پدر از علمای کهک است. به وعظ و خطابه و تدریس اشتغال دارد. خط را در نهایت زیبایی می نویسد. با مرگ او، گرد یتیمی در چهار سالگی بر چهره ات می نشیند. همراه مادر از کهک به قم نقل مکان می کنید. زمان به سرعت می گذرد. سال 1334 شمسی از راه می رسد. باد پاییزی از زمستانی سرد خبر می دهد. تو و مادر مستأجر خانه ای قدیمی در کوچه ابن بابویه هستید. حیاط خانه، حوضی کوچک دارد با ماهی های سرخ و تک درخت کهن سال کاجی که همیشه چند گنجشک روی شاخه هایش نشسته اند.
مادر مریض است. تب نوبه دارد. وقت و بی وقت تب می کند. امسال کاروان های زیادی از قم به عتبات می روند. مادر در اندیش? سفرکربلاست. او را به شهربانی می بری. تذکره می گیرد و در یکی از کاروان ها اسم می نویسد. وسایل سفر را آماده می کند. هوا هنوز خیلی سرد نشده. از برف و باران خبری نیست. اول دی ماه، صبح زود به خیابان آستانه می روید. اتوبوس درگاراژ ترانسپورت آماده حرکت است. جمعیت زیادی برای بدرقه مسافران کربلا آمده اند. راننده اتوبوس از آشنایان شماست. با مادر خداحافظی می کنی. او تو را می بوسد و سوار ماشین می شود. اتوبوس حرکت می کند. به پیاده رو خیابان آستانه می روی. مادر از دور برایت دست تکان می دهد. لحظاتی بعد، ماشین در پیچ خیابان ناپدید می شود. بی حوصله هستی. آن سوی خیابان روی یکی از نیمکت های چوبی باغ ملی می نشینی. زیر درخت ها پر از برگ های زرد و خشکیده است. نگاهت به ساختمان شهرداری می افتد. آسمان شهر پر از سارهای مهاجر است که در دسته های بزرگ بر فراز حرم و باغ ملی پرواز می کنند. روی شاخه درخت ها هم پر از سار های سیاه است.
***
روزها به کندی می گذرد. دلت برای مادر تنگ شده. دهم دی ماه به دیدن آشنایی می روی که تازه از سفر کربلا بازگشته است. سراغ مادرت را می گیری. لحظاتی سکوت می کند. بعد می گوید:
غلامرضا! حال مادرت خوب نیست. کاظمین دیدمش. تب شدیدی داشت. در مسافرخانه بود.
باورت نمی شود. کلافه ای. چطور می توانی به مادرت کمک کنی؟ از دست تو، یک نوجوان چهارده سال? تنها چه کاری بر می آید؟ با خود می اندیشی، کاش پدر زنده بود.
***
دوازدهم دی ماه، قبل از اذان صبح راهی حرم می شوی. همه جا خلوت است. وارد صحن می شوی. در این هنگام ترنّم اذان صبح در فضا می پیچد. بعد از نماز به سمت ضریح می روی. گوشه ای می نشینی. به یاد مادر می افتی. گریه ات می گیرد. دست به دامن حضرت معصومه(س) می شوی. آن قدر گریه می کنی که از هوش می روی. نزدیک ظهر چشم باز می کنی. زوّار بالای سرت ایستاده اند. صدایشان را می شنوی.
التماس دعا! التماس دعا!
از حرم بیرون می آیی. در میدان آستانه از دور نگاهت به یکی دیگر از آشنایان می افتد. او هم تازه از کربلا برگشته به سمتش می دوی. ناخودآگاه دستش را می گیری. نگاهت می کند.
سلام
علیکم السلام
زیارت قبول
ممنون غلامرضا
مادرمو ندیدید؟
مرد سکوت می کند. دستش را فشار می دهی.
ندیدید؟
آره، امّا...
امّا چی؟
هاجر خانومو کاظمین دیدم. فکر نمی کنم دوام بیاره! البته عمر دست خداست. شاید تا به حال...
مرد حرفش را ناتمام می گذارد و دور می شود. تو می مانی و یک دنیا غم و تنهایی. از کنار قبرستان شیخان رد می شوی. نگاهت به سنگ قبرها می افتد. به یاد جمله ناتمام مرد می افتی:
شاید تا به حال ...
به خانه می رسی. خودت را در اتاق حبس می کنی. میلی به خوردن غذا نداری. شب از نیمه گذشته. فکر و خیال رهایت نمی کند. به یاد پدرت می افتی. خاطره ای مبهم و دور. او دست تو را گرفته و با خود به مجلس روض? امام حسین(ع) می برد. عده زیادی در حسینیه کهک جمع شده اند. پدر بالای منبر روضه می خواند. تو سرت را بالا گرفته ای و او را نگاه می کنی. نزدیک سحر آرام آرام خوابت می برد.
***
مردی چاووشی می خواند. مادر از سفر بازگشته. سر حال و سالم است. زن های همسایه دورش را گرفته اند. یکی از آنها اسفند دود می کند. مردم با عبور از مقابل مدرسه باقریه وارد کوچه ابن بابویه می شوند. دایی مسلم و مش رضا که مغازه هایشان نزدیک آب انبار است، بیرون آمده اند و جمعیت را نگاه می کنند.
***
از خواب بیدار می شوی. مؤذن حرم اذان می گوید.
***
چند روز بعد عده ای دیگر از زائران امام حسین (ع) باز می گردند. یکی از آن ها همسایه دیوار به دیوار خودتان است. به دیدنش می روی. حال مادرت را می پرسی. لبخند زنان می گوید:
مادرتو کربلا دیدم. کاروانشون تا آخر برج بر می گرده. غلامرضا! می دونستی مادرت مریض بود. به حال موت افتاده بود. یکسره تب داشت. اما خدا بهش رحم کرد. تبش قطع شد. خدا عمر دوباره به مادرت داد. چه کار خیری به درگاه خدا کردی جوون؟
***
آخرین روز دی ماه سال1334 شمسی، مادر سر حال و سالم در خانه است. 36 سال دیگر هم از خدا عمر می گیرد. سرانجام روز هفدهم فروردین ماه سال1370 شمسی از دنیا می رود. مرگ مادر همزمان با شب های قدر ماه رمضان است. او را در صحن امامزاده معصومه(س) کهک به خاک می سپارید. مرگ مادر همزمان با ماه رمضان و شب های قدر است. زندگی همچنان ادامه دارد و از دور دست ها صدای آوازی حزین به گوش می رسد:
تو کوه بزرگ دشت اندوهی
خوابیده به خاک پاک این کوهی
تو سایه نشین باغ پر بیدی
آزرد? هرم داغ خورشیدی
ای قبله نمای هر نماز من
ای مادر خوب سرفراز من ...