خواجوی کرمانی در سه جای دیوان عظیمش کلمه کربلا را به کار برده است و اشاراتی به حضرت سیدالشهدا(ع) دارد. در یکی از قصیده های خود نام تمامی دوازده امام را می برد و تجلیل بسیار گرانقدری از آنها می کند که همین شیعه اثنی عشری بودنش را به طرز محکمی اثبات می کند. خواجو در یکی از غزلهایش، اشعار و ابیاتی دارد که رسما جریان کربلا را ذکر می کند:
به حلق تشنه آن رشک غنچه سیراب
که رخ به خون جگر شوید از غمش عنّاب
شه دو مملکت و شهسوار نه مضمار
مه دوازه برج و امام شش محراب
حدیث مقتل او گر به گوش کوه رسد
شود ز خون دل، اجزای او عقیق مذاب
و گر سپهر برد نام آتش جگرش
کند به اشک چو پروین ستارگان را آب
به کربلا شد و کرب و بلا به جان بخرید
گشود بال و از این تیره خاکدان بپرید
خواجو همچنین ابیاتی در مورد امام سجاد(ع) دارد و درباره امام باقر(ع) نیز اشاراتی دارد:
به آفتاب جهان تاب آسمان علوم
که شد منور از انفاس او آسمان علوم
یا درباره امام جعفر صادق(ع) می گوید:
امام کعبه نشین، جعفر فرشته نشان
خلیل خضر خلف، صادق خلیفه خدم
به هر حال در سه جای کل دیوان خواجو عین نام کربلا آمده است که یک موردش متناسب با این ایام قرائت شد.
برخی از غزلیات خواجو نشان دهندهٔ تسلط او بر معانی و اشارات عرفانی است؛ از جمله می توان به غزلی با مطلع «هر که مجنون نیست، از احوال لیلی غافل است» اشاره کرد:
هرکه مجنون نیست از احوال لیلی غافل است
وان که مجنون را به چشم عقل بیند، عاقل است
قرب صوری در طریق عشق بعد معنوی است
عاشق ار معشوق را بی وصل بیند، واصل است
اهل معنی را از او صورت نمی بندد فراق
وان که این صورت نمی بندد، ز معنی غافل است
کی به منزل ره بری تا نگذری از خویش ازآنک
ترک هستی در ره مستی نخستین منزل است
گرچه من بدنامی از میخانه حاصل کرده ام
هر که از میخانه منعم می کند، بی حاصل است
ای که دل با خویش داری، رو به دلداری سپار
کان که دلداری ندارد، نزد ما دور از دل است
یاد ساحل کی کند مستغرق دریای عشق؟
زانکه این معنی نداند هر که او بر ساحل است
عاشقان را وعظ دانا عین نادانی بود
کان که سرّ عشق را عالم نباشد، جاهل است
ترک جانان گیر خواجو یا برو جان برفشان
ترک جان سهل است، از جانان صبوری مشکل است
تأملات و مفاهیم عرفانی در اشعار خواجو
به بیت اول توجه کنید، آیا خواجو در بیان این مطلب نگاهی به داستان «خلیفه و لیلی» در دفتر اول مثنوی دارد؟ می دانیم که خواجو در سال 689 به دنیا آمد و این هفده سال بعد از فوت مولاناست و سال 753 یعنی زمانی که حافظ در کوچه پس کوچه های شیراز زندگی می کند. اصلا در تاریخ ادبیات ما نسبت خواجه و خواجو بحث مهمی است، ولی به احتمال بسیار زیاد جناب خواجو با مثنوی آشنا بوده است. اینکه در مصرع اول بیت اول گفته «غافل است» و در مصراع دومش گفته «عاقل است»، یعنی از لحاظ ترادف معنایی، عقل را معادل غفلت گرفته است و عقل در بیت اول، معادل غفلت و بی خبری است.
با دقت به شعر می توان فهمید که خواجو باید یک جاهایی را پشت سر گذاشته باشد، وگرنه مفاهیم عرفانی را نمی شود کپی کرد؛ معانی عرفانی را نمی شود بازی کرد. تا این معنا در جان ننشیند و با آن آغشته نشود، به زبان درنمی آید. قرآن کریم می فرماید: «انّا نحنُ نزّلنا الذّکر و انّا لهُ لحافظُون» یعنی ما خود مرسل ذکریم و خود حافظ آنیم. ما خود نازل کننده ذکریم و می دانیم که در میان آدمیان هیچ چیز جان سالم به در نمی برد و آدمی هر چیزی را در عالم به آن بخش فجور نفس خویش آلوده می کند و قرآن هم نمی تواند از آن مصون باشد. اگر انجیل و تورات و زبور و صُحف تحریف شده است، قرآن هم ایمن نیست و در قلمرو انسان ممکن است آلوده شود، پس لاجرم ما خود حافظ، پاسبان و نگاهبان آنیم. من از این معنا استفاده می کنم که بگویم آن حقایق رقیقهٔ قلبیه هم حافظی دارد. به همین دلیل نمی شود آنها را بازی و کپی کرد. اشعار قابل نسخه برداری و تکرار هستند، اما معانی نیستند. به همین دلیل است که می گویم خواجو حتما جایی را دیده است.
خواجو و کوس برابری عرفای نامدار
عرفان تنها قلمروی است که نمی شود در آن بازی کرد و اگر کسی بازی کرد، بی تردید رسوا می شود. هر کس که عرفان فروشی کرد، رسوای کوچه و بازار می شود، نه آن رسوای مثبتی که عشاق از جنون عاشقی می برند، بلکه رسوا از جنس آدمهایی که در قلمرو سیاسی و غیر سیاسی زیادند. معانی عظیم و عمیقی در این شعر وجود دارد که معتقدم محصول برخی مواجهت های شهودی خواجوست. البته خواجو دوره جوانی پر شر و شوری با سفرهایش داشته است و در مدح هم ید طولایی دارد. در جوانی دنبال ثروت و آنچه مقتضی طبع جوان است، بوده و شاید لبی هم تر کرده باشد، ولی واقعیت قضیه این است که وقتی سن به چهل می رسد، آن که اهل دل است، حتی اگر تا به حال هم در غفلت بوده باشد، بالاخره یک شخصی پیدا می شود که زمام شتر یا اسبش را بگیرد و از او سؤال مردافکن بپرسد که: «شأن محمد بالاتر است یا بایزید؟!» همان سؤالی که شمس از مولانا کرد. محال است که کسی استعداد و ذوق عرفانی داشته باشد و جوانی را به غفلت گذرانده باشد و در یک برهه خاص بعد از چهل سالگی، تلنگری به او نخورده باشد.
در قرآن اربعین سن کمال است. چهل سالگی سن کمال است. حضرت محمد(ص) هم باید به این سن برسد تا مصداق رسالت بشود. آن وقت اگر کسی بتواند این پیام را بشنود و استعداد و ذوقش را هم داشته باشد، راه هموار است. من تقریبا یقین دارم که خواجو با اینکه بر طبق مسائل تاریخی در 64سالگی فوت کرده، حداقل چهارده یا پانزده سال برای تأملات عرفانی وقت داشته است و کسی که دیوان خواجو را بخواند، متوجه می شود او برای اینکه با عرفای نامدار زمانه اش کوس برابری بزند، شعر عرفانی نگفته است. چون وقتی ما این ابیات را می خوانیم، می فهمیم خواجو به تقلید از دیگران ابیات زیبا می سراید یا جگرگوشه های دریافت شده توسط دل شکسته خویش را به صحنهٔ تحریر درمی آورد. آن که اهل دل باشد، در نزد خود محک و معیار دارد و بنا به محک و معیار خود می سنجد که این سخن از سر تقلید است یا به قول مولانا در فیه ما فیه، از سر تحقیق.
وقتی از مولانا شرح صدرالدین قونوی را که تربیت شده ابن عربی است می پرسند که: «حضرت مولانا، صدرالدین محقق است یا مقلد؟» پاسخ می دهد: «آدم خوبی است، اما مقلد است!» مقلد به قول دیگران اعتماد می کند و آنچه دیگران می گویند، در جان خود تجربه نمی کند؛ اما محقق تجربه می کند. درک اهل دل، اعتماد به گفته دیگران نیست، حتی اگر آن دیگری حجت باشد. عارف می گوید: «حدثنی قلبی عن ربی»، یعنی نمی گوید قال فلان و
یافته های عارف محصول مواجهات شهودی اوست. آن کسی که دلش شیدای شنود کلمه عشق باشد، دلی دارای معیار دارد. بنابراین وقتی این زبان باز می شود و ابیات خوانده می شود، متوجه می شود که بیت از سر تحقیق است یا تقلید. عارف مواجهات شهودی خود را تجربه میکند و چون تجربه کرد، امکان اخفای آن را ندارد؛ توانایی پنهان کردن آن را ندارد. به همین دلیل است که می گویند: پری رو تاب مستوری ندارد.
نسبت استقلالی و اتصالی ابیات
این تجربه باید در جایی گفته شود که یا رمان می شود یا شعر یا تذکره الاولیای عطار یا موسیقی یا معماری یا کتاب یا کلام و دلی که با بینش و رؤیت آن دلها را می لرزاند. خلاصه یک چیزی می شود؛ چون محال است کسی به حقیقت برسد و مواجهت با آن حقیقت برایش رخ دهد و به او دستور داده نشود که دیگران را در این زیبایی و لذت با خود شریک کن. محال است این دستور به او داده نشود. به همین دلیل این غزل خواجو را محصول یکی از مواجهاتی می دانم که شاید در 55 سالگی او رخ داده است و این هم به این دلیل نیست که چون در این سالها آدم فکر می کند آرام آرام بانگ رحیل دارد به صدا درمی آید، بلکه در این دوران شور و شر زندگی فروکش می کند و آدم به دنبال درک باطنی تر حقیقت زندگی است و اینجاست که امکان برخی از تألمات روحی فراهم می شود. به هر حال من این غزل را محصول دوران پختگی خواجو می دانم، چون معانیی که در آن ذکر شده، معانیی است که نمی شود از سر تکلیف گفت. عرفان امکان چنین تقلیدگری هایی را به مقلدان و بازیگران نمی دهد.
اگر این غزل متعلق به دوران پختگی خواجو باشد و بخواهیم از این به بعد وارد خود غزل شویم، نیازمند بیان یک مقدمه در تأویل و شرح این گونه غزلیات هستیم. در غزلیات عرفانی، نسبت ابیات با هم گاهی استقلالی و گاهی اتصالی است. همچون آیات قرآن که حتی نه در یک سوره، از فضاهای مختلف و متعدد چنان سخن بگوید که امکان ارتباط یک آیه با آیه قبل یا بعد، که مطلق ممکن پذیر نباشد، بلکه گاهی در خود یک آیه هم فرازها با هم نسبت معنوی عقل پسندی را که دنبال آن هستیم، ندارند و به نظر می رسد یک فراز استقلالی دارد که بنا بر این استقلال قابل جمع با قبل و بعد خودش نیست. بر این اساس در غزلیات عرفانی هم گفته می شود که ممکن است یک غزل از اول تا آخر یک معنا را به صورت های مختلف متجلی کند. در این صورت می گویند نسبت ابیات در این غزل اتصالی است؛ یعنی ابیات با هم اتصال دارند و ما یک منظومه و حقیقت واحده داریم که این حقیقت واحده در یک غزل، بنا به وحدت معنا و معنویت در الفاظ مختلف جاری می شود، ولی کل آن یک حقیقت است. اما در غزلیات حافظ گاهی، واقعا صدر و ذیل غزل متفاوت است. گاهی یک بیت نکته ای می گوید که هیچ گونه امکان ارتباط و اتصال با بیت قبل یا بعد آن وجود ندارد.
عرفان ساختارشکن است
در غزلیات عرفانی گاهی نسبت ابیات استقلالی است؛ یعنی الزاما کلیه غزل حاوی یک معنا نیست، چون اتصال معنا از قوانین مجهول عقل ماست. عقل هنری ما ساختار درست می کند و در قلمرو این ساختار هر چیزی را روی شئ ماقبل خودش قرار می دهد. عرفان محکوم به این ساختار است؛ اما عرفان در حقیقت خود ساختار شکن است.
از خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
وقتی قصه این شد، شعر عرفانی وحشی و غیر قابل مهار می شود. عقل بر روح شما لگام می زند، عشق لگام را برمی دارد که بیت اول این غزل خواجو نیز همین را می گوید. در بیان عرفانی، ساختار از «خلاف آمد عادت» تبعیت می کند، بنابراین ممکن است که در بیان یک غزل، ناگهان روح و جان میل به سمت و سوی دگر کنند. شاعر یا عارف، بنا به اتکای به آن ساختار، به روح خود لگام نمی زند و از ورود به آن معنا باز نمی ماند. به همین دلیل اصل انفصال ابیات در یک غزل، نزد محققان در قلمرو شعر عرفان فارسی پذیرفته نمی شود؛ ولی گاهی هم هست که یک غزل یک حقیقت واحده را در کل خود ذکر می کند.
معمولا نگاه های ظاهربین در سنجش نسبت میان دو بیت اول این غزل خواجو، کل این غزل را در عرصه انفصال و استقلال معنا قرار می دهند. می گوید بیت اول سر در یک معنایی دارد و بیت دوم، سر در معنایی دیگر و به همین دلیل معتقد به استقلال ابیات می شود؛ در حالی که این غزل این گونه نیست. این غزل بیانگر اتصال معنوی در میان همه ابیات است و آن داستان بی سرانجام و مکرر حضرت عشق که جلوه های مختلفش را در ابیات مختلف ذکر می کند؛ بنابراین در خوانش غزلیات عرفانی باید توجه داشته باشیم گاهی اتصال و گاهی انفصال معناست.
مجنون، عقل و جنون
نکته دیگر ورود به داستان بیت اول و شرح عارفانهٔ غزل است و اینکه بیت اول یا مطلع غزل چه می گوید و به دنبال بیان چه نکته ای است. بیت اول بیانگر سه وجه کلی است: اولا بیان شأن نزول عقل است؛ دوم، بیان شرح و تجلیل قداست جنون است. اینجا شما به واسطه لیلی می گویید که این مجنون، مجنون است ولی مراد خواجو در اینجا، مجنون به معنای قیس عامری نیست بلکه همان معنایی است که در رساله فایدروس افلاطون از دیوانگی آمده است. عقل در اینجا معادل غفلت است. آن عقل معاشی است که امکان و استعداد ورود به جهان عاشقی و جنون عاشقی را ندارد. این مجنون هم منظور قیس عامری نیست، بلکه منظور عقل رهیده ای است که بنا به رستن از عقل و ورود به وادی جنون، امکان رؤیت جمال حضرت لیلی یا حقیقت را می یابد. دلیل من برای این حرف خود خواجوست. خواجو در یکی از غزلیاتش، منظور خود از مجنون، عقل و جنون را شرح داده است:
به عقل کی متصور شود فنون جنون
که عقل عین جنون است و الجنون فنون
ز عقل بگذر و مجنون زلف لیلی شو
که کل عقل عقیله ست و عقل کل جنون
به نور مهر بیارا درون منظر دل
که کس برون نبرد ره مگر به نور درون
جنون نتیجه عشق است و عقل عین خیال
ولی خیال نماید به عین عقل جنون
به عقل کاشف اسرار عشق نتوان شد
که عقل را به جز از عشق نیست راهنمون
در آن مقام که احرام عشق می بندند
به دیده طهارت کنند و غسل به خون
شده ست این دل مهموز ناقصم با مهر
مثال زلف لفیف پریرخان مقرون
چو من بمیرم اگر ابر را حیا باشد
به جای آب کند خاک من به خون معجون
حیات چیست؟ بقائی فنا در او مضمر
ممات چیست؟ فنائی بقا در او مضمون
اگر جمال تو بینم، کدام هوش و قرار؟
ور از تو هجر گزینم، کدام صبر و سکون؟
چه نیکبخت کسی کو غلام روی تو شد
مبارک آن که دهد دل به طلعت میمون
اگر به روی تو هر روز مهرم افزون است
نشاط دل نبود جز به مهر روزافزون
محققت نشود سرّ کاف و نون خواجو
مگر ز زلف چو کاف و خط سیاه چو نون
تأثیرپذیری خواجو از مثنوی و مولانا
به نظر من خواجو این غزلیات را به تأثیر از مثنوی سروده است؛ اما مورخان طوری در این باره صحبت می کنند که انگار پای مثنوی به کرمان نرسیده بوده است؛ چون خواجو این شعر را مثلا در سال 740 یعنی چیزی در حدود 70 سال بعد از وفات مولانا می گوید. مولانا چنان شهرت عالم گیری داشت که خیلی از نُسخ مثنوی در ایران نوشته شد و محال بود آوازه آن به اقصی نقاط مملکت ایران نرسیده باشد؛ ولی نوع بیان مورخان به گونه ای است که انگار خواجو اصلا مثنوی را ندیده! امثال من که تا حدودی مثنوی و مولانا را می شناسیم و دیوان خواجو را هم مطالعه کرده ایم می فهمیم که اگرچه شاید هیچ جا، هیچ استنادی نباشد، ولی واقعیت قضیه این است که شباهت معنوی بسیار است و این شباهت در اینجا و به ویژه در تاریخ خواجو آمده است که تقریبا هیچ دیوانی نبوده که نخوانده باشد؛ بنابراین امکان تأثیرپذیری خواجو از مثنوی و مولانا، بنا به معنا ثابت است، ولی دلیل تاریخی آن مسکوت است.
برخی موارد تاریخی و عدم تصریح خواجو به مولانا که اصلا رسم و سنت نبوده و تقریبا به هیچ کسی استناد صریحی نداشته، سبب شده است که بگویند بین خواجو و مولانا نسبتی وجود ندارد؛ ولی واقعیت قضیه این است که تقسیم به عقل کلی و عقل معاش در غزل دوم خواجو از جناب مولاناست. از دیدگاه خواجو در این غزل، هر که مجنون نباشد، عاقل است و هر کس عاقل باشد، در بند است. به همین دلیل است که گفتیم عاقل در بیت اول غزل ابتدایی را غافل بخوانید، چون بین این دو ترادف معنایی وجود دارد. بنابراین خواجو در غزل دوم شرح داده است که منظورش از جنون و عقل چیست.