ماهان شبکه ایرانیان

شهید آیت الله صدوقی و اصول گرایی (۲)

گفتگو با مهندس دوست حسینی در مورد برخورد شهید صدوقی با تندروهای قبل از انقلاب و بعد از پیروزی انقلاب خاطراتی را بیان کنید

شهید آیت الله صدوقی و اصول گرایی (2)
گفتگو با مهندس دوست حسینی

در مورد برخورد شهید صدوقی با تندروهای قبل از انقلاب و بعد از پیروزی انقلاب خاطراتی را بیان کنید.
 

ایشان به شدت با تندروی و خشونت، مخالف بودند و در تمام تظاهرات توصیه می کردند که سنگ پرانی نشود، جائی را آتش نزنند، مکانی را تخریب نکنند و به کسی آسیب نرسد. قبل از انقلاب وقتی که به ساواک حمله شد، دیگر در آن باز بود و همه می رفتند و تخریب شده بود. در یک راه پیمائی بعدی باز توصیه به آرامش شده بود که همین طور هم بود و بعد همگی آمدیم به مسجد حظیره، نماز ظهر و عصر به امامت حاج آقا برگزار شد و بعد قرار بود مردم بروند منزل هایشان. حاج آقا را با ماشین برده بودند. من پیاده راه افتادم که به منزل بروم، به چهار راه امیر چخماق که رسیدم، دیدم جمعیت ایستاده. رفتم جلو و دیدم ماشین حاج آقا هم وسط چهارراه میدان جمعیت ایستاده. تعجب کردم و نگران شدم که نکند ماشین حاج آقا را زده باشند یا اتفاقی افتاده باشد. رفت جلو و از راننده پرسیدم طوری شده. گفت: «نه! یک کسی به حاج آقا حرفی زده و ایشان هم پیاده شده و رفته آنجا نشسته.» رفتم و دیدم حاج آقا روی پله بانکی که بیرون مسیر چخماق و سهل بن علی که منزل ایشان بود، نشسته اند و شهید دکتر پاک نژاد و آقای پورمحمدی که امام جمعه رفسنجان و الان هم خوشبختانه در قید حیات هستند، دو طرف ایشان ایستاده اند. مردم هم در اطراف ساکت ایستاده اند و حاج آقا هم فوق العاده ناراحت هستند. رفتم و از دکتر پرسیدم چه خبر شده؟ ایشان گفت ما خبر نداریم. آقای پورمحمدی هم خبر نداشت. گفتم می پرسیدید، گفتند حاج آقا فوق العاده ناراحتند و ما جرئت نکردیم بپرسیم. من رفتم جلو و سئوال کردم: «حاج آقا! چه شده؟» گفتند: « می خواستی چه بشود؟ بنا بود تظاهرات، آرام باشد و بدون آزار و اذیت کسی باشد.» گفتم: «تا آنجا که من خبر دارم، همین طور هم بود. مردم صبح آمده اند، تظاهرات کرده اند، بعد هم پشت سر شما نماز خوانده و به خانه هایشان رفته اند. تا آنجا که ما خبر داریم، هیچ اتفاقی نیفتاده.» گفتند: «خیر! اتفاق افتاده. سر چهارراه چند زن و بچه جلوی ماشین ما را گرفتند و گفتند مردم آمده و به ما گفته اند می آئیم خانه هایتان را آتش می زنیم.» خانه های ساواکی ها پشت ساختمان ساواک بود و ظاهراً عده ای از جوان ها روی پشت بام ساواک می روند و از آن بالا به اینها می گویند که خانه هایتان را آتش می زنیم. اینها ترسیده و به حاج آقا پناه آورده بودند.
این نکته مهمی است که خانواده های ساواکی ها به حاج آقا پناه آورده اند که می خواهند خانه ما را آتش بزنند، حاج آقا از این امر برافروخته شده و از ماشین پیاده شده و آنجا نشسته و از مردم قهر کرده بودند. گفتم: «حاج آقا! کسی جائی را آتش نزده.» گفتند: «شما خودت می روی و بررسی می کنی و بر می گردی و می گوئی.» ایشان همان جا نشستند تا من رفتم و برگشتم و به ایشان اطمینان دادم که برای کسی اتفاقی نیفتاده، چون رفته و در تک تک خانه های ساواکی ها را زده و اطمینان پیدا کرده بود که به کسی صدمه ای نرسیده و فقط یک تهدید لفظی بوده. می خواهم این را عرض کنم که زن و بچه کسانی که تا چند روز قبل بچه ها و جوان های مردم از دستشان آرامش نداشتند، آن قدر به حاج آقا اعتماد داشتند که آمده بودند این تهدید را به گوش ایشان رسانده بودند و حاج آقا در عکس العمل به این تهدید، این طور واکنش نشان داده و در واقع با مردم قهر کرده بودند. و وقتی به حاج آقا گفتم که فقط یک تهدید لفظی بوده، ایشان گفتند: «غلط کرده اند که زن و بچه مردم را تهدید کرده اند. در شهری که از فرمان من اطاعت نکنند و زن و بچه مردم را بترسانند، من نمی مانم و می روم.» تمام سعی ما این بود که حاج آقا را راضی کنیم تا مردم هم به منزل های خودشان برگردند و مردم هم متوجه شده اند که حاج آقا نسبت به مسئله ای اعتراض دارند که روی پله ها نشسته اند و حرکت نمی کنند. عرض کردم که به هر حال شما بیائید سوار ماشین شوید و من شما را ببرم و خودتان مطمئن بشوید که اتفاقی نیفتاده، بعد اگر تصمیم گرفتند که از شهر بروید، خود من شما را می برم، اگر هم نخواستید که به منزل برمی گردید، چون مردم هم خسته اند و باید به خانه هایشان برگردند. گفتند تو خودت مرا از شهر بیرون می بری؟ گفتم بله. پرسیدم کدام طرف بروم؟ گفتند به طرف دروازه اصفهان. وسط راه باز برای حاج آقا توضیح دادم که اتفاقی نیفتاده و فقط یک تهدید لفظی بوده. حالا که اتفاقی نیفتاده، در حین شرایطی شهر را بی سرپرست نگذارید. بالاخره ایشان قبول کردند و از من خواستند که ایشان را به منزل دامادشان، آقای مناقب ببرم که بردم و ایشان را در آنجا پیاده کردم.
یک خاطره هم از این ویژگی حاج آقا از دوره بعد از انقلاب دارم. سربازی در یکی از تظاهرات ها تیراندازی کرده و شهید زنبق که نیروگاه برق هم به نام اوست، شهید شده بود و بعد از انقلاب او را دستگیر و محاکمه کردند. او در محاکمات گفته بود که بی آنکه قصد کشتن کسی را داشته باشد، فقط به حکم وظیفه تیراندازی کرده و آن جوان در اثر ترکش گلوله شیهد شده بود. برای حاکم شرع و دادستان ثابت شده بود که این فرد عمدا این کار را نکرده و این را به حاج آقا گفتند. حاج آقا کمی فکر کردند و گفتند اگر قطعا به این نتیجه رسیده اید که عمدی در کار نبوده، قصاص ندارد. ایشان محکوم به دیه می شود. سرباز هم که پول ندارد که دیه بدهد و دیه اش را باید حاکم بدهد. بروید و بررسی کنید اگر این سرباز می تواند دیه بدهدکه بگیرد، اگر نمی تواند برعهده حاکم است و به هرحال شما نمی توانید از را نگه دارید و باید آزادش کنید. بعد هم طوری او را آزاد کنید که امنیتش حفظ شود. مراقبت کنید که سرباز تحویل خانواده اش داده شود. چون سربازها عمدتا مال شهرهای دیگری بودند. این نوع برخورد از سوی حاج آقا در مقطعی اتفاق می افتاد که در جاهای دیگر به صرف اینکه گمان می بردند کسی ساواکی است یا تیراندازی کرده، هزار جور مشکل برای طرف به وجود می آمد و مردم در اوج عصبانیت از ماموران رژیم شاه بودند؛ اما حاج آقا در سخت ترین شرایط، این طور بر اجرای احکام و اصول اسلامی پافشاری می کردند و حتی لحظه ای حاضر نبودند در اجرای اسلامی تاخیر شود و یا به دلیل تندروی عده ای، مردم در معرض تهدید یا آسیب قرار بگیرند، به همین دلیل حاج آقا دردل و جان مردم جای داشتند و همه از خرد و کلان و از هر آئین و مذهبی، دستورات ایشان را با دل و جان انجام می دادند و یزد انصافا زیر سایه ایشان، شهر امنی بود و هنوز هم به نسبت شهرهای دیگر مشکلات اجتماعی کمتر دارد. اصولگرایی که از آن صحبت می شود رعایت این موازین است که خشونت و خونریزی وتندروی، شرایطی از جنس خودش ایجاد می کند.

چند بار در صحبت هایتان به شهید پاک نژاد به عنوان رابط بین شهید صدوقی و مسئولین اشاره کردید. اولا مختصری درباره این شهید صحبت کنید و بعد نقش رابط بودن افراد را از این منظر بررسی کنید.
 

شهید پاک نژاد پزشک مورد اعتماد و محبت یزدی ها بود و حالا هم هست. بعد از انقلاب نماینده هم شد. پزشک وارسته و متدینی بود که به مردم می رسید. بنابراین مورد توجه شهید صدوقی بود. قبل از انقلاب یکی از مدیران دولتی بود، خود من هم همین طور. یادم هست که من و دکتر پاک نژاد با کراوات به تظاهرات و بعد مسجد می آمدیم که نشان بدهیم انقلاب مخصوص قشر خاصی نیست. ایشان مدیر بخشی از سازمان های بیمه های اجتماعی ومن هم سمتم فنی بود. حاج آقا بسته به نوع کار و سطح مسئولیت مسئولین به آنها پیغام می دادند. مثلا وقتی که آقای رهنوردی آمده و استاندارد یزد شده بود، پیغام داده بود که من مثل قبلی ها نیستم و چنین و چنان می کنم. حاج آقا از طریق مرحوم حاج تقی سمسار که پیرمرد محترم معممی بود و با حاج آقا رفت و آمد داشت، برای استاندار پیغام فرستادند. این رابطین مورد وثوق حاج آقا و احترام مردم بودند و همه می دانستند اگر حرفی می زند، حرف صحیحی است و بدین ترتیب اساسا بنای حاج آقا بر این بود که تا می شود با پیام و گفت و گو مسائل را حل کرد و کار به درگیری و خشونت نرسد.

از مردمداری ایشان و محبوبیتی هم که در دل مردم داشتند خاطراتی را نقل کنید.
 

همان طور که عرض کردم کسی برای ملاقات با ایشان و طرح مشکلاتش، مانع و رادعی نداشت. حاج آقا همیشه و همه جا در دسترس مردم بودند. فروتنی و تواضع حاج آقا، نظیر نداشت. یکی از دوستان از شیراز پیامی را از آیت الله محلاتی برای ایشان آورده بود. آمد منزل ما که با هم به منزل حاج آقا برویم و پیامش را بدهد. منزل ایشان از بیرون یک در دارد و داخل هم می رویم اندرونی و بیرونی می شود. در زدیم و رفتیم داخل و جائی که مهمان ها می نشستند. حاج آقا با لباس منزل که لباس بلند سفید و شلوار سفید و دستاری بود، آمدندو نشستند. سلام و احوالپرسی کردیم. به دوستم گفتم اگر پیام محرمانه است، من بیرون بروم. قاعده بر این بود که هر کسی هرچه را که لازم است، بدانم. گفت بنشین تا حاج آقا بیایند. گفتم حاج آقا ایشان هستند. این دوست ما خودش هم روحانی زاده بود و انتظار داشت حاج آقا طوری بیایند و بنشینند که معلوم می شود حاج آقاست و ایشان طرزی آمدند و وسط سالن روی زمین نشستند و آن هم بدون پشتی و زیر انداز که دوست ما نفهمید که حاج آقا خود ایشانند. همیشه همین طورخاکی و متواضع بودند. من بلند شدم و رفتم بیرون. کسی که ایشان را نمی شناخت، شأن حقیقی ایشان را از رفتار متواضعانه شان تشخیص نمی داد. همیشه از منزل تا مسجد پیاده می آمدند و بر می گشتند ودر بازار و خیابان به راحتی در دسترس مردم بودند و به همین دلیل ایشان و مردم با هم عجین بودند و این درسی است که بقیه باید بگیرند. بارها به ایشان گفته بودند که امکان ترور وجود دارد و منزلتان را تغییر بدهید، ولی ایشان تا آخر عمرشان در همان منزل قبل از انقلابشان زندگی کرده اند.

از فعالیت ها و مشی اقتصادی ایشان هم نکاتی را ذکر کنید.
 

در فعالیت های اقتصادی، بیشتر ساخت و ساز می کردند و آدم اقتصادی بودند، چون دستشان در کار بود و نوع کارهائی هم که می کردند، روشن بود و هست. وجوهاتی که مردم به ایشان می دادند، ایشان صرف امور خیریه مثل ساختن بیمارستان سیدالشهدا (علیه السلام) و مسجد حضرت ابوالفضل (علیه السلام) در راه یزد- کرمان و امثال اینها می کردند. این مسجد شاید اولین قرارگاه بین راهی باشد که در کنار مسجد همه گونه تسهیلات مثل حمام و مغازه و استراحتگاه و امثال اینها برای مسافران فراهم است. ایشان اعتقاد داشتند که اگر می خواهید مردم علاقمند شوند که فرایضشان را به موقع انجام بدهند، باید موجبات آسایش آنها را فراهم کنید. بنابراین وقتی از سفر می آیند باید جائی باشد که بتوانند استحمام کنند، به آب خنک دسترسی داشته باشد و راحت باشند. وقتی امکانات خوبی باشد و فرد به راحتی از آنها استفاده کند، خیلی بی انصافی می داند که از اینها استفاده کند و نمازش را نخواند. راننده هائی که می خواستند مثلا به بندر عباس بروند، چون از یزد تا آنجا تقریبا توقفگاهی نیست، برایشان قالب های یخ گذاشته و دستور هم داده بودند که بابت یخ کسی از آنها پولی نگیرد. یک صندوق بود که اگر کسی می خواست در آن پولی می انداخت. شاید هنوز هم این خدمات در آنجا باشد. این جوری مردم بیشتر هم می پرداختند و مسجد بیشتر آباد می شد و امکانات بیشتری فراهم می شد و الان بسیار آباد شده است. ایشان در امور اقتصادی مستقیما شرکت نمی کردند، مگر همان باغ و مزرعه ای که متعلق به خودشان بود. می گفتند مردم کارهای اقتصادی را انجام بدهند و وجوهاتشان را به ما بپردازند. نگاهشان، نگاه کسب و کاری بود، از جمله وقتی به سفر می رفتند، سه نفر جای ایشان نماز می خواندند. یکی پدر شهید منتظر قائم بود که به جای ایشان نماز می خواند و کارگر کارخانه بود.» آن موقع که هم پدر شهید منتظر قائم نبودند، یک کارگر متدین بودند. یکی آقای بوشهری بودند که روحانی بودند زیره فروش بودند، یکی هم آقای واحدی بودند که فرش فروش بودند. به این ترتیب حاج آقا به کاسب متدین ارزش می دادند. به کسانی که زحمت می کشیدند و زندگی شان را اداره می کردند، بسیار احترام می گذاشتند. آقای صمصام که بخشی از خط های مسجد حظیره متعلق به ایشان است، عالمی بودند که سنگ تراشی هم می کردند. خود حاج آقا کشاورزی می کردند. خطبه عقد من و خانم را حاج آقا و آقای صمصام خواندند. تابستانی بود و ایشان گفتند خانم ها تا قبل از نماز مغرب آماده نمی شوند. من می روم نماز می خوانم و می آیم. گفتیم قول داده اند که بیایند. حاج آقا آمدند و نشستند و نزدیک نماز مغرب شد و خانم ها آماده شدند. حاج آقا گفتند دیدید گفتم. من می روم مسجد و بعد برمی گردم و به این ترتیب ما را شرمنده کردند که برای عقد ما دوبار آمدند و خطبه عقد ما را خواندند. یعنی رفاقت و دوستی و حفظ روابط ایشان تا این حد مهم بود، و گرنه عالم بزرگی بودند و وظیفه ای نداشتند و بنا به خواهش من آمده بودند و مثل بسیاری دیگر می توانستند بگویند من آمدم و شما نبودید و بر می گشتند، ولی ابدا این طور نبودند. این روش همیشگی ایشان در برابر مردم بود. با مردم سلوک بسیار رفتار محبت آمیزی داشتند.

اشاره کردید که در نوجوانی سر کلاس های ایشان می رفتید. آیا ایشان اشاره ای نداشتند که درس روحانیت را ادامه بدهید؟
 

فکر می کنم علاقه داشتند که من وارد دروس حوزوی بشوم. من به دروس فنی علاقه داشتم و دانشگاه در رشته مهندسی درس خواندم، ولی هیچ احساس نکردم که ایشان تصور کرده باشند چون درس فنی خوانده ام، به امور دینی تقیه و علاقه ندارم.
رابطه شما با شهید صدوقی چگونه بود؟
در اوایل انقلاب چون مسائل و مشکلات بیشتر بود، طبعا روابط ما هم بیشتر بود، طبعا روابط ما هم بیشتر بود و ایشان با مدیریت و درایت خاصشان، تقسیم کار کرده بودند، ولی به تدریج نیروهای جدید وارد صحنه و عهده دار مسئولیت ها شدند به تدریج کار و مسئولیت ما کمتر می شد. ارتباط شخصی با حاج آقا همچنان ادامه داشت.
از مدیریت بحران توسط ایشان در اوایل انقلاب چیزی به یاد دارید؟
واقعا هر روز مدیریت بحران بود، در عین حال که من وقتی می دیدم که در استان های دیگر چه می گذرد، متوجه می شدم که به دلیل مدیریت و درایت بسیار بالای حاج آقا، ما واقعا در استان یزد، بحران نداشتیم. بسیاری از محاکمات، از جمله محاکمه رئیس شهربانی در تالار شهر و در حضور مردم انجام می شد تا در جریان جزء مسائل باشند. چنین فضای بازی شاید در هیچ شهری نبود که همه مردم بدانند افراد به چه دلیل محاکمه می شوند، دلایلی که اقامه می کنند چیست و همین تا حد زیادی، بحران های اجتماعی را کنترل می کرد.

در اوایل انقلاب، جوی حاکم شده بود که افراد سرمایه دار، مطرود بودند. با این مسئله چگونه برخورد شد؟ موضع شهید صدوقی دراین مورد چگونه بود؟
 

استدلال ایشان این بود که آیا وجوهاتشان را پرداخته اند یا نه؟ ظلمی به کسی کرده اند یا نه؟ باید کاملا معلوم می شد که به چه دلیل می خواهند متعرض او شوند. از نظر وجوهات که خود حاج آقا بیشتر از هرکس در جریان امر بودند. خود صاحبان سرمایه هم در جریان بودند و اگر وجوهاتشان را نپرداخته بودند، می آمدند و می دادند. شاید بخشی از سهام کارخانه ها که به حاج آقا داده شد، از همین بابت بود. ول اگر تعرضی و ظلمی
کرده بودند، شاکی وجود داشت که باید به شکایت او رسیدگی می شد، به همین دلیل عمدتا به واحدهای تولیدی و سرمایه داران، تعرضی نشد و اگر هم بازخواستی و جود داشت، حساب و کتابی در کار بود. فشارهای اول انقلاب تاثیرش را روی یزد هم گذاشت، ولی قابل مقایسه با سایر نقاط ایران نبود. مدیریت ها مدیریت آرام و درستی بود و ادارات و واحدهای تولیدی به حمدالله تعطیل نشدند. حاج آقا هیئت سه نفره ای را برای رسیدگی به شکایات آنها تعیین کرده بودند که متشکل از من و آقای حسینی نسب و آقای شعشعی بود. مردم هم واقعا‌‌‌ همراهی می کردند. اگر قرار بود مدیری تغییر کند، بی ضابطه و بی حساب و کتاب نبود. به وزیر مربوطه اطلاع داده می شد، معرفی می شد. آشفتگی و بی نظمی حتی المقدور در کار نبود. تغییر و تحولات خشونت آمیز که واقعا وجود نداشت.

شهید آیت الله صدوقی و اصول گرایی (2)

یعنی امنیت سرمایه داری که امروز از آن بحث می شود، وجود داشت.
 

تا حد قابل ملاحظه ای این طور بود. در بحث اشتغال و تولید اقتصادی و عدم بیکاری، واقعاً یزد از همه جا بهتر بود.

با توجه به وجود غالب ضد سرمایه داری که به خصوص از طرف گروه های چپ و منافقین دامن زده می شد، ایشان متهم به حمایت از سرمایه داری نمی شدند؟
 

خیلی تلاش کردند ایشان را منزوی کنند. حتی به ما که به منزل ایشان می رفتیم می گفتند مرتجعین. حتی در منزل و مسجد ایشان می آمدند و محاجه می کردند، ولی سابقه روشن ایشان قبل از انقلاب را مردم کاملاً می دانستند و می شناختند. دیگر اینکه بسیار صریح و صادق بودند و هرچیزی را که اتفاق می افتاد، به مردم می گفتند. یکی هم این بود که مردم دیدند زندگی شخصی ایشان با قبل از انقلاب کوچک ترین تغییری نکرد و اعتقادشان نسبت به ایشان، حفظ شد. مهم تر از همیشه اینکه با آن همه قدرتی که داشتند و همه مردم گوش به فرمان ایشان بودند، حتی با این جریانات هم برخورد سلبی نمی کردند و همیشه سعی داشتند با استدلال و صحبت، آنها را راهنمایی کنند. به هیچ کس توصیه نمی کردند که با آنها برخورد کنند. گاهی اینها می آمدند و می گفتند که باید با فلا مورد برخورد تندی شود. حاج آقا می پرسیدند چه کسی این شیوه را به شما توصیه کرده؟ می گفتند آیت الله طالقانی. حاج آقا می گفتند اگر آقای طالقانی این توصیه را کرده باشند، من شخصا علم شما را روی دوشم می گیرم و جلوی همه شما را می افتم. من شما را نمی شناسم. اگر آقای طالقانی شما را می شناسند، یک نامه از ایشان بیاورید و من از شما صددرصد حمایت می کنم. گفتند به ایشان دسترسی نداریم. حاج آقا گفتند از همین جا به ایشان تلفن بزنید، به من بگویند که شما را می شناسند و از شما حمایت می کنند و من هم از شما حمایت خواهم کرد. تمام کسانی که حضور داشتند می دیدند که حاج آقا یک برخورد بسیار منطقی و محبت آمیز دارند و کاملا متوجه حقایق می شدند.
شنیدیم که والده رضائی ها که قبل از انقلاب بچه های متدین و انقلابی داشت و رژیم آنها را به وضع دردناکی شهید کرده بود، می خواهد به یزد بیاید. قرار شده بود که ایشان در قبرستان جزهر در جنوب یزد سخنرانی کند. ما فکر کردیم ه اولا بی حرمتی است که مادر چهار شهید قبل از انقلاب برود در یک قبرستان متروکه سخنرانی کند و ثانیا این وسیله خوبی برای تبلیغات مجاهدین می شود. به حاج آقا گفتیم که اولا ایشان را دعوت کنند به منزلشان و ثانیا از ایشان بخواهیم که در مسجد حظیره سخنرانی کند. فکر می کنید پاسخ حاج آقا چه بود؟ ایشان گفتند مانعی ندارد و خیلی هم خوب است. من و آقای حاج شیخ حسن روحانی که یزد بودند و آقای شعشعی مامور شدیم که برویم و از ایشان دعوت کنیم. من هیچ وقت این جور جاها تنها نمی رفتم و هرچند حاج آقا می گفتند شما تنها بروید، اما این کار را نکردم. به هر حال رفتیم منزل کسی که والده رضائی ها اقامت داشتند. رفتیم و گفتیم از طرف حاج آقا آمده ایم که از ایشان دعوت کنیم که به منزل آقای صدوقی بیایند و سخنرانی ایشان هم در مسجد حظیره باشد. این برخورد ما برای این خانم بسیار غیرمترقبه بود و فکر می کرد در یزد هم همان برخوردهای جاهای دیگر را خواهد دید. ایشان سکوت کرد و حرفی نزد و قرار شد بعدا جواب بدهد. پیشنهاد ما عملی نشد، ولی همه جا مطرح شد که حاج آقا چگونه عمل کردند، ولی عملا تبلیغات آنها خنثی شد. روش مذاکره و دادن پیام و جلوگیری از درگیری ها توسط حاج آقا، بسیار مؤثر بود.

از مخالفین ایشان هم مطالبی را بیان کنید.
 

شخص ایشان مخالفی نداشت، اگر هم مخالفتی بود در شیوه های آنها بود. توقع داشتند حاج آقا تند و به قول آنها انقلابی عمل کنند و با روش های منطقی ایشان و تقید بسیار شدیدشان به احکام و اصول موافق نبودند. مثلا فردی را گرفته بودند که دزدی کرده و می خواستند به سرعت دست او را قطع کنند. یک چیزی از احکام اسلام شنیده بودند و نمی دانستند که شرایطی دارد. به حاج آقا مراجعه کردند، حاج آقا گفتند قضیه باید به دقت بررسی شود. به من گفتند تو برو بررسی کن که عرض کردم آقا من صلاحیتش را ندارم و آن قدرها به مسائل حقوقی مسلط نیستم که بتوانم به چنین پرونده ای رسیدگی کنم. قرار شد آقای دکتر نظام الدینی بروند. ایشان پزشک بود و در تنظیم اعلامیه ها کمک می کرد و در مشورت با حاج آقا، مسائل حقوقی را خوب یاد گرفته بود و آدم بسیار خوش فکری هم هست. ایشان از این کار سر باز زد. گفتم آقای دکتر پاک نژاد. خدا رحمتش کند، بسیار آدم رئوفی بود و پذیرفت که این کار را بکند. اول آن آدم را معاینه کرد، چون سینه اش درد می کرد. از او پرسید چه شده؟ گفت مرا زده اند و دنده ام شکسته. اولین شرط رفتار با اسیر این است که به او صدمه نزنند. اول از همه حای تقی سمسار گفت اول صبحانه ای آماده کنید و به این بنده خدا بدهید و بعد هم سینه اش را ببندید که بیش از این آسیب نبیند. بعد آمدند به حاج آقا گفتند که او را زده اند و دنده اش شکسته. حاج آقا بسیار ناراحت شدند و گفتند غذایش بدهید و بعد هم آزادش کنید که برود. آنهائی که او را گرفته بودند، ناراحت شدند و گفتند چرا حکم نمی دهید؟ حاج آقا گفتند من نمی خواهم حکمی را که مطابق میل شماست بدهم. من نمی توانم حکم به قطع دست بدهم. آنها گفتند اگر شما حکم نمی دهید، ما می رویم نوفل لوشاتو و از امام حکمش را می گیریم. این طور تندروی ها داشتند. اینها تعداد معدودی بودند که حالا اگر این مصاحبه را بخوانند، یادشان می آید که چطور تندروی هائی می کردند و البته حالا خود آنها هم بهتر شده اند می دانند که خامی می کردند. به هر حال مخالفان حاج آقا از این نسخ بودند که بی تجربگی می کردند، اما آرای بالای 89 درصد حاج آقا برای مجلس خبرگان متعلق به مردم بود که ایشان را خوب می شناختند و می دانستند که نماینده آیت الله العظمی بروجردی در یزد بودند و مردم سال ها سوابق خدماتی ایشان را دیده بودند. کس دیگری غیر از حاج آقا نبود که در دل مردم چنین جایگاهی داشته باشد. ایشان یک عالم روشنفکر بود. برخی از روحانیون بودند که با انقلاب مخالفت می کردند و می گفتند خونریزی می شود. یک شب حاج آقا به منبر رفتند و گفتند شما کسانی بودید که با دوش حمام هم مخالفت می کردید ومی گفتید حمام هم حتما باید خزینه داشته باشد. می گفتید دوش آدم را پاک نمی کند و خزنیه را که عامل هزار بیماری بود، مخالفت می کردید. شما با هر تغییری مخالف هستید. بنابراین عالمی بودند که با همه تغییرات مثبت سازگاری داشت.

ایشان با برخی از مسئولین دوره شاه مخالفتی نداشتند و حتی پس از انقلاب هم منصب هائی را به آنان ارجاع دادند. آیا مصادیقی از این موارد را به یاد دارید؟
 

بله، استاندار بعد از انقلاب از همین مصادیق بود. پس از انقلاب بحث شد که استاندار باید کسی باشد که سازمان ها قبولش داشته باشند و دستوراتش را تمکین کنند تا به این ترتیب 70،80 درصد مشکلات حل شوند. ضمن اینکه فرد باید متدین باشد و هیچ نوع وابستگی به رژیم سابق هم نداشته باشد. فرماندار قبلی یزد، آدم متدینی بود. وقتی مسئله مطرح شد، حاج آقا گفتند آقای دبیران استاندار شود. حالا مسئله این بود که چطور او را پیدا کنیم. ایشان بازنشسته شده و از یزد رفته بود. بالاخره به زحمت ایشان را پیدا کردند و خواستند که به یزد برگردد و به این ترتیب اولین استاندار یزد پس از انقلاب، یکی از فرمانداران کل قبل از انقلاب بود. حاج آقا بسیار آدم شناس بودند و شواهدی از همراهی نکردن آقای دبیران با رژیم در دست داشتند. بعد که ایشان آمد، توضیح داد که چرا بازنشسته شده است، از جمله اینکه در چهارم آبان حاضر نشده بود پای مجسمه شاه گل نثار کند و فرمانداری که چنین کاری بکند، نشانه موضع گیری علیه رژیم است، یکی هم اینکه وقتی در خوزستان بوده، در یک مهمانی رسمی حاضر نشده بود مشروب سرو کند. همه هم تعجب کردند که چطور حاج آقا کسی را که قبلاً فرماندار کل بود به سمت استانداری انتخاب کردند. وقتی که آمد و کار کرد معلوم شد که فردی متدین، مسلط به قرآن و نهج البلاغه و بسیار با تجربه و مدیر بود یکی از دلایل برخی از عناصر تندرو و یا حاج آقا هم همین بود که ایاشن به واقعیت وجودی افراد توجه داشتند و عناوین ظاهری در قضاوت هایشان تاثیر گذاشت. الان در استانداری یزد جائی هست که آثار و کتاب های مرحوم دبیران نگهداری می شد. روزی هم که دعوت شدند که به یزد بیایند، حاج آقا تاکید کردند مجدد ایشان به عنوان استاندار یزد منعقد شد، حاج آقا به گونه ای درباره شان صحبت کردند که کاملا مشخص بود به مراتب علمی و پاکی و صداقت و تدی آقای دبیران کاملاً واقف هستند.

از روز شهادت ایشان و آخرین باری که ایشان را دیدید چه خاطره ای دارید؟
 

من آن روز در شهر نبودم و به یکی از روستاها رفته بودم. در آنجا در اخبار ساعت 2 خبر را شنیدم و برگشتم و آنچه می دانم از مطالبی است که از دیگران شنیدم. آخرین بار هنگامی که پیکر ایشان را غسل داده و در حیاط روبروی منزلشان، روی تخت گذاشته بودند، هنگامی که صورت ایشان را بوسیدم و برخلاف همیشه که صورتشان گرم بود، آن سرمای عجیب در ذهنم ماند، وگرنه همان آرامش و مهربانی همیشگی در چهره شان به چشم می خورد.
سوره توبه، آیه 111. به درستی که خداوند از مؤمنان، جان و اموالشان را به ازای بهشت خریداری فرموده، آنهایند که در راه ترویج دین خدا جهاد می کنند، پس می کشند و کشته می شوند؛ خداوند به آنها وعده بهشت فرموده، وعده دادنی حق و بی تخلف و حتم در کتاب تورات و انجیل و قرآن کریم و چه کسی از خداوند به عهد خویش وفادارتر؟ پس این اهل ایمان به معامله ای که با خدا کرده اید خشنود باشید و این معاهده با خدا پیروزی بس بزرگی است.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 34
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان