گروه جهاد و مقاومت مشرق- کتاب «سینهخیز تا عرش» را حسن تقیزاده بهبهانی که برادر شهید عبدالحمید تقیزاده بهبهانی است، نوشته. این کتاب را انتشارات سوره مهر به سفارش حوزه هنری استان فارس منتشر کرده است.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از کتاب است که نام آن را نیز بر اساسش انتخاب کردهاند.
انگار همه داشتند نور بالا میزدند. شاید یک پرواز جمعی در انتظار ما بود. اکثریت بچههای گروهان این طور بودند.
از پادگان اندیمشک به راه افتادیم. فضای داخل اتوبوس هیچگاه برای لحظهای ساکت و آرام نبود. یا عزاداری و سینهزنی بود، یا شوخی و خنده یا یکی به دو و سربه سر یکدیگر گذاشتن گاهی هم یکی بلند میگفت. برای سلامتی نوربالاها صلوات و تک و توکی هم در لاک خود فرو رفته بودند.
دو ساعتی گذشت تا به منطقه رسیدیم. جایی بین اهواز و خرمشهر یک کانال کشاورزی بود که به آن «گروهان پل» (بخشی از کانال سلمان فارسی در 35 کیلومتری جاده اهواز - خرمشهر که در ابتدای جنگ برای راه اندازی آب در منطقه احداث کرده بودند و محل استقرار یگانهای سپاه بود) میگفتند. باید تا موقع عملیات در همان جا می ماندیم چادرها و وسایل را از ماشین تدارکات پیاده کردیم و مشغول بر پا کردن چادرها شدیم.
در آنجا حال و هوا خیلی روحانی بود. در دل بیابان و با کمترین امکانات که همگی با عشق سربازی امام زمان (عج) به جان پذیرفته بودند. دی ماه بود و هوا خیلی سرد و با علاء الدین نفتی چادرها را گرم میکردیم. چند روزی گذشت و هوا هم سردتر شد. هیچ کس آرام و قرار نداشت. همه در حال جنب وجوش و تلاش بودند. نگاهی به عبدالحمید انداختم. در گوشه ای از چادر آرام دراز کشیده بود و طبق روال همیشگی اش سوره واقعه را زمزمه میکرد و لحظاتی بعد به خواب رفت.
با خودم فکر میکردم که در این عملیات کدام یک از بچهها پر خواهد کشید؟ کدام یک دیگر در بین ما نخواهد بود؟ آیا من هم لیاقت شهادت را دارم و در این عملیات آرزویم برآورده خواهد شد؟ به عبدالحمید خیره شدم و نمیدانستم چه در انتظارش خواهد بود. با همین افکار خوابم برد. صبح نمازم را خواندم و خواستم قرآن بخوانم که عبدالحمید کنارم نشست و گفت: دیشب خواب عجیبی دیدم.
_ چه خوابی؟
امام خمینی برای ما مسابقه ای گذاشته بود و خودش هم روی صندلی نشسته بود و ما باید مسافتی رو سینهخیز طی میکردیم و به امام میرسیدیم. من و تعدادی دیگه از بچهها به امام رسیدیم. من وقتی به امام رسیدم، گفتم امام عزیز، من تو مسابقه پیروز شدم. لطفاً جایزه من رو بدید. امام فرمود: «چشم به زودی جایزه خوبی به تو خواهم داد.»
_ خیره انشاءالله. هرچی خدا بخواد همون میشه.
بچههای دیگر که خواب عبدالحمید را مشتاقانه گوش میدادند ابراز خوشحالی میکردند و خوابش را تعبیر میکردند. این مسابقه عشقه و مسابقه ولایت مداریه و چه سعادتی از این بالاتر که از دست ولی فقیه و امامت جایزه بگیری. شهید میشی داداش، شهید میشی. هرچی ما بهت میگیم نوربالا میزنی باور نمیکنی. آره معلومه امام ازت راضیه که بهت جایزه داده. وقتی امام راضی باشه یعنی خدا هم ازت راضیه. عبدالحمید تو رو خدا اگه شهید شدی ما رو فراموش نکن. اون دنیا دست ما رو هم بگیر.
همه التماس دعا میکردند و از عبدالحمید قول میگرفتند که شفاعتشان کند، او هم با لبخند کشیدهای گفت: «اگه شهید شدم حتماً همهتون رو شفاعت میکنم. من اما به چهره عبدالحمید خیره شده بودم و نمیدانستم چه بگویم. دلم لرزیده بود و برای پدر و مادرم که آن قدر عبدالحمید را دوست داشتند آرزوی صبر میکردم. عصر 18 دی ماه به ما خبر دادند که امشب عملیات است.
بچههای گروهان را فراخواندم تا آنها را به منطقه عملیاتی توجیه کنم. وقتی جمع شدند، گفتم: «بسم الله الرحمن الرحیم. شاد کنیم روح پاک و مطهر شهدا را با ذکر فاتحه و صلوات بر محمد و آل محمد. بالاخره شبی که همه منتظرش بودیم فرارسید. امشب شب عملیاته. امشب شب جان فشانیه. امشب باید نتیجه این همه کلاس و آموزش و انتظار رو نشون بدیم، باید به دنیا نشون بدیم که شکست در یه عملیات ما رو از پا نمیندازه. بچهها باید بگم که امشب شب عاشور است و فردا هم روز عاشورا. این حمله با حملات قبل خیلی فرق داره. دشمن با تمام امکاناتش جلوی ما ایستاده و از مخربترین سلاح و از مجهزترین و پیچیدهترین موانع جلوی ما استفاده کرده. دشمن احساس خطر زیادی کرده، با تمام قوا به میدون اومده، ممکنه از بمبارون وسیع شیمیایی استفاده کنه که باید خیلی مواظب باشیم و آمادگی مقابله با اون رو داشته باشیم. امکان داره فردا همه ما شهید بشیم یا اسیر و مجروح بشیم. روز سختی در پیش داریم، اگه کسی مشکلی یا ضعفی داره یا دلش رو با خودش به اینجا نیورده میتونه از همین جا برگرده عقب. وقتی که دلش همراهش بود به اینجا برگرده.»
در بین حرفهایم بچههای گروهان به یاد سیدالشهدا و یارانش گریه میکردند. حرفهایم که تمام شد بچهها صلوات فرستادند. با این حرفها میخواستم رزمندگان بدانند که چه روز دشواری در انتظار ماست، اما آنها به سختی کار فکر نمیکردند و خوشحال بودند.
در بین ما کسی نبود که دلش را با خودش نیاورده باشد. همه فریاد یا حسین یا حسین سر دادند و وفاداری خود را به امام شهیدان اعلام کردند و با صدای بلند گفتند: «ما اهل کوفه نیستیم امام تنها بماند.» ادامه دادم: «بچهها به همدیگه قول بدید که اگه کسی شهید شد بقیه رو هم شفاعت کنه در آمادگی کامل باشید. همه تجهیزاتتون آماده باشه. منتظر دستور باشید. امشب در منطقه شلمچه عملیات شروع میشه. البته ما مرحله اول نیستیم ولی به محض شکسته شدن خط ما باید برای ادامه عملیات به منطقه بریم. میدونید یکی از راههای رسیدن به کربلا شلمچه است. ان شاء الله بتونیم تو این عملیات راه کربلا رو باز کنیم.
صدای «ان شاء الله» بچهها در فضا پیچید.
محل مأموریت گروهان و عملیات را برای بچهها شرح دادم و آنها را به مأموریتشان توجیه کردم جلسه را با ذکر صلوات پایان دادیم. تا آمدم به خودم بجنبم بچهها من را بر دوش خود سوار کردند و دوباره شعرهای عروسی بهبهانی مانند «حنا حنا میبنده، دوماد حنا میبنده» را برایم خواندند. بعد همدیگر را در آغوش کشیدند و طلب حلالیت و شفاعت کردند. بعد هم بساط حنابندان شروع شد. چند نفر تشت حنایی درست کردند و مانند شب دامادی به دست و پا و سربچهها حنا گذاشتند.
بعضیها هم عکس یادگاری میگرفتند. کل دسته الحدید در کنار هم نشستند و عکس یادگاری گرفتند. عبدالحمید هم در میان آنها بود. کسی چه می دانست شاید فردا این عکس از ماندگارترین عکسها میشد. عبدالحمید جلو آمد و گفت: «حسن، بیا با هم به عکس بگیریم، شاید فردا یا تو نباشی یا من» نگاهی به او انداختم و در دلم گفتم: ای کاش من نباشم برادر... کنارش ایستادم و عکسی دونفره با هم گرفتیم.
شب توی چادر حال و هوای دیگری داشت، چون آخرین شبی بود که دور هم بودیم. بعضیها قرآن و زیارت عاشورا میخواندند، بعضیها هم مشغول شیطنت و شوخی بودند و به طرف آنهایی که از حنا فراری بودند حنا پرتاب میکردند تا آنها هم بینصیب نمانند!