شهید آیت الله صدوقی و سلوک مردمی (۲)

گفتگو با عباس سامعی درآمد   سال ها موانست با شهید آیت الله صدوقی به عنوان راننده و محافظ ایشان، خاطرات آقای سامعی را سرشار از ناگفته های شنیدنی و ملموس از زندگی پربار آن شهید همام ساخته است، خاطراتی که هر یک به وضوح، وجهی از شخصیت چند بعدی و کم نظیر ایشان را با شفافیت و سادگی دلنشینی فرا روی محققین قرار می دهد

شهید آیت الله صدوقی و سلوک مردمی (2)
گفتگو با عباس سامعی

درآمد
 

سال ها موانست با شهید آیت الله صدوقی به عنوان راننده و محافظ ایشان، خاطرات آقای سامعی را سرشار از ناگفته های شنیدنی و ملموس از زندگی پربار آن شهید همام ساخته است، خاطراتی که هر یک به وضوح، وجهی از شخصیت چند بعدی و کم نظیر ایشان را با شفافیت و سادگی دلنشینی فرا روی محققین قرار می دهد.

شروع آشنائی شما با آیت الله صدوقی کی و کجا بود؟
 

قبل از انقلاب به منزل ایشان رفت و آمد داشتیم و چون در یک محله بودیم با هم سلام و علیک داشتیم. البته تا بعد از پیروزی انقلاب مدتی راننده ایشان بودم.

رابطه شما با آیت الله صدوقی قبل از انقلاب از کی شروع شد؟
 

خیلی وقت پیش. آن زمان ما در محله مان(محله فعلی) هیئتی را به راه انداخته بودیم. استان یزد رئیس پلیسی به نام درج صفار داشت. یک شب که مراسم روضه خوانی داشتیم، این افسر به مراسم آمد و بلندگوها را قطع و وسیله های روضه خوانی را جمع کرد و برد. ما را هم گرفتند و بردند. آیت الله صدوقی با دکتر پاک نژاد که رابط شهید صدوقی و نیروهای دولتی بود، تماس گرفتند و با وساطت ایشان ما را آزاد کردند. در پی این ماجرا خدمت آیت الله صدوقی رفتیم و با ایشان در این باره صحبت کردیم. آیت الله صدوقی گفتند: «یا مراسم روضه خوانی را تعطیل کنید تا مجبور نشویم منت این مردک را بکشیم و یا بدون بلندگو روضه بخوانید.» ما هم طبق فرمایش ایشان بدون بلندگو به روضه خوانی ادامه دادیم.

شما به ارتباط حکومت و مأمورین دولتی از طریق دکتر پاک نژاد اشاره کردید. آیا خاطره ای در ذهن دارید که نشان دهد آیت الله صدوقی در آن شرایط خفقان چگونه توانستند یزد را کنترل کنند، آن هم طوری که حکومت ناگزیر به قبول حرف ایشان شود؟
 

اگر شخصی به خاطر انجام کارهای خیر و اسلامی و انقلابی دستگیر می شد، آیت الله صدوقی فوراً با دکتر پاک نژاد تماس می گرفتند و با وساطت ایشان، آن اشخاص آزاد می شدند. به این ترتیب افراد زیادی که توسط مأموران رژیم دستگیر شده بودند، با وساطت دکتر پاک نژاد آزاد شدند. آن زمان کلانتری در میدان شاه - میدان بعثت کنونی – قرار داشت. یک شب که اطراف میدان بودم، یکی از مأموران به من گفت: «این وقت شب کجا می روی؟» گفتم: «به تو مربوط نیست.» آن مأمور مرا دستگیر کرد و به کلانتری برد. آن زمان کلانتری ها مثل حالا نبودند. اگر شخصی را به هر دلیلی، به کلانتری می بردند، در همان ابتدای ورود به او مشتی یا لگدی می زدند. آن موقع که مرا به کلانتری بردند، یک افسر ارتشی هم برای کمک به شهربانی آنجا بود. آن افسر کشیده ای به گوشم زد. یکی از دوستان هم در کلانتری بود. همان وقت متوجه شدم که اگر شب را در آنجا بمانم، زیر کتک های مأموران زنده نمی مانم. به دوستم گفتم که برو و به آیت الله صدوقی اطلاع بده که مرا دستگیر کرده اند، آن شخص هم در عرض 7 – 8 دقیقه خود را به آیت الله صدوقی رساند. بعد از مدتی دکتر پاک نژاد به کلانتری آمد و پرسید: «چه خبر شده عباس؟» گفتم: «هیچی، فقط گفتم به شما مربوط نیست. بعد مرا به اینجا آوردند و 3 – 4 سیلی خوردم.» (البته از دهانم هم خون آمده بود.) خلاصه ظرف 3 – 4 دقیقه با وساطت دکتر پاک نژاد آزاد شدم. استاندار یزد در آن زمان، فوق العاده نامرد بود.
قبل از انقلاب در طبس زلزله مهیبی رخ داد. یکی از علما در مسیر تصادف کرده و یکی از همراهانشان هم دراین تصادف کشته شده بود. نرسیده به طبس زیارتگاه بزرگی بود. در محلی به نام ساقند پاسگاهی قرارداشت. جسد را به آن پاسگاه برده بودند. آیت الله صدوقی آن شب در مسجد حظیره سخنرانی می کردند. ایشان حین سخنرانی پشت بلندگو مرا صدا کردند که البته من آنجا نبودم و بعد که به مسجد آمدم به من گفتند، آیت الله صدوقی با شما کار دارند. خدمت ایشان رفتم. آیت الله صدوقی یک وانت مزدا داشتند. به من گفتند، فردا صبح به پاسگاه ساقند برو و جسد فلانی را از پاسگاه تحویل بگیر و به یزد بیاور. ما هم فردا صبح به پاسگاه رفتیم. در همان ابتدای ورود به پاسگاه رئیس پاسگاه برخورد تندی با من داشت. من هم چیزی نگفتم به او گفتم که من آمده ام تا جسد فلانی را تحویل بگیرم. اگر می دهید که ما هم تحویل می گیریم. اگر هم که ما برویم، ما کار مهمی نداریم. رئیس پاسگاه گفت: این کار 70 تومان خرج برمی دارد. من گفتم: به چه دلیل؟ او هم گفت: به همین دلیلی که من می گویم پول را بده و تو باید بدهی. من هم 100 تومان به او دادم. او حتی 30 تومان را هم نمی خواست پس بدهد و باز هم به این دلیل با هم بحث کردیم. بالاخره جسد را تحویل گرفتیم و به یزد برگشتیم. سپس خدمت آیت الله صدوقی رفتیم و گزارش کار را به ایشان دادیم. من گفتم: حاج آقا در رفت و برگشت هیچ مشکلی نداشتیم و کسی هم مزاحم ما نشد. فقط در پاسگاه 70 تومان از ما گرفتند. ایشان گفتند: چرا؟ به چه علت؟ آیت الله صدوقی وقتی عصبانی می شدند خیلی سریع و پشت سرهم سئوال می پرسیدند. من هم گفتم: من نمی توانم از آنها بپرسم شما بپرسید که چرا این مبلغ راگرفتند. ما صبح آن روز این گزارش را خدمت آیت الله صدوقی دادیم و ایشان شب در مسجد حظیره طی سخنرانی شان با صدای بلند گفتند: روی چه حسابی از مرده باج می گیرند. دولت به جای آنکه به شخصی که تصادف کرده است کمک کند. از مرده او باج می گیرد. علت ناراحتی آنها این بود که می دیدند آیت الله صدوقی در زلزله طبس مسئولیت را از دولت گرفته است. شاه هم در ماجرای زلزله طبس سفری به آنجا داشت؛ اما جالب اینجا بود که تمام بازارهای طبس را تحویل بازاری های یزد داده بودند. مثلاً زرگری های طبس را تحویل زرگرهای یزد داده بودند. ما آن موقع در پاسگاه علت را نفهمیدیم، پس از آنکه به یزد آمدیم متوجه شدیم که اوضاع از چه قرار است. ایشان دستور دادند که من فوراً به پاسگاه بروم و پول را پس بگیرم. آیت الله صدوقی به من گفته بودند، اگر پول را پس ندادند آن قدر آنجا بنشین تا پول رابدهند. من با یک نفر از دوستان به پاسگاه رفتم و کنار در پاسگاه نشستیم. رئیس پاسگاه ساعت 8 آمده و به ماگفت: «چرا اینجا نشستید؟» گفتم: «آمده ام تا به دستور آیت الله صدوقی 70 تومان را پس بگیرم.» او گفت:«مگر به او چیزی گفتی؟» گفتم: «بله.» گفت: «ایشان چه کاره اندکه تو را فرستاده اند؟» گفتم: «هر کسی که باشند فعلاً همه کاره مملکت اند. پول را می دهی یا علتش را روی کاغذ می نویسی که چرا این پول را گرفتی.» افسر هم یک ساعتی ما را معطل کرد و بعد به سربازی گفت که پول را بدهد. آنگاه افسر پول را در صورتم پرت کرد و گفت: «پول را بردار و گم شو.» من هم پول را برداشتم و به یزد بازگشتم و خدمت آیت الله صدوقی رفتم و ماجرا را برایشان تعریف کردم و گفتم که پول را به این طریق دادند. اگر امام 50 درصد تصمیم می گرفتند 50 درصد بعدی با آیت الله صدوقی بود. مدیریت، قاطعیت و برخوردشان با افراد مختلف فوق العاده بود.

شما ضمن صحبت هایتان به استاندار یزد در آن زمان اشاره کردید و گفتید که خیلی نامرد بود. آیا همانی نبود که ادعای پهلوانی می کرد؟
 

بله.

درباره اینکه آیت الله صدوقی روی منبر او را خوار و خفیف کرده بود، مطلبی به خاطر دارید؟
 

آن استاندار وزنه بردار بود و ورزش می کرد. یک شب شخصی به آیت الله صدوقی گفته بود که او 120 کیلو هالتر می زند. حظیره تا استانداری یک خیابان فاصله داشت و بلندگوها را طوری نصب کرده بودند که صدای آن به استانداری برسد.
آیت الله صدوقی روی منبر گفتند: شنیده ام روزی 120 کیلو هالتر می زند و نیم کیلو گوشت می خورد. الاغ محمود نفتی نیم کیلو جو می خورد و 300 کیلو بار می برد. هنر نیست که یک کیلو گوشت بخوری و 120 کیلو هالتر بزنی. این مطلب را سه بار تکرار کردند. من همان شب به خودم گفتم با این سخنرانی ممکن است اتفاقی برای آیت الله صدوقی بیفتد. البته مأموران دولتی جرئت چنین کاری را نداشتند.

آیا از ماجرای فروردین 1357 مطلبی به خاطر دارید؟
 

صبح آن روز در مسجد حظیره برای چهلم شهدای تبریز مراسم گرفته بودند. آیت الله صدوقی نزدیک در روی زمین نشسته بودند. آن روز آقای راشد یزدی روی منبر سخنرانی می کرد. ایشان می گفت: مردم تبریز چه می خواستند؟ چه گناهی داشتند که کشته شدند؟ آن روز برنامه ریزی شده بود که بعد از مراسم مردم به خیابان بریزند و تظاهرات کنند. به این ترتیب تظاهرات شروع شد. آیت الله صدوقی هم در تظاهرات بودند. وقتی تظاهرات به ابتدای میرچخماق رسید، ماشین های آتش نشانی شلنگ های آبی را که داخل آب آن رنگ قرمز ریخته بودند، به سمت مردم گرفتند. تظاهرات به این وضع تعطیل شد.

چند نفر دراین تظاهرات شهید شدند؟
 

دو نفر شهید شدند. یک بنا درخیابان قیام امروزی شهید شد و عده زیادی هم زخمی شدند.

معمولاً در شهرهای دیگر تعداد شهدا زیاد است. چرا دریزد تعداد شهدا کم است؟
 

علت این است که آیت الله صدوقی جلوتر ازهمه در تظاهرات حضور داشتند. به این ترتیب مأمورین جرئت نداشتند به مردم حمله کنند. ایشان مردی محکم و استوار بودند. آیت الله صدوقی هرگاه می خواستند کاری را انجام دهند، شب قبل هماهنگی های لازم را با افرادی چون آیت الله مدنی در شیراز و آیت الله طاهری در اصفهان انجام می دادند (البته این مربوط به زمانی بود که امام در ایران نبودند.) و به این اشخاص می گفتند که ما می خواهیم فردا صبح این کار را انجام دهیم و یا این تصمیم را بگیریم. اگر شما موافق هستید من از جانب شما اطلاعیه می دهم. آن علما خودشان جرئت نداشتند که این کار را انجام بدهند.

بنابراین آیت الله صدوقی یک اطلاعیه با چند امضا دادند. آیا این هماهنگی ها با تلفن انجام می شد؟
 

بله، آن زمان مثل حالا نبود که از طریق فاکس و سایر وسائل ارتباطی اخبار به سرعت ابلاغ شود و می بایست یک ساعت منتظر می شدیم.

از سلوک و رفتار اجتماعی ایشان چه خاطراتی دارید؟
 

سه چهر خاطره مربوط به دوران بعد از پیروزی انقلاب اسلامی دارم که از کمتر کسی شنیده اید. یک روز قرار بود د ریزد بانک خون افتتاح کنیم. حدود 4 – 5 بعد از ظهر بود که آیت الله صدوقی به من گفتند: «ماشین را بیاور تا برای افتتاح بانک خون برویم.» بانک خون در فلکه صفائیه یزد قرار دارد. ماشین بنز زردی بود که ازتهران فرستاده بودند. این ماشین زرهی بود وخود ایران ورق کشی می کرد. هنوز ماشین های خارجی وارد نشده بود. وقتی راه افتادیم، یک ماشین جلوتر از ما برای راهنمائی حرکت می کرد. شخصی در ماشین جلوئی با بلندگواعلام می کرد که کنار بروید و راه را بازکنید. وقتی به خیابان حیرتی رسیدیم. ماشین دیگری به این ماشین پیوست. آیت الله صدوقی گفتند: «عباس! کنار بزن. اینها چرا می آیند؟» گفتم: «حاج آقا! اینها ماشین های گشت هستند.» ایشان گفتند: «من باور نمی کنم. از سلمان به خیابان بعدی پیچیدیم و باز هم آنها را دیدیم.» حاج آقا گفتند: «اینها بازهم دارند با ما می آیند.» گفتم: «راستش حاج آقا، این ماشین ها قرار است تا صفائیه با ما بیایند.» گفتند: «کنار بزن.» غیر از من و آیت الله صدوقی یک محافظ هم در ماشین حضور داشت. آیت الله صدوقی گفتند: «خاک بر سر من که خودم از شاه ایراد می گرفتم که هرجا می خواست برود، یک هیئت به دنبال او بود. حالا نوبت من است؟ برگردید.» از طرفی هماهنگی شده بود و مردم هم منتظر بودند تا آیت الله صدوقی بانک خون را افتتاح کنند. گفتم: «حاج آقا! نمی شود برگردیم.» ایشان گفتند: «به تو می گویم برگرد.» من هم گفتم: «چشم.» خیابان خلوت که شد، افسر گشت را صدا کردم. او آمد. آیت الله صدوقی خیلی ناراحت بودند. من به افسر گفتم:«حاج آقا خیلی ناراحت شدند و به من گفته اند که برگردم.» آن افسر گفت:«به ما دستور داده اند که شما را اسکورت کنیم.» آیت الله صدوقی گفتند: «بی جا کردند دستور دادند.» افسر گفت: «حالا من چکارکنم؟» من به افسر گفتم:«تامن با ایشان صحبت می کنم، شما به صفائیه بروید، من هم مسیرمان راعوض می کنم.» به این ترتیب ماشین های اسکورت رفتند و ما هم به بانک خون رسیدیم. ایشان در ابتدای سخنرانی خود به اولین نکته ای که اشاره کردند این بود که:«ما انقلاب کردیم تا از مردم دفاع کنیم، نه اینکه مانند شاه از بالا بر مردم حکومت کنیم. تا به اینجا برسم، چند ماشین و موتور همراهمان آمدند و خیابان ها را بستند که چه خبر است؟ صدوقی می خواهد بیاید.» آیت الله صدوقی آن چنان جوی در یزد ایجاد کردند که هیچ کس به ذهنش نمی رسید که روزی دوباره اسکورت و برو و بیا راه بیندازد.

چه شد که بعدها آیت الله صدوقی پذیرفتند که محافظ داشته باشند؟
 

سئوال بسیار به جائی پرسیدید. ایشان به هیچ طریقی قبول نمی کردند که محافظ ها درخانه باشند و گفتند حالا که خیلی اصرار می کنید، راننده و یکی از پاسدارها به عنوان محافظ کافی است.ازتهران اطلاع داده شد(به یاد ندارم تلفنی یا از طریق نامه) که آیت الله صدوقی باید به تهران بیایند. ایشان معمولاً شب ها سفر می کردند. شبانه به تهران رسیدیم و به جماران و از آنجا به حسینیه رفتیم. معمولاً آیت الله صدوقی را سر کوچه می گذاشتیم. ایشان هیچ گاه از در اصلی حسینیه وارد نمی شدند، بلکه خودشان کلید در پشتی را داشتند و از در پشتی وارد منزل امام می شدند. اگر با خود شیرینی یزدی داشتیم، بنده آن را به محافظان امام می دادم. 5-6 دفعه ای که وارد منزل ایشان شدم، هیچ گاه از در اصلی حسینیه نمی رفتم، بلکه همواره از در پشتی وارد می شدم. فردا ظهر آیت الله صدوقی به من گفتند: «برویم. من دیگر اینجا کاری ندارم. اگر خسته هستی بخواب.» من گفتم: «نه.» ایشان گفتند: «پس راه بیفتیم.» از اردکان که گذشتیم، آیت الله صدوقی گفتند: «فهمیدی چه خبر بود؟ با امام صحبت هائی کردیم و ایشان دستوری دادند که من نمی توانم نپذیرم. امام گفتند که من دستور حفاظت شما را داده ام خواهش می کنم که این دستور را بپذیرید.» گفتم: «خب، حالا چه می کنید؟» ایشان هم گفتند: «هیچی، افرادی همچون تو مرا در قفس می گذارند و هر که می خواهد مر ببیند، باید پشت قفس بیاید.» من گفتم: «حاج آقا! این روزها ترورها زیاد شده است و خدای نکرده ممکن است به شما آسیبی برسد.» به این ترتیب ایشان موافقت کردن که محافظ داشته باشند. در مجموع 5-6 نفر به صورت شیفتی از منزل ایشان محافظت می کردند. همیشه 2-3 نفر روی پشت بام بودند.

آیت الله صدوقی در مسافرت های شبانه در ماشین چه کار می کردند؟ معمولاً چه ساعتی راه می افتادید و کی می رسیدید؟
 

معمولاً عصرها حدود ساعت 7-8 راه می افتادیم. ایشان ظهر آن روز به من اطلاع می دادند که عصر قرار است راه بیفتیم. در ماشین تا مدتی قرآن می خواندند و به من می گفتند: «قرآن خواندن من باعث خواب رفتن شما نمی شود؟»

شهید آیت الله صدوقی و سلوک مردمی (2)

آیا ایشان آیات را از حفظ و بلند می خواندند؟
 

بله.

صدایشان خوب بود؟
 

با صوت آن چنانی نمی خواندند. نزدیک به یک جزو از قرآن را ضمن مسافرت هایم با آیت الله صدوقی در طول مسیر حفظ کردم. ایشان سوره حمد را همه روزه می خواندند. هر وقت قرار بود ساعت 2:30 بیدار شوند سر ساعت از خواب بیدار می شدند. ایشان هر شب در منزلشان حدود یک ساعت، سه ربع پیاده روی می کردند و در حین پیاده روی هم دعا می خواندند، بعد هم نماز شب می خواندند. همواره تکرار می کردند هرکسی را که می خواهد نماز بخواند، صدا بزنید. ایشان اجازه نمی دادند کسی را بیدار کنند. علاوه بر خواندن قرآن حدیثی هم می گفتند. من و محافظی که در ماشین بودیم گاهی سیگار می کشیدیم. وقتی می خواستیم سیگار بکشیم، آیت الله صدوقی می گفتند: «من چند دقیقه ای دراز می کشم و عبایشان را روی صورتشان می انداختند.»، آخرین پک را که به سیگار می زدیم و سیگار را بیرون می انداختیم ایشان دوباره راستمی نشستند. هر وقت ماشین با سرعت 100 کیلومتر در ساعت می رفت، آیت الله صدوقی ناراحت می شدند و می گفتند این ماشین همین قدر می رود؟ بنز زردی که به ما داده بودند، روغن سوزی داشت. سرعت ماشینی هم که روغن سوزی داشته باشد زیاد نیست و گاهی به 80-90 کیلومتر در سعت می رسد. اگر در جاده مشکلی نداشتیم و داخل شهر نبودیم تا سرعت 180-190 کیلومتر در ساعت هم می رفتیم. معمولاً مسافت ها برای خمس، سهمیه امام، بدهی و وضعیت زندگی و... بود. آیت الله صدوقی با وجود سن بالائی که داشتند سرحال بودند و هیچ گاه از تند رفتن ماشین ناراحت نمی شدند. در این مدت یک بار هم تصادف نکردیم (حتی تصادف های کوچک). نکته ای که لازم است بگویم این است که چهار قل را حتماً بخوانید و آن را به خودتان و ماشین فوت کنید، حتماً بیمه می شوید.

شما خاطرات خوبی بیان کردید. من گریزی یم زنم و سئوالاتم را از حضورتان می پرسم امیدوارم که خاطرات شما فراموش نشود. اولین خاطره ای که تعریف کردید درباره بانک خون بود. اگر باز هم خاطره ای در ذهن دارید، بفرمائید.
 

پس از پیروزی انقلاب ایشان کلیه تصمیمات را می گرفتند. به خاطر دارم که کار یک نفر در پست به مشکل برخورده بود و آن شخص نزد رئیس پست رفته و اعتراض کرده بود. رئیس پست هم گفته بود که نزد خمینی بروید تا بیاید و مشکلتان را حل کند. اول که شاه می گفتید حالا پیش خمینی بروید. این مورد را به آیت الله صدوقی گزارش دادند. ایشان هم شخصی را فرستادند و به او سفارش کردند، به این بنده خدا بگو که کارش را انجام دهد و کار مردم را هم راه بیندازد. دوباره چند روز بعد همین ماجرا تکرار شد. آیت الله صدوقی او را خواستند و گفتند که شنیده ام حرف هائی می زنی و کار مردم را انجام نمی دهی. آن شخص باز هم وظیفه اش را خوب انجام نداد. آیت الله صدوقی گفتند: ماشین را جلوی اداره پست ببرید و آن آقا را سوار کنید و تا دروازه قرآن ببرید. اگر می خواهد برود که هیچی، ولی دیکر به یزد و اداره پست یزد برنگردد. بلافاصله هم یک نفر را
جانشین رئیس پست قبلی کردند، بدون آنکه مشکل یا بحثی پیش بیاید.

مدیریتشان در اوایل انقلاب باعث شد که فضای ضد انقلاب و حضور منافقین در یزد کم رنگ شود. از برخورد ایشان با منافقین مطلبی به خاطر دارید؟
 

بله، آنها گروهی در بیمارستان شیرزاده بودند که در یک کوچه قرار داشت. شخصی هم بین آنها بود که رابطه اش با علما از جمله آیت الله خامنه ای خیلی خوب بود و تا این حد نفوذ اسلامی داشت. وقتی این گروه رسوا شدند و آیت الله صدوقی دستور دادند که یک نفر از منافقین هم در یزد نباید باشد. معلوم شد که این شخص یک عامل نفوذی بوده است. حاج آقا گفتند: «شما شاهد این قضیه هستید و چیزی نمی گوئید، پس خودم اقدام می کنم.» ایشان به چند نفر دستور دادند و آن چند نفر هم ریختند و آنها را تار و مار کردند، طوری که یکی از آنها در یزد نماند. آن زمان استاندار یزد یکی از نزدیکان امام بود. مجدداً منافقین دست به اقداماتی زدند. از جمله اینکه از استاندار مجوز راه پیمائی گرفته بودند. البته این استاندار قبل از آقای گرانمایه بود. آیت الله صدوقی فرمانده سپاه را احضار کردند. فرمانده سپاه را احضار کردند. فرمانده سپاه هم به همراه رئیس شهربانی به منزل آیت الله صدوقی رفت. آیت الله صدوقی گفتند: «تظاهرات با مجوز هر کسی که هست، باید در نطفه خفه شود.» فرمانده شهربانی طفره می رفت و بحث می کرد. فرمانده کمیته هم تقریباً مخالفت می کرد. آیت الله صدوقی به فرمانده سپاه گفتند: «اگر تو هم مثل اینها جواب بدهی، عبای مرا بدهید. من خودم می روم و تظاهرات را متوقف می کنم.» تظاهرات سازماندهی شده و تا میدان مجاهدین پیشروی کرده بود. فرمانده سپاه وقت رفته و به آنها گفته بود، این تظاهرات باید متوقف شود. ایشان چند دقیقه بالای ماشین سخنرانی کرد که او را محاصره کردند. خبر به گوش آیت الله صدوقی رسید و ایشان از جایشان بلند شدند. با وجود اینکه سن بالائی داشتند؛ ولی با شهامت و به سرعت حرکت کردند. نزدیک خیابان که رسیدند گفتیم: «حاج آقا جلوتر نروید، ممکن است اتفاقی برایتان بیفتد.» ایشان گفتند: «نه، من می خواهم موقعیت برایم معلوم شود.» عده زیادی هم پشت سر ایشان در حال حرکت بودند. آیت الله صدوقی هنوز چند قدمی نرفته بودند که فوراً خبر رسید که تظاهرات متوقف و فرمانده سپاه هم آزاد شده است. آیت الله صدوقی از شخص که خبر داد پرسیدند: «مطمئن هستی؟ برگردم؟» آن شخص گفت: «بله، مطمئنم.» و به این ترتیب یکی دیگر از توطئه های منافقین با شکست روبرو شد.

پس با تدبیر آیت الله صدوقی مجاهدین ترسیدند؟
 

بله، برای منافقین اسم آیت الله صدوقی یک طرف و مشکلاتشان هم یک طرف بود. چرا که مطمئن بودند وقتی آیت الله صدوقی دستوری بدهند آن دستور حتماً اجرا می شود.

آیا زمانی که آیت الله صدوقی را به بیمارستان قلب بردند، شما همراهشان بودید؟
 

بله، من راننده ماشین حامل ایشان بودم.

آیا شما از جریان ممنوع الملاقات بودن ایشان اطلاعی داشتید؟
 

ایشان به آن صورت که گفته شده بود ممنوع الملاقات نبودند. در واقع جریان به این صورت بود که آیت الله صدوقی تحت دو عمل جراحی قرار گرفتند. در تهران یک بار چشمشان را در بیمارستان مهدی رضائی (شهید رجائی کنونی) و قلبشان را در بیمارستان لبافی نژاد عمل کردند. ابتدا برای مشکل قلبشان به بیمارستان لبافی نژاد رفتند و چند روز در آنجا بستری بودند. بعد هم برای چشمشان به بیمارستان مهدی رضائی برده شدند. آن زمان آقای شیخ محمدعلی آقازاده شان نماینده مجلس بودند. تیم حفاظت بیمارستان لبافی نژاد به من گفتند: «آقای سامعی! خیلی مراقب آیت الله صدوقی باشید. اگر در جائی به مشکل برخورد کردید، در بروید، حتی اگر به کشته شدن 20 نفر هم منجر شود. به محافظ ها هم کاری نداشته باشید، فقط آقا را به مقصد برسانید.» با آیت الله صدوقی از بیمارستان بیرون آمدیم و سوار ماشین شدیم. من به محافظ ها گفته بودم شما آن سمت خیابان باشید تا کسی متوجه نشود ایشان در چه ماشینی سوار می شوند. یادم می آید که حاج حسن پارسائیان که هم اکنون هم در اطلاعات خدمت می کند، آنجا حضور داشت. به این ترتیب بدون هیچ مشکلی به بیمارستان مهدی رضائی رسیدیم. در بیمارستان مهدی رضائی، آیت الله صدوقی پس از عمل جراحی هنوز پانسمان چشمشان را باز نکرده بودند که اعضای انجمن اسلامی بیمارستان برای عیادت خدمتشان رسیدند. روز قبل هم نمایندگان مجلس برای ملاقات ایشان آمده بودند. روز بعد از ملاقات اعضای انجمن اسلامی روز جمهوری اسلامی بود. رسم حاج آقا این بود که در هر مراسمی مثلاً روز جمهوری اسلامی، روز پیروزی انقلاب و... به هر کسی که نزدشان می آمد، هدایائی می دادند. مثلاً اگر فردا روز جمهوری اسلامی بود، شب قبل در جیبشان پول می گذاشتند و بعد به رجبعلی می دادند. قبل از نماز صبح دست در جیبشان می کردند اگر هزار تومانی در می آمد، رجبعلی به هر نفر یک هزار تومانی می داد و اگر پانصد تومانی در می آمد باز هم به این صورت عمل می کردند. اگر پانصد تومانی در می آمد می گفتند خرج امروز کم است و اگر هزار تومانی در می آمد خوشحال می شدند. ویژگی بارز شخصیت این بزرگوار بلند نظری و طبع بلند ایشان بود. آن روز هم آیت الله صدوقی به حاج شیخ محمدعلی گفتند: «بپرسید این بیمارستان چند نفر نیرو و پرسنل دارد. به همان تعداد پاکت و هزار تومانی برای من بیاورید.» من به وبی به خاطر دارم که بیمارستان مهدی رضائی آن موقع 700 پرسنل داشت. صبح روز بعد به هر پرسنل بیمارستان یک پاکت -که در آن هزار تومان پول بود- دادند. دو روز بعد رؤسای هیئت مدیره بیمارستان نزد آیت الله صدوقی آمدند و گفتند: «شما این پول ها را از چه بودجه ای برداشتید؟» حاج آقا هیچی نگفتند و صبر کردند که همه سئوالاتشان را بپرسند. بعد گفتند: «اینها را بیرون بیندازید. اینها آمده اند که به من مسئله شرعی یاد بدهند. از این به بعد بدون هماهنگی با من کسی را راه ندهید.»

ظاهراً بیمارستان قلب ممنوع کرده بودند که کسی به ملاقات آیت الله صدوقی برود. ایشان هم گفته بودند که چرا مرا ممنوع الملاقات کرده اید؟
 

این موردی که شما می فرمائید مورد دیگری است که چون من نرفته بودم حضور ذهن ندارم.
شب همان روز اعضای انجمن اسلامی نزد آیت الله صدوقی آمدند و گفتند که ما سالنی را آماده کرده ایم و مایلیم شما ببنید. آیت الله صدوقی هم از اتاقشان بیرون آمدند که به ایشان گفتند: بهتر است روی صندلی چرخدار بنشینید. حاج آقا گفتند: «نیازی نیست. من پیاده می روم» و رفتند و سالن را دیدند. سالن بزرگی بود، ولی کف سالن خالی بود و فرش نداشت.
پس از آن آیت الله صدوقی به اتاقشان بازگشتند. کنار اتاقی که آیت الله صدوقی بستری بودند، به ما هم یک اتاق داده شده بود. وقتی وارد اتاقشان شدند گفتند: «شماره حاج آقا دستمالچی در یزد را برایم بگیرید.» ساعت چهار بعد از ظهر بود. فردای آن روز ساعت 5 صبح یک کامیون فرش ستاره کویر یزد جلوی در بیمارستان بود. فرش ها را در سالن پهن کردند و اتفاقاً سه فرش هم اضافه آمد. ژاندارمی بود که در این کار مشارکت داشت. نزد آیت الله صدوقی آمد و گفت: «من خیلی اذیت شده ام و وضع مالی خوبی ندارم.» آیت الله صدوقی به او گفتند: «در چه حدی برایت کافی است؟» گفت: «من سه فرزند دارم.» حاج آقا هم به اندازه نصف تهران را به نامش کردند! و آن ژاندارم هم خیلی خوشحال شد.
خاطره دیگری دارم که مربوط به جنگ است. یک روز ساعت 8 صبح از فرودگاه با منزل آیت الله صدوقی تماس گرفتند که راننده تان را بفرستید تا سرهنگ صیاد شیرازی را از فرودگاه به منزل شما بیاورد، چون ایشان منزل شما را بلد نیست. وقتی رفتم که ماشین را روشن کنم، دوباره تماس گرفتند و اطلاع دادند که ما برایشان ماشین گرفتیم، نیازی نیست بیائید. من هم دوباره به منزل بازگشتم. سرهنگ به منزل ایشان آمد. آیت الله صدوقی یک اتاق آئینه کاری کوچک (اتاق آئینه) داشتند که مخصوص جلسات خصوصی شان بود. با سرهنگ به آن اتاق رفتند. نیم ساعت، سه ربع در آن اتاق با هم صحبت کردند. بعد از آن اتاق بیرون آمدند و به آقای صالحی گفتند: «به مسئول بانک آقای نادرزاده بگوئید که به منزل بیایند.» نادرزاده هم خدمت ایشان رسید. آیت الله صدوقی از ایشان پرسیدند: «چقدر پول در بانک دارید؟» آقای نادرزاده هم گفتند: «هر مقدار که بخواهید.» یادم هست مبلغ زیادی بود. آیت الله صدوقی گفتند: «این مبلغ را به سرهنگ صیاد شیرازی بدهید، چون ایشان می خواهند چیزی را خریداری کنند.» بنی صدر با این تصمیم موافقت نکرده است و وضعیت خوبی در جبهه ها نبود. به خاطر دارم این مبلغ را در ساک بزرگی قرار دادند و سرهنگ هم ساک را برداشتند. بنده با دو نفر دیگر سرهنگ را با ماشین آیت الله صدوقی به فرودگاه رساندیم. ایشان در مسیر فرودگاه مرتباً می گفتند: «من، سرهنگ صیاد شیرازی به اینجا رسیده ام که سوار بر ماشین آیت الله صدوق هستم و این همه پول بدون رسید در دستم است! خدایا چه عزتی به من دادی.» کاملاً مشخص بود مشکلشان به حدی بزرگ بود که وقتی حل شده بود، آن قدر راضی از منزل آیت الله صدوقی بیرون آمدند که اگر می گفتند پیاده تا جنوب، غرب و یا جائی باید بروید، می رفتند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 34
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر