شهید آیت الله صدوقی و سلوک مردمی (۱)

گفتگو با علی مازارچی درآمد   سلوک مردمی شهید آیت الله صدوقی و مدارای ایشان با اقشار مختلف جامعه و لح شیرین و مطایبه آمیزشان در جذب مردم، به خصوص قشر جوان می تواند الگو و نمونه جالبی برای مسوولین در جلب قلوب مردم باشد

شهید آیت الله صدوقی و سلوک مردمی (1)
گفتگو با علی مازارچی

درآمد
 

سلوک مردمی شهید آیت الله صدوقی و مدارای ایشان با اقشار مختلف جامعه و لح شیرین و مطایبه آمیزشان در جذب مردم، به خصوص قشر جوان می تواند الگو و نمونه جالبی برای مسوولین در جلب قلوب مردم باشد. در این گفتگو به خاطرات شیرینی از این سلوک یگانه اشاره شده است.

شما کی و کجا با شهید صدوقی آشنا شدید؟
 

شهید صدوقی را یزدی های اصیل از از بچگی می شناختند.

شما متولد چه سالی هستند؟
 

من متولد سال 1325 هستم و 5 و یا 6 ساله بودم که ایشان به یزد آمدند.

آیا ورود آیت الله صدوقی به شهر ید را به خاطر دارید؟
 

چگونگی ورودشان به یزد را به خاطر ندارم، اما منبرهای ایشان در ماه مبارک رمضان را خوب به یاد دارم. شهید صدوقی در ماه مبارک رمضان روزی یک ساعت بعد از اقامه نماز ظهر و عصر منبر می رفتند، ولی متأسفانه مردم یزد از صحبت های ایشان در آن روزها نواری در دست ندارند و ما اثر مکتوبی از آیت الله صدوقی نداریم. در شیراز زمانی که سخنرانی آیت الله دستغیب شروع می شد، حدود 40 ضبط صوت سخنرانی ایشان را ضبط می کرد و در حال حاضر حدود 38 جلد کتاب از روی نوارهای ایشان تألیف شده است.

آیا شما در دوران تحصیل از کلاس های درس آیت الله صدوقی بهره مند می شدید؟
 

در کلاس های درس ایشان نبودم؛ اما ایشان به من سفارش می کردند که در کنار درس دبیرستان به یادگیری علوم دینی بپردازم. من به همراه یک نفر دیگر دروس طلبگی را از ابتدا فرا گرفتیم. آیت الله صدوقی مرتباً اوضاع درسی ما را می پرسیدند و حتی بعدها فهمیدم که ایشان مبلغی پول داده بودند تا به ما داده شود و از این طریق ما به درس خواندن تشویق شویم. به یاد دارم هفته ای 5 تومان به ما می دادند.

قیام مردم قم و تهران در 15 خرداد 1342 انعکاس و اثری هم در شهر یزد گذاشت؟
 

من در جریان 15 خرداد 1342 حضور نداشتم؛ اما به یاد دارم که وقتی پیش حاج آقا رفتم و در این مورد از ایشان سئوال می پرسیدم، ایشان هیچ جوابی نمی دادند و فقط اشک می ریختند. ایشان به من گفتند: «امام زمان باید ظهور کند. خدا به داد ما برسد.» من کتابی دارم به نام اشک: سوغات کربلا. در این کتاب مفصلاً درباره این موضوع صحبت کرده ام.

در زمان پایان تحصیلات دبیرستان، هنگامی که قصد داشتید وارد دانشگاه شوید، آیا برای ادامه تحصیل با آیت الله صدوقی و افرادی که مورد تأئید ایشان بودند، مشورت کردید؟
 

