آرام روی منبر نشسته بودند
امام در نجف معمولا نمی گذاشتند نوارهای درس ایشان ضبط بشود بعد از بحثهای حکومت اسلامی، خودشان فرموده بودند ضبط بشود ما برنامه گذاشتیم به این عنوان که صدا ضعیف است ضمن بلند کردن صدا ابتدای درس، نوارها را هم ضبط کنیم البته حاج احمد آقا هم در این مساله دخالت داشت، ایشان هم گفته بود این کار بشود.ما برنامه را تنظیم کردیم روزی که امام برای درس تشریف آوردند تا میکروفون را دیدند فرمودند چیه؟ عرض کردم که صدا در اول درس ضعیف است و آقایان اعتراض دارند البته با بعضی از آقایان هم قبلا صحبت کرده بودیم آنها هم از اینکار پشتیبانی کردند و امام اجازه دادند که میکروفون باشد.ما دستگاهی داشتیم که هم آمپلی فایر بود و هم ضبط، از آن استفاده می کردیم و بعد کم کم توسعه دادیم و آمپلی فایری تهیه کردیم که هم صدا را هم تقویت کردیم و هم نوار ضبط می کردیم معمولا من بیست دقیقه قبل از شروع درس می آمدم و تمام دستگاه را که زیر منبر جاسازی شده بود چک می کردم و امام هم پنج دقیقه به درس تشریف می آوردند و پای منبر می نشستند و بعد برای شروع درس بالای منبر می رفتند.یک روز بعد از اینکه امام بالای منبر نشستند و خواستند درس را شروع کنند یک وقت متوجه شدم که صدای جرقه و انفجار شدیدی از زیر منبر شنیده شد.دویدم و دیدم که سیمها می خواهد آتش بگیرد دسته سیم را از زیر منبر کشیدم بیرون که در همین حال سیمها آتش گرفت و شعله بالا کشید تا آن وقت امام همین طور آرام روی منبر نشسته بودند و تمام طلبه ها در اثر سر و صدای جرقه های سیم از جا بلند شده و آمده بودند که ببینند چی شده، ولی امام آرام روی منبر نشسته بودند.مرحوم حاج آقا مصطفی هم از جای خودشان تکان نخوردند و همان کنار دیوار نشسته بودند بعد که سیمها شعله گرفت و تا نزدیک عبای امام شعله آتش بالا آمد امام آرام از روی منبر پایین تشریف آوردند.ناگهان این پوسته های سیم که ذوب شده بود ریخت روی حصیر نایلونی که کنار منبر بود یک وقت من دیدم که حصیر هم شروع کرد به آتش گرفتن، با دستم آنها را خاموش می کردم و امام هم ایستاده بودند و نگاه می کردند بعد که جریان برق را قطع کردند آتش خاموش شد امام فرمودند آسیبی به شما نرسید؟ عرض کردم خیر و ایشان مجددا تشریف بردند روی منبر و شروع به ادامه درس کردند. (1)
در صورتش هیچ اضطرابی ندیدم
وقتی از یکی از دوستان خانوادگی آیت الله خمینی پرسیدم ایشان دارای چه خصوصیتهایی است؟ او با خاطره غرق شدن دختر بچه آیت الله خمینی حرفش را شروع کرد که 25 سال پیش غرق شده بود.
وقتی در آن هنگام دوست آیت الله خمینی سر می رسد عالم روحانی (امام) در حال دعا کردن بر روی جسد ششمین فرزند جوان خود بود.
دوست آیت الله امروز می گوید وقتی به صورتش نگاه کردم هیچگونه آثار اضطراب ندیدم در حالی که می دانستم که او فرزندش را از جان و دل دوست دارد.امروز هم هیچگونه احساسات نه غمگینی و یا اضطرابی در این مورد از خود نشان نمی دهد، او ضمن تشریح ماجرای غرق شدن دختر بچه امام دنباله مطلب را چنین بیان می کند: پس از چند لحظه (امام) خمینی که بالای جسد بچه اش بود گفت: خدا این بچه را به من داده حالا هم خودش او را خواسته است پس بگیرد و سپس دعایش را از سرگرفت. (2)
امام در مقابل جمعیت گریه نمی کردند
در بیشترین مجالس فاتحه و غیر فاتحه ای که به مناسبت شهادت مرحوم حاج آقا مصطفی برگزار می شد من همراه امام بودم.در تمام این فاتحه ها من یک ذره حالت تاثر عمیق و یا اشکی از امام ندیدم.و در مجالس نقل می شد که تا چه حد صبر و استقامت دارند.
امام در مقابل جمعیت اصلا گریه نمی کردند.یا وقتی در منزل پیش خانمها بودند ایشان گریه نمی کردند ولی وقتی تنها می شدند زیاد گریه می کردند. (3)
حالا چرا نمی نشینی؟
پس از اعلامیه شاه دوستی یعنی غارتگری، عده زیادی از طلاب و فضلا را برای سربازی از قم گرفتند و به باغ شاه تهران بردند، و خلع لباس نموده و به لباس سربازی در آوردند.در همان روزها، روزی خدمت امام بودیم.طلبه سیدی با سر و وضع آشفته طوری در خانه امام را که باز بود به دیوار زد و وارد خانه و اتاقی که امام و ما نشسته بودیم شد، که هم باعث خنده بود و هم موجب تاثر خاطر همه گردید.امام سر پایین داشتند و مشغول نوشتن بودند.سید با صدای بلند گفت: آقا! ما از درس آقای مشکینی در مسجد امام بیرون آمدیم، مامورین هجوم آوردند و طلاب را گرفتند و سوار کامیون کردند و بردند سربازی، آقای رفسنجانی را هم گرفتند و بردند.از این خبر و سر و وضع آشفته سید همه متاثر و منقلب شدیم، بعضی هم گریه کردند.امام همان طور که نشسته بودند و قلم در دست داشتند از بالای عینک نگاهی به سید کردند و فرمودند: حالا چرا نمی نشینی؟ وقتی سید نشست، امام عینک را از چشم برداشتند و با خونسردی (آرامش) همیشگی خود تکیه دادند و فرمودند: بردند سربازی؟ سید با التهاب گفت: بله آقا.امام فرمودند: ببرند، اینها باید تمرین نظامی کنند، ما در آینده با اینها کار داریم! این مطلب در آن موقع واقعا از امام در سر حد اعجاز بود! (4)
فرزندان مرا کتک بزنند!
غروب همان روز که قضیه مدرسه فیضیه اتفاق افتاد، ما در منزل امام بودیم که خبر آوردند در فیضیه، طلاب را کتک زده اند و قصد دارند به این جا بیایند.مرحوم آقا سید محمد صادق لواسانی که از دوستان بسیار نزدیک امام بود بلند شد و در خانه را بست. تا امام فهمیدند بلافاصله بلند شده و در خانه را باز کردند و فرمودند: «فرزندان مرا کتک بزنند و من در خانه ام را به روی خود ببندم؟»
سپس به نماز ایستادند و مانند شبهای دیگر نافله هایشان را نیز خواندند، در حالی که ممکن بود هر لحظه به خانه ایشان هجوم آوردند. (5)
نفس مطمئنه
قبل از حادثه فیضیه و نزدیک عید، یک روز صبح زود، در بین راه که می رفتم اعلامیه هایی را دیدم که به در و دیوار زده بودند.در آن اعلامیه ها که از ساواک بود و با نامهای مختلفی از قبیل جبهه ملی، جمعیت زنان و...بر در و دیوار چسبانده بودند با فحشهای رکیکی به امام توهین شده بود.با دیدن این اعلامیه ها به شدت ناراحت شدم.به هر حال به منزل امام رفتم.در آنجا متوجه شدم که بعضی از افراد هم از این اعلامیه ها به آنجا آورده اند.در حالی که خیلی ناراحت بودم به آقای صانعی گفتم: «با امام کار دارم.» آقای صانعی آمدن مرا به اطلاع امام رساند و دقایقی بعد امام فرمودند: «بیایید تو» .وقتی خدمت امام رسیدم، دیدم ایشان جهت درس دادن، مشغول مطالعه هستند.این موضوع برای من قدری عجیب آمد که توی این گیر و دار و در این اوضاع و احوال، در حالی که مسایل این قدر به هم پیچیده شده و با وجود این اعلامیه ها که همه ما را بشدت ناراحت کرده است، چگونه امام بر اعصابشان مسلطند و به مطالعه می پردازند.آن هم کتابی که جزو متون درسی نبود.کتابی که ایشان مطالعه می کردند، کتابی بود که مثلا یکی از علما راجع به یک بحث، مطلبی نوشته بود و امام آن را مطالعه می کردند که بیایند آن مطلب را بحث کرده و رد بکنند.من از این روحیه عجیب امام در چنین حالتی که ما اصلا نمی توانستیم به کتاب نگاه بکنیم و ایشان با کمال آرامش مشغول مطالعه بودند، تعجب کردم. (6)
اینها خواهند رفت
دوم فروردین سال 42 که مزدوران شاه خائن به مدرسه فیضیه حمله کرده بودند ما که طلبه جوانی بودیم و ندیده بودیم که عده ای با چماق و اسلحه سرد و گرم به سر مردم بریزند و عده ای را بکشند و یا از پشت بام به زیر بیاندازند، پس از نماز مغرب و عشا به دنبال امام به اتاق ایشان رفتیم.ما که بسیار بی تجربه بودیم نگران و ناراحت، به سخنان امام گوش دادیم.امام بیست دقیقه صحبت کردند و گفتند: «اینها خواهند رفت و شما خواهید ماند» . (7)
و الله من نترسیدم
امام بعد از سخنرانی پانزده خرداد که مامورین ساواک شبانه به منزلشان ریختند و ایشان را دستگیر کردند، می فرمودند: «مامورین پس از اینکه مرا گرفتند، در اتومبیل انداخته و به سرعت خیابانهای قم را پشت سر گذاشته، رو به سمت تهران به راه افتادند، ولی پیوسته با نگرانی به پشت سر خود و این طرف و آن طرف نگاه می کردند.پرسیدم از چه می ترسید و نگران چه هستید؟ گفتند: می ترسیم مردم ما را تعقیب کنند و به دنبال ما بیایند، چون مردم شما را دوست دارند.» بعد امام فرمودند: «و الله من نترسیدم ولی آنها آنقدر می ترسیدند که اجازه ندادند برای نماز صبح پیاده شوم.می گفتند می ترسیم مردم برسند و از این رو من ناچار شدم همانگونه که در بین دو مامور در اتومبیل نشسته بودم، نماز خود را نشسته بخوانم » . (8)
آنها می ترسیدند، من دلداری می دادم
در مورد شبی که امام را از قم دستگیر کردند و به تهران بردند، مرحوم حاج آقا مصطفی تعریف می کرد که امام فرموده بودند: «وقتی مرا می بردند، بین قم و تهران ماشین از جاده رفت بیرون.من فکر کردم که می خواهند قضیه را خاتمه بدهند.ولی وقتی مراجعه کردم به قلبم دیدم هیچ تغییری نکرده است » و لذا وقتی در سال 43 بعد از آزادیشان در مسجد اعظم سخنرانی کردند، فرمودند: «و الله من به عمرم نترسیده ام.آن شبی هم که آنها مرا می بردند، آنها می ترسیدند من آنها را دلداری می دادم » . (9)
همین حالی که الآن دارم
حاج احمد آقا در نجف تعریف می کردند.ایشان گفتند که از آقا سؤال کردم، آن زمانی که سوار هواپیما شده و به سوی ترکیه پرواز می کردید، چه حالی داشتید؟ امام فرمودند: «و الله همین حالی که الآن در کنار شما نشسته ام داشتم » . (10)
در کمال آرامش به ملاقاتهای خود ادامه دادند
اولین ملاقاتی که با امام در قم داشتیم روزی بود که جنبش خلق مسلمان آن آشوب و بلوا را در قم راه انداخته بود و حتی قصد حمله و جسارت به منزل امام را داشتند که با مقاومت و ایستادگی عاشقان امام این توطئه استعماری در هم شکسته شد.به یادم می آید که بعضی خیابانهای اصلی قم حالت جنگزده ای داشت شیشه های داروخانه و در بعضی مغازه ها خرد شده بود در این حالت طبیعی قاعدتا هر کس در موقع رهبری بود حداقل در آن روز ملاقاتهایش را تعطیل می کرد ولی امام در کمال آرامش و متانت به ملاقاتهای معمولی خود ادامه می دادند. (11)
من صبر می کنم
...صبح زود، حدود ساعت پنج، من خواب بودم که با تکانهایی که به پایم داده می شد، چشمهایم را باز کردم و امام را دیدم که می گویند: بلند شو و برو خانه مصطفی، گفته اند بروی آنجا، فکر می کنم معصومه خانم (همسر حاج آقا مصطفی) ناراحت هستند. چون ایشان مریض بودند و شب قبل هم دکتر رفته بودند.من با عجله به آنجا رفتم.دیدم یک تاکسی جلوی خانه ایشان ایستاده است.وقتی به داخل منزل رفتم، سه نفر را دیدم: از جمله آقای دعایی و یک برادر افغانی که در آنجا درس می خواند و یک آقای دیگر، وقتی به قسمت بالای منزل رفتم دیدم زیر بغل و پاهای برادرم را گرفته اند که از پله پایین بیاورند، من دستم را بر پیشانی ایشان گذاشتم، دیدم هنوز گرم است، او را در تاکسی گذاشتیم، ولی انگار کسی در همان لحظه به من گفت که او مرده است.ایشان را در بغل گرفتم و به بیمارستان رفتیم.دکتر بعد از معاینه او گفت: «متاسفم، ایشان تمام کرده است » من به خانه برگشتم، نمی دانستم که به امام چه بگویم، بالاخره می بایست طوری قضیه را به ایشان می گفتم.رفتم در قسمت بیرونی بیت امام، جایی که مراجعه کنندگان عمومی می آمدند.
دو نفر را خدمت ایشان فرستادم که بگویند حاج آقا مصطفی حالش بد شده است و ایشان را به بیمارستان برده اند.آنها هم رفتند و همین را گفتند، امام گفتند: «بگویید احمد بیاید» خدمت ایشان که رفتم گفتند: «من می خواهم به بیمارستان بروم و مصطفی را ببینم » .
خیلی ناراحت شدم، بیرون آمدم و به آقای رضوانی گفتم آقا چنین چیزی گفته اند، خوبست به ایشان بگوییم دکتر ملاقات با حاج آقا مصطفی را ممنوع کرده است که حتی المقدور امام دیر از جریان مطلع شوند.قرار شد بروند این طور مطلب را بگویند، همه از طرح این قضیه وحشت داشتند.من در طبقه بالا بودم، پنجره ای بود که امام از آنجا مرا دیدند و صدا زدند، و گفتند: «احمد!» من به خدمت ایشان رفتم، گفتند: «مصطفی فوت کرده؟» من خیلی ناراحت شدم و گریه ام گرفت، چیزی نگفتم، ایشان همان طور که نشسته بودند و دستهایشان روی زانو قرار داشت چند بار انگشتانشان را تکان دادند و سه بار گفتند: «انا لله و انا الیه راجعون » .تنها عکس العملشان همین بود، هیچ واکنش دیگری نشان ندادند، و بلافاصله آمدن برادران برای تسلیت دادن به امام شروع شد...
اما امام بعد از شنیدن این خبر هیچ تغییری در برنامه روزانه خود ندادند، حتی روزی که جسد فرزند مجاهدشان را به کربلا می بردند در نماز جماعت ظهر و شب حاضر شدند. (12)
آثار هیجان در صدای امام دیده نمی شد
آیت الله خمینی در تبعیدگاه خود، نجف (عراق)، فرستاده مخصوص «لوموند» را به حضور پذیرفت.آیت الله خمینی با چهره ای لاغر که محاسنی سفید آن را کشیده تر می کرد، با بیانی متهورانه و لحنی آرام، به مدت دو ساعت با ما سخن گفت.حتی وقتی به این مطلب و تکرار آن می پرداخت که ایران باید خود را از شر شاه خلاص کند و نیز هنگامی که به مرگ پسرش اشاره می کرد، نه آثار هیجان در صدایش دیده می شد و نه در خطوط چهره اش حرکتی ملاحظه می گردید.وضع رفتار و قدرت تسلط و کف نفس او خردمندانه بود.آیت الله به جای آنکه با فشار بر روی کلمات، ایمان و اعتقاد خود را به مخاطبش ابلاغ کند، با نگاه خود چنین می کرد، نگاهی که همواره نافذ بود.اما هنگامی که مطلب به جای حساس و عمده ای می رسید، تیز و غیر قابل تحمل می شد.آیت الله عزمی راسخ و کامل دارد و در صدد قبول هیچ گونه مصالحه ای نیست.مصمم است که در مبارزه خود علیه شاه تا پایان پیش برود... (13)
دیگه چی؟
روزی که شاه رفته بود بعد از نماز صبح آمدم خدمت امام و عرض کردم برادران می گویند شاه رفته و رادیو هم خبرش را پخش کرد.طبیعتا همه ذوق زده شده بودند و خوشحالی می کردند.ولی جز عبارت «دیگه چی؟» کلمه دیگری از امام شنیده نشد. (14)
هیچ تغییری در صدای امام دیده نشد
موقعی که خبر دادند، شاه رفته، پلیس فرانسه زنگ زد و من آمدم آقای غرضی را که در جمع ما فرانسه بلد بود.آوردم که گفتند شاه رفته و خبرنگارها هم آمدند.حدود نماز شب امام بود، اطلاع دادیم.امام گفتند روز می آیم.
برای خبرنگارها و افراد خارجی عجیب بود که امام کسی را که می خواستند از ایران بیرون کنند رفته، اما ایشان هیجانی ندارند و طبق قرار معمول می آیند اما به دلیل ازدیادخبرنگارها یک ساعت بعد آمدند، محل صحبت آقا، سراشیبی بود، یک صندلی گذاشتیم تا امام مصاحبه کنند.من هم تصور می کردم که امام هیجانی می شوند.خودم را نزدیک ایشان نگه می داشتم اما دیدم هیچ هیجانی نشدند.قاعدتا ما آنجا دستگاه صوتی مرتبی هم نداشتیم به وسیله یک میکروفون که جلو امام گرفتم امام صحبت کردند.این اولین سخنرانی امام بعد از رفتن شاه بود که خط مشی را معلوم کردند و گفتند این اولین قدمی است که برداشته شده و من آنقدر نزدیک بودم که اگر امام هیجانی می شدند من متوجه می شدم.اما نکته ظریف اینجاست که امام هیجانی نشدند.نماز خواندند، سخنرانی هم کردند و هیچ تغییری حتی در تن صدایشان نبود. (15)
اطمینان، آرامش و قدرت در نگاه امام
یکی از عکاسان هنرمند ایرانی مقیم پاریس در سفری که برای زیارت امام به آنجا رفته بودم به من گفت، فلانی مطلبی را می خواهم برایت بگویم که دریافت خودم است.وقتی امام به فرودگاه پاریس آمدند، چنان نبود که با قرار قبلی آمده باشند و معلوم باشد که حتما برای ورود ایشان به پاریس مشکلی بوجود نخواهد آمد.خوب حساب کنید رهبری در این سن و سال و در این مقطع حیاتی مبارزه به سمت کویت رفته، نشده است که برود.صحبت رفتنش به سوریه بوده، نشده.حالا به سمت فرانسه آمده.می گفت من به دلیل آن فن خاص عکاسی و خبرنگارانه ام رفته بودم در یک نقطه حساس از فرودگاه، جایی که مسافرها از جلو آن میز عبور می کنند، ایستادم.می خواستم ببینم چهره و نگاه امام چگونه چهره و نگاهی است.لذا رفتم از یک زاویه بسیار جالب عکس برداشتم. که عکس را دارم.همان طور که نگاه توی دوربین می کردم درست دوربین را میزان کردم روی چشمهای امام که دوربین تمام نگاه امام را بگیرد.در آن نگاه، جز اطمینان و آرامش و قدرت و قاطعیت هیچ چیز دیده نمی شد. (16)
همه جز امام نگران بودند
دو تن از همکارانم در گزارشی که برای مجله ژون افریک تهیه کرده اند، نوشته اند: در هواپیمایی که امام را به تهران می برد همه نگران بودند که آیا می توانند در تهران فرود بیایند یا اینکه مورد حمله هواپیماهای شکاری رژیم شاه قرار می گیرند.هیچ کس از این نگرانی نتوانست بخوابد جز یک نفر که آن هم شخص امام خمینی بود که به طبقه بالای هواپیما رفتند و روی زمین دراز کشیدند و تا صبح خوابیدند. (17)
پاسخ امام مرا شگفت زده کرد
در موقع عزیمت امام به تهران چیزی که باعث تعجب من شد پاسخی بود که ایشان به این سؤال دادند که شما چه احساسی دارید؟ و ایشان فقط اظهار داشتند هیچ.این پاسخ کوتاه مرا شگفت زده کرد. (18)
امام کاملا عادی بودند
در هواپیمایی که امام را از پاریس به ایران می آورد، من در کنار ایشان نشسته بودم.هواپیما که به تهران نزدیک شد خبرنگاری آمد و از امام پرسید: «شما الآن چه احساسی دارید؟» ایشان فرمودند: «هیچ » خبرنگار فکر می کرد که الآن امام مثل دیگر افراد که خیلی هیجان زده بودند و اشک شوق می ریختند و عده ای هم می ترسیدند و در تردید به سر می بردند که آیا هواپیما را می زنند یا سالم فرود خواهد آمد، آیا همگی را دستگیر خواهند کرد؟ و...هستند.
اما بر خلاف این تصور امام کاملا حالت عادی داشتند زیرا از قبل خود را برای هر نوع برخوردی حتی شهادت، آماده کرده بودند و از اول نهضت اعلام کرده بودند که سینه من برای گلوله های شما آماده است. (19)
آرامش در همه حال
امام واقعا اتکاء و اعتماد به خدا داشتند و از یک نفس مطمئنه ای برخوردار بودند که این را می شد در آرامش روحی عجیب ایشان در هواپیمایی که از فرانسه عازم ایران بود مشاهده کرد.
امام در آن شرایطی که خیلیها حتی از نزدیکان ایشان عرض می کردند که آقا بگذارید مردم حکومت را ساقط کنند و اوضاع دست مردم بیفتد آنگاه تشریف بیاورید که خطری متوجه شما نباشد، اما ایشان با اینکه احتمال شهادت خود را می دادند، شجاعانه تصمیم به حضور در کنار ملت خود گرفتند.در آن لحظات پر اضطراب پس از ورود ایشان به خاک میهن برای ما که محافظین مخفی امام بودیم بسیار به سختی و سنگینی می گذشت از جمله هلی کوپتری که امام را به بیمارستان و بعد به بهشت زهرا برد که در آغاز معلوم نبود که واقعا از طرفداران رژیم نبوده و قصد نابودی امام را نداشته باشند، اما امام در همه این حالات آرامش داشتند.و معتقد بودند که با شهادت ایشان انقلاب مردم به ثمر می رسد. (20)
آرامش امام به همه آرامش بخشید
روز ورود امام، ما از دانشگاه که در آنجا متحصن بودیم می رفتیم فرودگاه خدمت امام، همه در ماشین خوشحال بودند و می خندیدند.بنده از نگرانی خطراتی که ممکن است برای امام وجود داشته باشد، بی اختیار اشک می ریختم و نمی دانستم که برای ایشان چه ممکن است پیش بیاید.چون تهدیدهایی هم وجود داشت.بعد رفتیم و واردفرودگاه شدیم، امام وارد شدند.به مجرد اینکه آرامش امام ظاهر شد، نگرانیها و اضطراب ما به کلی برطرف شد و امام با آرامش خودشان به بنده و یا شاید به خیلیهای دیگر که نگران بودند آرامش بخشیدند.وقتی که بعد از سالهای متمادی، من امام را در آنجا زیارت می کردم، ناگهان خستگی این چند ساله مثل اینکه از تن آدم خارج می شد، احساس می شد که همه این آرزوها در وجود امام مجسم شده است. (21)
حس کردم امام از دستمان رفت
شاید عکسی از امام را دیده باشید که ایشان در مراسم بهشت زهرا عمامه به سر ندارند.این عکس متعلق به همین لحظه است که بر اثر ازدحام فوق العاده جمعیت، عمامه از سر امام افتاد.در این حالت من نگران حال امام بودم که خدای نکرده بر اثر فشار جمعیت دچار صدمه نشوند، هر چه که فریاد می زدم کسی گوش نمی داد.لذا برای یک لحظه احساس کردم امام از دستمان رفت. امام را از این سو به آن سو می کشاندند ولی آرامشی در چهره امام بود که گویا تسلیم خدا شده است، ولی ناگهان دیدم قدرتی امام را از میان جمعیت بیرون کشید که من هر چه قدر فکر می کنم این چه نیرویی بود به چیزی جز نیروی الهی نمی رسم. (22)
من از این اتاق تکان نمی خورم
یک روز در مدرسه رفاه بودیم، گفتند که تقریبا اطلاعات موثقی رسیده که امشب می خواهند بریزند به مدرسه رفاه و خانه امام را مورد حمله قرار دهند ما یک منزلی را پشت مدرسه علوی دیدیم که امام را از در پشت مدرسه ببریم به آن خانه، که شب آنجا باشند.آقای هاشمی و سایر رفقا رفتند با امام صحبت کردند، ایشان فرمودند: «هر کسی که می خواهد برود، من از این اتاق تکان نمی خورم.» آقای هاشمی گفتند که من دوباره خدمت امام رفتم و گفتم که وجود شما لازم است.ایشان باز فرمودند: «هر کس که می ترسد برود، من تنها، توی اتاق خودم می مانم.» همه وحشت زده بودند ولی امام یک لحظه ترس و وحشت نداشتند و عین برنامه هر شب، موقع خوابشان خوابیدند و سحر بلند شدند. (23)
هنوز که اتفاقی نیفتاده
لحظات اولی پیروزی انقلاب، روزی که به اتفاق بعضی از دوستان رفتیم و ساواک را به اصطلاح خودمان تسخیر کردیم، به منزل آمدم که ضرابخانه بود.همین که صدای پیروزی انقلاب اسلامی را از رادیو شنیدم به سرعت رفتم به سوی مدرسه علوی که اقامتگاه امام بود.آنجا قیامتی برپا شده بود.رفتم خدمت امام، دیدم ایشان نشسته اند توی اتاق و خانواده ما هم در خدمتشان هستند و مشغول نگاه کردن تلویزیونند.من با یک شور و شعف و ولعی پریدم و دست ایشان را بوسیدم و پیروزی انقلاب را تبریک گفتم.آقا، با وضع عجیبی فرمودند: هنوز که اتفاقی نیفتاده، هنوز که چیزی نشده (عین عبارات را عرض می کنم) عرض کردم: آقا، خیلی مساله مهمی است.امام فرمودند: «الحمد لله رب العالمین، ولی هنوز اتفاقی نیفتاده » .من خیلی تعجب کردم.که رژیم منحوس دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی با آن ابهتی که در دنیا برایش ایجاد کرده بودند ساقط شده ولی ایشان می فرمایند چیزی نیست. (24)
شما با خانم امشب منزل را ترک کنید
در شب مورد نظر که خبر رسیده بود قرار است کودتا شود، من که در تمام مدت روز برای بررسی اوضاع به بعضی از وزارتخانه ها رفته بودم، با کمال خستگی به منزل امام آمدم و به حضور ایشان رسیدم.امام به من فرمودند: «شما امشب با خانم این منزل را ترک کنید.» با کمال تعجب سؤال کردم: «چرا؟» فرمودند: «به ما گزارش شده که امشب بعضی از عناصر خائن خیال دارند منزل ما را بمباران کنند.» اولین سؤالی که من از امام کردم این بود: «آیا بهتر آن نیست که حضرتعالی هم منزل را ترک کنید و به جای امن تری بروید؟» امام فرمودند: «این پیشنهاد را دیگران هم کرده اند ولی من قبول نکرده ام و من هرگز این جایگاه را ترک نخواهم کرد» . (25)
در خارج باید بنشینند وافور بکشند
موقعی که مسایل در شورای انقلاب مطرح می شد، و اطلاعات خامی داشتیم، در همان حدود به امام هم که گاهی خدمتشان می رفتیم گزارش می دادیم.روز آخر یعنی روز چهارشنبه، که مشخص شده بود ساعت چهار صبح آن روز برنامه دارند، و بناست هواپیماها به تهران آمده و بمباران کنند از جمله منزل امام را، ما فکر کردیم که خدمت امام برویم و مساله را روشن بگوییم، و از ایشان تقاضا کنیم که آن شب را منزلشان نباشند.گرچه می دانستیم که ایشان این طور تقاضاها را نمی پذیرند، چون قبلا در آن روزهای اولی که از پاریس آمده بودند خیلی از این شایعات درباره مدرسه علوی بوده و همین تقاضاها شده بود، ولی ایشان هیچ موقع قبول نمی کردند.من و آقای خامنه ای رفتیم خدمتشان و جریان را مشروح گفتیم.ایشان بر خلاف جلسات معمولی که نمی خندیدند، و خیلی جدی همیشه برخورد می کردند، آن روز خیلی متبسم و خندان، جلسه را مقدار زیادی با شوخی هم برگزار کردند.یعنی مطمئن بودند که قضیه، قضیه ای نمی تواند باشد، اول فرمودند: «قابل باور نیست، توی این مردم نمی شود کودتا کرد، این کودتاچیها بالاخره باید از آسمان به زمین بیایند، پس توی این مردم چه جوری می خواهند زندگی کنند؟ این آقایی که می گویند در خارج باید بنشیند وافور بکشد، کی راضی می شود که بیاید به ایران و اینجا کشته شود؟» و از این چیزها...به هر حال وقتی جزئیات را گفتیم قبول فرمودند که چیزی هست.
گفتند: «خوب با این آمادگی که به ما دادید دیگر دلیلی ندارد از خانه بیرون رویم، و اینها به اینجاها نمی رسند.» و دعا کردند که خداوند این جوانان و این افرادی را که در جریان هستند توفیق بدهد. (26)
من همین جا خواهم ماند
کودتای نافرجام نوژه که توسط برخی از عمال آمریکا طرح ریزی شده بود و هدف سقوط نظامی جمهوری اسلامی را تعقیب می کرد، در نظر داشت با کمک چند تن از افسران وابسته به نظام سرنگون شده ستمشاهی، با تصرف مکانهای حساس و بمباران محل اقامت مسؤولان بلند پایه کشور و از جمله بمباران منزل امام توطئه ای شوم را به قالب اجرا گذارد.اما از آنجا که خواست خدا بر افشاء و دستگیری عوامل دست اندرکار قرار گرفته بود، یکی از خود فروختگان موضوع را به اطلاع مادرش رساند.مادرش او را موعظه کرد و گفت: «این نظام، نظام حق است، حکومت اسلامی است و حکومت خداست و در راس آن یک مرجع تقلید که نایب امام زمان (عج) است، قرار دارد و خداوند اطاعت از او را واجب کرده و هر اقدامی علیه این نظام مخالفت با اسلام است.» سخنان مادر در او مؤثر افتاد وی جریان این کودتا را با یکی از مسؤولین کشور در میان گذاشت.آن طور که به یاد دارم این مسؤول، حضرت آیت الله خامنه ای بودند که بلافاصله به همراه یک نفر دیگر خدمت امام رسیدند و جریان را به اطلاع رسانده، و از ایشان خواهش کردند که محل خود را ترک گفته و به مکان دیگری بروند.امام بدون هیچ گونه تاملی مخالفت خود را با این نظر اعلام کردند و گفتند: «خیر، من همین جا خواهم ماند» و بعد فرمودند: «شما بروید از صدا و سیما محافظت کنید که اگر حادثه ای به وقوع پیوست، من از آن طریق به ملت پیام دهم و آنان را از این توطئه آگاه سازم.» شخص دومی، که با آقای خامنه ای خدمت امام رسیده بود با لحنی آمیخته با خجالت و حیاء بر تقاضای خود پافشاری کرد و گفت: «احتمال خطر وجود دارد و ما برای جان شما خوف داریم.پس بهتر است که به جایی دیگر بروید.» امام لبخندی دلنشین بر لب آوردند و خطاب به ایشان گفتند: «من هستم، شما خیالتان راحت باشد.اگر حادثه ای رخ داد، پیام می دهم » آرامش امام آن برادر را مجاب ساخت و تسلای خاطر همگان را فراهم ساخت و ما شاهد بودیم که این توطئه نیز طرفی نبسته و خیلی زود نقش بر آب شد. (27)
در عمرم مضطرب نشده ام
خبر جریان چهارده اسفند سال 60 را که در دانشگاه اعوان و انصار بنی صدر راه انداخته بودند، برای امام بردند که این چنین شده است.یکی از دوستان می گفت خدمت امام بودم، عرض کردم: «آقا این خبر شما را مضطرب کرده است؟» ایشان فرمودند: «نه، من در عمرم مضطرب نشده ام و الان هم مضطرب نیستم » . (28)
آرامش خاص خودشان را داشتند
وقتی در سال 60 قضیه ترور آیت الله خامنه ای پیش آمد من در تهران بودم همه درمانده بودند که این خبر را چگونه به امام گزارش بدهند آقای (حسن) صانعی از من به عنوان طبیب سؤال کرد اگر من بخواهم این خبر را به امام بدهم شما چه تدبیری را پیشنهاد می کنید؟ فکر کردم و گفتم اگر یک قرص آرام بخش در داخل چای ایشان حل کنیم و بعد از نیم ساعت قضیه را مطرح کنیم خوب است آقای صانعی در مورد این کار استخاره کرد و گفت بد است بعد خودشان این قضیه را مضطربانه خدمت امام نقل کرد.بعد به من گفت فلانی قبل از اینکه مطلب را به امام بگویم امام به من فرمودند در مورد آقای خامنه ای مساله ای پیش آمده است؟ ! بعد که تصدیق کردم فرمودند به دکترمعالج ایشان بگویید هر نیم ساعت تمام علایم حیاتی ایشان اعم از حال عمومی فشار خون - تعداد نبض - تنفس و...را به من گزارش کند.امام آرامش خاص خودشان را داشتند. (29)
رادیو را بگذارید سر جای خود
شبی که خبر شهادت دکتر بهشتی و یارانش به دفتر امام رسید نمی دانستیم این خبر را چگونه به گوش امام برسانیم، چون امام، شهید بهشتی را از جان و دل دوست داشتند.به رادیو تلویزیون اطلاع داده شد که خبر را شب پخش نکنند، چون امام آخر شب اخبار را گوش می کنند.قرار شد فردای آن روز حاج احمد آقا و آقای هاشمی بیایند به نحوی خبر را به امام اطلاع دهند که برای امام سکته ای پیش نیاید.در خانه هم سفارش شد که رادیو را از بالای سر امام بردارند، چون ممکن بود خبر ساعت هفت یا هشت صبح پخش شود.جالب اینجاست که وقتی خانمها قبل از ساعت هفت می رفتند که رادیو را بردارند، امام به آنها می فرمایند: «رادیو را بگذارید سر جای خود، من جریان را از رادیوهای خارجی شنیدم.» و جالبتر اینکه وقتی حاج احمد آقا و آقای هاشمی خدمت ایشان رفتند، امام به آنها دلداری دادند و فورا دستور تشکیل مجلس ترمیم کابینه و انتخاب رئیس دیوان عالی را صادر فرمودند. (30)
برای ما قصه ای بیان کردند
یک روز پس از فاجعه هفت تیر باتفاق شهید رجائی و آقای موسوی اردبیلی و آقای هاشمی رفسنجانی خدمت امام می رفتیم در راه صحبت بر سر این بود که چگونه این واقعه را توضیح بدهیم که برای امام با ناراحتی قلبی یی که داشتند شرح این قضیه مشکلی را پیش نیاورد.قرار شد آقای هاشمی از طرف جمع با امام صحبت کنند.وقتی به محضر امام وارد شدیم قدری نشستیم و افراد جلسه سکوت معناداری کردند امام هم متوجه بودند.اما به جای اینکه آقای هاشمی صحبت کند امام صحبت فرمودند.بعد واقعه ای را برای ما بیان فرمودند که مدتها قبل در یک منطقه ای بیماری و با شایع شد و مردم زیادی از این بیماری جان دادند به نحوی که جنازه های زیادی پهلوی هم چیده شده بود که مردم از دیدن آن جنازه ها خیلی وحشت می کردند تا جایی که مردم از ترس شیوع وبا داشتند جان می دادند تا اینکه یک روحانی قدرتمند مردم را خطاب کرد و گفت مردم چه شده چرا مضطرب هستید تقریب آجال شده است و افراد نزدیک هم و با هم جان می دهند نترسید و الا از ترس این وبا همه می میرید!
امام پس از توضیح این حکایت فرمودند بله در قضیه دیشب هم تقریب آجال شده و مرگهای این شهدا با هم اتفاق افتاده است و نگرانی و وحشتی ندارد امام آنچنان صلابت روحی داشتند و قدرتمندانه با این قضیه برخورد کردند که همه افرادی که خدمت ایشان بودند با شجاعت بی مانندی با قضیه برخورد کردند.
بعد فرمودند: آقای اردبیلی به جای مرحوم شهید بهشتی کارها را تدارک کنند و من هم حکم می دهم و به آقای هاشمی فرمودند به هر شکلی هست باید مجلس را باز نگه دارید.که روز بعد نمایندگان مجروح را با سرم و تخت بیمارستان به مجلس آوردند تا مجلس به نصاب رسمی خودش برسد. (31)
دزدی آمده و سنگی انداخته
در جریان حمله عراق به ایران، در روزی که هواپیماهای متجاوز عراق آمدند وتمام مرزهای جنوب و غرب کشور مورد حمله قرار گرفت، مسؤولین و فرماندهان در حالی که واقعا گیج و مضطرب بودند، خدمت امام آمدند.امام چند لحظه با آنها دیدار داشتند و آنها را راهنمایی فرمودند.آنها وقتی بیرون آمدند چنان روحیه گرفته بودند که یکی می گفت عراق را نابود می کنیم و دیگری می گفت تا بغداد جلو می رویم.و مردم را هم امام با یک جمله «دزدی آمده و سنگی انداخته » آرامش بخشیدند. (32)
ضربان قلب امام افزایش پیدا نمی کرد
در جریان بمباران و موشک باران تهران که هر کسی دچار اضطراب می شد، ما در همان لحظات روی «تله مانیتور» می دیدیم که ضربان قلب امام افزایش پیدا نمی کند.می رفتیم فشار خون امام را می گرفتیم می دیدیم هیچ تفاوتی با قبل ندارد.و این نشان می داد که واقعا امام هرگز از چیزی نمی ترسیدند. (33)
آرامش قلبی امام در جنگ شهرها
یک بار ساعت حدود هشت و ده دقیقه صبح بود که موج انفجار ناشی از اصابت موشک به نزدیکترین نقطه به جماران، چنان همه جا را تکان داد که در اتاق امام به شدت باز شد و به پشت اینجانب که نزدیک در نشسته بودم، خورد.در آن حال من توجهم به امام بود ولی هیچ گونه تغییر و واکنشی در قیافه ایشان ندیدم.بعد هم با توجه به اینکه با دستگاه مخصوصی به طور مداوم قلب امام تحت کنترل بود، از یکی از پزشکان مراقب تحقیق کردم، معلوم شد کمترین تغییری حتی در تپش قلب مبارکشان روی صحنه مزبور منعکس نشده بود. (34)
با آرامش نگاه می کردند
ما همیشه امام را چنین می دیدیم: آرام، موقر، آراسته، با آرامش نگاه می کردند وسخن می گفتند.با آرامش راه می رفتند و می نشستند و بلند می شدند.به هنگام راه رفتن به هیچ وجه به اطراف نگاه نمی کردند.حتی اگر سر و صدایی بود تکان نمی خوردند. و سر را به طرف صدا برنمی گرداندند.کاملا بر خود تسلط داشتند. (35)
نمی دانم ترس چیست
از اهل بیت امام شنیدم که ایشان در جلسات خصوصیشان گفته بودند من اصلا به چیزی مثل پدیده ترس خو نگرفته ام و نمی دانم ترس چیست یعنی وقتی آدمی می ترسد چطور می شود.و ما از نظر پزشکی این قضیه را لمس کردیم که اصلا ترس در تن امام وجود نداشت، چرا که از نظر فیزیولوژی و پزشکی کسی که بترسد ماده ای در بدنش ترشح می شود به نام آدرنالین و این ماده در ضمن ترسیدن، مسؤول تظاهرات ترس است، یعنی باعث افزایش تعداد ضربان قلب می شود، رنگ انسان سفید می شود، بدن به لرزش و ارتعاش درمی آید، فشار خون بالا می رود و یک حالت نامطلوبی در شخص ایجاد می شود و ما که دقیقا هشت نه سال نبض امام در دستمان و فشار خونشان در کنترلمان بود و حتی این اواخر که قلب ایشان به طریقه تله مانیتور و از طریق تلویزیونی به اصطلاح کنترل می شد و ما دقیقه به دقیقه می توانستیم به تعداد ضربان قلب ایشان آگاهی داشته باشیم و به رای العین ضربان قلب امام را جلوی چشممان می دیدیم و در این مدت ناملایمات زیادی رخ داده بود که حداقل ضربان قلب را باید بالا می برد اما هرگز ندیدیم ضربان قلب امام در برابر سیل حوادث و مشکلات بالا رود. (36)
در وجود امام ترس نبود
شب عیدی بود.رؤسای محترم سه قوه در منزل برادر گرامی جناب حاج احمد آقا تشکیل جلسه داده بودند.امام هم تشریف آوردند. مقداری صحبت که شد حمله هوایی عراق شروع شد.امام با یک خاطر جمعی خنده کردند و فرمودند: «اینها آنقدراحمق هستند که نمی دانند در چنین شرایطی و چنین شبی بمباران کردن سبب دشمنی مردم نسبت به آنان می شود.» آنچه در قاموس وجود امام نبود ترس، دستپاچگی و جا خوردن و نظایر اینها بود. (37)
با اطمینان به مشکلات ما گوش می دادند
به دعوت سپاه رفته بودم باختران، تمام فرماندهان سپاه آنجا جمع بودند.دعوت کرده بودند که بروم آنجا صحبت کنم.رفتم دیدم که قبل از ظهر قرار است آقای جوادی آملی صحبت کنند و صحبت مرا گذاشته اند برای بعد از ظهر، بنابر این، ما پیش از ظهر بیکار بودیم.فاجعه حلبچه هم پیش آمده بود، لذا آماده شدم بروم حلبچه و بعد از ظهر بیایم برای سخنرانی.هلیکوپتری در اختیار گذاشتند و ما سوار شدیم و حرکت کردیم.البته هلیکوپتر برای اینکه دیده نشود از ارتفاع کم و از شیار دره ها می رفت.وارد حلبچه که شدیم و صحنه های دلخراش را که دیدیم.نتوانستیم فورا برگردیم.چون دیدیم این چیزی نیست که آدم ببیند و بتواند دل بکند. جنازه ها هنوز دفن نشده بود.مادری را می دیدم که بچه اش را بغل کرده پستان به دهان بچه گذاشته و در همان حال هر دو جان داده اند.با دیدن آن صحنه ها ما خیلی ناراحت شدیم.به طوری که نمی توانستیم برگردیم.از آن طرف هم صدای توپ و تانک و کوبیدن می آمد.در اطراف حلبچه جنگ بود.به هر حال برگشتیم و در بین راه از داخل هلیکوپتر جمعیتهایی را دیدیم که از حلبچه به ایران می آمدند.به خلبان گفتم کنار جمعیت پایین آمد، با آنها همدردی کردیم، احوال آنها را پرسیدم و رفتیم، وقتی رسیدیم به محل گردهمایی، دیدم آن شور و حال پیش از ظهر نیست و اصولا کسی هم نیست که به ما توضیحی بدهد.تا اینکه آقای شمخانی. آمد پرسیدیم چه شده؟ گفت فاو سقوط کرده! کسی توقع نداشت فاو سقوط کند.این بود که حوصله همه سر رفته بود و همه رفته بودند فقط آقای صفایی به خاطر من مانده بود.ما با عجله آمدیم اما دیگر آن حال و نشاط را نداشتیم.وقتی می آمدیم غرق صیبت بودیم و آرامش نداشتیم.تا آمدیم رسیدیم تهران بلافاصله به دفتر امام زنگ زدم و اجازه خواستم که برسم خدمت امام گفتند که مثلا فردا یا پس فردا بیایید گفتم نه آقا زودتر.گفتند پس همین حالا بیایید آنها نمی دانستند که برای چه هست.من رفتم آنجا و خدمت امام رسیدم.خوب البته امام قبلا قضیه را شنیده بودند.نمی دانستند ولی اجمالا شنیده بودند.من با کمال التهاب و آن اضطراب این جریان را به امام عرض کردم.امام هم متاثر شد، اما از آن التهاب که من داشتم هیچ در ایشان خبری نبود.امام با کمال اطمینان قلب، مطالب را گوش دادند و وقار و آرامش او این التهاب ما را بیرون برد به طوری که این مساله اگر چه برای من مهم بود اما دیگر التهاب نداشتم. (38)
حتی محل نشستن امام عوض نشد
در اواخر جنگ که برای مدتی تهران مورد تهاجم موشکی دشمن قرار داشت، روزانه گاهی بیش از ده موشک به تهران اصابت می کرد و تعداد زیادی از آنها یک خطمنحنی را در شعاعی نزدیک به جماران تشکیل می دادند.اکثر ساکنان تهران و شمیران به شهرهای امن پناه برده بودند.اما امام علی رغم اصرار فراوان برای جابجایی و حداقل استفاده از پناهگاه، به هیچ وجه در محل اقامت و در انجام کارها و برنامه های روزانه شان کمترین تغییری ندادند.حتی محل نشستن ایشان در اتاق که تقریبا پشت شیشه بود عوض نشد.تنها کاری که در محل اقامت امام انجام شد چسباندن نوار چسب به شیشه ها بود.امام هرگز به پناهگاه کوچکی که در نزدیکی محل اقامتشان به عنوان دیگری ساخته بودند، نرفتند.بعد هم دستور دادند که برداشته شود. (39)
حتی یک سؤال از ما نکردند
وقتی خدمت امام مشرف شدیم و به ایشان توضیح دادیم که این خونریزی اخیر شما بعد از آزمایشهایی که انجام شده مشخص شده است که مربوط به زخمهایی است که در معده هست و بعد از بحثهای مفصلی که درباره نحوه درمان این زخمها انجام داده ایم به این نتیجه رسیده ایم که بهترین راه درمان این زخمها عمل جراحی است لذا خدمت شما رسیده ایم که کسب اجازه کرده و کار را شروع بکنیم امام با سادگی به مانگاه کرده فرمودند هر طور صلاح است عمل بکنید ایشان در برخوردهایشان همیشه همینطور بودند.امام مطیع ترین مریضی بودند که من به عمرم دیده ام همیشه دستورات پزشکی را به همین شکل اجرا می کردند و هیچ وقت نگرانی ابراز نمی کردند.در صورتی که در موارد مشابه اگر به مریضی که حتی عمل جراحی برای او خطری نداشته باشد گفته شده که یک عمل جراحی لازم است با نگرانی زیاد دهها سؤال راجع به عوارض، خطر و نوع عمل خود سؤال می کند اما امام حتی یک سؤال هم از ما نکردند. (40)
مرگ چیزی نیست
روحیه امام تا آخرین نفس و تا آخرین لحظه حیات هیچ تغییری نکرد و همان طوری که آن روز حرف می زدند در مقابل مرگ نیز همان طور بسیار عادی برخورد می کردند.
یکی از بستگان امام به ایشان گفته بود که این چیزی نیست و حال شما خوب خواهد شد.امام فرموده بودند: «نه آمدنش چیزی هست و نه رفتنش چیزی هست و نه مرگش چیزی هست، هیچ کدام از اینها چیزی نیست » . (41)
فردایی در کار نیست
صبح دوشنبه آمدم بیت، ناهار را با شادی و خوشی خوردیم.هنوز تصمیم عمل جراحی امام حتمی نبود.بعد از ظهر این مساله قطعی شد.همان شب هم قدری قلبشان ناراحتی پیدا کرد.من جرات نگاه کردن به صورت آقا را نداشتم.امام به خانم گفتند: «خانم نصیحت می کنم در مرگ من هیاهو نکنید، صبر کنید.»
خانم گفتند: «این چه حرفهایی است که می زنید! آبگوشتتان را بخورید.فردا عملتان می کنند و من خودم به زور به شما غذا می دهم.» امام فرمودند، «نه، آبگوشتم را نمی خورم.فردایی هم در کار نیست » .موقع رفتن به بیمارستان که شد، امام همان طور که از سرازیری کوچه پایین می رفتند، گفتند: «این سرازیری که من می روم، دیگر بالا نمی آیم » .
این جملات را با لبخندی بیان می کردند که چندین معنی داشت، ایشان افسوس و نگرانی زیادی برای تنها ماندن همسرشان داشتند امام علاقه عجیبی به همسرشان نشان می دادند و دایم به دایی (حاج سید احمد آقا) سفارش می کردند که خانم را تنها نگذارید.معنای دیگری که خنده آقا داشت، روحانیت و آرامش ایشان در مساله مرگ بود. (42)
فتح با شماست بروید عملیات کنید
قبل از عملیات فتح المبین ما در چهار نقطه قرارگاه داشتیم که می بایست از این مراکز نیروها به پای کار بروند.ولی قبل از اینکه ما وارد مرحله عملیات بشویم، دشمن با تهاجم سریعی به دو محور از این چهار محور حمله کرد و آنها را با خطر جدی روبرو ساخت. از طرف دیگر وضع دو محور دیگر هم با این وضعیت جدید در مخاطره می افتاد.لذا برادران همه متفق النظر بودند که در این رابطه از امام سؤال و کسب تکلیفی بشود که با این مشکل چه باید کرد.فرصت زیادی هم در دست نبود.
لذا اینجانب خود را ظرف مدت بسیار کوتاهی از دزفول به تهران رساندم و بعد از تعیین وقت ملاقات، عصر آن روز خدمت ایشان شرفیاب شده، مساله را مطرح کردم امام فرمودند: «حالا منظور شما چیست؟ می خواهید استخاره کنید؟» عرض کردم: «هر چه شما دستور بفرمایید.» فرمودند: «نگران نباشید، در این عملیات ان شاء الله فتح و نصرت با شماست.بروید و عملیات کنید و پس از این اگر استخاره هم خواستید، خودتان بکنید.»
از برخورد بسیار روحیه بخش و آرام بخشی که این نفس مطمئنه با این مساله کردند، ما به دزفول مراجعت کرده و برخورد بالا و قوی روحی امام را با این امر به اطلاع برادران رساندیم و چون ایشان استخاره را هم نفی نکرده بودند، تفالی به قرآن زدیم که سوره مبارکه فتح در آمد.با این آیه
لقد رضی الله عن المؤمنین اذ یبایعونک تحت الشجره
...که بعد در ادامه آیات می فرماید که شما غنایم زیادی که قابل شمارش نیست از دشمن می گیرید.ما پس از حصول نتیجه این تفال و استخاره، روحیه شروع به عملیات را در خود چندین برابر می دیدیم و برای همین بود که بر اساس این استخاره نام عملیات را «فتح المبین » گذاشتیم. «فتح » برای نتیجه بخشی عملیات رزمندگان اسلام و «مبین » نشانه گستردگی و نتایج خیره کننده عملیات بر اساس آیه شریفه
انا فتحنا لک فتحا مبینا.
