ماهان شبکه ایرانیان

بازگشتی به «عصر ادب» در «عصر آشوب»

جایی خواندم که بدترین کاری که یک نویسنده می تواند بکند این است که با «من» شروع کند. راست یا دروغ، با این جمله شروع کردم

ماهنامه اندیشه پویا - علی فردوسی، استاد تاریخ دانشگاه نوتردام امریکا: جایی خواندم که بدترین کاری که یک نویسنده می تواند بکند این است که با «من» شروع کند. راست یا دروغ، با این جمله شروع کردم. چون نمی خواستم نوشته ام با این جمله شروع شود که «من یک معلم ام». موضوع این نوشته ده کتابی است که به نظرم هر ایرانی ای باید بخواند، و در این ارتباط است که شغل شریف معلمی (یعنی شغلی که به جای پول به آن شعار می پردازند) مطرح می شود. خلاصه مطلب این است. در حالی که به نظر می رسد باید معرفی ده کتاب برای معلمی که عمرش را در ارتباط با کتاب گذرانده کار ساده ای باشد، بعد از کمی درنگ ناگزیرم اعتراف بکنم این طور نیست.

یک معلم در سطح دانشگاه باید هر ترمی برای هر یک از درس هایی که آن ترم تدریس می کند چند کتاب معرفی کند. اما برای این کار باید پیش از تعیین کتاب برای شاگردانش به چند پرسش پاسخ بدهد. یکی از اولین پرسش ها این است که اصلا چرا کتاب؟ و نه چیز دیگری؟ من خودم با این که اهل کتابم اصلا متقاعد نشده ام که کتاب خواندن برای همه دانشجویان کار لازم و یا حتی مفیدی است. کتاب یک تکنولوژی یا وسیله تاریخی است؛ مثل کتیبه، یا نوار کاست، یا سی.دی، یا فلش درایو که می شود در آن محتواهای گوناگونی ریخت. فرض کنید شاگردی می خواهد بسکتبالیست یا نوازنده گیتار بشود. چرا باید کتاب بخواند؟ از حداقلی که بگذریم، یعنی کتاب هایی که به درد کار و حرفه او می خورند، آیا بهتر آن نیست که به جای خواندن برود تمرینش را بکند؟
 
 بازگشتی به «عصر ادب» در «عصر آشوب»
 علی فردوسی

من یک بار از اردشیر محصص خواستم درباره طرحی که کشیده بود توضیحی بنویسند. گفت اگر می توانستم با نوشتن حرفم را روشن تر از کشیدن بیان کنم، آن گاه از همان ابتدا آن را می نوشتم. من خودم از کسانی هستم که در زبان انگلیسی به او می گویند «هَندی مَن»، یعنی کسی که اگر ماشین لباس شویی خراب شد خودش درستش می کند، واشر شیر آب را خودش عوض می کند، سیم کشی را خودش می کند. برای همین سال ها بود که دو قفسه کتاب در منزل ما پر بود از کتاب های راهنما با عنوان هایی از قبیل «سیم کشی برای مبتدیان»، «سیم کشی پیشرفته برای منزل و دفتر کار»، «چگونه گاراژ یا انباری منزل را تبدیل به دفتر کار کنیم؟»، «اتاق دومنظوره: دفتر کار در روز، اتاق خواب در شب»، «تمام دیوارهای تان را قفسه کتاب کنید، بی آن که همسرتان شمار ا طلاق دهد»، و از این قبیل.
 
اما الان چند ماهی می شود که اغلب این کتاب ها را در کارتن بسته بندی کرده ام و به تبعید انباری فرستاده ام. آنچه اجازه داده است که این کتاب ها از وضعیت اشرافی دم دست بودن بروند توی وضعیت فقیرانه جعبه کارتن اینترنت است. هر که خودش یک بار آشپزی کرده باشد می داند که دیدن یک کلیپ توی یوتیوب به مراتب کار را آسان تر می کند، تا خواندن یک دستور آشپزی. همین طور است هر تعمیری، از جمله قفسه بندی و سیم کشی انباری. حالا که دیگر یوتیوب آمده است کتاب های راهنمایی از این دست دیگر برای خوانندگان عادی نه تنها از فایده افتاده اند، بلکه علاوه بر جا گرفتن، حالت قشنگی هم به خانه نمی دهند. هر که آن ها را ببیند فکر می کند یکی از آن پرولترهای عصر انقلاب صنعتی این جاست! اما در این مورد کتاب های طباخی صادق نیست.
 
با استفاده یکی از آن کتاب های تبعیدی، یک قفسه کتاب شیک در آشپزخانه زده بودم برای کتاب های آشپزی، که به آشپزخانه ما حالت یک کارگاه جدی داده است. در این قفسه از کتاب های «آشپزخانه مامان در توسکانی»، «روش پخت و پز چینی باواک»، «خوراکی های محلی ژاپن» دیده می شود تا کتاب هایی مانند «زندگی بهتر با خوراک های گیاهی»، «چگونه کلسترول را با رژیم غذایی کنترل کنیم»، «وزن خود را کم کنید و کم نگه دارید»، «سیر و پُر بخورید و وزن کم کنید». قفسه به هر مهمانی ثابت می کند که در این مکان آشپزی جدی گرفته می شود و آن مردی که پیش بند بسته است نه تنها یک مرد مردن اهل آشپزخانه است بلکه یک آدم حرفه ای است مشغول یک کار به شدت مطالعه شده که هم جنبه های پزشکی دارد و هم انترناسیونالیستی.
 
برای همین است که کتاب های آشپزی هنوز سر جای شان هستند. آن ها حال و هوا و پرستیژ و افه به آشپزخانه می دهند. بسیاری از کتاب ها برای «خواندن» نیستند، هرگز نبودند، بلکه چون خواندن تنها راه دسترسی به محتوای آن ها بود به این تکنولوژی تاریخی تحمیل شده بودند. فرهنگ لغات و دائره المعارف از این قبیل اند. اگر جز این بود من چند دوره دانش نامه معرفی می کردم. شاید همین درک بود که تا همین اواخر استادان برخی از رشته ها را ترغیب می کردند مهارت و فن عملی را سینه به سینه نقل کنند. سال ها پیش ایوان ایلیچ کتابی نوشته بود به اسم «مدرسه زدایی از جامعه». تز بی حکمتی نبود. تز «کتاب زدایی از جامعه» هم خالی از حکمت نیست. آیا می شود گفت که مدرسه و کتاب هیچ کدام قداست خاصی ندارند؟
 
بازگشتی به «عصر ادب» در «عصر آشوب» 
 
خدای موسی ترجیح داد وحی اش را روی لوح بنویسد. مردم بعدها شدند «اهل کتاب». آیا رابطه خدا با انسان بعد از کتاب دگرگون شد؟ از طرف دیگر، در بسیاری از منازل یک جلد قرآن کریم و اغلب همراه آن یک دیوان حافظ روی رَف می گذاشتند که با این که کتاب بودند به واقع برای خواندن آن جا گذاشته نشده بودند، به ویژه که در اکثر موارد هیچ کس در خانه نبود که خواندن بداند، به ویژه عربی؛ حتی خیلی وقت ها اهل خانه فارس زبان هم نبودند. این کتاب ها به منزل «حرمت» می دادند. می گفتند این خانوار یک جماعت فرهنگی هم هست؛ نمادهای آن را دارد، که یعنی ارزش فرهنگی را قبول دارد، مثل خیلی چیزهای دیگر که خودش نمی تواند انجام دهد، مثلا شکسته بندی یا صیغه عقد. می گفتند این منزل را باید در مقیاس فرهنگی جدی گرفت.
 
این مرد خاک آلود نه تنها یک رعیت، بلکه یک موجود فرهنگی است. انسجام فرهنگی در نهایت همین انسجام به واقع موجود. فرهنگ فقط وقتی وجود دارد که جمعی خودشان را در نسبت با ایده ای یک سوژه جمعی ببینند. فرهنگ در نهایت یک مقوله آمپریک نیست. یک مقوله استعلایی است. هیچ مفهومی از فرهنگ نیست که یک بُعد آرمانی و آرزوپندارانه نداشته باشد. درست در نقطه مقابل آن نوع کتاب ها که خواندن محدود و مشخصی می طلبند، نوعی از کتاب را داریم که کمدین معروف استیو مارتین آن را به طنز در نوشته ای که سال ها پیش در نیویورکر چاپ شد حاصل «نوشتن محض» می خوانَد. نوشتن محض، به گفته مارتین، «باارج ترین نوعِ نوشتن است، زیرا مدام با این آوار مکرر همراه است که "اصلا چرا دارم این را می نویسم؟"
 
آن گاه، و تنها آن گاه است که نویسنده می تواند به نوشتن درخشان ترین اثرش امید ببندد. زیرا آوای خواننده، پرسش مکمل آن را تکرار می کند که "اصلا چرا دارم این را می خوانم؟"» این البته یک فانتزی کمیک است، و بیش تر نشان دهنده حد امکان نوشتن و حامل آن کتاب است. نوشتن بی هیچ منظوری، یعنی نوشتن برای نوشتن به همان اندازه یک وضعیت سرحدی است که مکمل آن خواندن برای خواندن، درست به همان معنایی که راجع به هنر برای هنر می شود گفت. این امور تنها به عنوان یک وضعیت سرحدی قابل تصورند. به هر حال، ما با کتاب خیلی کارها می کنیم، که بهتر است حالا که تکنولوژی جدید آمده است، کتاب را از خدمتکاری آن ها معاف کنیم.
 
پرسشی که می ماند این است که پس از این معافیت ها و تفریق ها آیا هنوز چیزی، تتمه ای، باقی می ماند که نازدودنی است، و بنابراین در خور نام «کتاب»؟ می شود این تامل، یا به زبان حافظ «وابینی» را ادامه داد. دست آخر بر می گردیم به پرسشی که از همان ابتدا پرسشی بود که در همه پرسش هایی که من به عنوان یک معلم در بالا مطرح کردم خودش را می پرسید، نشانگر همه چیزها، به قول آگامبن، یا پرسشگر جمله پرسش ها در این جا. این پرسشی است راجع به چیستی کتاب، نه به مثابه یک مقوله آمپریک، بلکه به مثابه یک خویشکاری اندرباشانه. چیست آنچه کتاب به مثابه کتاب انجام می دهد که مختص کتاب است، یا به هر صورت کارکردی است که کتاب، در مقایسه با دیگر وسایل حمل محتوا آشکارا در آن ارجحیت دارد؟ آیا می شود تعریف ایجابی تر و متعیّن تری از کتاب به دست داد؟
 
 بازگشتی به «عصر ادب» در «عصر آشوب»
یک نسخهٔ خطی گورکانی گلستان سعدی
 
فکر می کنم این همان کاری است که هارولد بلوم در یکی از کتاب های معروفش می کند؛ کتابی که در 1994 به طبع رسیده و بر خلاف انتظار، به رغم هیبت دانشگاهی آن، مورد استقبال عمومی واقع شد. عنوان کتاب به انگلیسی این است The Western Canon: The Books and Schools of the Ages، که شاید بتوان آن را به این شکل بسانارسا ترجمه کرد: «کتاب های مرجع سنت غربی: کتاب ها و مکاتب اعصار»، ولی من از این پس آن را «کانون» خواهم خواند. در این کتاب بلوم پس از پژوهش در باب 26 نویسنده در سنت ادبی غرب، فهرستی بلندبالا از کتاب هایی به دست می دهد که هر کس خودش را در فرهنگ غرب باسواد می داند باید بخواند.
 
کتاب های یک کانون با میان کنش و هم افزایی مجموعه یا به واقع کلیتی را تشکیل می دهند که نسلی پس از نسلی آن ها را طوری می خواند که انگار زنده اند، و هنوز همچنان به جهان آن نسل نوعی معنا و وحدت می دهد. آنچه این کتاب ها را کانون می کند، و بنا به تعریفی که ما دنبالش بودیم «کتاب»، این است که این کتاب ها راجع اند به نوع سوژه به مثابه سوژه، به این معنا که «کانون» برسازنده سوژه است و به این حساب نه یکی از ابزار او. به یان آگامبنی، کتاب به مثابه کتاب در نسبت با سوژه «constitutive» است و نه «constitited». یک تمدن تاریخی بدون «کانون»اش فهم پذیر نیست. پرداختن به تفصیلات کار او این نوشته را بسا طولانی خواهدساخت.
 
آنچه بلافاصله از آن به کار ما می خورد، اصل کار بلوم است که می شود به شکل این پرسش مطرح ساخت: آیا مجموعه ای از کتاب ها وجود دارند که بشود گفت کلیتی را تشکیل می دهند که می توان آن را «کانون سنت ایرانی» خواند؟ من فکر می کنم چنین مجموعه ای وجود دارد و حتی از دیرگاه نامی هم به خودش داده است، و آن نام «ادب» است که در آن ما از یک بافتار صحبت می کنیم که ادبیات فارسی به آن ارجاع می دهد، و شامل رویکرد، رفتار، ارزش ها، و طبع و سلیقه های خاص خودش است (مثلا ظرافت در رفتار، خوش سخنی در گفتار، انسان گرایی در ارزش ها، زهدپرهیزی در معاش و...). لیکن این «کانون» ایرانی به دلیل های گوناگون، از جمله بغرنجی ساختار فرهنگی ما و ناتوانی اش در تاریخی کردن خویش بی رمق و کمسو می تابد.

این بحثی است که ما را به جاهای دور خواهدبرد، فقط در گذر بگویم بلوم به دنبال ویکو، چهار عصر برای سنت غربی تشخیص می دهد: عصر تئوکراتیک، عصر اریستوکراتیک، عصر دموکراتیک و عصر آشوب، که یعنی عصر حاضر، و می بینیم که ویژگی شرایط ما در ارتباط با این الگو همزمانی چند عصر است با هم. بدیهی است که اوضاع ما پیچیده تر هم شده است. ما اکنون در یک دوران گذار به سر می بریم، در جهانی که در حال گذار از عصر آشوب خویش است. این که این لیست پیشنهادی به عنوان لیست نهایی پذیرفته شود یک خوش خیالی خام است. نباید انتظار داشت که یک لیست ده کتابی مورد قبول کسی قرار بگیرد که از پیش آن را قبول نداشته است. با این مقدمه، در این جاده کتابی را که به نظر من در هر لیستی از کانون ایرانی، یا «ادب»، باید لحاظ شوند فهرست می کنم.
 
بازگشتی به «عصر ادب» در «عصر آشوب» 
مثنوی معنوی مولانا

از این ده کتاب، هشت کتاب متعلق به دوران کلاسیک اند و دو کتاب متعلق به دورانی که تازه آغازیده ایم. در این میان یک دوره هم هست (از تیموریان تا قاجاریه) که چیزی جز تکرار سراغ ندارم. ناگفته پیداست که جای بسیاری از نام ها و کتاب ها در این جا خالی است: برادران غزالی، عطار، روزبهان بقلی شیرازی، کلیله و دمنه، تاریخ بیهقی، در «عصر ادب»؛ و ملک خان، آخوندزاده، هدایت در عصر آشوب. آنچه در این میان به خوبی پیداست کوشش این سنت است برای حفظ اعتدال زرین میان اندیشه و زبان، میان حکمت و حالت، و در نهایت میان روح و تن، دقیقا از آن رو که «ادب» خود اندرباشانه متضمن این نسبت زرین است: چگونه باشیم (وجود) و چگونه بنمایانیم (نمود).

1. شاهنامه فردوسی: اُوئِر باخ در کتاب محاکمات اش می نویسد ادبیات غرب دیالوگی است، و نه لزوما موافقتی، با دو کتاب: انجیل و «هومر». می شود به همین سیاق گفت ادبیات کلاسیک فارسی دیالوگی است با دو کتاب: قرآن و شاهنامه. شاهنامه در حرکتی آرکائیک، به زبان فارسی رسمیت می بخشد. زین پس زبان فارسی خود محل بروز اوریژینال حقایق فرهنگی می شود.

2. دیوان ناصر خسرو: نمونه بارز نشاندن حکمت فلسفی در درون شعر فارسی است؛ کوششی برای جلوگیری از لغزش شعر فارسی به شعر راح و روح خالی.

3. دیوان سنایی: با شاهنامه زبان فارسی مرکزیت خودش را اعلام می کند که فرمول بیان محتاطانه آن توسط نظامی عروضی این است: او «سخن را به آسمان علِّییّن برد»! عربی زبانی بود از آسمان به زمین آمده، فارسی زبانی بود که از زمین به آسمان می رفت. با سنایی زبان فارسی خودش را به زبان اوریژینال بیان حقایق سرمدی تبدیل می کند. از آن پس حقایق شرعی به زبان عربی، و حقایق روحانی به زبان فارسی و در لحنی شاعرانه بیان می شوند. این فهم جدیدی است از چالش اعجاز.

4. تمهیدات و مکاتیب عین القضات همدانی: مخاطره اندیشه را درونی زبان فارسی می کند و نشان می دهد چگونه زبان فارسی بر لبه هراس و امید می گذرد، و درخشش زبانی خود را از این مخاطره می گیرد. عین القضات پس از محاکمه اش در فارسی پنهان می شود.
 
بازگشتی به «عصر ادب» در «عصر آشوب»
نسخه فارسی از رباعیات خیام توسط دبیر کنسول گری سوئد به نام آلبرت الوف ایر در قسطنتنیه خریداری شده

5. رباعیات خیام: دانش نامه علایی ابن سینا، در سخن آخر، نتوانسته بود زبان فارسی را به زبان فلسفی تبدیل کند و همچنان یک «ترجمه» باقی مانده بود. خیام به مانند دو معاصر دیگرش، سنایی و عین القضات، دنبال زبانی می رود که در آن حقایق فلسفی به زبانی جز زبان رسمی فلسفه بیان می شود. خیام هم به شعر فارسی پناه می برد.

6. مثنوی مولانا: گستاخانه ترین عزم زبان فارسی برای توالی یک کتاب آسمانی است که به زبان عربی نازل شده بود. نه تاویل قرآن، بلکه بازتولید نقطه به نقطه آن با ساز و کارها و مصالح زبان فارسی که اینک خود را به خداوندگاری از هر زبان دیگری نزدیک تر می یافت.

7. گلستان سعدی: اوج خودآگاهی زبان فارسی به عنوان زبان حامل «ادب» است؛ گنجینه شکل کاملی از حضور انسان در جهان. بی تردید سعدی به معنای فلسفی کلمه جهان شهری ترین شاعر زبان فارسی است. بلوم شکسپیر را در قلب «کانون غربی» قرار می دهد. اگر به الگوبرداری مان ادامه دهیم، شاید بشود گفت که سعدی کانون آن بافتاری است که ما به عنوان «سنت ادب» می شناسیم.

8. دیوان حافظ: رسیدگی و پختگی کامل سنت ادب است و در عین حال، نشانه پایان عصر کلاسیک آن، نشانه آغاز فصل سرد. پس از حافظ ما به جای «کلاسیک» فقط «کلاسیسم» داریم.

9. کسروی: تمام تولیدات فکری و ادبی عصر صفویه بیانگر این ماندگاری در عصر خزانی است که نیم هزاره به طول انجامید. به مفهومی این دوران در تاریخ ما معادل معنایی همان دورانی است که در غرب به آن می گویند «عصر تاریک». با آخوندزاده، ملکم و میرزاآقاخان کرمانی عصر نوزایی شروع می شود، و با کسروی و زبان درخشانش، به دنبال آنان، فرهنگ ایرانی سربلند می کند و جسارت وابینی تاریخی خود را باز می یابد، و به نقد سنت خویش بر می خیزد. کسروی بنیان گذار ذهن «وابین» است.

10. نیما: با او چنبره تاریخی دوباره در سطحی دیگر به فردوسی باز می گردد. نیما اعلام امکان یک پیکربندی جدید است. با نیما ما از این سو و از فراز عصر خزانی با عصر ادب رابطه برقرار می کنیم، نه به عنوان تقلید و تکرار، بلکه به عنوان سنتی زنده، سنتی که دوباره به سخن آمده و حرف های تازه برای زدن دارد.

این نام ها هم خودشان را نمایندگی می کنند و هم نمادین اند. باید پیدا باشد که این فهرست، و توضیحی که بر هر یک از کارها نوشته ام، خود ناشی است از خوانشی قوی- یک کژخوانی قوی که در عین ترانوردی تاریخ با ماده آمپریک آن برابر نیست. این فهرست تنها یک لیست نیست، بلکه از آن مهم تر دعوتی است به نوعی خواندن.
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان