*«شهید مدنی و غائله خلق مسلمان» در گفتگو با حسین علی طاهر زاده
رابطه طرفداران آیت الله قاضی و آیت الله مدنی با هم چگونه بود؟
چون در آن شرایط بزرگ شده بودم میدیدم که در آن سال ها غیر از آیت الله قاضی و چند روحانی برجسته در شهرهای دیگر، کسی از امام پشتیبانی نمی کند؛ به همین دلیل اینها در میان مردم محبوب بودند. بیشتر مردم تبریز طرفدار آیت الله قاضی بودند و ایشان طرفداران بسیار متعصبی داشت ، از این رو نسبت به آمدن روحانی دیگری به تبریز موضع میگرفتند. چون هیچ کس حرف ولی خود را نفی نمیکند، وقتی امام فرمودند آیت الله مدنی به تبریز بیایند، همگی پذیرفتند؛ کما اینکه بنده با اینکه از دوستان و نزدیکان و وفاداران به آیت الله قاضی بودم، جزو اولین کسانی بودم که خدمت آیت الله مدنی رفتم. در عین حال کسانی بودند که اگر زمینه فراهم میشد، سعی میکردند میانه این دو طیف را به هم بزنند. خدا را شکر خوشبختانه هر روز که میگذشت این دو گروه به وحدت نظر بیشتری میرسیدند.
عدهای میگویند آیت الله مدنی تحت تأثیر مرحوم دادمان، آقای حسین خواه و سایرین را کنار گذاشت. عدهای هم میگویند شهید مدنی با مرحوم دادمان رابطه خوبی نداشت، چون او گرایش هایی به مجاهدین خلق داشت. نظر شما در این باره چیست؟
به روزی برگردیم که به کنسولگری آمریکا در تبریز حمله کردیم. وقتی بنزین گیر نیاوردیم، با اینکه با گازوئیل خیلی سخت آتش میگرفت، در آنجا را با گازوئیل آتش زدیم و آرم و نوشته های فلزی نصب شده روی ساختمان را با دیلم کندیم. سازماندهی آن حرکت با من بود. ما مجروحان خود را به خانه های اطراف بردیم از کنسولگری تا چهارراه شهناز جمعیت موج میزد. با شروع تیراندازی و زخمی شدن عدهای، مردم عاصی شدند و به خیابان ها ریختند و کیوسک ها و علائم میخانه ها را آتش زدند. بی اطلاع از تیراندازی آنجا، خیابان شریعتی ( شهناز سابق) از چهارراه شهناز تا کنسولگری ایستادیم و مقاومت کردیم. چون حرکت جمعیت در کوچه ها مشکل بود، مردم به خیابان های اصلی هجوم آوردند. هر طور بود یک نفر با وجود تیراندازی خودش را به ما رساند تا راه را باز کنیم و مردم در خیابان تجمع کنند. این یکی از فعالیت های سپاه تبریز بود.
وقتی راه را برای مردم باز کردیم، انگار سد شکسته شد و مردم مثل سیل به سمت خیابان شریعتی یا شهناز سابق سرازیر شدند. در این حین وقتی داشتم به سمت پاساژ که مرکز میخانه ها بود میرفتم، یکی از جوانانی که در این حرکت شرکت میکرد، زمین خورد و گیر کرد. مردم هم هجوم میآوردند. دستش را که گرفتم، خودم هم گیر کردم. دیدم دادمان با تعدادی از بروبچه ها به این سمت میآید. البته اینکه اشاره کردید دادمان به مجاهدین گرایش داشته است،آن موقع این گرایش چندان بد نبود، چون آن زمان سازمان مجاهدین یک سازمان مذهبی بود. بعداً این سازمان تغییر رویه داد، دادمان دیگر با آنها همکاری نکرد. او یکی از بچه های فعال مذهبی بود و ما او را میشناختیم. دادمان با چند نفر مرا از بین جمعیت بیرون کشید. این خاطره حاکی از آن است که او آن موقع با ما بود.
هر کس که به شما گفته، دادمان نظر آیت الله مدنی را از حسین خواه برگردانده، درست گفته است. حسین خواه برای انقلاب اسلامی کار و خدمت میکرد، ولی مثل سمت و سیر ما به صورت آرمانی فعالیت نمیکرد و کمی با ما تفاوت داشد. به عنوان مثال همان حرفی که به من زد و گفت:« چرا شما نباید عبا را به دوش آیت الله مدنی بیندازید؟» احتمالاً دادمان از این نظر و با توجه به ارتباطی که با جواد حسین خواه داشت و ضمن اینکه با آیت الله مدنی هم در ارتباط بود و با ایشان مؤانست داشت، در این باره با ایشان صحبت کرد. دادمان، سلیمی، مهدی و حمید باکری و آقای خرم در یک طیف بودند. در این میان افرادی مثل داوودزاده جزو طیف ما بودند که با آقای قاضی در ارتباط بودیم. در حقیقت داوودزاده و امثالهم، شاخصه یک طیف بودند. بعد از آن این طور نبود که آیت الله مدنی حسین خواه را طرد کند، ولی با او مثل ما که در کنار آقای مدنی و مورد توجه ایشان بودیم، نبود. رابطه جوانان دانشجو با آیت الله مدنی خیلی خوب بود. راهگشای این رابطه آل اسحق، سلیمی و دادمان و دوستانشان بودند. داوودزاده در زمان رژیم مدتی در زندان بود و قبل از آل اسحق فرمانده سپاه بود.
بین آیت الله مدنی و آیت الله قاضی چه تفاوت هایی وجود داشت که هر یک طرفداران خود را داشتند؟
قبل از انقلاب جوانانی از مجاهدین را می شناختم که متأسفانه عدهای از آنها به زندان افتادند و آیت الله مدنی را به دلیل اخلاق، رفتار و عملکردشان قبول داشتند. آیت الله مدنی روحانی پاک و منزهی بود و زندگی صاف و شفاف و خانواده خوبی داشت، در حالی که از بعضی از روحانیونی که در خلق مسلمان بودند، مطالبی شنیدهام که درست نیست گفته شود. آیت الله قاضی یک فرد عملگرا بود، یعنی تصمیم میگرفت و عمل میکرد و عملش نتایجی در پی داشت. آیت الله مدنی شیرین بیان و سخنوری قوی بود و به خوبی حق مطلب را ادا میکرد. این جنبه مورد توجه دانشجویان و روشنفکرها بود، از این رو دانشگاهیان و روشنفکران و جوانان خدمت حضرت آیت الله مدنی میآمدند و از حامیان و طرفداران ایشان بودند، ضمن اینکه مبارزان سنتی در اطراف آیت الله قاضی و همین طور آیت الله انزابی بودند. آیت الله انزابی بسیار مبارز و پایدار بود. آن موقع در آذربایجان بسیار جسارت و جرئت میخواست که کسی حضرت امام را قبول و در راه او مبارزه کند.
بعد از انتخابات ریاست جمهوری سال 58 یک رقابت جدی به وجود آمد. اولین بار بود که مردم میخواستند مسئول اجرایی کشورشان را انتخاب کنند. آیا شهید مدنی در انتخابات موضعی گرفتند؟ یعنی به صورت خصوصی یا عمومی له یا علیه نامزدها صحبتی کردند؟
ایشان به طور خصوصی نظر مساعد خود را در خلال صحبت ها نسبت به آقای حبیبی بیان میکرد. این را میدانم که آیت الله مدنی موافق بنی صدر نبود و نظرشان به آقای حبیبی بود، ولی این سخنان بین عموم مردم منعکس نمیشد. بخشی از رأیی که آقای حبیبی در انتخابات جمهوری آورد، از استان آذربایجان شرقی و شهر تبریز بود. بنده هم شخصاً به آقای حبیبی رأی دادم. بنی صدر در تبریز رأی چندانی نیاورد.در زمان انتخابات هم آقای مدنی گفت که من به آقای حبیبی رأی دادهام. با این حال گفت:« هر کسی را که امام تأیید کنند، من هم تأیید میکنم».
در ادامه جریان بنی صدر و انقلاب مواضع شهید مدنی چگونه بود؟
قبل از انتخابات، در تبریز مسائلی در حزب خلق مسلمان به وجود آمد. از تهران آیت الله مهدوی کنی، دکتر یدالله سحابی و بنی صدر برای حل این مسئله به تبریز آمدند. طرفدران آیت الله مدنی و طرفداران سنتی آیت الله قاضی هم در آنجا حضور داشتند بنی صدر در مذاکرات با عوامل جنبش خلق مسلمان همراه بود و طرفداران آیت الله مدنی و قاضی را میکوبید. این جلسه در منزلی روبروی مسجد آیت الله انگجی برگزار شد. دیدم در آن جلسه کسی اعتراض نمیکند. با وجودی که آیت الله مهدوی کنی و دکتر سحابی که پیرمرد محترمی بود، نشسته بودند، ولی گرداننده مجلس بنی صدر بود. هیچ کس تذکر نمیداد که چرا شما فقط از آشوبگران و اخلال کنندگان سئوال میپرسید؟ چرا از مردم نمیخواهید بیایند و حرفشان را بزنند. با دیدن این شرایط کمی عصبانی شدم. گفتم:« آیت الله مهدوی کنی! دکتر سحابی! آقای بنی صدر! همه سئوالات ایشان از طرف مقابل است. در حالی که واقعیت این نیست». آیت الله مهدوی کنی گفت:« خب، شما بفرمایید». دو بار میخواستم صحبت کنم که بنی صدر حرفم را قطع کرد و مانع شد. جالب اینجا بود که با حضور رئیس جمهور و وزیر کشور، قاعدتاً میبایست امنیت جلسه حفظ میشد، ولی دو تن از اعضای حزب خلق مسلمان مسلح بودند. نزدیک بود با آنها درگیر شوم که از من میخواستند سر جایم بنشینم. من هم میگفتم:« شما به چه دلیل میگویید چماقدار میگیریم تا مردم را بزنند؟ اینها هستند که دارند ما را میزنند. ما چه گناهی کردهایم؟ زمان شاه زندان رفتیم، شکنجه شدیم و به کسی هم نگفتیم بالای چشمت ابروست. ساواکی، درباری و حقوق بگیر رژیم، هر چه خواستند به ما میگفتند، ولی ما هیچ نمیگفتیم. حالا شما هستید که در اینجا اختلاف ایجاد میکنید و میگویید چماقدار میفرستیم. چماقدار اینها هستند». باز هم بنی صدر گفت:« شلوغش نکن». گفتم:« می گویید شلوغش نکن، ولی خود شما شلوغش میکنید. مثل اینکه شما برای پذیرش نظرات آنها به اینجا آمدهاید، نه به عنوان کسی که میخواهد حرف مردم را بشنود و نظراتشان را بررسی کند».
خدا بیامرزد شخصی به نام حاج حیدر دوزدوزانی از دوستان آیت الله مدنی به دادم رسید و گفت:« فی الواقع اگر کسی در این جمع بی ادبی کرده، خود ایشان [بنی صدر] است. چون آقای بنی صدر من طرف شما را میشناسم، شما او را نمیشناسید. همه مجاهدین، غیر مذهبی ها و همین خلق مسلمانی ها که اینجا نشستهاند، او را میشناسند. او از همه اینها قدیمی تر است». بنی صدر حرفی نزد و سکوت کرد. من هم گفتم:« این طور که شما حرف میزنید، تبریز سی و چند کمیته دارد که سی تا از آنها دست همین هاست. شما چگونه میخواهید اعمال قدرت کنید؟ استاندار با آنهاست، سپاه هم چند نفر بیشتر ندارد. اصلاً رشد نکرده است. تعدادی هم که ماندهاند، همان کسانی بودند که اوایل آنها را انتخاب کرده بودیم. بعضی از آنها هم استعفا دادند و دنبال کارهای شخصی رفتند».
نمیدانم چه کسی عکس میگرفت. در عکس انگشتم را طوری به سمت بنی صدر گرفتهام که انگار در حال اخطار دادن هستم. در آن لحظه خیلی عصبانی بودم. در آن شرایط تنها بودم و کسی حرفی نمیزد. اگر درست در خاطرم باشد، حاج حیدر، آقای مهدوی کنی را با اصرار به منزل خود برد و به ایشان گفت: «ایشان هیچ نظر خاصی ندارد. همه او را میشناسند. بی طرف ترین و بی غرض ترین فردی است که میتوانست با بنی صدر صحبت کند.» در این سفر چون آنها آمده بودند تا با مردم صحبت کنند، خدمت آیت الله مدنی نرفتند. پس از دو سه شب به تهران بازگشتند. فکر میکنم آنها آمده بودند تحقیق کنند و اختلاف را به آرامش حل کنند، در حالی که استقامت و عصبانیت بنده در آن شب باعث شد از موضوع منصرف شوند، چون گمان میکردند ممکن است به ضررشان تمام شود.
در فاصله 14 اسفند 59 تا 30 خرداد سال 60 که بین یاران شهید بهشتی و طرفداران بنی صدر اختلاف و درگیری وجود داشت، آیا آیت الله مدنی موضعی علنی علیه بنی صدر میگرفت؟
برای آنکه حق مطالب ادا شود باید بگویم، خوشبختانه آن موقع رادیو و تلویزیون آذربایجان از بنی صدر حمایت نمیکرد.البته از خلق مسلمانی ها حمایت میکرد. استاندار، آقای غروی هم زیاد از بنی صدر حمایت نمیکرد. رحمان دادمان و سایرین هم که از آن طیف بودند با آیت الله مدنی بودند. آیت الله مدنی از همان اول از بنی صدر حمایت نمیکرد. وقتی هم که رئیس جمهور شد، آیت الله مدنی عدم حمایت خود را با سکوت نشان داد.
جریان گرفتن صدا و سیما از خلق مسلمانی ها چگونه بود؟
در شهر تبریز هر یک از گروه ها و طیف ها در جایگاه و موقعیت خاصشان دارای قدرت بود. در روحانیت هم این طوری بود. آیت الله قاضی هم حوزه خود را داشت. آقای هاشم حکم آبادی و آقای واعظ هم به همین صورت بودند. آقای شربیانی وضعیت بینابینی داشت. شهید آل اسحق فرمانده سپاه بود. من هم آن موقع با سپاه همکاری نزدیکی داشتم. جلسه مختصری را ترتیب دادیم. نیروی زیادی هم نداشتیم، به شهید آل اسحق گفتم:« اگر ما بتوانیم امشب تلویزیون را بگیریم و حفظ کنیم، واقعاً کاری کردهایم کارستان و گرنه اینجا فردا کردستان است». گفت:« همه بچه ها را بسیج میکنم و تلاش میکنم رادیو تلویزیون را از دست خلق مسلمانی ها خارج کنم».
وقتی به دانشجوها یعنی آقای دادمان و سایرین خبر دادیم، در حدود 200 دختر دانشجو به محل صدا و سیمای فعلی رفتند و در چمن ها مستقر شدند. این دویست نفر نیروی قابل توجهی نبود، ضمن اینکه دست و پا گیر هم بودند، اما وجود آنها و شعارهایی که میدادند باعث شد در آن جمع برای دفاع از صدا و سیما غیرتی ایجاد شود. آیت الله مدنی میگفت:« همه باید یکی شوند تا آمریکا نابود شود. در حقیقت دشمن ما آمریکاست، ما همگی باید علیه او یکی شویم نه اینکه دائماً در اختلاف و درگیری با هم باشیم.» و این شعار گرفت.
وقتی هوا رو به تاریکی رفت، ضعفمان را حس کردیم. ضمن اینکه شهر در دست آنها بود. اصلاً نمیتوانستیم کاری کنیم چون آقای مدنی را هم گرفته بودند. آن روز عصر به جز یک نفر، آن هم سید حسین موسوی تبریزی هیچ یک از روحانیون به طرف صدا و سیما نیامد. ایشان پرسید:« جریان چگونه پیش میرود؟» گفتم:« همان طور که میبینید.» از من پرسید:« چه کار کنیم؟» گفتم:« بهترین و عاقلانه ترین کار این است که زمان را بگیریم تا توقفی ایجاد شود.» پرسید:« چگونه؟» گفتم:« آنها که آقای قاضی و مدنی را قبول ندارند، ما هم که آنها را قبول نداریم؛ پس اگر صلاح میدانید برویم و شربیانی را به رادیو و تلویزیون بیاوریم تا در یک برنامه زنده، مردم را به آرامش دعوت کند.» آیت الله شریعتمداری جانب کسی را نمیگرفت و نمیشد از او بخواهیم. آقای سید حسین موسوی تبریزی پذیرفت. من و آقای رجایی خراسانی با ماشین ایشان که یک پژوی 504 بود، برای آوردن آقای شربیانی از خیابان صدا و سیما راه افتادیم.
در زمان شاه، نرسیده به دانشگاه طاق نصرتی زده بودند. دو متر از آن رد شده بودیم که خلق مسلمانی ها جلویمان را گرفتند. آقای رجایی خراسانی که سمت خیابان بود، در ماشین را باز و فرار کرد، ولی مرا گرفتند. با وجودی که آن موقع جوانی قوی بودم، ولی آن چنان مرا با چوب زدند که از درد استفراغ کردم. همه جای بدنم کبود شده بود. نمیدانم کدام شیر پاک خوردهای بود که گفت:« این را نزنید، از خودمان است!» جالب اینکه پوششم اورکت و شلوار سپاه و پوتین بود. خودم را کنار کشیدم و کنار خیابان نشستم تا کمی حالم جا بیاید. بعد به طرف صدا و سیما راه افتادم. به این ترتیب نتواستم بروم و آقای شربیانی را بیاورم جوانی که کمی هم چاق بود و نفهمیدم که بود، جلو آمد و گفت:« چطور است بگوییم، مردم! ضد انقلاب به رادیو و تلویزیون حمله کرده. الله اکبر گویان برای نجات رادیو و تلویزیون بیایید». به نظرم یکی از امدادهای غیبی بود. وقتی به صدا و سیما رفتم، علاوه بر آن گفتم:« مردم به رادیو و تلویزیون حمله کردند. از هر طرف ما را زیر باران گلوله گرفتهاند. حتی یک پاسدار هم شهید شده.» آنچه که گفتم، به صورت زنده از رادیو و تلویزیون پخش شد.
ما در ارتش دوستانی هم داشتیم. بعد از این پیام یکی از آنها سر خود یک نفربر را از ارتش با خود به آنجا آورد. نشان به آن نشان که آن نفربر به پشت ماشینم که در آنجا پارک بود، برخورد کرد. وجود آن نفربر به همراه مسلسل هایی که داشتند به بچه ها روحیه داد. اولین دستهای که به آنجا آمد، دسته همتآباد واقع در بالای خیابان شریعتی (شهناز سابق) بود. مسجد آنجا در اختیار ما بود. جوانان آنجا را شخصی به نام محمد باقریان که نظامی و آدم سالمی بود، جمع کرده بود و حدود 500،400 نفر چوب به دست و الله اکبر گویان، ماشین هایشان را جلوی پمپ بنزین رها کردند و از آنجا به سمت صدا و سیما راه افتادند. وقتی آنها رسیدند، کمی نفسمان باز شد.
دومین دسته از مسجد شکلّی ( مسجد شهید مدنی فعلی) آمده بود. پدر خانم من هم در آن دسته بود. دسته دیگر هم بچه های باغیان بودند. ما تا حدودی کارآزموده و حرفهای بودیم و آنها را جمع کردیم و گفتیم که بین دستجات خلق مسلمانی ها پخش شوند، ولی از هم جدا نشوند. از آنها خواستیم همان شعاری را بدهند که آن دختر های دانشجو میدادند. به این ترتیب آرایش دسته های خلق مسلمان به هم خورد و آنها را از تمرکز خارج کردیم. دسته های مختلفی از تبریز آمدند و شروع به شعار دادن کردند. با این اوصاف جمعیت خلق مسلمانی ها زیاد بود.
یکی از آنها که از دوستان سابق ما بود، جلوی ماشین هایی را که به تهران مسافر میبردند، میگرفت و می گفت:« به برادران ما در تهران بگویید از تهران پاسدار فارس آوردهاند تا برادرانتان را بکشند.» وقتی او را دیدم، برگشتم، چون حس میکردم اگر تنها بروم، خطرناک است و احتمال اینکه اسلحه بکشد زیاد بود. وقتی برگشتم و قصد داشتم تعدادی را جمع کنم تا جلوی این کار را بگیرم، دیدم حسین خواه کلاهش را به سرش کشیده و رویش را هم بسته تا معلوم نشود. به او گفتم، تا میتوانی از بر و بچه ها جمع کن. حدود 700 نفر که قبراق و زرنگ و در عین حال بیشترشان جوان بودند، جمع شدند. به هر کدام چوبی دادیم و گفتیم، هر کس که جلوی ماشین ها را بگیرد، خائن است و جلویش را بگیرید، چون آنها مسافرند و کسی نباید به آنها کاری داشته باشد.
چند خبرنگار از خبرگزاری های مختلف از مردم فیلم میگرفتند. دو خبرنگار خارجی هم بودند. این حرکت مؤثر واقع شد. آن جوانان راه اتوبوس ها و مینی بوس ها را باز کردند و مشخصاً پیش آن فرد رفتم و گفتم:« این حرفی را که شما میزنی، حرف ما نیست و باعث تفرقه است». گفت:« به جهنم! به درک! بگذار تهران هم به هم بخورد.» آن جوانان پایداری نکردند و به خانه هایشان رفتند، ولی ما تا صبح ماندیم، ضمن اینکه میبایست آن دخترها را به خانه هایشان میرساندیم، چون خانواده هایشان نگران و دلواپس بودند. هر کس را هم که میبردیم باید کلی توضیح میدادیم تا سوء تفاهمی پیش نیاید. به هر حال نماز صبح را در صدا و سیما خواندیم. با آن بدن خسته و کتک خورده یک دوش آب گرم گرفتم و بعد از صبحانه دوباره به سر کار برگشتم. آن روزها بچه ها واقعاً فداکاری میکردند.
حزب خلق مسلمان ملغمهای بود که در رأسش آدم های قالتاق و قلندر زمان شاه مثل محمود عنایت و یارانش بودند. پس از شکست خلق مسلمان اسلحه های اینها را تحویل گرفتیم و عدهای از آنها را که بیکار بودند، جمع کردیم تا برایشان کاری دست و پا کنیم همچنین بعضی ها را برای کار جذب کردیم. جالب است بعضی از آن آقایانی که قبلاً از خلق مسلمان بودند و به طیف ما پیوستند، به ما اشکال هم میگرفتند!
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
/ج