رضا حسینی: لالا لند/ La La Landنویسنده و کارگردان: دیمین شزل، مدیر فیلمّبرداری: لاینِس سندگرن، تدوین: تام کراس، موسیقی: جاستین هرویتز، بازیگران: راین گاسلینگ (سباستین؛ در اصل سباسچِن)، اما استون (میا)، رزمری دویت (لورا)، جی. کی. سیمنز (بیل) و... محصول 2016 آمریکا، هنگ کنگ، 128 دقیقه.
میا که در آرزوی بازیگری بهسر میبرد، در میان تستهای بازیگریاش در یک کافه کار میکند و برای ستارگان سینما قهوه و خوراکی سرو میکند. سباستین هم که یک موسیقیدان با استعداد جاز است مجبور است در مهمانیها و رستورانهای عمومی بنوازد تا شاید بتواند از این راه امرار معاش کند. این دو سر راه هم قرار میگیرند و به هم دل میبازند، اما در ادامه و پس از سختکوشی و حمایت از یکدیگر در آستانهی رسیدن به رؤیاهایشان قرار میگیرند؛ رؤیاهایی که جدایی و دوری آنها از یکدیگر را رقم میزنند.
در ستایش عشق
تنهایی و استیصالی که شخصیتهای اصلی دو فیلم اخیر دیمین شزل، ویپلش و لالا لند، به آن دچارند برآمده از جاهطلبیشان برای تبدیل شدن به هنرمندانی بزرگ و حتی تاریخساز است. در این خصوص یکی از مؤثرترین و البته غمانگیزترین فصلهای ویپلش جایی است که اندرو (دِرامِری جوان و عاشق موسیقی جاز که مادر ندارد و با پدرش زندگی میکند) در یکی از معدود حضورهایش در خانه (کانون خانواده) سر میز شام با عمو فرانک و همسر و دو پسرشان نشستهاند و مثلاً یک مهمانی برپاست. عمو سر صحبت با اندرو را این طور باز میکند که چرا او هیچ دوستی ندارد و اندرو هم میگوید که هرگز نفهمیده «دوست» به چه دردی میخورد. او چارلی پارکر و جو جونز را مثال میزند و به رابطهای اشاره میکند که در نهایت باعث شکوفایی بزرگترین موسیقیدان قرن بیستم شد. اینجاست که پدر هم وارد بحث میشود و از مرگ غمانگیز پارکر در 34 سالگی میگوید. اندرو هم جاهطلبیاش را چنین خلاصه میکند: «ترجیح میدم در 34 سالگی مست و آسوپاس بمیرم و مردم سر میز شام دربارهام صحبت کنند تا اینکه پاک و پولدار در 90 سالگی بمیرم و هیچکس به خاطر نیاره که کی بودم.» اندرو در چشمان پدرش هنوز پسرکی است که نیاز به مراقبت و راهنمایی دارد چون باور نشده است و انگار پدر اصلاً متوجه استعداد و پشتکار و تلاشهای بیامان وی نیست؛ و این آشنایی اندرو با ترنس فلچر (یک مربی کمالگرای موسیقی با بازی درخشان جی.کی. سیمنز) است که در نهایت اندرو را به موفقیت میرساند.
اگر در ویپلش «حمایت بیرحمانه»ی فلچر به تولد یک ستاره در عرصهی موسیقی جاز منجر میشود، در لالا لند یک عشق ازلی است که شخصیت(های) اصلی را به آرزویی ظاهراً دستنیافتنی میرساند (هرچه باشد با یک موزیکال و دنیای خیالانگیزش طرف هستیم و باید چنین تفاوت چشمگیری در «علت» کامیابی شخصیت(های) اصلی دیده شود؛ و چه جالب که شخصیت سیمنز این بار هم آدم غیرقابل تحملی است، با این تفاوت حیرتانگیز که بهکل از موسیقی جاز متنفر است!). سباستین (راین گاسلینگ) در لالا لند پیانیست جوان شیفتهی جاز است که حال و روز زندگیاش چندان تفاوتی با اندرو ندارد؛ با اینکه میتوان او را آیندهی اندرو در نظر گرفت و چه جالب که او این بار به دوستی و عشق دختر کافهچی (که خودش رؤیای ستارهی سینما شدن را دنبال میکند) جواب مثبت میدهد و همین عشق است که آرزوی بزرگش را تحقق میبخشد.
سباستین مثل اندرو هیچ دوستی ندارد و تنها خواهرش هم قادر به درک او نیست. فصل میز شام ویپلش به نوعی دیگر در لالا لند پیاده شده است و این بار چاشنی طنز برآمده از ژانر و فرم فیلم با آن درآمیخته است؛ آنجا که سباستین در آپارتمان نیمهتاریکش با خواهر خود (تنها عضوی از خانوادهاش که در فیلم میبینیم) روبهرو میشود و ما متوجه تضاد نگاه و عدم درک خواهر از بلندپروازیهای برادرش میشویم (با اینکه بلندپروازی سباستین بسیار با آرزوی چارلی پارکر شدن اندرو فرق میکند و بهمراتب دستیافتنیتر هم به نظر میرسد: باز کردن یک کلوب شخصی که در آن فقط و فقط موسیقی ناب جاز نواخته شود). سباستین به خواهرش میگوید که کارتنهای داخل آپارتمانش را وقتی باز میکند که کلوب خودش را باز کند؛ و خواهر پس از آهی عمیق از این تشبیه استفاده میکند: «انگار دختری با تو بههم زده و تو هنوز مخفیانه دنبالش میکنی.» سباستین که از سوی خواهر به «جدی نبودن» و «بیهدف بودن در زندگی» متهم میشود، در پایان شرایطش را این طور خلاصه میکند: «یکجوری رفتار میکنی انگار زندگی، من را گوشهی رینگ انداخته... من خودم میخوام گوشهی رینگ باشم... من دارم به زندگی اجازه میدم که ضربههاش را به من بزنه تا اینکه خسته بشه. آن وقت منم که ضربه زدن را شروع میکنم و جوابش را میدم. این یک تاکتیک کلاسیک بوکسه.» آیا بهتر از این میشود تلخی تنهایی یک هنرمند و دست نیافتن به رؤیاهای بزرگ یا شخصیاش را بامزه جلوه داد؟
عشق ناب و جاودان سباستین و میا به هم و پشتیبانی که از یکدیگر در راه رسیدن به رؤیاهایشان میکنند، همان عامل غایبی است که از نگاه کارگردان مؤلف ویپلش و لالا لند میتواند هر هنرمند مستعدی را به بزرگی و کمال برساند. اما حیف که به رسم روزگار نمیشود همه چیز را با هم داشت و فقط باید یکی را انتخاب کرد. سباستین همان طور که در فانتزی پایانیاش میبینیم، اگر میا را برمیگزید و با او همراه میشد، حالا باید در کنار او در کلوب مینشست و میدید که ایدهی جاهطلبانهاش را فرد دیگری به اجرا درآورده است؛ و میدانیم (و در خود فیلم هم دیدهایم) که روزمرگی چهطور عشقهای بزرگ را هم مستعمل و بیخاصیت میکند.
در ستایش سینمای موزیکال، جاز و...
لالا لند اگر بهترین نباشد، بیتردید یکی از متفاوتترین و درخشانترین موزیکالهایی است که در دهههای اخیر ساخته شده است؛ ژانری که مدتهاست فراموش شده و از دهههای طلاییاش در 1950 و 60 بیش از نیم قرن میگذرد. آیا میشود سینما را دوست داشت و موزیکالهایی مثل آواز در باران (جین کلی، 1952)، سلطان و من (والتر لنگ، 1956)، داستان وستساید (رابرت وایز و جروم رابینز، 1961)، بانوی زیبای من (جرج کیوکر، 1964)، آوای موسیقی/ اشکها و لبخندها (رابرت وایز، 1965) و خیلیهای دیگر را ندید و دوست نداشت. در دهههای اخیر بیشتر تلاشها برای ساخت موزیکالها و رونق دوباره این ژانر با ناکامی مواجه شده است، بهخصوص اگر با موضوعها و مضامینی «شیرین» یا با پایان خوش همراه بودهاند. از این رو تعجبی ندارد که رقصنده در تاریکی (لارس فون تریر، 2000)، مولن روژ! (باز لورمان، 2001) و شیکاگو (راب مارشال، 2002) از بهترین موزیکالهای دهههای اخیرند.
عشق به سینما، یکی از دلایل اصلی شکلگیری لالا لند است که مملو از ارجاعهای سینمایی است. اما خوبی و نقطه قوت کار شزل در این است که نه زیادهروی کرده و نه به همین حد بسنده کرده است. او فصلهای موزیکال را جدا از پرداخت متفاوتشان (فصل موزیکال حضور میا در مهمانی اوایل فیلم مثالزدنی است) به گریزهایی به دنیای خیال و فرصتهایی برای فرار از دنیای تلخ واقعیت بدل کرده است و برای تمایز هرچه بیشترشان، به ساختاری سکانسپلانی و تداومی (جریان سیال خیال) و غلبهی رنگهای گرم و تنوع الوان در آنها رسیده است. به همین دلیل است که آپارتمان تقریباً خالی سباستین در اولین بازدید و بحث او با خواهرش، نیمهتاریک و بیرنگورو است اما در صحنههای دلباختگی و موزیکال در ترکیبی دلنشین از رنگها غوطهور میشود؛ همین تقابل واقعیت و خیال/ زندگی و سینما، میتواند بهترین تجلیل از خود سینما و در کل سایر هنرهایی باشد که قادرند زندگیهای بیرنگ و رو و سرد ما را رنگآمیزی و گرم کنند.
* ماهنامه فیلم