ماهان شبکه ایرانیان

پارادایم «پیچیدگی » روشی نوین در جامعه شناسی امروز؛ گفت وگو با ادگار مورن

چکیده: تخصصی شدن علوم و تفکیک ابعاد طبیعی و انسانی سبب شده است که علوم انسانی تکه تکه و مثله شوند . شناخت درست و مناسب، شناختی است که در بافت ارائه می شود

ایران، 22، 24 - 27/1/81

چکیده: تخصصی شدن علوم و تفکیک ابعاد طبیعی و انسانی سبب شده است که علوم انسانی تکه تکه و مثله شوند . شناخت درست و مناسب، شناختی است که در بافت ارائه می شود . جهان، بدون اسطوره، نمی تواند برقرار بماند، ولی از این جهت مذاهب زمینی از مذاهب ملکوتی بسیار ضعیف ترند . اسطوره پیش رفت و الهه عقل، که در عصر جدید مطرح شد، اکنون شکست خورده است . من شخصا هوادار مذهبی بدون خدای وحی شده و حتی بدون خدا هستم . من عمیقا فکر می کنم که غرب درها را به روی خود بسته است .

در آغاز بحث، مراحل اصلی خطسیر فکری تان را بیان کنید .

در واقع، به محض این که موضوعی برای شناخت می یابم، تلاش می کنم آن را، از تمام زاویه هایی که مطالعه آن امکان پذیر است، بررسی کنم و سپس این دیدگاه های متفاوت را هماهنگ نمایم . این کار مرا، بیش از پیش، آگاهانه به سمت صورت بندی کارزار تمام عیاری که با آن روبه رو بودم، یعنی «کارزار پیچیدگی » ، هدایت کرد . خود واژه «پیچیدگی » بعدها در کار من ظاهر و اساسی شد; یعنی نه تنها کارزار پیچیدگی، بلکه این که پیچیدگی چیست و چگونه می توان آن را بررسی کرد . اکنون نیز همین راه را ادامه می دهم و فکر می کنم شناخت یا، دست کم، درک من از شناخت، نمی تواند از نوعی اخلاق جدا باشد و من از این پس خود را وقف بررسی این موضوع کرده ام .

من فکر می کنم اساسا یک فصل مشترک میان شما و کورنلیوس کاستوریادیس وجود دارد و آن، نقدی است که هر دوی شما بر علوم انسانی دارید و می گویید تخصصی شدن فزاینده، آگاهی را از بین می برد و این امر به ویژه در مورد جهان معاصر صادق است . در این روند تخصصی شدن، که - همان گونه که شما گفتید - از سه دهه پیش بدین سو شاهد آنیم، به طور فزاینده، افرادی را می بینیم که به حوزه علوم به اصطلاح «دقیق » تعلق داشته اند; اما به علوم انسانی روی می آورند . چرا عکس این روند روی نمی دهد؟ این پدیده ناشی از چیست؟

در اندیشه متعارف، دو شیوه برخورد با این دو حوزه، یعنی حوزه علوم دقیق، که همان علوم طبیعی است، و حوزه علوم انسانی دیده می شود: 1 . فرو کاستن هر آنچه انسانی است تا حد آنچه زیست شناختی یا حیوانی است، که بر پایه دیدگاه ژنتیک استوار است، و یا فرو کاستن پدیده های اجتماعی تا حد مورچگان یا شامپانزه ها . 2 . شیوه دیگر، تفکیک و گسستن است; یعنی شما میان آن دو قلمرو، دیوار چین برپا می کنید و می گویید هر آنچه زیست شناختی است مورد توجه من نیست . به عقیده من، این دیدگاه کاملا نادرست است; چون ما حیوان، پستاندار، مهره دار و غیره نیز هستیم و مغز در عین حال که اندام اندیشه است، اندامی زیست شناختی نیز هست . به اعتقاد من این مسئله به ساختار اندیشه بستگی دارد; مجبوریم یا فروبکاهیم یا تفکیک کنیم . اما برای فهمیدن، پارادایم دیگری ضروری است; پارادایمی که هم تفکیک و گسستن را امکان دهد، هم پیوند دادن را و حتی، به اعتقاد من، استلزام متقابل آن دو را . من بر پایه همین شیوه تفکر کار می کنم و از همین روست که کتاب های طبیعت انسانی، پارادایم گم شده و کتاب اخیرم با عنوان هویت انسانی را نوشته ام . اما باید اضافه کنم که، در علوم انسانی، با موانع یا دیوارهای بسیاری مواجه هستید . گرایش غالب به سوی اقتصاد کاملا بسته است; در حالی که اقتصاد، بازی منافع و شور و هوس های انسانی است . جامعه شناسی امروز کاملا بسته است; در حالی که باید با روان شناسی، تاریخ، اقتصاد و اسطوره شناسی رابطه داشته باشد . به علاوه، جامعه شناسی در نهایت به انحلال فرد گرایش دارد; فردی که عروسک خیمه شب بازی شده است . از سوی دیگر، روان شناسی، که آن هم بسته است، به انحلال جامعه گرایش دارد . به عقیده من، هر یک از علوم انسانی با این بخش بندی ها و انحلال ها، مثله شده اند . همچنین شکافی با تمام آنچه جهان ادبیات است وجود دارد . من فکر می کنم که حتی در رمان های بزرگ، بیش از علوم انسانی، جامعه شناسی وجود دارد . جو حاکم این است که فقط تخصص می تواند شناختی درست و مناسب به ارمغان آورد و مابقی چیزی جز ادبیاتی مبهم نیست; اما به عقیده من شناخت درست و مناسب شناختی است که در بافت ارائه می شود; حال آن که تخصص بافت را می شکند . در مورد ارائه موضوع در بافت آن می توان گفت که این کار با مطالعات میان رشته ای امکان پذیر است .

شما در کتاب هایتان از پدیده تولد، رشد و مرگ ایدئولوژی ها صحبت می کنید . می خواهم از شمادر مورد آرمان شهرها [اوتوپیاها] بپرسم: آرمان شهرها چگونه متولد می شوند، زندگی می کنند و می میرند؟

پیش از هر چیز می توانم بگویم که آرمان شهر بخشی از یک ایدئولوژی است، یا به عبارت دقیق تر، آرمان شهر می تواند ایدئولوژی به وجود آورد . البته امروز کلمه «آرمان شهر» معنای دیگری یافته است: ناکجا آبادی که از طریق وسایل تاریخی بی واسطه امکان پذیر نباشد . آرمان شهرهای خوب و آرمان شهرهای بد وجود دارد . البته من خوب و بد را داخل گیومه قرار می دهم . آرمان شهر «بد» کدام است؟ آرمان شهری است که مدعی جامعه ای هماهنگ است که در آن دیگر بیگانگی و رنج وجود نداشته باشد و شفافیت وجود داشته باشد و همه یکدیگر را بفهمند ... پس آرمان شهر «بد» با رؤیای کمال مشخص می شود که به محض آن که بخواهید آن را محقق کنید، وحشی گری و بی رحمی بی پایانی را اعمال خواهید کرد . اما آرمان شهر «خوب » ، آرمان شهری است که هر چند فعلا تحقق پذیر نیست، اما، به خوبی، می بینیم که پوچ و بی معنا نیست . برای مثال، تصور این که دیگر جنگی روی سیاره زمین به راه نیفتد، آرمان شهری «خوب » است .

پس آینده باز است و به علاوه هرگز نمی توان پیشاپیش یک دگرگونی یا خلاقیت آتی را پیش بینی کرد . پدیده خلاقیت همراه ست با آنچه می توان «ظهور» نامید و ظهور، مفهومی است که من بسیار به آن پای بندم: مجموعه ای سازمان یافته، ویژگی ها و خصوصیت های جدیدی را ظاهر می کند که در عناصرش نبوده است، همچون مولکول ها که، در لحظه ای معین و به تعداد کافی، جمع می شوند تا سازمان زنده را، با ویژگی هایی که در مولکول ها نبوده است، بسازند . جوامع تاریخی نیز به همین ترتیب ظاهر شده اند و این بدان معناست که ما نمی توانیم پیش بینی کنیم . منظور من این نیست که جهان آینده ممکن است جهانی شگفت انگیز و عالی باشد، بلکه دست کم ممکن است برخی از نقایص و عیب های جهان کنونی مان برطرف شود . بنابراین من فکر می کنم نمی توانیم خود را در کلمه آرمان شهر حبس کنیم، چون این کلمه می تواند دو معنای متناقض داشته باشد . به عقیده من، مسئله این است که باید به قابلیت های خلاقانه ذهن انسان و، در نهایت، جامعه انسانی توجه داشت .

اساطیر و اسطوره شناسی عرصه ای است که شما بسیار به آن علاقه مندید . این بار هم پرسش من این است که اساطیر چگونه متولد می شوند، زندگی می کنند و می میرند؟

من در کتابم گفته ام که، در جوامع اولیه انسانی، پدیده واژه سازی وجود داشت، یعنی قلمروی که از آن، موجودات و چیزهای خیالی متولد می شوند . حال این موجودات خیالی چگونه متولد می شوند؟ از یک باور و اعتقاد جمعی .

در این جهان اساطیر، جنگ هایی وحشتناک میان خدایان و حتی میان خدای واحد، در سه شکل آن، یعنی خدای دین یهود، مسیحیت و اسلام، برپاست، جنگ های وحشتناکی که فقط جنگ انسان ها از طریق خدایان نیست، بلکه جنگ خدایان از طریق انسان ها نیز هست . مذاهب رستگاری مبتنی بر حیات پس از مرگ، نیرویی فوق العاده دارند . مذهب زمینی به مراتب ضعیف ترند، چون می توان بررسی کرد که آیا حقیقت می گوید یا نه، در حالی که مذهب ملکوتی بسیار قوی است . به اعتقاد من، مذاهب بزرگ تا بی نهایت دوام دارند; اما نمی توانم بگویم چگونه . مگر آن که مذهب جدیدی ظهور کند و بتواند پیروان چندی در میان مذاهب موجود به دست آورد . ملکوت دوام دارد، حال آن که اساطیر زمینی می میرند . برای مثال، در غرب، اعتقاد بر این بود که یشرفت یک اسطوره نیست، بلکه علم است; در حالی که، در واقع، یک اسطوره بود . اسطوره پیشرفت با قدرت تمام حاکم بود و حتی آن را به مابقی جهان نیز حکم می کردند . اما این اسطوره، در اثر عوامل گوناگون، شکست خورد . جنگ جهانی دوم، ضربه ای مهلک به پیشرفت بود; اما پس از آن اقتصاد دوباره به راه افتاد و سرودخوانان جامعه صنعتی جان گرفتند و تقریبا بحران ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشته ایم . بدین ترتیب، دریافته ایم که علم دوسویه است و فقط سعادت و نیک بختی به ارمغان نمی آورد، بلکه خطر اتمی و هسته ای نیز در پی دارد .

به عقیده من، اساطیر در اندیشه های عقلانی وارد می شوند و آنها را تغییر می دهند . مثل اسطوره «الهه عقل » که بر عقل بزرگ سده هجدهم، حاکم بود . ایده هایی مثل علم، به اسطوره علم نیکوکار بدل شده است . به دیگر سخن، اسطوره در چیزهایی رخنه می کند که فکر می کنیم خلاف اسطوره است و با این حال سرشار از نیروهای اساطیری است .

زمانی اسطوره بازار وجود داشت و پس از فروپاشی اتحاد شوروی، اسطوره نولیبرالیسم و این که بازار، با هماهنگ ترین شیوه، اکثر مسائل انسانی را سر و سامان می دهد . اما این اسطوره در حال نابودی است و به اعتقاد من، یازدهم سپتامبر، ضربه مهلکی بر این اسطوره بود . فکر می کنم غرب دوره ای، کم و بیش، تهی از اساطیر را از سر می گذراند . اما مسئله اساسی این است که یک جامعه نمی تواند برای مدتی بسیار طولانی بدون اساطیر باقی بماند . امیدوارم اسطوره های آینده فریب کارانه نباشند . در عین حال شاهد ظهور اسطوره های «فرقه های کوچک » هستیم که هر یک نویدهای خود را دارد . من شخصا هوادار مذهبی نو هستم; یعنی مذهبی بدون خدای وحی شده و حتی بدون خدا; مذهبی که امکان اتحاد انسان ها را فراهم آورد; همانند آنچه من «زمین موطن » نام نهاده ام .

چند سالی است که به مسئله فرقه ها یا، به قول جامعه شناسان، جنبش های نوین مذهبی می پردازم . در این میان، پدیده ای وجود دارد که نمی فهمم . چگونه دانشجویانی که ثمره نظام آموزشی مدرنند، برخی پدیده های متعلق به دستگاه های مفهومی متفاوت را در هم می آمیزند . برای مثال مذهب مسیحیت را با برخی نظریه ها به ویژه نظریه های روان شناسی مدرن و سنت شرقی در هم می آمیزند . آنان، به نوعی، می خواهند به زندگی شان معنا دهند . می خواهم بدانم تحلیل شما از این پدیده چیست؟ آیا شکل جدیدی از آگاهی کاذب (اگر بخواهیم مفهومی قدیمی را به کار گیریم) وجود دارد یا احتمالا این نوعی آفرینش، در جهان معاصر غرب، است؟

نباید فراموش کنیم که از نیمه نخست سده بیستم، در هندوستان، اندیشمندان بزرگ اختلاط، مثل کریشنا، روبیندو و دیگران تلاش کرده اند پیام مسیحیت و آیین هندو را در مذهبی به مراتب عام تر ترکیب کنند . این مذهب، ثمره های بسیاری نداشت; اما در نهایت تلاش بزرگی بود که از هندوستان برخاست . در غرب، محدودیت های تمدن ساخته شده برای کار، عمل، تکنولوژی و غیره، بیش از پیش، نیازهای روانی درون انسان ها را نادیده می گیرد . این امر به ویژه، در نوجوانان و زنان، بسیار محسوس است و در پی آن، برخی ایده ها، به ویژه تکنیک های «صلح با خود» و شکل های متفاوت یوگای بودایی نفوذ یافته اند و حتی مذهب بودا، به یمن شخصیت فرهمندانه دالایی لاما و البته به دلیل وجود ریشه هایی قدیمی تر، یعنی اندیشه شوپنهاور، در فرانسه نفوذ پیدا کرده است .

پیام دین بودا می گوید: «من » تان را نابود کنید تا بتوانید به نیروانا برسید; در حالی که این پیام در فرانسه بدل شد به این که «من » تان را رشد دهید تا هماهنگ شود . البته این به معنای خودپرستی نیست، بلکه مذهبی است در خدمت سوبژکتیویته و نه ویران کردن سوبژکتیویته . در تاریخ، وقتی یک اعتقاد در بافت دیگری وارد می شود، اغلب تغییراتی در محور این اعتقاد روی می دهد و این همان اختلاط است . به علاوه، باید اضافه کنم که هر فرهنگی درهم آمیخته و ترکیبی است . این امر در مورد همه فرهنگ های کوچک و بزرگ صادق است . در ضمن نباید این نکته را نادیده گرفت که وقتی فرهنگی قوی است، عناصر بیرونی را در خود ادغام می کند و وقتی فرهنگی ضعیف است، با ورود عناصر بیرونی، متلاشی می شود . امروزه من به دستاوردهای اختلاط بسیار باور دارم . اختلاط، خلاف همگن سازی است . همگن سازی یعنی مک دونالد، کوکاکولا، یعنی هر آنچه یک شکل می کند، در حالی که اختلاط چیز جدیدی خلق می کند .

من عمیقا فکر می کنم غرب درها را به روی خود بسته است . غرب، از دیرباز، اندیشه های سرزمین های دیگر، به ویژه اندیشه های شرقی را عقب مانده به شمار می آورده است; اما امروز این نکته بسیار مهم است که می توان از طریق رابطه با هندوستان، ژاپن و چین، یک ملاقات بده بستانی داشت . از یک سو، به آنچه در اروپای غربی متولد شده و به دستاوردهای برتر آن تمایلاتی وجود دارد; یعنی گرایش به ایده های حقوق بشر، رهایی زنان، دموکراسی، حقوق ملیت ها و حقوق ملت ها . اما، از سوی دیگر، جریان هایی بسیار قوی وجود دارند که خواهان احترام به سنت ها، وفاداری به نیاکان و خانواده هستند و اگر مذهب را به معنای وفاداری بگیریم، خواهان زندگی در چارچوب مذهبند .

به اعتقاد من، در چنین جهانی، غرب گرایی ناب نمی تواند خود را تحمیل کند . باید دستاوردهای برتر غرب، یعنی هر آنچه به استقلال و آزادی مربوط است، کسب شود . من فکر می کنم جهان نیازمند ملاقات و باروری متقابل جریان های متفاوت برآمده از گوشه و کنار جهان است .

بنابراین من دو چیز را، برای راحتی، در ذهن از هم تفکیک می کنم: تمایل به آزادی و اقتصاد که جهان شمول شده اند و بحران دموکراسی در غرب . بحران دموکراسی در غرب چندگانه است . این بحران پیش از هر چیز از تصلب تمام عیار سیاسی ناشی می شود، آن هم به دلیل آن که دیگر هیچ سرمایه گذاری و نیروگذاری سیاسی وجود ندارد . پیچیدگی جهان مانع از آن است که سیاست مداران تلاش کنند آینده نگر باشند و صرفا با ملاحظات انتخاباتی، به امروز می اندیشند . مسائل سیاسی، بیش از پیش، جنبه فنی و حتی علمی یافته اند و شهروندان در بی خبری کامل از این مسائل نگه داشته می شوند و به آنان گفته می شود که نمی توانند از این مسائل سردربیاورند .

باید جانی دوباره به سیاست بخشید . به عقیده من، چنین مهمی تنها در صورتی تحقق می پذیرد که آنچه من «سیاست تمدن » می نامم، ایجاد شود . این سیاست از ویژگی هایی آغاز می کند که مثبت ترین ویژگی های تمدن اروپایی به شمار می روند; ویژگی هایی که در عین حال، بیش از پیش، منفی شده اند . از آن جمله، فردگرایی است که، در کنار استقلال، یکی از مثبت ترین جنبه هاست که، به دلیل نابودی همبستگی و گسترش تنهایی، به یک ویژگی منفی بدل شده است . «سیاست تمدن » سیاستی است که همبستگی های دوباره را امکان پذیر می کند; سیاست احیا و اصلاح شهرها و روستاها، مبارزه در تمام سطوح برای کیفیت بهتر زندگی; زیرا ما زیر هجوم کمیت گرایی حساب گر هستیم .

وانگهی فقر محاسبه شده، در قالب کمی، یعنی بر اساس درآمد سرانه مسئله نیست، چون مسائلی همچون کشاورزی، ارزاق و غیره وجود دارد . مسئله را باید، بر اساس امید به زندگی، سلامت، نبود دارو، ایدز، بیماری های عفونی و چیزهایی از این قبیل، ارزیابی کرد . پس من به اصلاح سیاست و احیای امید می اندیشم; زیرا، در واقع، شاهد ناامیدی فوق العاده ای در جهان هستیم . کافی نیست که بگوییم باید احیا و اصلاح کرد و امیدوار بود; بلکه پای یک فرایند تمام عیار تاریخی در میان است و ما در ابتدای این فرآیند نوین تاریخی به سر می بریم که شاید نتواند پیشروی کند; زیرا زوال جهان کهنه می تواند به فاجعه رهنمون شود .

من به مسئله دموکراسی باز می گردم . در کشور ما ایران، پس از بیست سال بحث در مورد انقلاب اسلامی یا انقلاب دینی، سه چهار سالی است که از مردم سالاری دینی صحبت می شود . آیا حکومت دینی و دموکراسی ناسازگار نیستند؟ یا می توان گفت که یک حکومت دینی دموکراتیک، نظام گذار است، یعنی گذار از حکومت دینی به دموکراسی؟

به نظر من، چنین حکومتی بیشتر شکل یک گذار را دارد . البته این امر بستگی به منظورمان از حکومت دینی دارد; اگر این مرجع، شماری از الزام های اخلاقی را به ارمغان آورد، چرا که نه . برای مثال در قانون اساسی آمریکا خدا وجود دارد; حکومت آمریکا اندکی دینی است; اما دموکراتیک نیز هست . بنابراین اگر عنصر دینی، در سطح قواعد اخلاقی، جای گیرد می تواند ثبت باشد . من فکر می کنم حکومت دینی می تواند نتایج اخلاقی بسیاری به ارمغان آورد، البته به شرط باز گذاشتن دست دموکراسی . آنچه در دموکراسی مهم است رویارویی نیروهای متخاصم است; چون دموکراسی فقط و اساسا رای اکثریت نیست، بلکه امکان رویارویی نیروهای متخاصم نیز هست .

من هوادار جهان شمول کردن حقوق بشرم; اما فکر نمی کنم حقوق بشر جهان شمول باشد . اگر حقوق بشر جهانی شود، در واقع، بر پایه آزادی بیان، آزادی نقد و آزادی مقاومت در برابر استبداد و خودکامگی استوار است . بنابراین باز هم به همان تناقض می رسیم . شاید باید پذیرفت که غرب شکلی از سلطه است و در عین حال ایده هایی را تولید می کند که منشا رهایی است . تمدن کنونی غرب، در تکنولوژی و شیوه زندگی اش، فرایندهای یک شکل سازی و همگن سازی را تولید می کند، اما در عین حال می تواند، از طریق همین فرایندها (و نه فقط از طریق اختلاط و در هم آمیزی)، تنوع های جدیدی را امکان پذیر کند . البته نوعی شبه جهان شمول بودن غرب وجود دارد; غرب، به تازگی، خود را تنها دارنده عقلانیت و حقیقت می پندارد و فکر می کند مابقی جهان در خرافات سیر می کنند و به همین دلیل است که می گوید کشورهای استعمارزده، برای بهره برداری از حقوق بشر، به بلوغ نرسیده اند . بنابراین خود غرب در کشورهای تحت سلطه اش مانع از حقوق بشر می شود و حقوق بشر را رعایت نمی کند . به اعتقاد من باید کاملا از این دوپهلویی عمیق آنچه اروپای غربی ارائه می کند، آگاه باشیم . ایالات متحده نیز از این همه خشمگین است; اما این چیزی را تغییر نمی دهد . به اعتقاد من دیگر نمی توان این مسئله را طرح کرد; یعنی ما در آستانه تمدنی جهانی و جامعه ای جهانی هستیم که اصل حقوق بشر را می پذیرد و امکان بیان تنوع های منطقه ای را نیز فراهم می آورد .