آن زمان پیر و بزرگ شهر یزد، حاج شیخ غلام رضا فقیه خراسانی و با پدر من بسیار صمیمی بودند. من از کودکی علاقه داشتم دروس حوزوی بخوانم و سخنران مذهبی شوم. در زمان کودکی تپل و چاق بودم. به یاد دارم پدرم یک بار که به من سیلی زدند، جای دستشان روی گونه ام ماند و گونه ام قرمز شد. صبح حاج شیخ غلام رضا روی منبر رفتند. پدرم برای اینکه ثواب کنند، خودشان گلاب می دادند. حاج شیخ غلام رضا وقتی مرا دیدند، گفند: «پسر علی اکبر! کپت چرا قرمز است؟ (یعنی لپت چرا قرمز است). علی اکبر هم سیلی می زند و هم روضه می خواند؟ برو بگو پدرت بیاید پیش من.» پدرم در اتاقی که روحانیون دور هم جمع می شدند، نشسته بودند. از اتاق بیرون آمدند تا به مردم گلاب بدهند. به ایشان گفتم: «حاج غلام رضا با شما کار دارند.» پدر تا حدی متوجه شدند که حاج شیخ غلام رضا با ایشان چه کار دارند و نزد ایشان رفتند. من هم پشت سرشان راه افتادم. حاج شیخ غلام رضا به پدرم گفتند: «شما در خانه، منبر سید الشهدا(علیه السلام) می گذارید، آن وقت چه طور دلتان آمد که به این بچه سیلی بزنید؟ ما در روضه از سیلی زدن در کربلا می گوئیم تا شما سیلی نزنید.» پدر گفتند: «اشتباه کردم.» حاج آقا گفتند: «باید دیه بدهید.» آن روز من برای اولین بار کلمه دیه را شنیدم. حتی معنی این کلمه را هم نمی دانستم. حاج آقا به پدرم گفتند: «دست پسرت را بگیر و او را به بانک ملی واقع در بازار خان ببر. پول همراهت هست؟ اگر پول داری با 5 تومان و 5 زار و 5 شاهی برایش حساب باز کن.» بعد خودشان دست مرا گرفتند و با هم به بانک رفتیم. برایم حسابی باز کردند و گفتند: «هر موقع پدرت پولی به تو داد، به من بده تا به حسابت بریزم.» پدرم هر بار 10 شاهی به من می دادند که آن زمان، پول کمی نبود. من این ده شاهی را در صندوق می ریختم.
یکی از همسایه های ما رادیو داشت. رادیو اعلام کرده بود که ده شاهی های 1315 طلا دارد و بانک ملی خریدار آنهاست. پدرم به من گفتند: «ده شاهی هایت را به بانک بفروش.» اتفاقاً من در صندوقم ده شاهی های 1315 و 1316 داشتم و با پولی که بابت ده شاهی ها از بانک گرفتم، یک دست کت و شلوار، یک جفت کفش، یک ساعت و یک دوچرخه برای خودم خریدم. از آن زمان عاشق دین اسلام شدم. برایم خیلی جالب بود که با یک سیلی این همه وسیله توانستم بخرم! من با کاظم، خواهرزاده حاج آقای راشد، در مورد مسائل دینی بسیار صحبت می کردم. ایشان در امور دینی بسیار با من همفکری و در فهم مسائل مذهبی خیلی به من کمک می کرد تا اینکه به تدریج در حیطه سخنرانی مذهبی توانمند شدم.

برخی از افراد معتقدند که به محض ورود آیت الله صدوقی به یزد، ایشان به دلیل برخورداری از وجوه غیرفقهی (وجوه اجتماعی)، مرجعیت یزد را بر عهده گرفتند. عده ای دیگر هم معتقدند که مرجعیت مردم یزد تا زمان حیات حاج شیخ غلام رضا فقیه خراسانی بر عهده ایشان بوده است. مردم کدام یک از این دو بزرگوار را از لحاظ علمی و اجتماعی بیشتر قبول داشتند و رابطه بین این دو بزرگوار چگونه بود؟ همچنین بفرمائید که حاج شیخ غلام رضا فقیه خراسانی چه نظری نسبت به آیت الله صدوقی داشتند؟
 

من شاگرد هر دو بزرگوار بودم و به همین دلیل نظری در این مورد نمی دهم. افراد زیادی در یزد از این ماجرا سوء استفاده می کردند. با وجود اینکه این دو عالم بسیار با هم صمیمی بودند، عده ای شایع کرده بودند که آنها به خون هم تشنه هستند.

شهید آیت الله صدوقی و سلوک مردمی (1)

از رابطه آیت الله صدوقی و شهید دستغیب نکاتی را ذکر کنید.
 

اولین بار که نام آیت الله صدوقی را از زبان شهید دستغیب شنیدم، در کلاس درس تفسیر سوره فرقان بود. به آیه ای می رسیم که در آن 14 ویژگی برای بندگان خدا ذکر شده است. در یکی از این ویژگی ها بیان شده است که بندگان من روی زمین باوقار و هیمنه راه می روند. در آن زمان من به همراه دو یزدی دیگر در کلاس بودیم. یکی از آنها اهل میبد بود و دیگری اهل محلات پائین یزد. شهید دستغیب وقتی به آن آیه رسیدند، گفت: «الحمدالله ما در کلاس شاگرد یزدی داریم.» بندگانی مثل حضرت آیت الله صدوقی، به قول ما یزدی ها با کبکبه و هیمنه راه می رفتند. به یاد دارم شهید دستغیب در کلاس گفتند: «میبدی هائی داریم که تپو می سازند. کسانی هستند که منبر می روند، اما دروغ می گویند، امام حسینی هستند، اما خیانت می کنند. خداوند آنها را باید بگذارد در تپو و سپس به جهنم بیندازد.»

تپو چیست؟
 

تپو حجره های بزرگی است که تنور نانوائی می شود و یا به عنوان جائی برای ذخیره در سرداب استفاده می شود. البته یزدی ها به آن تپو و شیرازی ها تاپو می گویند.

از دوران انقلاب و تظاهرات و پخش اعلامیه ها چه خاطراتی دارید؟
 

آن زمان ما اعلامیه ها را در ساک می گذاشتیم و با خود می بردیم و ابتدای کوچه باریکی می ایستادیم. فروشگاه بزرگی بود که صاحب آن آقای روحانیان بود و به ما پناه داد. شهید صدوقی صح ها وقتی قصد داشتند. برای نماز صبح به مسجد بروند، به ما می گفتند کیف اعلامیه ها را به خادم مسجد، آقای خبرگی بدهید. لازم به ذکر است که بگویم آقای خبرگی بعدها شهید شد. در ساک روی اعلامیه ها شیرینی شیرازی می گذاشتیم و به این ترتیب اعلامیه ها را مخفی می کردیم. در رساندن ساک به مسجد، آقای شعبان علی منصوری که اهل کرمان بود و در حال حاضر هم دکتر و استاد دانشگاه است، به من کمک می کرد. یک روز در مسیرمان به چهارراهی رسیدیم که ناگهان ماشین پلیس ایستاد. ما پشت آیت الله صدوقی پناه گرفتیم. پلیس گفت اینها باید توقیف شوند. آیت الله صدوقی گفتند: «چرا؟ مگر نباید نماز صبح را بخوانند؟» پلیس گفت: «می توانند نماز بخوانند، اما ساک هایشان را باید به ما تحویل دهند.» شهید صدوقی جواب دادند: «اذان صبح و دزد سرچهارراه؟ ساکشان را به چه دلیل باید به شما بدهند؟ ای ساک ها مال من است. اینها در حمل آن به من کمک می کنند.» سرگردی گفت: «من باید ساک را ببرم.» ناگهان شهید صدوقی عصایشان را به درجه های سرگرد زدند و گفتند: «اول صبح یا سگ جلویمان هست یا آژان، چخ!» آنها هم فوراً سوار ماشینشان شدند و فرار کردند.

و خاطره تان از روز 10 فروردین 57؟
 

صلابت و شجاعت شهید صدوقی در برخورد با مخالفان نمونه و بی نظیر بود. در روز 10 فروردین 1357، ایشان در مقابل در مسجد، دکمه های لباسشان را باز کردند و به مأمورین ژاندارمری گفتند: «اگر می خواهید تیراندازی کنید، به من تیر بزنید.» این ماجرا مصداق روشنی از شجاعت و صلابت این عالم بزرگوار است. البته آن روز من در شیراز، در منزل مدیر مدرسه ای بودم و کارآموزی ام را در آنجا می گذراندم. از طریق اخبار تلویزیون از ماجرای آن روز و شهادت چند تن از مردم یزد باخبر شدم. شجاعت، شهامت و بیان آیت الله صدوقی منحصر به فرد بود. در قرآن هم درباره بیان شیوا آیاتی آمده است. نطق برای حیوان است و سخن برای انسان ها، اعم از باسواد و بی سواد است. بیان برای افرادی است که آدمیت دارند و می توانند با بیان خودشان، دیگران را مجذوب خویش کنند. آیت الله صدوقی سخنرانی نمی کردند، بلکه بیان خوبی داشتند. ایشان صریح، روان، ساده و با لهجه شیرین یزدی شان برای مردم صحبت می کردند و افراد هم جذب بیان شیوای ایشان می شدند. همین مسئله باعث تقویت بنیه مذهبی و انقلابی مردم یزد شد».

شما خودتان استاد بیان هستید و مخاطبین زیادی هم دارید. منبرهای شما معمولا چه مدتی طول می کشد؟
 

معمولا بین نیم الی یک ساعت.

گویا منبرهای آیت الله صدوقی حدود 3 ساعت طول می کشید. ایشان از چه فن بیانی استفاده می کردند و چه سِحری در کلامشان بود که مردم بدون خستگی پای صحبت های ایشان می نشستند؟
 

آیت الله صدوقی با استفاده از تمثیل، بیان حکایات و خاطرات در خلال صحبت هایشان تلاش می کردند تا مردم خسته نشوند. ایشان بین مطالب، خاطره و حکایتی تعریف می کردند و سپس دوباره به بیان مطلب اصلی می پرداختند. خداوند در قرآن مجید هم از این روش برای بیان مطالب و آموزه های دینی استفاده کرده است. در خلال آیات حوادث تاریخی بیان شده است. همین مسئله مانع از خستگی مسلمانان حین خواندن آیات می شود.

شما از دوستان شهید دکتر پاک نژاد بوده اید. از رابطه بین آیت الله صدوقی و دکتر پاک نژاد بگوئید.
 

من عادت ندارم در زندگی دیگران شوم تا بدانم چه کسی با چه کسانی در ارتباط است. چون می ترسم مرتکب گناه شوم، به همین دلیل از رابطه دوستی میان آیت الله صدوقی و دکتر پاک نژاد خاطره خاصی به یاد ندارم. ولی به خاطر دارم، یک بار در منزل دکتر رمضان خانی که در حال حاضر داروخانه رازی واقع در چهارراه شهدا را اداره می کند، جلسه تفسیر بود. افراد زیادی در آن جلسه شرکت داشتند. حاضرین آیات قرآن را می خواندند و دکتر پاک نژاد به تفسیر آیات می پرداخت. البته لازم به ذکر است که بگویم تأکید ایشان بیشتر به نکات طبی مطالب بود. حتی در مورد علت تأکید آیات قرآن بر برخی رنگ ها هم صحبت می کردند.من احترام زیادی برای شهید دکتر پاک نژاد قائل بودم. یک روز که در یزد تظاهرات شده بود، وقتی دکتر پاک نژاد را همراه با مردم در ردیف دوم و یا سوم دیدم، دست در دست ایشان گذاشتم و در تظاهرات شرکت کردم. در واقع این مسئله ناشی از احترامی بود که من برایشان قائل بودم. به یاد دارم، یک بار نامه ای را خدمت آیت الله صدوقی برده بودم. قرار بود برای قبرستان نامی تعیین شود. عده ای پیشنهاد داده بودند که نام قبرستان را «بهشت صادق» بگذارند. آیت الله صدوقی وقتی این خبر را شنیدند، به من گفتند: «این کار را نکنید. نباید نام ائمه را روی قبرستان بگذاریم. ما خودمان سواد داریم. پس فردا بیائید، من اسمی انتخاب می کنم و به شما می گویم.» پس فردای آن روز من خدمت آیت الله صدوقی رفتم. ایشان گفتند: «اسم بهشت زهرا را خلد برین یا از این قسم بگذارید.» سپس از اینکه قرار بود، نام قبرستان بهشت زهرا یا بهشت صادق گذاشته شود، به شدت انتقاد کردند و گفتند: «اگر از این اسامی برای نام قبرستان استفاده کنید، آن وقت دیگر هیچ کس اسم زهرا یا صادق را برای دختر یا پسرش انتخاب نخواهد کرد.»

مدیریت اقتصادی ایشان به چه نحو بود؟
 

آیت الله صدوقی بسیار ابتکار داشتند و فوق العاده روشن بین و آینده نگر بودند. آن زمان شخصی قصد داشت در جائی که در حال حاضر پاساژ کویتی ها در آن قرار دارد، سینمائی به نام سینما راما تأسیس کند. آیت الله صدوقی گفتند: «راما دیگر چیست؟ برای چه می خواهی این کار را بکنی؟ این کار را نکن.» آن شخص به آیت الله صدوقی گفت: «می خواهم کاسبی کنم.» شهید صدوقی گفتند: «کاری به تو یاد می دهم که با آن بتوانی بیشتر از تأسیس سینما درآمد کسب کنی. بهتر است که یک پاساژ بزنی.» آن آقا هم با این پیشنهاد موافقت کرد. خانه هائی در آن منطقه قرار داشتند. توسط واسطه ای به نام آقای گلشن، خانه ها خریداری شدند. آیت الله صدوقی گفتند: «اگر می خواهی در کار با امام حسین(علیه السلام) شریک شوی، یک یا دو مغازه را به نام حضرت امام حسین(علیه السلام) را در مغازه ها بزن.» البته منظور ایشان این نبود که نام امام حسین(علیه السلام) را در مغازه ها بنویس. منظورشان این بود که درآمد حاصل از این دو مغازه را در امور خیریه مصرف کن که خوشبختانه پاساژ ساخته شد و در حال حاضر در دهه محرم (از روز اول محرم تا عاشورا) مغازه های پاساژ، صبح ها تا ساعت حدود 10/5 تعطیل است و روضه خوانده می شود.

از فعالیت منافقین در یزد خاطره ای دارید؟
 

آن زمان عده ای از مجاهدین در یزد، در طبقه دوم ساختمانی واقع در میدان مجاهدین که امروزه نام آن میدان به میدان شهید بهشتی تغییر یافته است، دفتری برپا کرده بودند. زیر آن ساختمان مغازه بستین فروشی وجود داشت. آیت الله صدوقی با همان ابهت همیشگی به صاحب آن مغازه گفتند که در مغازه را باید ببندی. من مجاهدین خلق سرم نمی شود. همه باید در یک خط و متحد با هم پشت سر امام حرکت کنند. صاحب مغازه به آیت الله صدوقی گفت: «اگر مغازه را نبندم، چه کار می کنید؟» ایشان هم گفتند: «به خدا به اوشاهی ها می گویم که با پشت بیل پچختونت کنند!» اوشاه منطقه ای که به اسم نعیم آباد معروف است و تعداد زیادی از اهالی آن شهید شده اند و مردم مقاوم، سرسخت و ولایت مداری دارد. وقتی کلوخ را با پشت بیل نرم می کنند می گویند که پچخت شده است. منظور شهید صدوقی از این حرف این بود که به مردم اوشاه می گویم که با بیل به سرت بزنند تا پخش زمین شوی. این خاطره ای بود که صراحت و قدرت آیت الله صدوقی را به خوبی نشان می داد.

درباره شهادت از ایشان چه نکاتی را به یاد دارید؟
 

آیت الله شهید صدوقی یک بار گفته بودند که حضرت علی(علیه السلام) در جنگ های بسیاری فاتح می شدند و حتی در جنگی، سوره والعادیات در شأن ایشان نازل شد، با وجود این، هیچ گاه نفرمودند فزت (رستگار شدم)؛ اما وقتی در محراب شمشیر بر سرشان فرود آمد، فرمودند: «فزت و رب الکعبه». این مسئله، جایگاه و ارزش بالای شهادت را نشان می دهد. آیت الله صدوقی حد نهائی کمالشان را در شهادت می دیدند. ایشان دوست نداشتند که با مرگ طبیعی از دنیا بروند. مرگ بسیجی و همچنین یک روحانی بسیجی شهادت است. روحانی بسیجی، مردن به مرگ طبیعی را نمی پسندد. جمله ای که آیت الله صدوقی مدتی قبل از شهادتشان گفته بودند، نشان می دهد که ایشان آماده شهادت بودند. شهید صدوقی گفته بودند: «مرغابی را از آب می ترسانید؟» من تعبیر خواب را از آیت الله دستغیب آموختم. یک روز ساعت 5 بعد از ظهر، خانمی با من تماس گرفت و گفت از مناطق خارج از یزد تماس می گیرد. از لهجه او آن خانم متوجه شدم که اهل بافق است یزد است. او گفت: « من خواب دیده ام که محراب مسجد ملااسماعیل فرو ریخت و 40 مرد کشته شدند. مردم تابوت آنها را با فریاد الله اکبر بیرون می بردند. چهار فرشته هم از دو طرف محراب به آسمان پر کشیدند.» من به آن خانم گفتم: «خواهر! مگر اخبار را گوش نداده اید.» گفت: «خیر.» خبر شهادت آیت الله صدوقی را به ایشان دادم. و گفتم: «40 در اسلام و قرآن عدد کاملی است؛ اما تعبیر آن چهار فرشته را نمی دانم.» البته بعدها فهمیدم که در آن ماجرا چهار زن هم به شهادت رسیدند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 34
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر