وحی نبوت(3)
1.وحی: تجلی شخصیت باطنی پیامبر.
2. وحی: تجلی نبوغ عقلی.
وحی: تجلی شخصیت درونی
در تحلیل و تبیین وحی دو نظریه ی دیگری است که به تشریح آنها می پردازیم. نخست، نظریه ی «تجلی شخصیت درونی » را توضیح می دهیم که فاصله چندانی، با نظریه ی «وحی نفسی » ندارد.
جز این که در این جا، مساله ی خیال و تخیل در کار نیست، بلکه افاضه ای است از باطن نفس به ظاهر آن و حاصل آن این است که از نظر روانکاوی، روان انسان دارای دو بخش است. بخشی از آن ظاهر و بخش دیگر آن پنهان است. بخش نخست از روان انسان را «روان خود آگاه » و بخش دوم آن را «روان ناخود آگاه » می نامند.
روان ناخود آگاه، بر روان خود آگاه حکومت و فرمانروایی دارد; چه بسا انسان رازی دارد که هرگز راضی به کشف آن نیست. و از ترس فاش شدن، آن را به دست فراموشی می سپارد، اما ناگهان بر زبان او جاری می گردد و راز خود را فاش می سازد و نکته ی آن این است که: چنین راز از جهان ناخود آگاه وارد حوزه ی خودآگاه می گردد و به فرماندهی بخش ناخود آگاه روان، بخش خود آگاه بدون اختیار آن را می پذیرد و از طریق زبان ظاهر می گردد.
ممکن است این فرمایش امیر مؤمنان علیه السلام که «هیچ کس چیزی را پنهان نمی کند مگر آن که (در مواقعی) در چهره ی او ظاهر و یا بر زبان او جاری گردد» (1) اشاره به همین مطلب باشد.
قرآن کریم، خداوند را دانای پنهان و پنهان تر («سر» و «اخفی ») توصیف کرده می فرماید:
«و ان تجهر بالقول فانه یعلم السر و اخفی » (طه/7)
«و اگر سخن خود را آشکار کنی (یا پنهان سازی، از نظر علم الهی یکسان است) زیرا او پنهان و پنهان تر را می داند».
امام صادق علیه السلام در تفسیر این آیه فرمود:«"السر" ما اخفیته فی نفسک و" اخفی" ما خطر ببالک ثم انسیته » (2) . راز ، آن چیزی است که آن را در دل پنهان نموده ای و پنهان تر آن است که در ذهن آمده ولی آن را به دست فراموشی سپرده ای.
این گروه با اثبات این شخصیت نامریی برای انسان می خواهند مشکل وحی را از این طریق توجیه کنند. می گویند:وحی همان تراوش وجدان مخفی و تجلی شعور باطن پیامبران است و هرگز فرشته ای در کار نبوده و پیامی از خدا نیامده است، بلکه شخصیت باطنی آنان در صفحه ذهن «ناخود آگاه »، ظاهر شده و از آن نهانگاه به صفحه ذهن «خودآگاه » وارد می شود.
فرید وجدی (متوفای 1372) در تبیین این نظریه چنین گفته است: دانشمندان اروپا تا قرن شانزدهم بسان ملتهای دیگر، به وحی آسمانی و بسیاری از موضوعات غیبی معتقد بودند، روزی که طلایع تمدن جدید در افق علمی ملت اروپا آشکار گردید و فلسفه مادی از نو رونق گرفت این حقیقت مذهبی در ردیف افسانه درآمد، وحی و صاحب آن نیز مورد انکار قرار گرفت.
ولی از سال 1846 که در امریکا موضوع وجود روح مستقل، بار دیگر مطرح گردید و از آنجا به سرزمین اروپا سرایت کرد و با دلایل حسی ثابت گردید که جهانی ورای این ماده که دارای عقول و افکار بزرگ است وجود دارد، موضوع روح و وحی بار دیگر روی پرده ی علوم دانشمندان ظاهر شد ومورد توجه قرار گرفت.
برای رسیدگی به حقیقت این مساله در سال 1882 در لندن جمعیتی به نام «گروه بحثهای روانی » زیر نظر استاد جویک استاد دانشگاه کمبریج تشکیل گردید و اعضای این جلسه عبارت بودند از:"اولیفردلوته" که بعدها لقب داروین علوم طبیعی گرفت، "ویلیام کروکس" شیمیدان بزرگ انگلستان، "فردریک میرس" و "هودسن" استادان دانشگاه "هاروارد"امریکا و....