به اعتقاد من، آنچه جهان اسلام می تواند به ارمغان آورد این است که در نظر گیرد که هر چند گرایش های اجتماعی غربی اند، اما حقوق فردی، نقد و آزادی ها بخشی از میراث جامعه انسانی اند . جهان غرب نیز باید به ویژگی های خاص جهان اسلام احترام بگذارد . اما عناصر گفت وگو و مفاهمه باید از طریق ملاقات ها تامین بشود . چون دو سطح گفت وگو وجود دارد; یکی گفت وگو میان مذاهب که در یک معنا کاری ساده و در عین حال دشوار است . اما گفت وگو میان تمدن های مذهبی و تمدن های لائیک شاید به این معنا باشد که تمدن مذهبی بنیان های جدایی دین از دولت و جامعه را بپذیرد و تمدن لائیک هم وجود مذاهب را بپذیرد . در غیر این صورت گفت وگو ناممکن است .

اما فقط فهم میان فرهنگ ها مسئله نیست، بلکه در بطن خانواده، در میان نسل ها و حتی کسانی که در یک دانشگاه کار می کنند، فهم وجود ندارد . حال چگونه می خواهید انسان ها یکدیگر را بفهمند، در حالی که نزدیک ترین آدم ها قادر به فهم یکدیگر نیستند .

اشاره

ادگار مورن، که از جامعه شناسان و اندیشمندان بزرگ معاصر غرب به حساب می آید، از جمله شخصیت های چپ گرایی است که، در دهه های گذشته، با تعدیل در مواضع خویش، سعی در ارائه گفتمان جدیدی در حوزه فرهنگ و علوم انسانی نموده است . مهم ترین و مشهورترین بخش تفکر او، انتقاد به روش شناسی رایج در علوم اجتماعی غرب است . البته او تنها به نگرش سلبی بسنده نمی کند، بلکه سعی در ترمیم و بهسازی فرایند شناخت در حوزه های انسانی و اجتماعی دارد . مفهوم «پیچیدگی » در اندیشه او نه تنها اشاره به ابعاد گوناگون و تودرتوی حیات انسانی دارد، بلکه تعریض و کنایه ای به ساده سازی و سطحی انگاری در معرفت شناسی غربی است . نخستین راهکاری که از این اصل برمی آید، این است که پژوهشگران علوم اجتماعی، بیش از آن که به تخصص در جزئیات نیاز داشته باشند، به بررسی موضوع از منظرها و ایستارهای متفاوت و گوناگون نیازمندند . دانش های غربی، از این نگاه، تصویری واژگونه از واقعیت ارائه می کنند و طبعا نیازمند نقد و بازکاوی اند . ادگار مورن، گذشته از این دیدگاه عام و کلی، مطالب دیگری در این گفت وگو بیان داشته است که در این جا نکات کوتاهی را درباره آنها اشاره می کنیم:

1 . آنچه مورن درباره آرمان شهر یا اتوپیا گفته است، جای تامل دارد . او ظاهرا می پذیرد که آرمان شهر می تواند وجود داشته باشد، و آرمان شهر را زاییده ایدئولوژی می داند . در عین حال، بر خلاف نگرش مارکسیستی، معتقد است که آرمان شهر به معنای یک آینده محتوم و گریزناپذیر نیست . بلکه آینده را در گرو نیروی خلاقیت ذهن و جامعه انسانی می داند . در واقع، او آرمان شهر را تصویری نسبتا بهتر از جهان کنونی تعریف می کند . مشکل این است که او نسبت ایدئولوژی و آرمان را با خلاقیت انسانی روشن نساخته است . به نظر می رسد ادگار مورن، با آن که به ستیز با ایدئولوژی نپرداخته است، اما از آن سو نتوانسته است نقش و کارویژه ایدئولوژی و آرمان گرایی را در منظومه اندیشه خویش به درستی ترسیم کند . ظاهرا او در میانه ایدئولوژی گرایی مارکسیسم و ایدئولوژی ستیزی لیبرالیسم هنوز نتوانسته است موضع و قرارگاه خویش را مشخص کند . چنان که خواهیم دید این ابهام در سایر اندیشه های او نیز مؤثر افتاده است .

