ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

حضرت-معصومه(س)

خرداد ماه سال 1340 بود. گرمای زود هنگام، خبر از تابستانی گرم و طاقت فرسا در قم می داد
هوا، بسیار سرد و تاریک بود و از آسمان به آرامی و لطافت برف می بارید; انگار کسی پنبه ها را، رشته می کرد و از بالا به زمین می ریخت، باد جانسوز و تندی که از کوههای جنوبی شهر می وزید از روزنه های پنجره، با صدای ترسناکی که بی شباهت با زوزه گرگ نبود، وارد اتاق می شد.
پدر از علمای کهک است. به وعظ و خطابه و تدریس اشتغال دارد
رضا حدادی: خدمتگزار آستانه مقدسه حضرت فاطمه معصومه(س) هستم. حال که مهمان مجله کوثرشده ام; درب صندوقچه خاطراتم را می گشایم و برایتان از سالهای نوجوانی و جوانیم می گویم. از سالهای نوکری بی بی و آستان بوسی ضریح مطهرش. روستای ما «دیزیجان »
به پایت نگاه می کنی، مثل یک تخته چوب می ماند. اصلا نمی توانی تکانش بدهی، انگشتان پایت سیاه شده اند
مدتها بود که او با ویلچر فاصله خانه تا حرم را پشت سر می گذاشت تا شاید دستی پنهان بتواند دردش را درمان کند
گرد و غبار قامت شهر را در هم پیچیده بود و باد گرم می وزید و همچون تازیانه ای بر پیکره آن، می کوبید. آفتاب با رخی گرفته، سینه آسمان را می شکافت و با خشم و حرارت بسیار، می تابید
اهل ولایت سمنگانم. نمی دانم سمنگان کجاست. و چیزی از افغانستان به خاطر ندارم. پدرم کارگر بنایی است بادستهایی ترک خورده و صورتی که آفتاب قم آن را سوزانده. یک بارپدرم قصه ای برایم تعریف کرد که هنوز در خاطرم مانده. او برایم از سمنگان گفت و سفر رستم، پهلوان بزرگ ایران زمین به آنجا.
صدای مادربزرگ از زیر زمین بلند بود. سمیرا بدون توجه به حرف های مادر بزرگ جلوی آینه ایستاده بود و خودش را وراندازمی کرد. مادربزرگ از پله های زیر زمین بالا آمد: خوش به حالت ننه پس تو هم رفتنی شدی، قربون قد و بالات برم دخترم. الهی خیرببینی رفتی یه دعایی هم به من پیر زن کن.
اذان مغرب نزدیک است . وضو می گیری
پیشخوان