قبل از کرونا آقای کریمی دستش درد نکند، خیلی می آمدند، بعدش دیگر نیامدند، شاید کار داشتند.

**: شاید شرایط کرونایی شد و بعد یک طورهایی رفتن ها خیلی کم شد، اما اینکه تلفنی یک سراغی بگیرند فکر می کنم جا دارد.

مادر شهید: سال اولی که کرونا آمده بود آنها زنگ زدند، خانم ترکی، خادم امام رضاست دیگر، در آستان قدس رضوی است، به ما زنگ زدند که ما می خواهیم بیاییم خانه شما دیدنتان، اولین بارش بود که می خواست بیاید، آمدند دوازده نفر بودند. همین طور آمدند سوال کردند، بعد گفتند سالگرد شهید را گرفتید؟ گفتم نه، ما نتوانستیم، چون حقوقمان خیلی کم است، هر کار می کنم نمی توانم؛ هر سال می گرفتم امسال نتوانستم.

**: حقوقتان چقدر بود؟

مادر شهید: آن موقع یک میلیون تومان؛ یک میلیون هم نبود، هشتصد هزار تومان، نمی شد، موقع ارزانی می توانستم اما الان نه. گفتم نه نتوانستم امسال، بهانه کردم، نگفتم حقوقم کم است. گفتم نه، به خاطر کرونا نتوانستم بگیرم، این بهانه را آوردم. گفت نه، ما می خواهیم سالگرد شهید را بگیریم. گفتم نه، دستتان درد نکند، به شما زحمت نمی دهیم. گفت ما نیت کردیم می خواهیم سالگرد شهید را بگیریم. بعد در گلستان شهدا مراسم گرفت. من هم اندازه 250 تومان میوه و شیرینی درست کردم گذاشتم، بعد خودشان مداح آوردند، همه چیز آوردند، تا رفتم آنجا، صندلی آوردند نشستم، مراسم گرفتند، فیلمش را هم دارم.

**: سال چند بود؟

مادر شهید: 99 بود. همین کرونا بود. مراسم را آنجا گرفتند که فضا باز باشد.

**: اولین مراسمی که در کرونا گرفتند، خانم ترکی در گلستان شهدا برگزار کردند.

مادر شهید: بهترین مراسم را گرفت، دستش درد نکند، مداح هم آوردند.

**: جمعی بود یا فقط برای شهید شما؟

مادر شهید: فقط برای شهید ما.

فرزند شهید چهار و نیم ساله به پدرش پیوست + عکس

**: ممکن است برای شهدای دیگر هم گرفته باشند؟

مادر شهید: آره، من که پرسیدم گفت نه ما خودمان نیت کردیم. سالگردش را گرفتند.

**: پس از خانم ترکی راضی هستید... ایشان همیشه حواسش به خانواده های شهدا هست.

مادر شهید: همیشه سر می زند.

**: وضعیت تابعیتتان درست شد؟ مشکلی ندارید؟

مادر شهید: شناسنامه ام را گرفتم، فقط دخترم و پسرم هنوز نگرفته‌اند. ثبت نام کردند اما هنوز نیامده.

**: یکسری می گویند خیلی اذیت شده‌اند، شما که اذیت نشدید؟

مادر شهید: نه ما اذیت نشدیم، هر برنامه ریزی که می شد آقای کریمی به من زنگ می زد، می گفت خانم باقری به خانواده شهدایی که می خواهیم برویم، هر حرفی که می‌زنم حالی‌اش نمی شود، نمی فهمند، هر چی می گویند نمی فهمند و ما به اینها راهنمایی می کنیم.

**: یکی مشکل پیدا می کند برای این است که مدارکشان را نمی دانستند چه کار کنند دقیقا بلد نیستند که کجا بروند و چه مدارکی تهیه کنند.

مادر شهید: شماره آنها را می داد به من که تو به اینها راهنمایی کنی که چه کار کنند، یک دفعه می روند عکس نمی برند، یک دفعه می روند کپی نمی برند، اینطوری بود مشکلشان، چون من خودم می دانستم همه چیز را یک دفعه می بردم. بعد آقای کریمی به من گفت اینها را راهنمایی کن. به آنها که راهنمایی می کردم دیگه راحت تر بودند.

**: بهشان می گفتید کجا بروند و چه کار کنند و چه مدارکی حتما لازم است...

مادر شهید: آره، اینها را می گفتم و می رفتند.

**: وضعیت مالی‌تان که بهتر بود در زمان حیات مادی شهید، الان عوض شده؟ یعنی الان شرایط برایتان سخت شده؟ مثل همه؟

مادر شهید: آره دیگه آن موقع شهیدمان که سر کار می رفت، خیلی خوب بود. بعد از دو سال ورشکست شد و نمی دانم چی شد شرایطش عوض شد.

**: الان یک طورهایی خودتان باید مخارج را تأمین کنید؟

مادر شهید: آره دیگه؛ فقط خودم باید مخارج را تامین کنم.

**: پسرتان هستند و خودتان، شرایط زندگیتان تقریبا مثل همه عادی شده؟

مادر شهید: خانه و... تحویل پدر شهید دادند، من تنها زندگی می کنم.

**: دیگه آنها در اختیار شما نیست؟

مادر شهید: نیست.

**: اول جا دارد خیلی از شما تشکر کنم برای وقتی که گذاشتید؛ به عنوان حرف آخرتان دغدغه هایی که دارید را می شنویم. شهید وصیت نامه هم دارند؟

مادر شهید: نه دیگر، قرار بود سه ماه بعد بیاید، دوباره برگردد. یک دفعه به شهادت رسید.

فرزند شهید چهار و نیم ساله به پدرش پیوست + عکس

**: اعزام اولشان شهید شدند و وصیت نامه ندارند؛ دست نوشته ای چیزی هم نداشتند؟

خواهر شهید: نه، قبل از اینکه سوریه برود به داداشم زنگ زده بود. داداشم صدایش را پر کرده بود [ضبط کرده بود] گفته بود که به مامان بابا نگویید رفتم سوریه، به هیچ کس نگویید، حواستان باشد پول هایی که از کسی قرض کردم اسم هایش را می دانید پول هایش را حتما بدهی، حق الناس نشود. حتما قرض ها را بده. یک اسم گفته بود صد تومان، خیلی حساس بود که حق الناس گردنش نماند. بعد داداش کوچکم به حرفش گوش نکرد، زنگ زد بابای من گفت که برو پادگان تهران می خواهد حرکت کند، زود برو جلویش را بگیر، بابام هم گفت که...

مادر شهید: قسمت نشد، خدا انتخابش کرد.

**: به عنوان حرف آخرتان اگر خاطره ای، دغدغه ای، یا حرفی برای مخاطبین ما دارید ممنون می شوم بگویید.

مادر شهید: حالا شهید ما که رفته در فامیلمان زخم زبان زیاد است. حرف زدن که مثلا به خاطر پول رفته، ما خودمان که داشتیم، آن موقع خانه دویست متری داشتیم، گاراژ داشتیم، حرف برای اینها این است که می گوید به خاطر پول رفته، اینکه شهید نمی شود به خاطر پول رفته.

**: شهید شما یک طوری مصداق بارز شاید بگویم نماد اینکه وضعیت مالی خیلی خوبی داشتند، بهترین خانه مرفه حتی ماشین، عروسی‌شان را گفتید، همه چیز را داشتند اما باز به این دنیا وابسته نبودند.

مادر شهید: نه، دنیا را نخواست.

**: مسیر خودش را و شهادت را پیدا کرد، چون اگر می خواست به خاطر پول برود که همه چیز را همین جا داشت، ولی باز راه خودش را انتخاب کرد.

خواهر شهید: شهادت را انتخاب کرد.

**: همه ما بالاخره می میریم، چی بالاتر از اینکه نوع مرگ ما شهادت باشد، دیگه از این بالاتر نیست. حرف دیگری دارید؟

مادر شهید: خیلی به نماز و اینها اعتقاد داشت، موقعی که نماز می خواند وقتی با خدا حرف می زد...

**: انگار خدا را حس می کرد.

مادر شهید: اصلا ما را و دور و برش را نمی دید. اینقدر به حس می رفت. موقعی هم که نمازش تمام می شد چند بار مهرش را می بوسید، اینطوری به دخترش هم یاد داده بود، دخترش هم بعد یاد گرفته بود، کتاب دعا را از ما می خواست، مهر هم می خواست، ادای نماز خواندن را در می آرد، دو ساله بودها، گفته بود مثلا موقعی که به دنیا آمده فقط گوشی خرید برای دخترش، به خانمش داد گفت این را خریدم برای فاطمه قرآن بریز داخلش، زیارت عاشورا را بریز برایش؛ پخش کن گوش کند.این را که گذاشته بود فقط همین را یاد گرفته بود، زیارت عاشورا می خواند و یا اباعبدالله می گفت.

خواهر شهید: به یا اباعبدالله که می رسید فاطمه بلند می گفت یا اباعبدالله...

مادر شهید: دست هایش را بلند می کرد بالا، علاقه داشت. موقعی هم که از دنیا رفت می دانید چی شد؟

**: یعنی نوه تان از دنیا رفت؟!

مادر شهید: رفت دیگر، آره، مشکل قلبی داشت، ازدواج فامیلی اینطوری بود، 40 روز بیمارستان امام حسین بود.

**: چند سال بعد از شهادت پدرش؟

مادر شهید: چهار سال بعد.

خواهر شهید: چهار و نیم ساله بود، اما فاطمه وقتی باباش شهید شد دو ساله بود.

مادر شهید: دو سال بعد پدرش از دنیا رفت. یعنی چهار و نیم ساله بود.

**: فاطمه را هم شما از دست دادید، علاوه بر اینکه پسرتان را هم از دست دادید...

مادر شهید: آره.

**: یعنی همیشه شما از بچگی در رفت و آمد دکتر بودید؟ زیر نظر دکتر بودید؟

مادر شهید: آره. به خاطر همین موقعی که در بیمارستان هم بود، با همین زیارت عاشورا را که زیر سرش روشن می کردیم، می خوابید.

فرزند شهید چهار و نیم ساله به پدرش پیوست + عکس

**: با اینکه بستری بودند بیمارستان زیارت عاشورا زیر سرش می گذاشتید؟

مادر شهید: شهیدم گفته بود بالای سرش بگذارید که با همین بخوابد. بعد که می گذاشتیم خوابش می برد، اینقدر خوشحال می شد، دوست داشت. اینقدر قرآن و اینها را دوست داشت...

**: وابستگی این دختر و پدر خیلی زیاد بود، گفتید که بعد از هشت سال به دنیا آمده، چهل روز هم که جدا نمی شده از دخترشان، ولی باز هم خدا یک طورهایی شاید بگویم اولویت اولش را پسر شما، آن وابستگی را عزیزترین کسش را در دنیا کنار گذاشت چون خدا مدنظرش بود. سخت بود، ولی باز رفتند آن مسیر شهادت را انتخاب کردند و خدا هم آن دخترش را خیلی سریع بهشان رساند.

مادر شهید: گفتم اینقدر نوه ام اذیت شد موقعی که فوت کرد گفتم خدا تو را دوست داشت. پیش بابا زودتر بروی. خیلی اذیت شد. برای نوه ام چهل روز که بیمارستان بود اینقدر ناراحت بودم رفتیم بنیاد شهید خانم هزاردستان گفت خانم بابایی شما رضایت بدهید که نوه ات از دنیا برود، نوه ات زنده نمی شود، برو بالای سرش...

خواهر شهید: همیشه داروی خواب آور بهش می زدند.

مادر شهید: آره، فقط داروی خواب آور می دادند و روی تخت خواب بود دیگه. خوب نمی شد دیگر، جسمش بود، گفت شما رضایت بدهید که برود، شما بروید بالای سرش. قرآن که می خواند بگو دخترم تو را بخشیدم برو پیش بابایت.

**: دیگه خوب نمی شد؟ دکترها عملا جواب کردند...

مادر شهید: دخترم خودش رفته نمی دانم چه دعایی برایش خوانده، آن دعا را خوانده که گفته فاطمه تو را بخشیدم...

**: دعای گنج العرش نبود؟

خواهر شهید: نه، یک چیز دیگر بود.

مادر شهید: سه تایی‌مان کلا بیمارستان بودیم.

**: مادرش، شما همه کلا پایتان بیمارستان بود...

مادر شهید: از این عذاب می کشیدیم که روی تخت است و اذیت می شود و امپول می زند.

**: گفتید که بالاخره رضایت دادید نوه تان از دنیا رفت.

مادر شهید: صبحش از دنیا رفت.

خواهر شهید: ساعت یازده دوازده شب بود که ما حرف زدیم یک طوری اتمام حجت بود باهاش، بعد تا دو ساعت فقط گریه کردیم، همه فقط دلداری می دادند. دیگه فاطمه صبح که بیدار شدیم ساعت هفت صبح رفته بود.

**: یک طورهایی پرواز کردند و پیش پدرشان رفتند.

خواهر شهید: خود فاطمه کنارش حرف می زدیم و گریه می کرد.

مادر شهید: حرف نمی زد ها، گفت هوشش سالم بود، می گفتند بیماری که هوشش سالم است حرف که می زدیم اشک‌هایش می ریخت.

فرزند شهید چهار و نیم ساله به پدرش پیوست + عکس

**: فاطمه را کجا دفن کردید؟

مادر شهید: نام آوران، ایثارگران، باغ رضوان، برای خانواده شهدا قطعه خانواده شهدا دفن کردیم، پیش ایثارگران.

**: الان مادر فاطمه کجاست؟

مادر شهید: افغانستان است. از ایران رفت.

**: بعد از اینکه همسرشان شهید شد و دخترشان هم از دنیا رفت...

مادر شهید: دخترش که از دنیا رفت، بعد دیگه زن برادرم با پسرش آمد دنبالش بردش. بعد آنجا ازدواج کرد، از روزی که ازدواج کرده دیگه برنگشت. یک دختر دارد الان. ان‌شاالله سالم باشد.

خواهر شهید: دخترش هم مثل فاطمه بود. مهرش به دلم نشست.

**: عکسش را دیدید؟ بعد از اینکه رفتند نیامدند؟

مادر شهید: عکسش را اینترنتی دیدم.

**: ممنون بابت وقتی که گذاشتید، عذرخواهی می کنم بابت تجدید خاطرات، اشکتان را هم در آوردیم، ببخشید، انشالله که خود خدا و اهل بیت حضرت زینب قبول کنند.

مادر شهید: من اینقدر به این نوه ام وابسته بودم اصلا نمی توانم فراموش کنم هیچ وقت.

**: دیدم، لحظه شهادت پسرتان را گفتید خیلی عادی تر گفتید، اما لحظه ای که در مورد نوه تان حرف می زدید، متاثر شدید.

خواهر شهید: یک فرشته بود.

**: یادگار پدرش بود.

مادر شهید: نمی توانم فراموش کنم. خیلی سخت است، انگار تازه رفته، خودم را قانع نکردم، اینقدر وابسته بودم، بدتر از همه به من وابسته بود، یک شب رفتیم کاشان برای فاتحه، مراسم خانه فامیل هایمان، آمدم عروسم معصومه گفت عمه از دیروز تا حالا که تو رفتی نه با ما حرف زد نه چیزی خورد. حرف نمی زد حتی، می گفت مامان بزرگ کجا رفته؟ حرف با ما نمی زده. من که رفتم داخل خانه رسیدم، یک دفعه آمدم بغلش را باز کرد.

**: خدا همچنان که به شما صبر داده، ان‌شاالله بیشتر از این در این مسیر ثابت قدم باشید و راه پسرتان را ادامه بدهید.

* معصومه حلیمی

پایان

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان