صدای مادربزرگ از زیر زمین بلند بود. سمیرا بدون توجه به حرف های مادر بزرگ جلوی آینه ایستاده بود و خودش را وراندازمی کرد. مادربزرگ از پله های زیر زمین بالا آمد: خوش به حالت ننه پس تو هم رفتنی شدی، قربون قد و بالات برم دخترم. الهی خیرببینی رفتی یه دعایی هم به من پیر زن کن.
سمیرا روسری اش را کمی بالاتر کشید، چادر سفید و گلدار را ازدست مادر بزرگ گرفت، تا کرد و در کیف گذاشت: ننه جون هنوزمعلوم نیست که حتما تو قم توقف کنیم. اگه طبق برنامه پیش بریم و تو راه معطل نشیم، امکان دارد آنجا هم یه نصفه روز بمونیم.
اونم شاید. خانممون این طور که می گفت وقت نمی شه ولی از شهرش حتما رد می شویم.
مادر بزرگ سکوت کرد سرش را پایین انداخت، لب هایش را حرکت داد، چروک های صورتش بیشتر مشخص شد: ولی من همیشه آرزوم بوده که حتما یه بار که شده اون خانومو زیارت کنم. یادمه بچه که بودم همیشه مادرم می گفت: قم زمینش مقدسه. اون بیچاره هم همیشه آرزومی کرد این سفرو بره ولی حسرت تو دلش موند و مرگش رسید. می ترسم من آرزو به دل بمیرم. یادمه می گفت: هر کسی دل شکسته به زیارتش بره خانوم جون نا امید برش نمی گردونه. اون خانوم مهمان نوازه،خوش به حال اونهایی که همیشه مهمونش هستند.
قطره اشکی که در کاسه چشمش حلقه زده بود آرام از گونه اش برروی دامنش چکید. آرام زمزمه کرد: اون خانوم اونقدر بزرگواره که هیچ کدوم از زوارا شو تنها نمی زاره.
مادر بزرگ سرش را با تاسف پایین انداخت: یه عمره حسرت رفتن و زیارت اون خانوم تو دلم بوده ولی قسمت نشده. چی بگم ننه، دلم خونه از وقتی که به دنیا اومدم تا حالا بچه بزرگ کردن و ترو خشک کردن و....
مادر بزرگ تکانی به خودش داد، نفس عمیقی کشید و گفت: ای دنیا!
سمیرا از پله ها پایین آمد و به طرف حوض کوچک وسط حیاط راه افتاد: ننه جون تو رو به خدا ول کن این حرفا بسه دیگه. یه عمره این جوری زندگی کردی خسته نشدی. گوشم از این حرفا پرشده.
مادر بزرگ دست روی کمرش گذاشت و با آخ و واخ از جا بلند شد:
نه والا تو یکی انگار آدم شدنی نیستی. استغفرالله می گم؟ منو باش که دارم با کی درد دل می کنم. آخه دختر جون، سمیرای من، عزیزمن، تو چی می دونی زیارت چیه؟ اونم زیارت خانوم فاطمه معصومه(س).
سمیرا سرش را پایین انداخت. خم شد و با دستمال خیسی خاکهای کفشهایش را پاک کرد. این حرفا به قول خودش شعارهای الکی بود.
نگاهی به مادر بزرگ کرد. مادر بزرگ از پشت عینک ته استکانی وذره بینی اش به او خیره شده بود: خوب ننه جون تو بگو چکار کنم؟
برم تو کوچه و خیابون شعار بدم؟ چرا نمی خوای بفهمی زمان ما بازمان شما خیلی فرق کرده. حالا خودت بگو از زمان جوانی شما چقدرزمان پیشرفت کرده شما شصت، هفتاد سال پیش جوان بودید زمانه هم چیزی از تکنولوژی و پیشرفت نمی دونست اما حالا چی توقع داری طرزفکر من با طرز فکر شما که قدیمی هستی یکی باشه؟
چینهای پیشانی مادر بزرگ در هم گره خورد چشم غره ای به سمیرارفت: بله دیگه خانوم بهش برخورد اصلا بگو ببینم زمانه که جدیدشده حرفای خدا و پیغمبر تغییر کرده؟! تا حرف قیام و قیامت بشه تا حرف خدا و پیغمبر پیش بیاد حرفای ما می شه قدیمی خدا خودش رحم کنه حالا پاشو با تو حرف زدن فایده نداره کسی که نمی دونه نماز چیه، این حرفها حالیش نمی شه کسی که خدا و پیامبرش رانمی شناسه نه نمی دونم می ترسم با این حرفهات منو از غصه دق مرگ کنی. اون دختری که من بزرگ کردم اگه این جوری بود تا حالا صد تاکفن عوض می کردم. اون دختر فرشته بود. از بچگی تو مسجدها یاهیاتهای عزاداری، بعضی موقع ها اصلا یادم می ره که تو بچه اون دختری از اون مادر و پدر. خدا رحمتشون کنه قسمت اون ها هم آن جوری بود که با یه تصادف کوچک دو تا شون هم برن.
مادر بزرگ عینکش را از چشمش برداشت و با گوشه روسری اش اشکش راپاک کرد. سمیرا غرولند کنان دستمال را گوشه ای انداخت و ساک را برداشت. مادر بزرگ از جا بلند شد: وایسا از زیر قرآن ردت کنم.
از پله ها بالا رفت. سمیرا نفس را از گلو بیرون داد و نگاهی به ساعت مچی اش انداخت: زود باش ننه، دیرم شد، الان بچه ها می رن جامی مونم، زود باش.
مادر بزرگ از پله ها پایین آمد و نزدیک سمیرا رفت. نگاهش به در پاهای برهنه سمیرا خیره ماند: آخه کسی نیست که به این دختربگه لا اله الا الله حداقل به احترام خانوم فاطمه معصومه شرم کن.
سمیرا بدون توجه به حرفهای مادربزرگ ساک را برداشت و از زیرقرآن رد شد و راه افتاد....
صحن شلوغ بود. سمیرا نگاهش را در اطراف چرخاند. چه مدت بودکه آن جا نشسته بود، نمی دانست یک ساعت، دو ساعت.... نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت لامپ کوچکی در وسط ساعت خاموش و روشن می شد. عقربه ساعت هشت و نیم را نشان می داد. کم کم داشت نگران می شد. سرش را به دیوار تکیه داد. کنارش زنی نشسته بود. کودکی مریض در آغوش داشت. کودک تب داشت و در حالت اغما به سر می برد.
غصه در چهره زن نمایان بود. از حال و هوای کودک مشخص بود که ازنعمت بینایی محروم است. زن کودک را در آغوش می فشرد اشک چون سیلاب از چشمانش جاری بود. گاه به گاه، به زیارتنامه چشم می دوخت و چیزهایی زیر لب زمزمه می کرد و دوباره به ضریح خیره می شد. سمیرا با دیدن کودک و اشک و التماس های زن دلش گرفت.
خواست از جا بلند شود. دوباره نگاهی به زن کرد. زن بدون اعتنابه اطراف اشک می ریخت والتماس می کرد: یا فاطمه معصومه، خانم جون تو رو به اون برادر غریبت. تو را به حق اون مادر مظلوم و پهلوشکسته ات قسمت می دم که درد دخترمو دوا کنی، چشم های دخترم را بهش برگردون. من دیگه روی برگشتن به خونه ندارم. التماس می کنم حاجتمو بدی.
صدای هق هق گریه اش بلندتر شد و شانه هایش به لرزه افتاد وحرف هایش میان هق هق گریه گم شد. سمیرا دستی به صورتش کشید و ازجا بلند شد. دل نگرانی اش بیشتر شده بود. به طرف کفشداری رفت;ولی شماره ها همه دست خانوم معلم بود. خودش رو کناری کشید و به عده ای که در حال کفش دادن یا گرفتن بودند خیره شد. گیج شده بود. پابرهنه به حیاط رفت. حیاط را فرش کرده، با پارچه ای کلفت به دو قسمت تقسیم کرده بودند. صدای موذن مردم را به نماز فرامی خواند. حیاط شلوغتر شده بود. نگاهش را در اطراف چرخاند. همه غریب بودند. کسی را نمی شناخت. دوباره وارد حرم شد و اطراف رااز دید گذراند. زنها برای قامت بستن بلند شده بودند. عده ای چادرهای رنگی و عده ای مشکی بر سر داشتند; ولی همه یکدل، همراه و هماهنگ به رکوع و سجود می رفتند و زیر لب چیزهایی زمزمه می کردند. سمیرا گوشه ای برای خودش خلوت کرده بود. از وقتی واردحرم شده بود، با دیدن آن زن در حالتی عجیب فرو رفته بود.
نماز تازه تمام شده بود که لامپها خاموش شدند. سمیرا نگاهش رابه ضریح دوخت. فضا تاریک بود و ضریح درخشنده تر از همیشه. چندی نگذشته بود که هوا روشن شد. با آمدن برق صدای صلوات بلند شد.
لحظه ای از آمدن برق نمی گذشت که صدای فریاد و صلوات و گریه بلندشد. زنها همه به گوشه ای هجوم برده بودند. سمیرا کنجکاو شد ازهر کسی چیزی می شنید. از کسی شنید که خانوم فاطمه معصومه(س)دختری را شفا داده. از جا برخاست و به سوی جمعیت رفت.
چیزی که می دید باور نمی کرد. با بهت و حیرت به صحنه خیره شد.
همان دخترک نابینا که چند لحظه پیش در آغوش مادرش از تب می سوخت، شفا یافته بود. اشک در چشم سمیرا حلقه زد و برگونه اش چکید. از میان جمعیت بیرون رفت. دستش را روی صورتش گذاشت و به طرف ضریح رفت. حالا ضریح کمی خلوت شده بود. صدای هق هق گریه اش بلند شد. احساس شرمندگی سراپای وجودش را فرا گرفته بود. حالامی فهمید چه فکر غلطی داشته. حالا می فهمید منظور مادربزرگ از آن حرفها چه بود. حالا می فهمید که زیارت یعنی چه. اشک می ریخت و ازخدا طلب بخشش می کرد. در حالت زیارت بود که صدای خانمی که نامش را می خواند او را به خود آورد. برگشت، خانم معلم بود که نگرانم پشت سرش ایستاده بود: سمیرا، دختر کجا بودی؟ نمی دونی از کی دنبالت می گردیم آخر دختر تو نمی گی نگرانت می شن؟
سمیرا لبخندی زد و گفت: شما کجا بودید؟
دنبالتون گشتم پیداتون نکردم. گره از ابروهای خانم معلم بازشد: خوب حالا بیا که بچه ها بیرون منتظرند.
با استفاده از کتاب «کرامات معصومیه »