من پرستویم و مانده ز سفر بال و پرم
گرچه خاکسترم اما ز غمت شعلهورم
من سفیر توام و بانگ انالحق زدهام
آخرین کار نمازیست که بر دار برم
ملکالموت به اعجاز سرانگشت غمت
جان طلب کرد به شوق تو فقط جان سپرم
شوق پرواز بود از قفس تنگ تنم
تا مگر همره باد از سر کویت گذرم
قاصد باد به سوی تو فرستم که میا
مهر این نامه به خون جگر و اشک ترم
سر به راه تو نهادم همه جا تا دم مرگ
که سر راه تو و خواهرت افتاده سرم
پیش مرگ توام و جان من ای دوست تویی
بی تو من شمع فنا گشته پای سحرم
منبع : حمید فرجی