هدف از تشکیل این کنگره ی علمی این بود در باره ی وجود وعدم روح نموده که داوری قاطع و در صورت عدم ثبوت، آن را از صحنه ی علم و فلسفه حذف نمایند. این گروه حوادث بیشماری را مورد مطالعه قرار داده و متجاوز از پنجاه جلد کتاب در این باره انتشار داده اند. نتیجه مطالعات آنها این شد که انسان دو شخصیت روانی دارد:
1. شخصیت ظاهری که در حصار قوای پنجگانه می باشد.
2. شخصیت باطنی، مواقعی که شعور ظاهری به حالت تعطیل در آید او شروع به فعالیت کرده و تجلیاتی از خود نشان می دهد ضمیر باطن در یک افق بسیار وسیعی فعالیت نموده حتی فعالیتهای غیر ارادی اعضای بدن مانند کبد و قلب و معده معلول فعل اوست، و او منبعی الهام بخش برای بسیاری از افکار ناگهانی و تجلیات غیر ارادی می باشد. شخصیت دوم انسان روی آزمایشهای فراوانی به صورت امر حسی در آمده و دیده شده که گروهی که در حالت عادی و بیداری از نظر تفکر جزو طبقه متوسط یا پایین تر به شمار می روند، در مواقع تنویم مغناطیسی به یک سلسله فعالیتهای علمی و فکری دست می زنند که انجام آن از عهده ی طبقه دانشمند اجتماع خارج است، آنان از مجموع آزمایشهایی که انجام دادند به وجود روح و ضمیری باطن که قدرت و تجلی علمی و فکری آن، به مراتب از ضمیر ظاهر قوی تر است، قایل شده و روح و کلیه افکار بلند را تجلی او دانسته اند.
آنان با این دلایل، شخصیت دومی برای انسان قایل شده که فعالیت آن در اختیار انسان نبوده و تابع اراده او نیست. این شخصیت نامرئی بسان شخصیت مرئی شدت و ضعف دارد. و هر چه قوی تر باشد تجلیات آن صحیح تر و بیشتر خواهد بود.
وحی در نزد آنان همان تراوش وجدان مخفی و تجلی شعور باطن پیامبران، که آنان را به آنچه نمی دانند آگاه ساخته و اصول ترقی را به آنان می آموزند. و هرگز فرشته ای در کار نبوده و پیامی ازخدا نیاورده است. و اگر گاهی صورتی را در برابر دیدگان خود می دیدند، صورت متجسد همان روح خودشان می باشد که در برابر آنها مجسم گردیده است. سپس می گوید:
«والوحی عندهم لا یکون الا بظهور الشخصیة الباطنة للرسول، ووحیها الیه ما ینفعه وینفع قومه المعاصرین له...» (3) .
تحلیل این نظریه
این نظریه بسان نظریه ی پیش کاملا بی پایه است. در نظریه نخست، وحی مخلوق تخیل انسان بوده و در این نظریه، وحی، مولود ضمیر مخفی معرفی شده است، و سرانجام هر دو نظریه، وحی را مخلوق نفس انسانی می دانند، چیزی که هست دومی رنگ علمی بیشتری به خود گرفته است. در این باره چند مطلب را یادآور می شویم:
1. اگر ما برای انسان، شعور مخفی و ضمیر ناخودآگاه قایل شدیم، به چه دلیل باید وحی را معلول افاضه درونی نفس بدانیم و ارتباط آن را از مقام ربوبی قطع کنیم؟ طراح این نظریه هرگز رابطه این دو را با هم بیان نکرده است. به چه دلیل می گوید وحی تراوش ضمیر ناخود آگاه است؟ یک چنین تحلیل و برداشت عاملی جز غرور علمی ندارد. بشر می خواهد تمام مجهولات خود را در یک عصر حل کند و برای آینده جای سؤال و ابهامی باقی نماند. چقدر فکر خام و سست و بی پایه ای است؟
«و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا» (اسراء/85).
2. تجلیات ضمیر ناخود آگاه در افراد صحیح و سالم بسیار کم و نادر است و قلمرو ذهن ناخود آگاه معمولا در افراد بیمار، خسته، نگران و شکست خورده تجلی می نماید; زیرا قلمرو ذهن ناخود آگاه آنان از مشاغل روزانه کاملا تخلیه شده است، و میان هزاران دانشمند برای یک دانشمند، آن هم در طول عمر یکی دو بار ممکن است اتفاق افتد که به طور ناخود آگاه بدون تامل و تفکر در سطح ذهن خود آگاه به برهان نظریه ای دست یابد.
خلاصه: تجلی شعور باطن در زندگی انسان بسیار کم است و در شرایط خاصی مانند رؤیا، با دگرگونیهای زندگی که توجه او را از عالم خارج کم می کند، و به ضمیر باطن متوجه می سازد، تجلی می نماید.
ولی این شرایط در پیامبران وجود نداشته است و قرآن مجید در مدت 23 سال بر پیامبر نازل گردید. و در این مدت قلمرو خود آگاه او کاملا به واسطه مسایل و فعالیت های سیاسی و تبلیغی و دهها گرفتاریهای روزانه اشغال بود، و تمام توجه او معطوف به این فعالیت ها بوده است. بسیاری از آیات مربوط به جهاد، در صحنه های خونین نبرد نازل شده، و در آن حالت شخصیت روحی او مقهور و متاثر مسایل حاد نظامی و سیاسی بوده است.
اگر پیامبران الهی افرادی گوشه گیر، بیمار، خسته، و شکست خورده در زندگی بودند و شرایط فعالیت ضمیر باطن، در آنها موجود بود، و ضمیر ظاهر و خود آگاه آنان دستخوش ضمیر باطن و ناخود آگاه آنان بود، جای یک چنین توهم پیرامون وحی آسمانی بود. ولی پیامبران آسمانی در طول دوران نبوت خود، مردانی مجاهد و مبارز بودند که فکری جز اصلاح اجتماع و رهبری مردم و حل مشکلات زندگی و بالا بردن سطح معنویات آنان نداشتند در یک چنین شرایط، چگونه شخصیت دوم انسان می تواند فعالیت کند وحقایق مهمی را از ضمیر باطن و ناخود آگاه به روح خود آگاه القا نماید؟!
3. مدعیان وحی، مصلحان پاک و مخلصان پیراسته از هر نوع دروغ بودند; چرا آنان تعالیم خود را به مبدا آفرینش نسبت داده اند و هرگز در گفتار آنان حتی اشاره ای هم به تجلی شخصیت باطنی پیامبر وجود ندارد. چنان که می فرماید:
«کذلک یوحی الیک و الی الذین من قبلک الله العزیز الحکیم » (شوری/3) .
«این چنین خدای عزیز وحکیم به تو و به کسانی که قبل از تو بودند وحی (کرده و) می کند».
4. هرگاه وحی پرتوی از تجلی شخصیت باطنی پیامبران باشد، باید در هر عصر با مدعیان نبوت فراوانی رو به رو باشیم; زیرا همان شرایطی که بر پیامبران حکومت می کرد، بر افراد دیگری نیز حکومت می کند، بنابر این باید در شرایط یکسان، نتیجه یکسان داشته باشیم، درحالی که جریان بر خلاف آن است، پس از نبوت پیامبر اسلام، افراد انگشت شماری دعوی نبوت کردند، وهمگی در زمان کوتاهی رسوا شدند، و هیچ اثر پیامبرگونه ای از آنان باقی نمانده است، در این صورت چگونه می توان وحی را تجلی شخصیت درونی دانست؟!
5. تعالیم بلند و حیات بخش پیامبران که از افق فکر نوابغ بالاتر است، نمی تواند معلول تجلی عقل درونی افراد نابغه باشد، تا چه رسد به افراد عادی.
حقیقت این است که چنین نظریه پردازان در باره وحی، به عللی تصمیم گرفته اند ارتباط بشر را با عالم غیب انکار کنند، ویک چنین پیشداوری آنان را به چنین توجیهاتی برانگیخته است، که از نظر متفکران فاقد ارزش است.
وحی :تجلی نبوغ عقلی
گروهی بر این عقیده اند که نبوغ فردی، سبب اندیشه هایی در درون افراد می شود که از آن به نام «وحی » و نبوت تعبیر می کنند. آنان در این مورد می گویند:
دستگاه آفرینش، افراد نابغه و خیرخواهی را در دامن خویش پرورش می دهد و آنان روی نبوغ ذاتی و افکار عالی خود جامعه را به اخلاق نیک و اعمال شایسته و رعایت عدالت اجتماعی و... دعوت نموده، و از این رهگذر گامهای مؤثری برای سعادت بشر بر می دارند. و آنچه را که به عنوان دستور و قانون به مردم عرضه می دارند، جز نتیجه نبوغ و زاییده ی فکر عالی آنان چیز دیگری نیست و هرگز ارتباطی با جهان دیگر ندارند.
وحی، منبعی جز عقل انسانی ندارد و محصول نبوغ بشری است، و در طول تاریخ بشر، در هر قرنی، نوابغی که عالی ترین تجلیات افکار انسانی را دارا بودند بروز کرده و خدماتی به جهان انسانیت نموده اند.
برخی از آنان پا فراتر نهاده، وجود نبوغ را معلول یک سلسله حوادث و اتفاقات روانی دانسته وکوشیده اند که با بررسی های وهمی و پنداری، این علل را در زندگی پیامبران نیز پیدا کنند.
عواملی که موجب بالا رفتن استعداد و پیدایش نبوغ می گردد، در نظر آنان به قرار زیر است:
1. عشق; این عامل قوی ترین و پر انرژی ترین افکار را به وجود می آورد; زیرا عشق طولانی سبب می شود که عاشق، صحنه های رؤیایی را در سر بپروراند، وفکر وی در طول این مدت سریع و پر انرژی گردد.
2. ستمکشی طولانی; این عامل سبب می شود که فرد ستمدیده، فکر خود را برای رفع ستم به کار اندازد، و لحظه ای آرام ننشیند.
3. در اقلیت قرار گرفتن; این عامل به ضمیمه ی شرایط نامساعد اجتماعی از عوامل رشد این افکار است; زیرا یک اقلیت برای پر کردن فاصله ای که با اجتماع دارد، ناچار است به فکر افتد وسرانجام آنچه را می خواهد به دست آورد.
4. دوران کودکی; در این سن ، کودک برای مبارزه با مشکلات آمادگی ندارد، در برابر پیشامدهای ناملایم، به درون گرایی می پردازد، در این صورت افکار کودک، رشد می کند.
5. تنهایی; تنها زندگی کردن به افکار انسان رشد می بخشد; زیرا هنگامی که با افراد دیگر هستیم مجبوریم لااقل برای مدت کم هم که باشد، مغز و افکار خود را در اختیار دیگران بگذاریم.
6. سکوت و بیکاری; این عامل سبب می گردد که اراده، کمتر فعالیت کند و افکار غیر ارادی آزادانه جریان یافته، رشدکند.
7. پرورش نخستین; این عامل در پیدایش نبوغ، نقش بزرگی را ایفا می کند.
مجموع علل یاد شده به اضافه وجود یک اجتماع فاسد و بی قانون سبب می شود که افکار پیامبران در باره ی مسایل اجتماعی رشد یابد و راههای تازه ای را برای زندگی به مردم نشان دهند. (4)
نارسایی این تفسیر
اشکالات این نظریه فزونتر از آن است که در این جا بازگو شود; زیرا:
اولا: دارندگان این تفسیر قبلا مدعا را مسلم گرفته و می خواهند برای آن دلیلی جستجو کنند. آنان پذیرفته اند که وحی علت مادی دارد و مربوط به جهان غیب نیست، پس از آن دست و پا می کنند برای آن علل مادی پیدا کنند، و از میان آنها به نظرشان رسیده است که پیامبران را نوابغ اجتماعی معرفی کنند که در سایه نبوغ، دارای چنین افکار و اندیشه های بالایی بوده اند ولی تفسیر تحولی که پیامبران درجوامع بشری پدید آورده اند از طریق نبوغ بسان تعلیل زلزله ویرانگر ارمنستان شوروی به سال 1989 میلادی به فرو ریختن یک طاق چوبی در زمین های مجاور آن می باشد، بلکه می توان گفت از نظر ضعف و سستی از این نارساتر است.
ثانیا: ما در جهان دو نوع مصلح داریم: گروهی برنامه های اصلاحی خود را به جهان بالا نسبت می دهند، و گروه دیگر برنامه های خود را مولود اندیشه های خود می دانند.
گروه نخست از طریق ایمان به خدا و سرای دیگر و وعده و وعیدهای الهی می خواهند برنامه های خود را پیاده کنند، در حالی که گروه دوم از طریق دیگر می خواهند به هدف برسند.
اگر وحی، زاییده نبوغ است پس چرا گروه نخست آن را به جهان غیب نسبت داده اند؟
تصور این که این انسان های بسیار، با تبانی و توافق قبلی، آنچه را محصول نبوغ خود بوده است، به جهان غیب نسبت داده اند، تصوری موهون و کاملا بی پایه است. چگونه متصور است انسانهایی در مناطق پراکنده و زمانهای مختلف به صورت همآهنگ یک شعار را سرداده و خود را رسولان الهی بنامند؟ و بگویند:
«ان اتبع الا ما یوحی الی » (انعام/50).
«جز آنچه بر من وحی شده است از چیزی پیروی نمی کنم ».
ثالثا: این نظریه ، چیز جدیدی نیست بلکه به گونه ای درعصر جاهلیت نیز مطرح بوده است. چیزی که هست بیان گذشته در قالب به ظاهر علمی ریخته شده و بیان گردیده است، وعرب جاهلی قدرت نمایی پیامبر در میدان فصاحت و بلاغت را به قریحه خوش آن حضرت در شعر نسبت داده و او را شاعر می خواند. خداوند این مطلب را حکایت کرده، می فرماید:«بل هو شاعر» (انبیاء/5). آنگاه در پی نقد آن برآمده، و قرآن را بالاتر از آن می داند که محصول قریحه شعری و یا مقام نبوت مقام شاعری باشد، چنان که می فرماید:
«و ما هو بقول شاعر قلیلا ما تؤمنون » (حاقه/41).
«این قرآن گفتار شاعر نیست، اندکی از شما ایمان آورید».
وباز می فرماید:
«و ما علمناه الشعر و ما ینبغی له ان هو الا ذکر و قرآن مبین » (یس/69).
«ما به او شعر نیاموختیم و شایسته او نبود، بلکه این قرآن، کتاب یادآوری و قرآن مبین است ».
رابعا: هرگز نوابغ نمی توانند از آینده به صورت قطعی و جزمی خبر دهند. و اگر هم خبری بدهند خبر خود را با کلمات: «شاید»، «به نظر می رسد»، «حدس می زنم » و مانند آن همراه می کنند، در حالی که پیامبران به صورت جزم از آینده های امت خود گزارش می دادند، گزارشی که آن را مانند آفتاب می دیدند، چنان که می فرماید:
«تمتعوا فی دارکم ثلاثة ایام ذلک وعد غیر مکذوب » (هود/65).
«صالح به قوم خود (پس از آن که ناقه او را پی کردند) گفت: سه روز در خانه های خود از زندگی بهره ببرید و پس از سه روز همگی کشته خواهید شد و این یک گزارش قطعی است ».
هیچ نابغه ای نمی تواند یک چنین خبر قطعی را در باره گروهی، بدهد. به گونه ای که حتی زمان دقیق وقوع حادثه را نیز تعیین نماید.
روزی که ملت فارس مشرک بر مسیحیان به ظاهر موحد غالب گردیدند، هیچ کس باور نمی کرد که در مدت کمی ورق برگردد و ملت مغلوب، غالب و ملت غالب، مغلوب شود. ولی پیامبر اسلام این گزارش را به صورت قطع و یقین مطرح کرد و گفت:
«الم غلبت الروم فی ادنی الارض و هم من بعد غلبهم سیغلبون فی بضع سنین » (روم/41) .
«رومیان در نزدیکی های شما مغلوب شدند و آنان پس از مغلوب شدن در مدت کمتر از ده سال پیروز خواهند شد».
این نوع گزارش های قطعی از ویژگی های پیامبران الهی است که در پرتو ارتباط با مبدا جهان از روی حوادث آینده پرده برداشته و گزارش می کنند. و نمونه هایی از این نوع گزارشهای غیبی را در کتاب «منشور جاوید» (5) فصل مربوط به علم و دانش پیامبران یادآور شدیم و اثبات کرده ایم که منبع این گزارشهای غیبی هم چیزی جز وحی الهی نیست.
آری گاهی برخی از افراد مرتاض می توانند از آینده خبر دهند ولی این گزارش مربوط به نبوغ آنها نیست; زیرا آنان اصولا نابغه نبوده بلکه در اثر قطع علاقه از جهان طبیعت و فرو رفتن در عالم روح و روان، می توانند به وسایلی این گزارش ها را انجام دهند و هرگز ادعا نمی کنند که این گزارشها، نتیجه محاسبات فکری و مغزی آنهاست. و به عبارت دیگر: آگاهی های این گروه نیز از جهان غیب و ماورای طبیعت سرچشمه می گیرد. و اما این که تفاوت این گروه با پیامبران چیست؟ بحث دیگری است که فعلا در آن وارد نمی شویم.
پی نوشت ها:
1. ما اضمر احد شیئا الا ظهر فی فلتات لسانه وصفحات وجهه .(نهج البلاغه، کلمات قصار، شماره 26).
2. مجمع البیان:7/3.
4. تلخیص از کتاب: نبوغ وعلل آن، تالیف دکتر عزت الله مجید پور.
5. منشور جاوید: 10/198-207.