گروه جهاد و مقاومت مشرق - «اکبر براتی» نامی آشنا برای نسلی از مبارزان انقلابی است. براتی متولد سال 1335 در خیابان ایران است. وی پیش از انقلاب عضو گروه توحیدی صف بود. یکی از 7 گروهی که سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را تشکیل دادند و چهرهاصلی این گروه شهید محمد بروجردی بود. براتی در سال 59 از سازمان مجاهدین کنارهگیری کرد به خدمت سپاه درآمد.
او که پیش از انقلاب طلبه بود، در روزهای اول پیروزی انقلاب از اعضای اولیه سپاه شد که در کنار شهید بروجردی و مصطفی تحیری وظیفه حفاظت از امام را از لحظه ورود به کشور در فرودگاه مهرآباد تا روزهای بعد از پیروزی انقلاب در مدارس رفاه بر عهده داشت.
براتی از جمله مسئولان امنیتی است که تحلیلها و خاطرات بسیار شنیدنی از دوران مسئولیتش دارد اگرچه هرگز از خطوط محرمانه و قرمز عبور نمیکند اما دعوت خبرنگاران تسنیم را پذیرفت تا به بیان برخی از خاطرات آن زمان بپردازد.
وی مربی آموزش نظامی بسیاری از نیروهای انقلاب و از اعضای حلقه تشکیل دهنده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و از مسئولان اطلاعات سپاه در دهه 60 محسوب میشود. اولین ماموریت او در اطلاعات سپاه، قائم مقامی اطلاعات سپاه در غرب کشور بود. بعد از ان به بخش التقاط واحد اطلاعات سپاه آمد و به جنگلهای شمال رفت تا با منافقینی که در عمق جنگل در حال کشتار مردم بیگناه بودند، برخورد کند.
براتی بعد از پایان مسئولیتش در شمال، جزو موسسان قرارگاه رمضان بود. مدتی به وزارت اطلاعات و وزارت کشور رفت. او این روزها هرچند کاری نمیکند اما بازنشسته هم نیست و میگوید هرگز از سپاه و وزارت اطلاعات حقوقی نگرفته است.
کتاب «رفیق بروجردی» به تازگی بر اساس خاطرات اکبر براتی توسط مرتضی فتحالله زاده تدوین شده است. کار تحقیقات این کتاب نیز با جواد شادانلو و حسین چاردولی بوده است. این کتاب چند روز پیش در مؤسسه مطبوعاتی ایران رونمایی شد.
در ادامه، بخش کوتاهی از خاطرات اکبر براتی درباره «قرارگاه رمضان» را با هم مرور میکنیم؛
وقتی که دستور تشکیل قرارگاه رمضان آمد، ظاهراً دو تا از بچههایی که من را میشناختند با آقای رضایی در مورد جنگهای نامنظم صحبت کرده بودند. گفته بودند فلانی به درد این کار میخورد. ایشان پیغام و یادداشت داده بود که بروید براتی را بیاورید. آنها به قم آمدند و من را پیدا کردند و گفتند: «قضیه از این قرار است. خواستهاند بیایی و صحبتی بکنی.» گفتم: «دوست دارم بیایم و آقا مرتضی را ببینم و از او حلالیت بطلبم، چون هر وقت در فرماندهی بود تحویلش نگرفتم و احساسی که به بنیصدر داشتم را به ایشان هم تسری دادم ولی الان دیگر مشغول درس و بحثم و برگشتنم خیلی جالب نیست.» ولی این دوستان به هر صورتی که میشد ما را قانع کردند و بردند که با آقا مرتضی صحبت کنیم.
به من گفته بودند که آقای خامنهای به عنوان مسئول شرعی عراق خودش دستور تشکیل چنین قرارگاهی را داده است. من وقتی پیش آقا مرتضی رفتم همان اول گفتم: «باید دستخط آقای خامنهای را ببینم که از ما چه خواسته است. ببینم توانش را دارم یا نه.» ایشان زنگ زد دفتر آقا محسن و گفت: «آقای سیاستمدارتان که افتخار دادهاند ما ایشان را ببینیم، میگوید میخواهد دستخط آقای خامنهای را ببیند آقا محسن پرسید «کی» آقا مرتضی گفت: «اکبر است.» آقا محسن هم گفت: «بگو بلند شود بیاید دفتر من.» رفتم پیش آقا محسن و ایشان دستخط آقا را نشان دادند. دیدم آقا نوشتهاند برای تکمیل جنگهای نامنظم لازم است ستادی به نام جنگهای نامنظم تشکیل شود تا در عمق به نیروهای دشمن ضربه بزند و پشت خطشان را نا امن کند.
کل نامه دو سه خط بود. دیدم این اصلاً ایده من است و کاملاً این بحث را قبول دارم. اطلاعاتی که آقا مرتضی به من داده بود این جوری نبود یا حداقل این جوری متوجه نشدم ولی دستخط آقا را که خواندم، قشنگ فهمیدم موضوع چیست. آقا محسن پرسید «نظرت چیست؟» گفتم: «عاشق این کار هستم. حتماً باید در جنگهای نامنظم چنین چیزی را داشته باشیم. ارتش شاه هم نیروی مخصوصی داشت که بتواند در عمق ضربه بزند، ولی ما که سازمانمان کلا فرق میکند نیاز به جنگهای نامنظم داریم که بتواند با قلت جمعیت و حداکثر بهرهبرداری خط دشمن را نا امن کنیم.» گفت: «یعنی این را قبول داری؟» گفتم: «بله» گفت: «پس برو با مرتضی کار کن.»
رفتم و اطلاعات قرارگاه را در چارچوب برنامههای اطلاعات نظامی طراحی کردم که به تصویب رسید و تشکیلات راه افتاد. قرارگاه در محوطه کوچکی با یک اتاق کارش را شروع کرد و بعداً تبدیل به مجموعهای شد که در تمامی استانها نمایندگی داشت. بعضی از دوستانی که به عنوان قرارگاه رمضان مطالبی در خاطرات یا مصاحبهها میگویند دوستانی هستند که در خط مقدم میزبان نیروهای قرارگاه رمضان بودند و مأموریتهای این قرارگاه را حمایت میکردند یا فرماندهی منطقهای آن را انجام میدادند. ممکن است تعداد زیادی از افراد از خوزستان تا آذربایجان بگویند ما فرمانده قرارگاه رمضان بودیم، حرفشان درست است ولی منظورشان فرماندهی مرکزی نیست و مراد فرماندهی آن منطقه است. از این جنبه مشکلی ندارد.
بحث تشکیل ستاد جنگهای نامنظم در اهواز هم مطرح است که بحث عملیاتی بود و فقط در خطوط جبهه انجام میشد، ولی در اینجا قرار شد ستادی درست بشود که با کمیت کوچک و کیفیت بالا عمق خاک دشمن را هدف قرار بدهد و پشت لشکرهای دشمن را به خطر بیندازد که دشمن نتواند با آرامش در مقابل عملیاتهای ما مقاومت کند.
قرار شد ستاد جنگهای نامنظم تأسیس بشود و در بحثها در مجموع به این رسیدیم که اسمش قرارگاه رمضان باشد. وظیفه قرارگاه رمضان، انجام عملیاتهای اطلاعاتی خاصی بود که باعث میشد نیروهای نظامی دشمن خیالشان از عمق خاکشان راحت نباشد. ساختار قرارگاه هم به این صورت بود که بر اساس یک شورا اداره میشد که من هم عضو آن شورا و مسئول اطلاعات قرارگاه در ستاد مرکزی بودم. اینجا هم به عنوان شاخهای از اطلاعات نظامی سپاه شروع به کار کرد.
چون آن موقع نیروی قدس نداشتیم قرارگاه رمضان شاخهای از اطلاعات نظامی سپاه محسوب میشد. شاخه دیگر هم قرارگاه بلال بود که قبلاً برای افغانستان و لبنان درست شده بود. در نتیجه یک واحد نظامی جدید با داشتن دو قرارگاه تشکیل شد که سه تا مأموریت داشت. یعنی مأموریتهایی که بعداً به نیروی قدس داده شد، آن موقع در اطلاعات سامان پیدا کرده بود.
ما شروع به آموزش تیمهایی کردیم که باید تا عمق خاک عراق فرستاده میشدند. ایده من این بود که این افراد باید آدمهایی باشند که بتوانند آنجا با امکانات کم زندگی کنند. این که ما ماهی یک آدم بفرستیم که برود و عملیاتی بکند و برگردد به عنوان یک قرارگاه شناخته نمیشود. اگر فقط قرار بود یکسری اقدامات محدود ویژه باشد، این کار را بعضی از گروههای مجاهدین عراقی هم انجام میدادند و نیازی به تأسیس قرارگاه جداگانه نبود. برای قرارگاه از نیروهای ایرانی و بعضی از نیروهای عراقی که دوست داشتند و داوطلب بودند جذب میکردیم ولی عمدتاً آنها از نیروهای ایرانیای بودند که به زبان آشنا بودند یا با برادران کُرد رابطه داشتند.
مثلاً تیمی بود که به آنها میگفتیم تیم ابوبصیر؛ اینها در عمق کردستان عراق بودند و مدتها در آنجا زندگی میکردند. یعنی ششماه یکبار میآمدند و امکانات میگرفتند. آنها هم اطلاعات میفرستادند هم عملیاتهایی را که به آنها گفته میشد، انجام میدادند. برای مثال سر راه انتقال نیروهای عراق مینگذاری میکردند یا به بعضی از شخصیتهای امنیتی در جادهها حمله میکردند. در کل عملیاتهای ریز و درشت زیادی را با همان انگیزهای که در نامه آقا آمده بود که آرامش را در عمق خاک عراق از لشکرها بگیرند، انجام میدادند.
تیمهای متعدد زیادی رفتند و در جاهایی که امکان داشت مستقر شدند. آنها در جنوب عمدتاً در هور پایگاه میزدند و بین لشکرهای عراقی در ناصریه میرفتند و در آنجا به شیعیان آذوقه و امکانات میرساندند، چون شیعیان ناصریه در محاصره بودند.
شیعیان ناصریه هیچ وقت با رژیم بعث کنار نیامدند و ساکت ننشستند و همه هم مرید امام یا شهید صدر بودند. در آنجا با برادری به نام ابوزینب (خالصی) آشنا شده بودیم که مسنتر از من بود، ولی بدون تردید شیر شیعهای بود که با خلوص کامل و شجاعت بینظیری از هور و از بین لشکرهای عراق عبور میکرد و برای شیعیان آذوقه و امکانات نظامی میبرد که بتوانند از خودشان دفاع کنند یا بعضی از عملیاتها را علیه نیروهای بعثی انجام دهند. بعد برمیگشت و دوباره امکاناتی را به داخل عراق میبرد. این شخص بینظیر بود. کسانی که ایشان را دیده بودند و میشناسند، میدانند که چه انسان بینظیری بود. شنیدم بعداً که آمریکاییها آمدند، توسط آنها دستگیر و به شدت شکنجه شد اما هیچ چیزی نگفت که به ضرر شیعیان باشد.
در هر حال او در شرایط خیلی بدی بود که با پیگیریهایی که از طرف بعضی از مقامات ایرانی از جمله آقای هاشمی شاهرودی شد، بالأخره مجلس اعلی توانست ایشان را آزاد کند و او را به ایران آوردند و در بیمارستان بستری شد ولی اوضاع جسمیاش خیلی خراب بود و بعد از مدتی در بیمارستان شهید شد. او مرد عجیبی بود یک نفر بود ولی به اندازه یک تشکیلات کار انجام میداد.
چند معرفی کتاب دیگر هم بخوانیم: