گفتگو با حجت الاسلام سید محمدعلی صدرالساداتی
درآمد
در میان ویژگی های برجسته شهید آیت الله صدوقی انس ایشان با قرآن و سلوک معنوی شان همه کسانی را که با ایشان آشنائی داشتند، به شدت تحت تاثیر قرار می داد. شهید بزرگوار در تمام عمر حتی لحظه ای از خدمت به خلق خدا و ترویج معارف و احکام اسلامی غفلت نکرد، پیوسته در راه تزکیه نفس و تقرب به خدا می کوشید و اخلاق و تقوای کم نظیرش وی را شایسته شهادتی علی وار کرد.
آشنایی شما با شهید صدوقی از کی و چگونه آغاز شد؟
با توجه به اینکه قرابتی با شهید آیت الله صدوقی داشتیم، از همان کودکی با ایشان آشنا بودم. یادم نمی رود که در شش هفت سالگی همراه پدر بزرگم از یکی از روستاهای اطراف یزد، در ماشینی به یزد بر می گشتیم که جا نبود و من تمام مدت روی زانوی شهید صدوقی نشسته بودم و از آن زمان نسبت به لطف و مرحمت و روح بلند ایشان آشنائی پیدا کردم. می دانید که انسان در کودکی تحت تاثیر این گونه رفتارها قرار می گیرد و ممکن است زندگی او تحت تاثیر همان برخوردهای اولیه باشد.
پر رنگ ترین وجه شخصیتی شهید صدوقی در ذهن شما کدام است؟
شخصیت ایشان چند بعدی بود و ویژگی های خاصی داشتند که در دیگران نبود. بعضی از این ویژگی ها را شخصا از نزدیک تجربه کردم و بقیه را از بزرگانی که مورد وثوق بودند، شنیدم. ویژگی اولی که به ذهن من می رسد این است که شهید آیت الله صدوقی، هم دارای فرقان بودند و هم صاحب شجاعت. فرقان قدرتی است که خداوند به همه کس نمی دهد و به بندگان خاص خود می دهد و آن قدرت تشخیص بین حق و باطل است، یعنی انسان به گونه ای باشد که در برخورد با هر فرد و گروهی، طرف مقابل دستش بیاید که او از چه جایگاهی به مسائل نگاه می کند و مبنای حرکت او چیست. شهید صدوقی هم فرقان داشتند، یعنی تشخصی خارق العاده و حق و باطل و هم از شجاعت بی نظیری برخوردار بودند، به این معنا که اگر حق و باطلی را به دقت تشخیص می دادند، در مقابل حق فوق العاده خاضع بودند و در مقابل باطل بسیار سخت و سنگین برخورد می کردند و برایشان هم فرق نمی کرد که طرف چه جایگاه و مقام و مسئولیتی باشد یا آن گروه چه گروهی هستند و چه قدرتی ممکن است داشته باشند. به عنوان نمونه عرض می کنم که یک روز در اوایل پیروزی انقلاب خدمت شهید صدوقی بودم و آقائی آمد و چکی را که حدود 500 هزار تومان بود، به آقای صدوقی داد و گفت خرج کنید. آقای صدوقی نگاهی به او انداختند و چک را قبول کردند و گذاشتند زیر تشکی که روی آن نشسته بودند. چند روز بعد من باز خدمتشان بودم و دیدم که همان بنده خدا آمد و احوالپرسی کرد و درخواست غیرمعقولی را مطرح کرد. شهید صدوقی به محض اینکه این حرف او را شنیدند، به خادمشان رجب علی گفتند: «برو و چک آقا را که چند روز پیش داده بودند، بیاور و به ایشان برگردان»، یعنی شناخته بودند که این چکی که او آورده برای رضای خدا نیست و پس از آن قطعا درخواستی خواهد داشت و بلافاصله چک را برگرداندند و در مقابل او جبهه گیری کردند. این یک نمونه کوچکی است در برابر یک فرد. شهید صدوقی در برابر جریانات اجتماعی هم همین طور بودند، به طوری که در یزد، هیچ قدرتی نمی توانست در مقابل قدرت شهید صدوقی قد علم کند و خلاف راه امام برود، لذا وقتی تاریخ یزد را بعد از پیروزی انقلاب مطالعه می کنید، می بینید که هیچ گروه و دسته مخالف ولایت فقیه و رهبری امام نتوانست حتی برای یک روز خودی نشان دهد. خاطره دیگری هم یادم هست. وقتی بنی صدر در ریاست جمهوری رای آورد، شب هنگام برای نماز نزد ایشان رفتیم و ایشان سخنرانی کردند و با اشاره به رای مردم، خطاب به بنی صدر گفتند: «آقای بنی صدر! این رای مردم تا به تنفیذ امام نرسد، به اندازه یک ریال منگو ارزش ندارد.» ریال منگو سکه ای است که جائی افتاده و زنگ زده و رنگ خودش را از دست داده و این سخن را در اوج قدرت و تبختر بنی صدر گفتند و آخرین کسی بودند که به بنی صدر تبریک گفتند و در تبریک هم باز ایشان را نصیحت و دلالت کردند، شمّ سیاسی و اجتماعی شهید صدوقی و قدرت تشخیص ایشان این گونه بود.
شهید صدوقی برخوردهای خاصی با مسئولین رژیم شاه داشتند، از جمله استانداری را که ادعای پهلوانی می کند به تمسخر می گیرند یا وقتی که یکی از نخست وزیران شاه ادعا می کند که روحانی زاده است، روحانی بودن او را مسخره می کنند. چگونه است که شهید صدوقی که تا آن حد به روحانیت احترام می گذاشتند، روحانی زاده بودن شریف امامی را به تمسخر می گیرند و چنین قدرتی از کجا نشأت می گرفت؟
شهید صدوقی وقتی حس می کردند هر کسی در هر مقامی که بود، می خواهد از وجه دینی و مذهبی، سوء استفاده کند و در امت ایجاد اختلاف و انحراف کند، به شدت برخورد می کردند. در برخورد با شریف امامی هم از بُعد روحانی زاده بودنش با او مقابله نمی کنند. بلکه از این بُعد که او می خواست با تمسک به این مسئله در مقابل امام بایستد، با او مقابله می کردد. شهید صدوقی همان طور که گفتم چون هر قدرت تشخیص بالا و هم شجاعت فوق العاده ای داشتند، در برابر کوچک ترین تخلفی از راه امام و احکام شرع کوتاه نمی آمدند و به محض اینکه می دیدند که فرد با چنین نیتی آمده، روحیه او را خرد می کردند. نمونه ای را عرض کنم. در مسجد حظیره که پایگاه انقلاب بود، جای پخش اعلامیه ها و سخنرانی ها و تظاهرات بود. یک روز صبح ما خدمت شهید صدوقی بودیم که از ساواک زنگ زدند و ادعا کردند که ما دیشب رفتیم و مسجد حظیره را گشتیم و چوب و چماق پیدا کردیم و معلوم می شود که شما جنگ طلب هستید. شهید صدوقی به محض اینکه این حرف را شنیدند، گفتند: «عجب! شما فقط چوب و چماق ها را پیدا کردید؟ پس اسلحه هائی را که پنهان کرده بودیم چه کار کردید؟ ما کلی اسلحه آنجا پنهان کرده بودیم.» با چنین برخوردی، روحیه طرف به قدری خرد شد که آنها دیگر جرئت نکردند در اطراف مسجد حظیره جنجال به پا کنند یا بخواهند نسبت به یکی از بزرگان، هتاکی کنند. شهید صدوقی به سرعت متوجه می شدند که روحیه طرف چگونه است و باید با او به چه نحو برخورد کرد. یا یک نمونه دیگر این است که در جریان زلزله طبس که افراد زیادی از بین رفتند، از طرف آیت الله گلپایگانی، فرزندشان برای بازدید مناطق زلزله زده آمدند. در راه که بر می گشتند، تصادف شد و ایشان فوت کردند. یادم نمی رود که تشییع جنازه بسیار عظیمی انجام شد و مردم شاید ده کیلومتر جنازه را تا دروازه شهر بردند و در این فاصله هر شعاری را که لازم بود، دادند. در آخر کار شهید صدوقی آمدند و برای مردم صحبت کردند و یک جمله گفتند: «حالا که در تشییع جنازه شرکت کردید، اگر چند باری هم لااله الاّالله و محمد رسول الله می گفتید، اشکالی نداشت و جای خودش بود.» هم حرکت مردم را تایید کردند و هم جوابی به کسانی که ممکن بود اشکال بگیرند، دادند و همین طور هم شد و وقتی از ساواک تماس گرفتند که دیدید چه خبر بود و مردم چه شعارهائی دادند، آیت الله صدوقی گفتند دیدید که من تذکر دادم که لااله الاّالله هم بگویند. کسانی در یزد بودند که اتصال قوی با بالاترها داشتند، ولی در مقابل آیت الله صدوقی هیچ حرکتی نمی توانستند بکنند وضعیت شهید صدوقی به گونه ای بود که برخی از وزرای پس از انقلاب نزد ایشان آمدند و کسب تکلیف می کردند. من یادم نمی رود که آقای توکلی هم که گمانم وزیر کار بودند، نزد آقای صدوقی آمدند و ایشان درباره وضعیت کارگرها توصیه هایی کردند. آقای توکلی گفتند قانونی در این باره نداریم. من از شما استفتا می کنم و شما پاسخ بدهید تا من بر اساس آن فتوا بتوانم عمل کنم و همین کار را هم کردند.
اشاره کردید به نحوه برخورد شهید صدوقی با شعار دادن مردم در مراسم تشییع جنازه فرزند آیت الله گلپایگانی اساسا این گونه برخوردهای ایشان به انقلابی نبودنشان قبل از جریان 10 فروردین 57 تعبیر می شود. مصادیقی از مبارزات و فعالیت های ایشان در دوران قبل از انقلاب را بیان کنید.
کسانی که این حرف را می زنند یا از زندگی شهید صدوقی اطلاع ندارند که باید بروند و مطالعه کنند و یا کسانی هستند که از سر لجبازی و مغرضانه به موضوع نگاه می کنند. شهید صدوقی کسی هستند که من باز حضور داشتم و خودم مشاهده کردم که وقتی پیروزی انقلاب حاصل شد و حضرت امام به قم تشریف آوردند و گروه ها و دسته ها برای عرض سلام و ارادت خدمت ایشان می آمدند، تعدادی از علمای یزد هم یک شب خدمت ایشان آمدند و امام در آنجا سخنرانی فرمودند: «آقای صدوقی را می توانم بگویم که محور انقلاب بود.» این جمله امام خیلی حرف بزرگی است. آیا آقای صدوقی یک شبه محور انقلاب شد؟ یک ماهه شد؟ دو ماهه شد؟ یکساله شد؟ این طور که نبوده. شهید صدوقی قدرت تشخیص و تمیز بالائی داشتند. از آن لحظه ای که آقای صدوقی برای مسائل علمی و تدریس و اینها وارد قم می شوند، در اولین دیداری که باغ حضرت امام داشتند، اساساً اوضاع فرق می کند. گیرندگی ایشان به گونه ای است که شهید صدوقی گفتند: « کار ما با امام به قدری بالا گرفت که ما 24 ساعته در خدمت امام بودیم.» این خیلی حرف بزرگی است. آن وقت چطور می شود گفت که شهید صدوقی ناگهان از 10 فروردین 57 انقلابی شدند و این طور هم جریانات را شناختند و توانستند مبارزه کنند و این طور هم تاثیر گذار باشند. این حرف ها کاملا نشان ی دهد که این افراد یا مطالعه نکرده اند یا این حرف ها را دارند از روی غرض می زنند. نکته دیگر اینکه مرحوم آیت الله فاضل لنکرانی به یزد تبعید شدند. دو سه سالی هم در آنجا بودند. تنها شخصیتی که قدرت احوالپرسی از ایشان را داشت. شهید صدوقی بودند. ایشان با اتوبوس به یزد آمدند. خود آیت الله لنکرانی می فرمودند که من تعجب کردم که وقتی از اتوبوس پیاده شدم، دیدم آقای صدوقی به استقبال من آمدند. وضعیت به این شکل بود. یعنی شهید صدوقی، افراد را می شناختند و سعی می کردند با افراد، آشنایی داشته باشند. یکی دیگر از ویژگی های ایشان هم این بود که در دستگاه های دولتی افرادی را داشتند که با ارادت خاصی که به ایشان داشتند، به صورت تقیه، مطالبی را به ایشان می رساندند. من یادم هست چند ماهی مانده بود به انقلاب که من در حضورشان برای مراسم عمامه گذاری چند تن از طلبه ها به مدرسه خان رفتیم. شب بود. وارد بازار که شدیم دیدیم پاسبانی دارد قدم می زند. این پاسبان به محض اینکه ایشان را دید، جلو آمد و سلام نظامی داد و گفت: «آقا! اگر از نظر ظاهر نمی توانیم عرض ارادت کنیم، اما دل های ما همراه شماست.» آقا هم خیلی تشکر کردند و خیلی هم او را تحویل گرفتند. به این ترتیب مشخص است که شهید صدوقی می توانستند از مجراهای مختلف، اطلاعات کسب کنند و از آن طرف هم می توانستند از این اطلاعات به نحو خاصی استفاده کنند.
در اسناد ساواک آمده که ایشان شخصا یا از طریف افرادی چون شهید پاک نژاد به مسئولین و ماموران رژیم شاه مکررا تذکر دادند که برخی از کارها را نکنند. این شیوه تفکر چه ریشه ای در ایشان داشت و چه مصادیقی را به یاد دارید؟
هنگامی که قرار است انسان به دنبال حق و حقیقتی باشد و از سوی دیگر خداوند شجاعتی تا این حد را به او عطا می کند، دیگر ترس برایش معنا ندارد. وقتی ترس برایش معنا نداشت، به راحتی مسائل را تجزیه و تحلیل و در برابر آنها موضع گیری می کند و به هر یک پاسخ مناسب خودش را می دهد و گاهی اوقات هم ممکن است تقیه کند. یادم نمی رود که آقای صدوقی اغلب حاضر بودند خودشان را فدا کنند که دیگران از بین نروند و فدا نشوند. در تظاهراتی که در یزد بود و هنگام نماز ظهر به مسجد حظیره حمله شد، تنها کسی که جلو آمد و سینه اش را سپر گلوله کرد، شهید صدوقی بودند. ایشان آمدند و یقه پیراهنشان را باز کردند و به آن سرباز گفتند به من بزن. بعد به دیگران بزن. این قضیه به قدری تاثیر گذاشت که نیروهائی که آمدند، برگشتند. سال ها بعد یک پدر شهید که آن روز در مسجد حظیره حضور داشت، می گفت این قضیه ای که اتفاق افتاد اگر روز قیامت خداوند به خاطر این فداکاری گناهان بسیاری را از امت رسول الله(صلی الله علیه و آله) ببخشد، جا دارد. از برخوردهای شهید صدوقی هم بسیاری از مسائل، مشخص است. حضرت امیر(علیه السلام) سخنی درباره مرگ دارند که حتما شنیده اید. ایشان می فرمایند: «انس پسر ابی طالب به مرگ، بیش از انس طفل شیرخواره به پستان مادر است.» آقای صدوقی تربیت شده مکتب امیرالمؤمنین(علیه السلام) بودند. ببینید در مورد مرگ چه تعبیر زیبایی دارند. ایشان می گویند: «مرغانی را از آب می ترسانید؟ خدا شاهد است که این از آرزوهای من است که اگر لیاقت داشته باشم در راه خدا شهید شوم.» ایشان با شهادت عشق بازی می کرد و این چیزی نبود که در انقلاب و در جنگ پدید آمده باشد، بلکه ریشه در عمق وجود ایشان داشت. بنابراین چنین تعبیری را از کس دیگری نشنیده ام، چون مرغابی همیشه دوست دارد که در آب و در کنار آب باشد و حیات و سرزندگی و نشاطش منوط به این کار است و نه تنها از آب نمی ترسد که جولانگاه او برای زندگی و شکار و شادابی است. وقتی کسی دیدش نسبت به شهادت این است، بدیهی است که حرفش را چه در تلفن، چه در جاهای دیگر، صریح می زند، از کسی هم واهمه ای ندارد و فقط در برابر یک قدرت است که زانو می زند و او هم کسی جز خدا نیست و می داند که از طریق ولایت است که می تواند عبودیت خود را ثابت کند و لذا ما جائی ندیدیم که شهید صدوقی حتی لحظه ای از اینکه در راه امام که همان راه خداست، گام بر می دارند، دچار تردید یا پشیمانی شوند.
یادم هست تنها کسی یا شاید دومین کسی که با آمدن امام از پاریس به تهران موافقت کردند، آقای صدوقی بودند. اکثر کسانی که به ایشان نزدیک بودند، حتی شهید بهشتی و شهید مطهری معتقد بودند آن زمانی که امام تصمیم گرفتند به ایران بیایند، از لحاظ مسائل امنیتی موقعیت مناسب نیست، ولی یادم هست که شهید صدوقی تنها کسی بودند که به مرحوم حاج احمدآقا زنگ زدند که ما حاضر هستیم و آقا زود تشریف بیاورند که در خدمتشان هستیم. همان ویژگی های امام که شجاعت و نترسیدن از زندان و مرگ بود، مسلماً در شاگردان ایشان تاثیر دارد.
آیا کم بودن تعداد شهدا در جریانات مبارزات در یزد، ناشی از نصایح، تذکرات و مدیریت شهید صدوقی بود؟
کسانی که می خواستند خون مسلمانان را بریزند که تذکر و نصیحت به آنها کارگر نبود، ولی موقعیت خاص شهید صدوقی بود که موجب ترس و واهمه ماموران رژیم از تندروی ها بود، مضافا بر اینکه ایشان سعی می کردند حتی الامکان بهانه به دست دشمن ندهند. قبل از پیروزی انقلاب که تازه قیام در قم شروع شده بود و داشت گسترش پیدا می کرد، شهید صدوقی صحبتی کردند. شما به لحن ایشان توجه کنید. ایشان گفتند: «ما که با کسی جنگ نداریم و نمی خواهیم درگیری ایجاد کنیم آنچه را که حضرت آیت الله العظمی آقای خمینی می گویند، گوش به حرفشان بکنید.» آن روزها هنوز به ایشان امام نمی گفتند. ببینید هم دارند طوری برخورد می کنند که بهانه به دست کسی ندهند و در عین حال انقلابی ترین و اساسی ترین حرف را هم می زنند. شاید کسانی که می گویند ایشان در ابتدا انقلابی نبوده و بعد انقلابی شده، این جملات، نصفه نیمه به گوششان رسیده باشد. مشی ایشان این گونه بود که حتی الامکان با نصیحت و تذکر و هدایت کار را پیش می بردند و لذا حضرت آقا تعبیر زیبائی دارند که می گویند من وقتی از تبعید به یزد آمدم، دیدم انگار یزد جزو ایران نیست و یک شهر مستقلی است و همه رفت و امد دارند و اطلاعیه می خوانند و خیلی راحت حرف هایشان را می زنند. البته که چنین بود و با مدیریت شهید صدوقی هم بود، شکی رد این نیست. ایشان با دقت و درایت تمام شیوه ای را تشخیص می دادند و براساس همان هم عمل می کردند.
از ارتباط شهید صدوقی با حضرت امام چه خاطره ای دارید؟
هنگامی که هدف خدا باشد، دوستی و مراد و مریدی با اختلاف نظر جمع پذیر است. یک وقت که منیّت در کار باشد، اینها جمع پذیر نیستند. سابقه دوستی شهید صدوقی و امام به سال ها قبل از پیروزی انقلاب برمی گشت. اگر ما در جمعیتی وارد شویم که هدف یکی است و همه برای خدا کار می کنند، مشکلی در کار نیست. وقتی شهید صدوقی تجلی حکومت اسلامی و حکومت امیرالمؤمنین(علیه السلام) را در راه امام می بینند، چرا مرید و مرادی نباشد؟ شهید صدوقی در تمام مسائل مطیع حضرت امام بودند.
فرزندشان می فرمودند که شهید صدوقی برای بازدید از جبهه ها رفته بودند و بعد برگشتند به تهران. ایشان از پدرشان می پرسند که چند روز در تهران می مانید؟ شهید صدوقی می گویند: «خسته شده ام و یکی دو هفته ای اینجا می مانم.» فردای آن روز رفتیم خدمت امام که هم آقا گزارشی از جبهه بدهند و هم دیداری تازه کنند. در آنجا امام پرسیدند: «آقای صدوقی! کی به یزد بر می گردید؟» و شهید صدوقی جواب دادند: «یا امروز بعد از ظهر یا فردا» ایشان می گویند من تعجب کردم، ولی در حضور امام حرفی نزدم. وقتی بیرون آمدیم، گفتم: «آقا! شما گفتید که یکی دو هفته ای می مانید. چطور این حرف را به امام گفتید؟» ایشان گفتند: «من از سئوال و لحن امام حس کردم که نظر ایشان این است که من در یزد باشم.» ببینید رابطه و آشنایی باید تا چه حد عمیق باشد که همین که انسان حس می کند مخاطب چه می گوید، عمل کند. هنگامی که راه یکی است، اختلاف از میان بر می خیزد. شهید بهشتی هنگامی که به یزد آمدند، در فرودگاه در مصاحبه ای گفته بودند. ما قطعا مصمم هستیم که در تصمیم گیری های کلان، نظر مشورتی شهید صدوقی را داشته باشیم و از درایت و تدبیر ایشان بهره ببریم.
شهید صدوقی در چه مواردی اعلامیه می دادند و با چه شیوه هائی اعلامیه های امام را توزیع می کردند؟
هر جریانی که در ایران اتفاق می افتاد، با آن شمّ سیاسی قوی و فرقان و شجاعتی که داشتند، خیلی زود به تحلیل می رسیدند و بر اساس همان تحلیل هم اطلاعیه می دادند. اولین اطلاعیه ای که ایشان دادند در مورد سینما رکس آبادان بود که مسئولیت را هر گردن دولت گذاشتند و گفتند او این کار را کرده و درست هم بود و یا وقتی که مسجد جامع کرمان به آتش کشیده شد، بلافاصله اطلاعیه دادند و این حرکت را محکوم کردند. در اهواز که بودم، حضرت آقای جزایری، امام جمعه اهواز و نماینده مقام معظم رهبری در آنجا خود گفتند که ما نتوانستیم از بزرگان قوم اطلاعیه ای به دست بیاوریم که انقلاب را شروع کنیم، الا از طریق اطلاعیه های آقای صندوقی. می گفتند ناامید شده بودیم که از بزرگان اطلاعیه ای به دست بیاوریم و به یزد نزد شهید صدوقی رفتیم و جریانات خوزستان و اوضاع و احوال را برایشان شرح دادیم و خواستیم که اطلاعیه ای بدهند که ایشان این کار را کردند و در واقع با این اطلاعیه بود که تظاهرات مردمی در اهواز شکل گرفت و توانستیم کار را شروع کنیم. شهید صدوقی شخصیتی بودند که افراد سایر استان ها هم این طور عمیق و گسترده، ایشان را می شناختند و از امرشان اطاعت می کردند. اطلاعیه های امام هم از جاهای دیگر به انحای مختلف به دست آقای صدوقی می رسید، از جمله بچه هائی از شیراز، ساک های پر از اعلامیه و نوار را آورده بودند که تحویل ایشان بدهند. وقتی که در گاراژ از اتوبوس پیاده می شوند، یکی دو تا از مامورین به آنها شک می کنند. شهید صدوقی صبح ها برای نماز به مسجد حظیره می آمدند، اینها که می بینند ماموران در تعقیبشان هستند، خودشان را به شهید صدوقی می رسانند و با اشاره به ایشان می فهمانند که در ساکشان چه دارند و مامورین هم در تعقیب ما هستند. آقای صدوقی می گویند هیچ اشکالی ندارد، همراه من بیائید. آنها همراه شهید صدوقی از مسجد بیرون می آیند. ماموران جلو می آیند. آقای صدوقی می گویند اینها مهمان من هستند، می آیند منزل من و صبحانه می خورند بعد هرکاری خواستید بکنید. ماموران قبول نمی کنند. آقای صدوقی عصای دستشان بوده. محکم می زنند روی شانه های اینها و می گویند: «من می گویم که اینها مهمان من هستند. شما چه تعرضی نسبت به اینها دارید؟» و همین باعث می شود که ماموران بروند و آن ها هم جان به در می برند. شهید صدوقی به سرعت تشخیص موقعیت می دادند و با شجاعت بی نظیری که داشتند، عکس العمل نشان می دادند و همیشه هم در جریان آخرین رویدادها بودند و همیشه مأمن مبارزین و ایثارگران یزد در جاهای دیگر بودند.
شهید صدوقی به رغم مبسوط الید بودن، بسیار ساده زیست بودند. آیا نمونه هائی از این ویژگی را به خاطر دارید؟
شهید صدوقی صاحب اموالی که نزدشان بود، نبودند که در آنها تصرف شخصی کنند. اینها متعلق به امام زمان(عجل الله تعالی علیه) و هدایایی بود که مردم می دادند و باید در مواضع صحیح خودشان خرج می کردند. از این گذشته روحیات این بزرگان به گونه ای بود که خود را با تشریفات دست و پا گیر گرفتار نمی کردند و عادت به این چیزها نداشتند. اینکه امام تا آن حد اصرار داشتند که آقایان از زی طلبگی بیرون نروید، به همین خاطر بود و بزرگان ما این طور بودند. اینها می توانستند بهترین زندگی را داشته باشند، ولی چون می دانستند و ایمان داشتند که در روز قیامت «فی حلالها حساب و فی حرامها عقاب» در کار است، بسیار دقیق و محتاط بودند. شهید صدوقی به شدت از محافظتی که از ایشان می شد، ناراحت بودند و غالباً هم اظهار ناراحتی می کردند، ولی چاره ای هم نبود. قبلا مردم به ایشان دسترسی داشتند، می آمدند، می نشستند، با ایشان حرف می زدند، دردهایشان را می گفتند و حالا به خاطر مسائل امنیتی از مردم دور افتاده بودند و این به شدت ناراحتشان می کردند بسیار ناراحت بودند که: «مرا در ماشین ضد گلوله می گذارید و چهارتا اسکورت جلو و چهار تا پشت سر، چه خبر شده؟ چرا این طور مرا اذیت می کنید؟ مرا رها کنید. من بلدم از خودم حفاظت کنم.»
از مهمان نوازی و برخورد کریمانه ایشان با مهمانشان خاطره ای دارید؟
والده من از قول مرحوم همسر ایشان نقل می کردند که وقتی در قم بودیم، به قدری مهمان داشتیم که گاهی آقای صدوقی خجالت می کشیدند به من بگویند که مثلاً ظهر سه چهار تا مهمان دارم و در این جور مواقع حرفی نمی زدند و وقتی داشتند از منزل بیرون می رفتند با دستشان اشاره می کردند که من ظهر چهار یا پنج مهمان دارم. آقای صدوقی از همه لحاظ جذاب بودند. یکی از ویژگی های شهید صدوقی که شاید کمتر کسی به آن اشاره کرده باشد این است که وقتی ایشان در جائی حضور فیزیکی داشتند، امنیت و آرامش عجیبی بر جمعیتی که آنجا حضور داشتند، حکمفرما می شد. فرقی هم نداشت چه قبل از انقلاب، چه بعد از انقلاب، چه در شهر، چه در سنگر و جبهه ها و حتی در قم قبل از اینکه انقلاب پیروز شود، یادم هست آقای صدوقی به قم آمده بودند و ما رفتیم برای زیارت ایشان مرحوم آقای شریعتمداری هم آمد. آقای صدوقی بسیار احترامشان کردند و یادم هست که پا برهنه تا جلوی ماشین ایشان هم رفتند و خیلی تعارف کردند. نکته جالب این است که آرامش عجیبی حکمفرما بود و آقای صدوقی به آقای شریعتمداری گفتند: «من نامه سرگشاده ای به نخست وزیر نوشته ام و توقع داریم که حضرت عالی هم حرفی بزنید و اطلاعیه ای بدهید و واکنشی نسبت به اوضاع نشان بدهید.» اگر بخواهیم از لحاظ شأن حساب کنیم، آقای شریعتمداری در آن ایام مرجع تقلید بودند و رساله و مقلد بسیار داشتند، بر خلاق آقای صدوقی که چنین چیزی نبود، ولی آقای در عین حالی که احترام بسیار گذاشتند، حرف هایشان را هم به این صورت زدند. یادم هست یک وقت که ایشان به کردستان رفته بودند، شب به مقری که ایشان بودند حمله می کنند تا ایشان را زنده دستگیر کنند، بچه های حفاظت هم بودند، اما ایشان در حیاط نشسته بودند و در حالی که در اطرافشان تیر می آمد، از جایشان تکان نخوردند. با چنان آرامش و طمأنینه ای نشسته بودند که همه اطرافیان هم آرام گرفتند. وقتی حمله دفع شد، آقای صدوقی یک جمله گفتند که اینها مثل روباه حمله و مثل شیر فرار کردند! یکی از شوخی هایشان هم این بود. روز بعد می خواستند به بوکان بروند و با مردم دیداری داشته باشند که تا آمدند سوار ماشین شوند، گفتند اجازه بدهید استخاره کنم. استخاره کردند و بد آمد و فردای آن روز با هلیکوپتر رفتند. بعداً خبر آوردند که ضد انقلاب چند جا کمین گذاشته بود که ایشان را زنده دستگیر کند تا یک گروگان مهم کشوری را در اختیار داشته باشد.
امر به معروف و نهی از منکر ایشان نسبت به طلاب چگونه بود؟
تذکراتشان نسبت به افراد مختلف فرق می کرد. مثلا افرادی با کراوات و صورت تراشیده پیش ایشان می آمدند و آقای صدوقی خیلی تحویلشان می گرفتند و حتی یک جمله هم به او نمی گفتند که آقا تراشیدن صورت حرام است و کراوات زدن، صحیح نیست. بعدها فهمیدیم که آقا در آن شرایط نباید این تذکرات را می دادند، چون مسائل مهم تری مطرح بودند و اگر تذکراتی به این صورت می دادند، شاید طرف زده می شد و اصلا خدمت آقای صدوقی هم نمی آمد. نسبت به خودی ها و طلبه ها خیلی توجه داشتند که طلبه اولا درسخوان و ثانیا مرتب و منظم باشد و ژولیده نباشد. سر سفره غذا که می نشستیم، اگر کسانی بودند که هنوز غذایشان را نخورده بودند، ایشان کنار نمی نشستند و با نان و بشقاب بازی می کردند تا آنها هم غذایشان را بخورند و به احترام ایشان دست از غذا نکشند.
واکنش ایشان به هنگام عصبانیت چه بود؟
شهید صدوقی سعی می کردند تا جائی که می شد مسائل بدون تبعات حل و فصل شود و خدای نکرده به کسی آسیبی نرسد. در جریانات انقلاب حضرت آیت الله اعرافی را در میبد دستگیر کرده و به ژاندارمری یزد آورده بودند. رفقا و دوستان که شنیده بودند، گفتند ما جلوی پاسگاه می رویم و اعتصاب می کنیم تا آیت الله اعرافی آزاد شوند. من گفتم این حرکت درست نیست و باید از آیت الله صدوقی اجازه بگیرید. دوستان گفتند ما جرئت نمی کنیم که برویم و بپرسیم. من گفتم من جرئتش را دارم. عده ای رفتند و عده ای ماندند که من برایشان خبر ببرم. رفتم به مسجد و به آقای صدوقی جریان را گفتم و ایشان گفتند کسی در مقابل پاسگاه نرود و بنشیند. گفتم چند نفری رفته اند، بفرمائید که برگردند. ایشان زدند توی صورت خودشان و گفتند: «خدا مرگ به من بدهد. اینها چرا رفته اند آنجا؟» تا ایشان این حرکت را کردند، اطرافیان آمدند ما را بگیرند و بزنند که چرا ایشان را ناراحت کردی؟ آقای صدوقی گفتند: «من ایشان را می شناسم و کاری نکرده.» خلاصه ما را رها کردند و کتک نخوردیم! من در دلم خیلی ناراحت شدم و با خود گفتم: «من خبری را آوردم و این واکنش معنا ندارد وایشان چرا چنین برخوردی با من کردند؟» فردا که رفتم خدمتشان، حرف دلم را زدم. ایشان با طمأنینه و خنده ای گفتند: «من این کار را کردم که اینها برگردند و صدمه نخورند.» و همین طور هم شد. این خبر به همه رسیده و برگشته بودند و همان شب هم آیت الله اعرافی آزاد شدند و به میبد برگشتند.
از واکنش ایشان نسبت به شهادت دیگران، از جمله شهید منتظر قائم چه خاطره ای دارید؟
به هنگام شهادت شهید منتظر قائم من در یزد نبودم. بعدها شنیدم که وقتی خبر شهادت شهید دستغیب را به شهید صدوقی می دهند، ایشان می گویند: «عجب! نوبت من بود. چطور ایشان جلوتر رفتند؟» معلوم می شد که همه این بزرگواران در یک خط حرکت می کردند و مشتاقانه منتظر شهادت بودند. همچنین شنیدم که یک بار شهید صدوقی و شهید هاشمی نژاد و شهید مدنی به مشهد و حرم حضرت رضا (علیه السلام) مشرف می شوند و نماز جماعت می خوانند که به فیض شهادت نائل شوند که همین طور هم شد. وقتی خبر شهادت شهید صدوقی را به شهید اشرفی اصفهانی می دهند، ایشان می گویند امیدوارم چهارمین شهید محراب من باشم.
خبر شهادت شهید صدوقی را کجا شنیدید؟ جو یزد بعد از شهادت ایشان چگونه بود؟
من در جبهه بودم و رفتم یزد که احوالی از پدر و مادر بگیرم و به اطراف یزد، یعنی تزرجان که پدرم در آنجا در باغی زندگی می کردند، رفته بودم که در اخبار 2 بعد از ظهر این خبر دردناک را شنیدم. در یزد از همان ابتدا جوّ مذهبی حاکم بود و لذا جوّ متشنج نشد که مردم بخواهند خدای نکرده اقدامی از سر بی فکری بکنند، ولی گریه ها و سینه زنی ها و تشییع جنازه و مجالس متعددی گرفته شد. می دانید که ماه رمضان هم بود و ایشان در روز جمعه و هنگامی که از محراب نماز بیرون آمدند، به شهادت رسیدند که این هم سعادتی است که نصیب هرکسی نمی شود. الحمدالله چندان زمانی طول نکشید که حضرت امام، آیت الله خاتمی را به جای شهید صدوقی برگزیدند و شرایط به سرعت به وضعیت عادی برگشت. در شهادت شهید صدوقی چند نفر جان دادند و ظاهرا چهار نفر از خانم ها هم به شهادت رسیدند. تاثرات عاطفی مردم در آن روزها قابل وصف نیست و همه عزادار بودند.
آیا نکته ناگفته ای باقی مانده است؟
شهید صدوقی در اواخر عمر، با اینکه بسیار بیمار بودند، اما خستگی ناپذیر شده بودند و با آن حالی که داشتند به جبهه ها می رفتند و سرکشی می کردند. ایشان اکثر کارهائی که انجام می دادند، عام المنفعه بودند و دید وسیعی نسبت به آینده داشتند. نمونه آن هم بنیاد صدوقی و مدرسه علمیه ایشان در قم یا کارهای خیر دیگری بود بود که در جاهای دیگر انجام می دادند، در عین حال مشکلات افراد را هم حل می کردند. مسئله دیگر انس دائمی و عجیب ایشان به قرآن بود. یکی از محافظین ایشان می گفت با هم به تهران رفتیم و در اوج ترور منافقین، ماشین در خیابان خراب شد و دیدیم که ماشین به این زودی ها درست نمی شود و به آقای صدوقی گفتیم شما با وسیله دیگری بروید. ایشان گفتند که خیر، ضرورت ندارد و از ماشین پیاده شدند و کنار خیابان نشستند و قرآنشان را باز کردند و شروع کردند به خواندن. محافظ ایشان می گفت ما همه نگران بودیم که اتفاقی برای ایشان پیش نیاید، ولی شهید صدوقی با طمأنینه تمام نشستند و قرآن خواندند تا ماشین درست شد یا ماشین دیگری آمد. انس شهید صدقی با قرآن و نماز شب بود که ایشان را به شأن دنیوی و اخروی رساند و لذا اگر کسی می خواهد عزیز شود، راهش همین است که به وظایف خود عمل کند و اعمالش فقط برای رضای خدا باشد و تقوا و پرهیزکاری داشته باشد.
حضور شهدا پس از رحلت نیز در میان اهل دنیا همچنان مشهود است. آیا شما در این زمینه نکته ای را از شهید صدوقی به یاد دارید؟
اولیای خدا به گونه ای زیست می کنند که حیات و مماتشان موجب برکت و رفع مشکلات امت اسلامی است. شهید صدوقی نیز باعث رحمت های زیادی بودند و همه امت اسلامی چه در داخل کشور و چه در خارج از وجود ایشان بهره مند بودند. بعد از شهادتشان هم همین طور، مرقد شریف ایشان ملجاء و پناهگاه عاشقان کسانی است که به مراتب شهدا معرفت دارند. به دو سه نکته اشاره ای می کنم. ما رفیقی داشتیم به نام حسن انتظاری که از فرماندهان گردان تیپ پیروز الغدیر بود. ایشان قبل از اینکه به جبهه بیاید از محافظان شخصی شهید صدوقی بود و علاقه زیادی به ایشان داشت. پس از شهادت شهید صدوقی دیگر نتوانست در یزد بمانند و بسیار اظهار دلتنگی می کرد. می گفت: بعد از شهادت آقا رفتم کنار قبرشان و گفتم: «آقا! من دیگر نمی خواهم زنده باشم. به من کمک کنید.» می گفت: «چند شب بعد ایشان را در خواب دیدم که به من گفتند شما ازدواج بکن. حتما به آرزویت خواهی رسید.» ایشان می گفت: «من رفتم و به فرمایش ایشان ازدواج کردم و یک سال که از ازدواج من می گذرد و شهادت، نصیب ما نشده است. این بار که رفتم یزد، رفتم کنار قبر آقا و گفتم: «آقا! ما به وعده خودمان عمل کردیم، ولی شما چرا به وعده ای که دادید عمل نمی کنید؟» من مطمئنم که در این عملیات به شهادت می رسم.» او حتی به نحوه شهادتش هم اشاره کرد و گفت: « در روز اول عملیات به شهادت می رسم و محاسنم به خون سرم رنگین می شود.» و دقیقا همین اتفاق هم افتاد. به من نگفت که بین او و شهید صدوقی چه گذشته بود، فقط مطمئن شده بود که این اتفاق خواهد افتاد. خاطره دیگر این است که یکی از علمای بزرگ به یزد آمده بودند و فرزند چهار پنج ساله شان را یزد گم شد. خودشان می فرمودند خیلی این طرف و آن طرف را گشتیم و غریب هم بودیم و تقریبا از پیدا کردن بچه مایوس شدیم. من رفتم کنار قبر شهید صدوقی و گفتم: «آقا! ما مهمان شما هستیم و این بچه گم شده و نمی توانیم او را پیدا کنیم.» می گفتند چهار پنج دقیقه ای بیشتر طول نکشید که بچه پیدا شد و آن کسی که بچه را پیدا کرده بود، مستقیماً او را آورده بود به جائی که ما اقامت داشتیم. مطلب دیگری هم که برای خود من پیش آمد این بود که من گرفتار قرضی شده بودم که به شکل عادی حل نمی شد. از یک طرف نمی خواستم به کسی رو بزنم و از طرفی هم مشکل داشتم. رفتم کنار قبر شهید صدوقی و عرض حال کردم. دو شب بعد خواب دیدم که رفته ام خدمت ایشان و در عالم خواب هم متوجه هستم که ایشان به شهادت رسیده اند. بین من و ایشان مطالبی رد و بدل شد، ولی یادم نیست که آیا به ایشان گفتم که قرض دارم یا نه، ولی یادم هست که ایشان دست در جیب خود کردند و سه تا صد تومانی به من دادند که هر صد تومنی که از دست ایشان به دست من می رسید، چند برابر می شد و کمتر از یک هفته، قرض ما از جایی که فکرش را نمی کردیم ادا شد. حتماً دیگران هم هستند که مشکلاتشان را به این شهید بزرگوار ارجاع می دهند و به این شکل مشکلاتشان حل می شود. مسلماً کسانی که جانشان را مخلصانه در راه خدا داده اند، خداوند به آنها عنایت خاصی دارد و موجب خیر و برکت هستند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 34