رضا حدادی: خدمتگزار آستانه مقدسه حضرت فاطمه معصومه(س) هستم. حال که مهمان مجله کوثرشده ام; درب صندوقچه خاطراتم را می گشایم و برایتان از سالهای نوجوانی و جوانیم می گویم. از سالهای نوکری بی بی و آستان بوسی ضریح مطهرش. روستای ما «دیزیجان »
در 55 کیلومتری قم واقع شده است. خوب به خاطر می آورم سال 1330 بود، من دوازده سال داشتم. پدرم کشاورز بود. وضع مالی چندان خوبی نداشتیم. یک روز عمویم به سراغم آمد و گفت:
رضا؟
- چیه عمو؟
- من فردا می خوام برم قم. باید برای ساختن حموم ظروف مسی بگیرم. اگه تو هم دوست داری با من بیا.
- دوست دارم عمو
- خیلی خوب برو از بابات اجازه بگیر شب بیا در خونه منو خبرکن.
با عجله از پیش عمویم دور شدم و سراغ پدرم رفتم. او در دشت مشغول کشاورزی بود.
با او صحبت کردم و اجازه خواستم. قبول کرد. خیلی خوشحال شدم. تا آن روز قم راندیده بودم و از اینکه می توانستم به شهر بروم و زیارت کنم خوشحال بودم. غروب با پدرم به آبادی برگشتیم. هوا کم کم تاریک می شد و ستاره ها درمی آمدند. نگاهم رابه آسمان دوختم.
آن شب تا صبح خوابم نبود. گرگ و میش صبح بود که عمویم آمد و به راه افتادیم.
وقتی به قم رسیدیم آفتاب حسابی بالا آمده بود. در کوچه روبروی مسجد امام اتاقی در مسافرخانه ننه عباس گرفتیم. یک ساعت استراحت کردیم. ظروف تیان (مسی) را تهیه کردیم بعد عمویم گفت:
رضا بریم حرم زیارت کنیم.
به حرم رفتیم. وضو گرفتیم وارد حرم شدیم. موقع اذان ظهر بود. مردی در حال خواندن مناجات بود. بعد از مناجات اذان شروع شد. رفتیم بالاسر برای نماز جماعت.
آن وقتها بالاسر اینقدر وسیع نشده بود. سقف گنبدی داشت. مرحوم آیت الله العظمی بروجردی جلو نشسته بود. شت سر ایشان برای نماز ایستادیم. من در صف دوم بودم.
هر لحظه نگاه می کردم تا چهره آقا را ببینم.
نماز که تمام شد جلو رفتم. چند نفر از علما دور آقا حلقه زده بودند. نزدیک شدم. دستشان را بوسیدم. نگاهم در نگاه آقا گره خورد. چشمان نافذی داشت وابروانی پرپشت، خدا رحمتش کند. بعد از زیارت قبر بی بی و انجام کارها به آبادی برگشتیم. سالها گذشت و من دیگر نتوانستم برای زیارت حضرت معصومه(س) به قم بروم. هیجده ساله شده بودم و زمان رفتن به خدمت سربازی فرا رسیده بود. دوران سربازی را در تهران گذراندم. خدمت که تمام شد برگشتم آبادی مشغول کشاورزی شدم.
مدتی دشتبان بودم. بعد هم ازدواج کردم. آن روزها وضع زندگی خیلی بد بود.
ارباب رعیتی بود. هر روز وضع بدتر می شد. گاهی به امامزاده جعفر می رفتم، زیارت می کردم و از خدا می خواستم به من عنایتی بکند. تا آن موقع در خانه پدری زندگی می کردم و بچه دار شده بودم. اما دیگر کم کم باید مستقل می شدم و خانه پدر را ترک می کردم. اما با کدام پول و سرمایه؟ غروب یک روز تابستانی در دشت بودم. سکوت سنگینی بود. توی عالم دیگری رفتم. به فکر زندگی خودم افتادم. مشکلات و سختیهارا به یاد آوردم. دلم شکست.
سرم را به سمت آسمان گرفتم و بی اختیار گفتم: خدایا منو از اینجا نجات بده دیگه بسه! چند روز بعد حاج حسنعلی حدادی که در خیابان ایستگاه قم مغازه داشت به آبادی ما آمد مرا که دید گفت:
- رضا دلت می خواد تو حرم حضرت معصومه(س) استخدام بشی؟
- از خدا دلم می خواد.
- فردا بیا قم.
- الان سر کار هستم دشتبانی می کنم.
- یه روز دو روز چیزی نیست. بیا قم در مغازه من تو خیابون ایستگاه.
- چشم.
آمدم قم به مغازه حاج آقا حدادی رفتم و او مرا به مسوولان حرم معرفی کرد.
از فردای آن روز قرار شد مشغول کار شوم. به آبادی برگشتم و این خبر خوش را به خانواده دادم. همه خوشحال شدند.
دوباره برگشتم قم. مرا به انتظامات فرستادند. در آنجا به من گفتند: باید چندماه آزمایشی کار کنی بعد استخدام رسمی می شوی.
مدتی در بالاسر حرم بودم. بعد هم آقای سعودی مرا دفتردار خود کرد.
دوستان زیادی در بین خدام پیدا کردم.
حاج حسین و حاج عباس کوه خضری از جمله این افراد بودند. بعد هم با تعدادی دیگر آشنا شدم. کسانی مثل محمد معینی فر، حاج عبدالله افسا، علی اکبر صفری، رضازیلوباف و مهدی عسگری که از میان آنها تنها آقای افسا زنده است. خداحفظش کند.
با حاج عبدالله افسا در دفتر تولیت آشنا شدم. به قول بچه ها هم مدیر بود هم مدبر. دوره زیادتری را دیده بود. از زمان تولیت مصباح کنار معاونت بود و من پیش تولیت بودم می گفت:
شبهای زیادی را در حرم با علما صبح کرده ام.
اولین برخورد من در حرم با حاج حسین و عباس کوه خضری بود. روز اول که پیش آنهارفتم گفتند:
فلانی اینجا باید از چشم کور باشی و از زبون لال، باید تمام اعضا و جوارح خودتو از خطا حفظ کنی اینجا حرم فاطمه دختر موسی بن جعفر است.
این دو نفر خیلی مرا راهنمایی کردند. سه سال کنار آنها بودم. در بالاسر حرم بامرحوم صفری آشنا شدم. اخلاق خوبی داشت. تا یک نفر مریض می شد به سراغش می رفت وبرادرانه یاریش می کرد. خدا رحمتش کند. خاطرات زیادی از علمای بزرگوار دارم که در اینجا برای شما نقل می کنم.
سه چهار بار پای منبر مرحوم آیت الله بروجردی نشستم. وقتی آقا مرحوم شد در قم قیامت بر پا شد. دو روز آقا را دفن نکردند چون قبر ایشان را داخل همان صحن کنده بودند هر چه می کندند قبر فرو می رفت. سه متر ریزش کرد. شن بود و خاک رودخانه تا اینکه رسیدند به پایین از آنجا پر کردند تا بالا آمد. مراسم ترحیم شد. جمعیت عظیمی آمده بودند. از شهرهای دور و نزدیک در خیابانهای قم و اطراف حرم جمعیت موج می زد. همه سیاه پوشیده بودند. نظیر تشییع جنازه آیت الله بروجردی را تنها می توان در تشییع پیکر مطهر امام(ره) سراغ گرفت.
از مرحوم آیت الله مرعشی نجفی برایتان بگویم. اوایل با پدرم خدمتشان می رفتیم.
بعد از آغاز خدمتگزاری وقتی به بالاسر تشریف می آوردند و موقع نماز ایشان رامی دیدم. وقتی قرار بود وجوهات خودم یا شخص دیگری را بدهم نزد ایشان می رفتم.
روزی ساعت حدود 10 بود که آقا از ایوان طلا وارد شد پیش خودم گفتم: خیلی خوب شدالان می روم پیش آقا برای خودم سال مالی قرار می دهم که بتوانم حقوق مالی شرعی رابپردازم. نزدیک رفتم. سلام کردم و پرسیدم:
- آقا سوالی دارم. می خواستم سال قرار دهم.
- چه داری؟
- خانه، فرش و 150 تومان پول.
- آن 150 تومان را مقداری به ...
بده. بعد نان بگیر تا بین فقرا تقسیم شود.
آقا فوری برداشت نوشت خانه و فرش را به خودم داد. وقتی سالم را حساب کردم.
پول را به آقا دادم گرفت و زیر تشک گذاشت. دست دراز کرد و از قسمت دیگر تشک مقداری پول بیرون آورد و به من داد. بعد لبخندی زد و فرمود:
اینها را بگیر شما عیالوار هستید.
وقتی از خدمت آقا برگشتم و پولها را شمردم دیدم مقدار آن به اندازه همان پولی است که خودم داده بودم. خیلی تعجب کردم. مرحوم آیت الله مرعشی(ره) راضی نبودکسی در حرم دنبالش راه بیفتد. روبروی ضریح می ایستاد. عبایش را روی سر می کشید ودو یا سه ساعت با بی بی صحبت می کرد. بعد هم برای نماز تشریف می برد. آیت الله سیداحمد زنجانی پدر آقای زنجانی در صحن عتیق شبها نماز می خواند. آقای نجفی در صحن بزرگ، آقای اراکی در رواق شاه عباسی، صبحها داماد آقای نجفی می آمد. صبحها آقای فقیهی در مسجد بالاسر می آمد. پدر آقای زنجانی می گفت:
من در مدرسه فیضیه درس می خواندم. از حیواناتی مثل عقرب می ترسیدم تا جایی که تخت گذاشتم وسط حوض مشغول مطالعه شدم. باز دیدم عقربی آمد. پیش خودم گفتم خدامی خواهد به تو بفهماند این عقرب مامور اوست هر کجا بروی همراه توست.
از کرامات بی بی کمی هم از کرامات حضرت معصومه(س) برایتان بگویم. من در طول این سی سال خیلی چیزها دیده ام.
بیست و پنج سال پیش پیرزنی از زنجان آمده بود. از دو پا فلج بود.
می خواستیم نگذاریم داخل حرم برود ولی بالاخره گفتیم برود حرم شاید خبری شود.
او را فرستادیم و خودمان سرگرم صحبت شدیم. پیرزن بر دوش پسرش بود. پسر او رابه کنار ضریح برد.
مدتی بعد دیدیم پیرزن با پاهای خودش به سمت ما آمد مرتب می گفت:
- الله رحم الدی! الله رحم الدی! (خدا رحم کرد)
به طرف پیرزن رفتم و پرسیدم: چی شده مادر؟
- خانوم مرا شفا داد.
یک بار پسربچه فلجی را به حرم آوردند. چشمش کاملا مچاله شده بود.
یک ساعت در حرم خوابید. حدود ظهر بود بین نماز که صدای جیغ آمد. بعد از نمازدیدیم صدای همان بچه است که شفا پیدا کرده و در میان صفوف نمازگزاران به دنبال پدر و مادرش می گردد.
پدر و مادرش را پیدا کردیم به پسرک لباس نو پوشاندیم و آنها را از دست جمعیت نجات دادیم و عازم کردیم.
ت انقلاب پیروز شد و امام به قم آمدند. از درب کوچه حرم وارد شدند.
خادمان زیادی به استقبالشان شتافتند.
امام بر سر قبر مرحوم آیت الله حائری رفتند و فاتحه ای خواندند. بعد هم آمدندبالاسر و مشغول زیارت شدند. بعد هم آماده خواندن نماز شدند. اولین نماز امام بعد از انقلاب در حرم بود. سجاده ای آوردم مسجد بالاسر آن را پهن کردم و آقامشغول خواندن نماز شدند. آن سجاده را به رسم یادگار نگه داشتم و عکس مربوط به آن نماز موجود است.
قدیمها صبحگاه داشتیم. سر ساعت 5/7 همه به صف می ایستادیم.
خطیب می آمد و با حضور خدام در ایوان آیینه، شعری در باره حضرت معصومه(س)
می خواند:
یا رب این خلد برین یا جنه الماواستی یا همایون بارگاه بضعه موساستی ...
در حال حاضر صبحگاهها به آن صورت برگزارنمی شود.آن وقتها همه با کلاه و وضع رسمی و مرتب جلوی ایوان صحن کهنه می ایستادند و همه مردم نگاه می کردند. این برنامه برای عوض شدن شیفت خادمها بود. جالب اینکه همه مثل یک نظامی می ایستادندگویی خود را در محضر خانم و سرباز وی می دانستند. آن روزها در مهمانی های حرم به همه بدون تبعیض عزت و احترام می گذاشتند. کارمند و کارگر و خادم. ثروتمند وفقیر همه به یک چشم نگاه می شدند. ریش سفیدی حرمت داشت. صحبت نان و نمک بود. کلام را همین جا به پایان می برم. به همه همکاران خوبم خادمان باصفای بی بی خسته نباشید می گویم و امیدوارم همیشه دلشان شاد و از لطف حضرت بهره مند باشند.
ما جرعه نوش قطره آبی ز کوثریم از امت رسول و محبان حیدریم مدح و ثنای آل محمد شعار ماست ما ریزه خوار دختر موسی بن جعفریم