نکته قابل توجه و جالب در این رابطه آن بود که بر اساس آیاتی که در استخاره در آمده بود ما تا هفت ماه پس از عملیات آزادی خرمشهر که حدود یک ماه پس از فتح المبین انجام شد، در حال جمع آوری مهمات غنیمتی از دشمن بودیم و به دلیل گسترش و پراکندگی زیاد زاغه های مهمات دشمن در منطقه و عدم شناخت کامل ما از آنها گاه و بیگاه به دلیل تبادل آتش یکی از آنها منفجر می شد.
این عملیات به سرعت پیروز شد و تثبیت گردید و آتش دشمن هم به سرعت خاموش شد و ما هر چه در این عملیات فتح المبین افتخار و پیروزی کسب کردیم به یمن و برکت روح بلند حضرت امام بود. (43)
جنگ است یک وقت ما می بریم یک وقت آنها
شبی که خرمشهر مورد هجوم قوای بعثی واقع شده بود، برای حقیر و دیگر عزیزان که در جریان لحظه به لحظه حملات بودند، فراموش شدنی نیست.تلفن کمتر قطع می شد و محله به محله که به تصرف خون آشامان بعثی در می آمد با کلماتی مانند پتک بر سر ما فرود می آمد.دوستان در دفتر به اندازه ای پریشان بودند که فقط به تلفن جواب می دادند.هیچ کس توان سخن گفتن با دیگری را نداشت.بالاخره زمان که با سنگینی می گذشت، به جایی رسید که خبر از دست رفتن خرمشهر را به مثابه آخرین پتک، بر سر همه ما فرود آورد.دوستان این جناب را مامور رساندن این خبر شوم به امام کردند.بغض گلویم را می فشرد و بیم آن را داشتم که با آن همه ناراحتی نتوانم کلمات را درست ادا کنم.بالاخره به ناچار داخل اندرون رفتم.به محض رسیدن به اتاق، سرها با ناراحتی برای پرسش به طرفم برگشت. «چه خبر شده است؟» خدا می داند کمتر زمانی به آن حالت دچار شده بودم.با سختی پاسخ دادم: «هیچ!» امام بزرگوار که متوجه وضع آشفته حقیر شده بودند، سؤال دیگری نفرمودند.در نزدیکی ایشان نشستم و به تلویزیون نگاه می کردم.پس از سه یا چهار دقیقه مرا مورد خطاب قرار داده پرسیدند: «تازه چی؟» با نهایت ناراحتی همراه با بغض جواب دادم: «خرمشهر را گرفتند!» ایشان یک مرتبه با لحنی عتاب آلود فرمودند: «جنگ است.یک وقت ما می بریم، یک وقت آنها» . نمی دانم این چند جمله کوتاه چگونه در من اثر گذاشت.به حقیقت مانند ضرب المثل معروف سطل آبی سرد بر سرم ریختند چنان از ناراحتی بیرون آمدم گویی اصلا جنگی واقع نشده بود. (44)
پی نوشت ها:
1.حجة الاسلام و المسلمین احمد رحمت.
2.مجله تایم آمریکا - روزنامه اطلاعات - 1/5/58.
3.آیت الله خاتم یزدی.
4.امام خمینی در آئینه خاطره ها - ص 127.
5.حجة الاسلام و المسلمین توسلی - حوزه - ش 45.
6.حجة الاسلام و المسلمین طاهری خرم آبادی - گلهای باغ خاطره.
7.آیت الله خامنه ای - روزنامه جمهوری اسلامی - 5/11/59.
8.حجة الاسلام و المسلمین رسولی محلاتی - روزنامه جمهوری اسلامی - 7/4/68.
9.حجة الاسلام و المسلمین عبد العلی قرهی - ماخذ پیشین - ج 1.
10.در رثای نور.
11.غلامعلی رجائی.
12.حجة الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی - جوانان امروز - ش 766.
می گویند امام بعد از انجام فریضه نماز ظهر به خانه فرزند شهیدشان رفته و خانواده و فرزندان آن شهید را تسلیت داد و به مادر داغدار شهید فرموده بودند: «امانتی خداوند متعال به ما داده بود و اینک از ما گرفت، من صبر می کنم، شما هم صبر کنید، و صبرتان هم برای خدا باشد.»
13.خبرنگار لوموند (در نجف) - طلیعه انقلاب اسلامی.اولین مصاحبه خبرنگاران خارجی با امام توسط خبرنگار روزنامه لوموند در نجف صورت گرفت.
14.مرضیه حدیده چی - سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی - ج 4.
15.مصطفی کفاش زاده.
16.آیت الله شهید دکتر بهشتی - حضور - ش 3.
17.قائدی - روزنامه نگار فرانسوی.
18.مالارد - خبرنگار فرانسوی.
19.حجة الاسلام و المسلمین موسوی خوئینی ها - حوزه - ش 37 و 38.
20.حجة الاسلام و المسلمین انصاری کرمانی.
21.آیت الله خامنه ای - روزنامه اطلاعات - 29/8/63.
22.حجة الاسلام و المسلمین ناطق نوری - روزنامه جمهوری اسلامی - ویژه اربعین امام.
23.آیت الله شهید محلاتی - سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی - ج 4.
24.حجة الاسلام و المسلمین آشتیانی - پاسدار اسلام - ش 92.
25.آیت الله اشراقی - روزنامه کیهان 21/4/59.
26.حجة الاسلام و المسلمین هاشمی رفسنجانی - روزنامه اطلاعات - 23/4/54.
..حجة الاسلام و المسلمین هاشمی رفسنجانی.
27.حجة الاسلام و المسلمین آشتیانی - مرزداران - ش 83.
28.آیت الله امامی کاشانی - پیام انقلاب - ش 121.
29.دکتر پور مقدس - از پزشکان معالج امام.
30.حجة الاسلام و المسلمین انصاری کرمانی - سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی - ج 2.
31.سید علی اکبر پرورش - نماز جمعه تهران - 10/4/73.
32.حجة الاسلام و المسلمین انصاری کرمانی - سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی - ج 2.
33.دکتر پور مقدس - پاسدار اسلام - ش 96.
34.حجة الاسلام و المسلمین رحیمیان.
35.حجة الاسلام و المسلمین علی دوانی - سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی - ج 6.
36.دکتر پور مقدس - پاسدار اسلام - ش 96.
37.میر حسین موسوی - حوزه - ش 37 و 38.
38.آیت الله موسوی اردبیلی - روزنامه جمهوری اسلامی - 17/3/73.
39.حجة الاسلام و المسلمین رحیمیان.
40.دکتر فاضل - از پزشکان معالج امام.
41.حجة الاسلام و المسلمین امام جمارانی - روزنامه جمهوری اسلامی - ویژه اربعین ارتحال امام.
42.زهرا اشراقی - زن روز - ش 1220.
43.سردار سرلشکر محسن رضایی - شاهد بانوان - ش 168.
44.دکتر محمود بروجردی - ندا - ش 1.