2 . تعریف و تفسیر مورن از اسطوره نیز پرابهام و مسئله انگیز است . او در آغاز اسطوره را به خیال گرایی آدمی باز می گرداند; ولی، در ادامه، به همه ادیان، مکاتب و اندیشه های بشری مهر اسطوره می زند . (اسطوره پیشرفت، اسطوره الهه عقل، اسطوره نولیبرالیسم، اسطوره علم نیکوکار و . .). معمولا اسطوره را در مقابل دین یا در مقابل فلسفه و یا در مقابل علم قرار می دهند; ولی معلوم نیست که او دقیقا میان اسطوره با حوزه های معرفتی یادشده چه نسبتی برقرار می کند . مخصوصا این ابهام هنگامی مشکل ساز می شود که او اسطوره را، در همه اشکال فوق، با یک نگاه می نگرد و تنها به واسطه آثار و پیامدهای خوب یا بد آن، به ارزش گذاری اسطوره ها می پردازد . اگر آنچه گفتیم درست باشد، این گفته او که «به عقیده من اساطیر در اندیشه های عقلانی وارد می شوند و آنها را تغییر می دهند» قابل خدشه و مناقشه است . به هر حال، مشکل اصلی این است که او دقیقا مرز میان اسطوره با دین، علم و عقلانیت را تعیین نکرده است .

3 . سخن ادگار مورن درباره اختلاط فرهنگ ها و باروری و زایش آنها جالب توجه است، ولی معیار و میزانی برای درستی یا نادرستی انواع اختلاطهای ممکن نشان نمی دهد و مکانیزم این اختلاط را ارائه نمی کند . آنچه او درباره «فرهنگ قوی » و «فرهنگ ضعیف » بیان داشته است، به تنهایی کافی نیست، زیرا معلوم نمی کند که قوی یا ضعیف بودن یک فرهنگ به چه معناست؟ آیا این که یک فرهنگ می تواند فرهنگ دیگر را در خود هضم کند، نشانه «قدرت فرهنگی » است؟ نقش قدرت های سیاسی و اقتصادی، در سلطه و استحاله فرهنگ ها، کدام است؟ و ... . دیدگاه مورن نمی تواند این نکته را تبیین کند که چرا برخی از فرهنگ های توانمند گذشته، بر اثر جنگ ها و سلطه جویی های دیگران، نابود شده و به فراموشی سپرده شده است .

4 . تحلیل ادگار مورن از بنیادهای فلسفی تمدن غرب و پیامدهای عینی و اجتماعی آن، در ابهام و سردرگمی جدی به سر می برد . او با آن که فردگرایی را از «مثبت ترین ویژگی های تمدن اروپایی » می داند، هم زمان پیامدهای ویران گر آن را نیز برمی شمارد و هیچ تحلیل روشنی که بتواند جنبه های مثبت و منفی این اندیشه را نشان دهد، ارائه نمی کند . در همین راستا، آنچه او به عنوان «سیاست تمدن » از آن نام برده است و آن را به مقولاتی چون امید به زندگی، سلامت، ایدز و ... مربوط دانسته است، زمانی می تواند راهگشا و مؤثر باشد که پیوند این مقولات با بنیادهای فکری و محصولات اجتماعی، اخلاقی و تکنولوژیک آن مد نظر قرار گیرد . به نظر می رسد، علی رغم نظریه روش شناختی مورن درباره «پیچیدگی » ، او خود در این گونه مسائل دچار ساده سازی و یک جانبه نگری شده است; گونه ای از ساده سازی که او را به پارادوکس های مهیب و زیانباری رهنمون می سازد . علائم این پارادوکس بنیادین در اندیشه مورن را می توان در این گفته او سراغ گرفت: «شاید باید پذیرفت که غرب شکلی از سلطه است و در عین حال ایده هایی را تولید می کند که منشا رهایی است . تمدن کنونی غرب در تکنولوژی و شیوه زندگی اش، فرایندهای یک شکل سازی و همگن سازی را تولید می کند، اما در عین حال می تواند از طریق همین فرایندها، تنوع هایی جدید را امکان پذیر کند .»

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان