گفتگو با عباس سامعی
شما اشاره کردید که همره با آیت الله صدوقی به جبهه هم رفته اید. اگر امکان دارد در این باره توضیح دهید.
بنده تا اهواز رفتم و در اهواز به آیت الله صدوقی پیوستم. در آنجا به آیت الله صدوقی گفتم که من اینجا کاری ندارم. اگر اجازه بدهید تا زمانی که شما اینجا هستید چون دو، سه روز دیگر عملیات است، به بچه های جهاد کمک کنم. شما هم همراه نیروها در سنگر فرماندهی هستید و بچه ها شما را راهنمائی می کنند. ایشان گفتند: برو. ماشین را در قرارگاه گذاشتم. آیت الله صدوقی شب عملیات در قرارگاه فرماندهان بودند. بنده هم با ماشین جهاد برای نیروها آب می بردم. به خاطر دارم که آن زمان مقارن با فتح خرمشهر و آبادان بود. وقتی آیت الله صدوقی خواستند برگردند، من گفتم: من فعلاً نمی آیم. 7-8 روز دیگر بر می گردم. ایشان هم با یکی از بزرگواران به یزد بازگشتند. بنده 15-20 روز در جبهه بودم. سپس به یزد برگشتم. بعد از 3-4 روز استراحت ظهر به مسجد رفتم. آن روز راننده ایشان آقای محسنی بود. بعد هم آقای معین و فرمانده سپاه و تیم محافظ که نمی دانم به چه دلیل آنها را به اصفهان بردند و بازداشت کردند! بعد هم بنده به سرکار اولم در سپاه بازگشتم و ادامه جنگ.... من بعد از آن ماجرا راننده نبودم؛ ولی به مسجد می رفتم و آن روز هم در مسجد بودم.
به رغم میل باطنی ایشان که تیم های مختلفی برای محافظت از ایشان حضور داشتند. چه شد که آن منافق کوردل توانست خود را به آیت الله صدوقی برساند؟
اینکه آن شخص چگونه نارنجک را با خود به مسجد برد و به کمر خود بسته بود، هنوز معلوم نیست. با وجودی که یک محافظ جلو و یک محافظ پشت آیت الله صدوقی بود، آن شخص خودش را به ایشان رساند و ایشان را بغل گرفت. بعد از شهادت آیت الله صدوقی جسد آن شخص را به سردخانه بیمارستان افشار بردند و کلید سردخانه را به من داده بودند. بنده جسد او را که نگاه می کردم دیدم که انفجار، بدن او را طوری متلاشی کرده بود که فقط پوست یک سمت بدنش سالم بود و دل، روده، گوشت، پوست و استخوان را کاملاً متلاشی شده بود و به اندازه یک کاسه حفره ایجاد شده بود. آیت الله صدوقی هم در فاصله کمتر از سه دقیقه شهید شده بودند.
سئوال من این است که با همه این تدابیر چگونه توانسته بود خودش را به آیت الله صدوقی برساند؟
وقتی آیت الله صدوقی از جلوی نمازگزاران عبور می کردند. در حین عبور، آن شخص از صف نمازگزاران بلند شد و خودش را به آیت الله صدوقی رساند.
مگر آیت الله صدوقی را از مسیر جداگانه نمی بردند؟
خیر.
به نظر مشا آیا یکی از علت هائی که آن شخص توانست خود را به آیت الله صدوقی برساند این نبود که آیت الله صدوقی نمی خواستند از مردم جدا باشند؟
کاملاً صحیح است و اتفاقاً منافقین هم به این قضیه پی برده بودند. تا شخصی نزد آیت الله صدوقی می رفت محافظین مانع می شدند ولی ایشان می گفتند، اجازه بدهید بیاید تا ببینم چه کار دارد. در حظیره، پشت باغ نوحه خوانی بود به نام حسین ذبیح که هنوز هم در قید حیات است. این شخص به جرم مواد مخدر (تریاک) زندانی کرده بودند. پشت باغی ها خدمت آیت الله صدوقی آمدند و به ایشان گفتند: «وساطت کنید این شخص برای محرم از زندان بیرون بیاید و بعد از پایان مراسم دوباره به زندان برگردد.» آیت الله صدوقی وساطت کردند و این شخص برای ایام محرم آزاد شد. روزی در مسجد حظیره نماز ظهر را خواندیم و می خواستیم به خانه برویم که پشت باغی ها هماهنگی کردند و وارد مسجد شدند. ما در حال خروج از مسجد بودیم و آنها جلوی حاج آقا را گرفتند. ما مانع شدیم. آیت الله صدوقی گفتند: «بگذارید ببینم چه می گویند.» نوحه خوان نوحه خواند و پشت باغی های دیگر هم سینه زدند. اتفاقاً نوحه خوان مصیبت قشنگی هم خواند و حاج آقا هم نشستند و گریه کردند. آیت الله صدوقی همواره مردم را در بیرون رفتن از مسجد بدرقه می کردند. وقتی که من با ماشین جلوی در مسجد می آمدم، همواره با من بحث می کردند که من خودم پیاده می آیم. نیازی نیست که شما با ماشین به مسجد بیائید.
آیا شما غیر از آن یک بار که با آیت الله صدوقی به جبهه رفتید باز هم ایشان را در جبهه همراهی کردید و یا وقتی ایشان به جبهه می رفتند شما خبر داشتید؟
بله، خبر داشتم؛ ولی غیر از آن یک بار با ایشان جبهه نرفتم چون من در سپاه هم مسئولیت داشتم. مسئول لجستیک بودم. فقط در مواقع حساس آیت الله صدوقی را همراهی می کردم.
علت حضور ایشان در اهواز چه بود؟
ایشان معتقد بود که با حضورشان در جبهه ها روحیه رزمندگان بالا می رود. در واقع حضور یک روحانی با آن سن و سال در جبهه برای رزمندگان بسیار حائز اهمیت بود.
آن زمان فرمانده سپاه یزد که حرف آیت الله صدوقی را گوش کردند، شهید منتظرقائم بودند یا شخص دیگری؟
خیر، ایشان نبودند، بلکه شهید منتظر قائم مربوط به سال های بعد بود.
آیا شما از واکنش آیت الله صدوقی نسبت به شهادت شهید منتظرقائم اطلاعی دارید؟
خیر، بنده در بیمارستان بودم. آن زمان من، آقای محمد منتظرقائم و دو نفر دیگر در یزد بودیم که از تهران تماس گرفتند که در طبس اتفاقی افتاده است و هیچ کس به طبس نزدیک تر از سپاه یزد نیست. من ساعت 4 بعد از ظهر از قصر شیرین آمده بودم. آقای منتظرقائم مرا کنار کشیدند و گفتند که در طبس مسئله ای پیش آمده است.
آیا شهید منتظرقائم به آیت الله صدوقی اطلاع داده بودند یا خیر؟
من خبر نداشتم، چون به تازگی از قصر شیرین آمده بودم. من هم مسئول موتوری و هم لجستیک و هم دستیار شهید منتظرقائم بودم. ایشان هرجا کار فوری داشتند به من مراجعه می کردند. از من پرسیدند: «می خواهید الان به خانه بروید یا اینکه به طبس برویم.» من گفتم: «چرا به خانه بروم؟ همین الان به طبس می رویم.» شهید منتظرقائم در بین راه ماجرا را برای من تعریف کرد. ایشان قسمت های زیادی از قرآن را حفظ بود و شروع به خواندن سوره اصحاب کهف کرد و گفت: «با این اتفاق مثل این است که ابابیل و سنگ و این ماجراهها دوباره تکرار شده است.» وقتی به آنجا رسیدیم دیدیم که یک تانکر و دو سه هواپیما در حال سوختن هستند و چهاربالگرد و هواپیما هم سالمند. فرماندهان ژاندارمری سابق جلویمان را گرفتند و گفتند: «اجازه ندارید.» ایشان هم اعتنا نمی کرد و می گفت بیا. پس از اندکی هوا رو به تاریکی گذاشت. من به آقای منتظر گفتم: «باید فکری کنیم.» گفت: «چه کار کنیم؟» گفتم: «یا مسلسل هایشان را برداریم یا پشت آنها بنشینیم تا صبح شود و فکری کنیم.» یک بالگرد پر از مهمات و اسلحه بود. وقتی داخل یکی از بالگردها شدیم، چون بی سیم بالگرد روشن بود، به محض اینکه نزدیک می شدیم، امواج آن زیاد شد. داخل یک بالگرد پر از دلار و پول ایرانی بود. داخل بالگرد دیگر مهمات و داخل یکی دیگر 5-6 موتور سیکلت جیپ بود و در یکی دیگر از بالگردها هم اسلحه بود که من یکی از اسلحه ها را برداشتم و در حال حاضر در سپاه یزد نگه داری می شود. همین طور که در حال گشتم بودیم، دو فانتوم از سمت مشهد آمدند و مانوری دادند. یکی از آنها کالیبر را به سمت هواپیماها گرفت و دو هواپیما را هدف قرار داد و آن دو هواپیما آتش گرفتند. بعد آن فانتوم دور زد و ما نفهمیدیم کجا رفت. چهار نفری روی زمین خوابیدیم. آن فانتوم در برگشت یک راکت به یکی از بالگردها زد. در این میان شهید منتظرقائم از داخل ماشین پول برداشته بود که تکه ای از راکت دستش را قطع کرد و به سینه اش خورد. ما دو نفر از هم فاصله داشتیم تا خودم را به او رساندم، فانتوم دوباره برگشت و چون مزاحمی نداشت، مانور داد و شروع به تیراندازی کرد که در نهایت ایشان شهید و من هم زخمی شدم. با همان جیپ مرا به طبس بردند و عملم کردند و چند ترکش از سر و بدنم بیرون آوردند. 4-5 روزی در آنجا بستری بودم.
آیا بعداً خاطره آن روز را برای آیت الله صدوقی تعریف کردید؟
بله، آیت الله صدوقی شهید منتظرقائم را دوست داشتند و درباره شان گفتند که غیر از شهادت برای آقای منتظرقائم کم بود. شهید منتظرقائم هم خیلی به آیت الله صدوقی علاقمند بودند و بدون دستور ایشان کاری انجام نمی دادند.
از روزهای انقلاب چه خاطراتی دارید؟
خاطره ای درباره یکی دو روز بعد از سخنرانی آقای راشد یزدی در فروردین 57 دارم. مأموران وسط خیابان را گرفته و در مسجد را بسته بودند. وقتی دیدند که آیت الله صدوقی از دور می آیند در مسجد را باز کردند. ایشان وارد مسجد شدند و در محراب ایستادند. جمعیت هم ترسان و لرزان داخل شدند. تقریباً صحن داخلی مسجد حظیره پر شد.
آیا این ماجرا قبل از بازسازی حظیره بود؟
بله. وقتی آیت الله صدوقی در محراب نشستند، دو سه تیر در محوطه حظیره شلیک شد. آیت الله صدوقی از محراب بیرون آمدند. دو سه تن از افسران که از شهرهای دیگر بودند و شاختی از آیت الله صدوقی نداشتند با کمال پرروئی مردم را با قنداق تفنگ زدند و وارد حظیره شدند. آیت الله صدوقی هم جلوی آنها ایستادند و گفتند: چه کاری به مردم دارید؟ مرا بکش، ای سگ. مرا بکش. آنها هم به شدت ترسیدند و فرمانده شان آنها را از مسجد بیرون برد. آیت الله صدوقی هم دوباره به محراب بازگشتند و نمازشان را خواندند و پیاده تا منزل رفتند. ایشان واقعاً حق بزرگی بر گردن مردم یزد دارند و پسرشان هم فوق العاده مظلو هستند و اگر کل استان یزد را بگردید شخصی سالم تر، مظلوم ر و بی سروصداتر از آقازاده ایشان پیدا نمی کنید.
شما از برخورد آیت الله صدوقی با دولت موقت و مهندس بازرگان اطلاعی داشتید؟ ظاهراً یکی دو نامه بین آنها مبادله شده بود.
می توان گفت که ایشان فقط آیت الله صدوقی نبودند بلکه شخصیتشان به حدی بالا بود که می توان ایشان را امام دوم نامید. یک روز ایشان به من گفتند که من امروز ظهر می خواهم به میبد بروم و سری به آنجا بزنم تا ببینم اوضاع چگونه است. من خیلی خسته بودم و خوابیدم و زمانی بیدار شدم که محافظان مرا صدا کردند که بلند شوم. تازه یادم افتاد که ماشین بنزین ندارد. ایشان گفته بودند که ساعت 3 راه می افتیم، در حالی که ساعت 3 هنوز خواب بودم. قبل از خواب با خود گفته بودم که 5-6 دققه می خوابم و بعد بنزین می زنم. صف بنزین خیلی شلوغ و طولانی بود. از طرفی هم آیت الله صدوقی تأکید کرده بودند که هیچ گاه بدون نوبت بنزین نزنم. ایشان عصبانی هم شده بودند و می گفتند دوباره مرا معطل کردید. به چند تن از دوستان گفتم که ایشان را سرگرم کنید تا من بروم و بنزین بزنم. وزیر کشور به تازگی چند ماشین آلفا رومئو برای چند تن از شخصیت های سیاسی وارد کرده بود که تمام زره بود و خودم هم برای امتحان با مسلسل به آن شلیک کردم. یک فشنگ روی شیشه نشست، ولی داخل شیشه نرفت. یکی از ماشین ها را به آیت الله صدوقی داده بودند و همه می دانستند که این ماشین آیت الله صدوقی است. پشت ماشین نشستم و به پمپ بنزین رفتم. یکی هم اعتراض کرد و من گفتم: «ساکت با که وضعیت نامناسب است.» بالاخره بنزین زدم و به منزل برگشتم. آیت الله صدوقی گفتند: «آن قدر سفارش کردم، باز هم دیر کردی؟» گفتم: «من از آن موقع تا حالا در صف بنزین هستم.» به ایشان نگفتم که بی نوبت بنزین گرفتم. ایشان گفتند: «مگر صف بنزین چه خبر است؟» گفتم: «خیلی طولانی و شلوغ است.» تلفن کردن از منزل آیت الله صدوقی بسیار مشکل بود. برای تماس با تهران باید چندین بار شماره می گرفتیم. آیت الله صدوقی از ما خواستند شماره آقای تندگویان را برایشان بگیریم. این کار خیلی طول کشید و گفتند امروز به میبد نمی رویم. از دیگر ویژگی های ایشان مدیریت فوق العاده شان بود. به هر طریقی بود شهید تندگویان را پیدا کردیم. بنده صحبت های آقای تندگویان را نمی شنیدم، فقط از آیت الله صدوقی شنیدم که گفتند: «آقای تندگویان! من صدوقی هستم. چرا بنزین و گازوئیل را باید با صف تهیه کرد؟ چرا نمی فرستید؟» بعد از من سئوال کردند: «روزی چند تانک بنزین کم داریم.» من هم همین طوری گفتم: «روزی 10 تانک.» ایشان هم به شهید تندگویان گفتند: «ما روزی 10 تانک بنزین کم داریم.» این صحبت ها بین آیت الله صدوقی و آقای تندگویان در ساعت 5:30 بعد از ظهر صورت گرفت. ما هم دیگر به میبد نرفتیم. برای نماز به حظیره رفتیم. وقتی به منزل بازگشتیم، از ماشین پیاده شدیم. آیت الله صدوقی به من گفتند: «عباس! برو ببین بنزین آورده اند یا نه.» من چگونه قسم بخورم که شما باور کنید. رفتم و دیدم که یک تانک در حال خالی کردن است و دو تانک دیگر در نوبت ایستاده اند. این بنزین ها را ظرف مدت همین 3-4 سا8/5 شب آیت الله صدوقی معمولاً هر خانه یا حسینیه ای که روضه بود می رفتند. از روضه که برگشتیم ایشان به من گفتند: «تو که در جریان هستی، برو ببین صف بنزین کجاست؟» رفتم و دیدم حدود دویست دستگاه ماشین و چهار دهنه پمپ در حال بنزین زدن هستند و حدود 20-30 ماشین دیگر هم در نوبتند. گفتم: «حاج آقا! مسئله اش حل شد.» گفتند: «چطور حل شد؟ مردم به خانه هاشان رفته اند؟» گفتم: «خیر، مردم در چهار دهنه پمپ در 8 ایستگاه بنزین می زنند.» ایشان گفتند: «خیلی خوب، پس زنگ بزنیم و از ایشان تشکر کنیم.» در حال صحبت بودیم که تلفن زنگ زد. آیت الله صدوقی گفتند: «به ایشان گفتم که همه روزه 10 تانک بنزین برای یزد بیاورند.» شما به خوبی مدیریت و قاطعیت این بزرگوار را در این خاطره مشاهده می کنید.
اگر امکان دارد درباره مسئله بازرگان و نامه نگاری که بین آیت الله صدوقی و بازرگان بود، توضیح دهید.
آقای بازرگان طی نامه ای به آیت الله صدوقی نوشته بود که تقریباً شما در کار مدیران دخالت نکنید. آیت الله صدوقی هم جواب دندان شکنی به ایشان دادند. بازرگان ناراحت شده بود و گفته بود: «من چه بی احترامی به شما کرده بودم؟» آیت الله صدوقی هم گفتند: «من هم بی احترامی نکردم. من گفتم این مدیر به درد اینجا نمی خورد. این تشخیص من است، نه تو. تو در تهران هستی. کار مردم باید در اینجا راه بیفتد. مردم انقلاب کرده اند که راحت باشند.»
در آن زمان انجمنی بود به نام انجمن حجتیه که مرکزیت آن در اصفهان بود. مذهبی های اصفهان به یزد، خدمت آیت الله صدوقی آمدند و گفتند: «شما در کارهای انقلاب پیشقدم بودید و هستید. بعد از امام هم شما هستید که این حرف ها را می زنید و اشکالات را می گیرید.» آیت الله صدوقی به آیت الله طاهری تلفن کردند و گفتند: «باید این برنامه را رها کنید.» صبح ساعت 7/5 اعضای انجمن حجتیه جلوی منزل آیت الله صدوقی بودند و به آیت الله صدوقی گفتند: «این چه دستوری است که دادید؟» آیت الله صدوقی گفتند: «اسلام یکی است. انجمن حجتیه و سایر انجمن ها چیست؟» انجمن، انجمن اسلامی است. اگر می توانید عضو این انجمن شوید و اگر نمی توانید انجمن های مختلف تشکیل ندهید.»
واکنش آیت الله صدوقی نسبت به شهادت شهدای محراب به عنوان مثال آیت الله دستغیب چه بود؟
ایشان بعد از شنیدن خبر شهادت آیت الله دستغیب گفتند که مردم بزرگی را از ما گرفتند. هر بار که از نماز جمعه بر می گشتیم حرفشان این بود: «امروز هم سالم برگشتم.» برای نماز جمعه ماه مبارک رمضان ایشان قند بالائی داشتند، طوری که انسولینشان را ما تزریق می کردیم. آیت الله صدوقی واقعاً مظلوم بودند. آیت الله صدوقی می گفتند: «بیائید مرا بکشید. مرغابی را از آب می ترسانید. من آماده هستم. من مشکلی برای مرگ ندارم.» تیم حفاظت از اصفهان آمد. گفتند که باید آیت الله صدوق را از این خانه ببرید، خانه ای که در حال حاضر آقازاده ایشان آنجا ساکن هستند. آیت الله صدوقی می گفتند: «مرا بدون محاکمه و بدون اتهام زندانی کردید. من چه بگویم؟ من می خواهم فرار کنم، من می خواهم بروم نماز. این چه کاری است؟ بایند بکشند. یک بار می کشند. بگذارید بروم.
آیا این روزها همزان با ایامی بود که نماز جمعه ایشان تعطیل شده بود؟
خیر. این روزها نبود. اندکی پیشتر یک برنامه ترور ریخته بودند که این برنامه لو رفته بود. آیت الله صدوقی هم در این برنامه بودند. در نتیجه چند هفته ای نماز جمعه را تعطیل کرده بودند.
علت برگزاری مجدد نماز جمعه چه بود؟
کسانی که به جای ایشان می رفتند صحبت هائی می کردند که ایشان خوششان نمی آمد. تا اینکه یک روز گفتند که من می خواهم به نماز جمعه بروم و من هم تا زمانی که با تیم حفاظتی تماس بگیرم ایشان را کمی معطل کردم. ایشان هم در این فاصله دوش گرفته بودند و غسلشان را هم کرده و آماده بودند و به من گفتند: برویم. به ایشان گفتم: صبر کنید که دستور بیاید. گفتند: صبر کنم که دستور بیاید؟ سر کوچه دفتر پلیس بود. در مسیر در دهنه ها هم پلیس بود. داخل خانه مأموران سپاه بودند. ما هم برای آنکه جلویشان را بگیریم، با ماشین ها راه ایشان را بستیم. این کار ادامه داشت تا اینکه نیروی حفاظتی رسیدند و آن روز ایشان به نماز جمعه رفتند.
یکی از نکاتی که اشاره کردید برخوردهای انقلابی ایشان بود. از سوئی شنیده ایم که ایشان با تندروها برخورد داشتند و آنها را تعدیل می کردند. اگر در این زمینه خاطره ای دارید بفرمائید.
اوایل انقلاب آیت الله صدوقی برای قضات یزد کلاس گذاشته بودند تا با احکام اسلام آشنا شوند. جالب اینجاست که 40-50 نفر بازپرس و قاضی بودند. کلاس ها در همین دفتر برگزار می شد. من هم نشسته بودم. بنده در زمینه دینی و مذهبی هر چه آموختم از آیت الله صدوقی بود. در این زمینه هم ادعائی ندارم. یک روحانی هم به نام آقای رضوی هم حضور داشتند. قضات ریششان را کاملاً می تراشیدند. آیت الله صدوقی خیلی به آنها تعارف می کردند. در این میان آقای رضوی گفت: «شما که این قدر با اینها صحبت می کنید، اینها هنوز ریششان را کاملاً می تراشند. آن وقت شما درباره اسلام با آنها صحبت می کنید؟» جلوی قضات این حرف را زد. آیت الله صدوقی هم گفتند: «خواهش می کنم بنشینید و کاری به این کارها نداشته باشید. هر وقت به شما گفتم دخالت کنید، شما صحبت کنید.» همه آقایانی که پای این درس بودند، در جلسه بعدی با ریش آمدند، به این ترتیب آیت الله صدوقی آنها را جذب کردند. آقای رضوی هم دیگر به جلسه نیامد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 34