به گزارش مشرق، حسین شرفخانلو، نویسنده و فرزند شهید علی شرفخانلو در جریان برگزاری نمایشگاه کتاب تهران برای جشن امضای کتاب «آخر شهید می شوی» از شهر خوی به تهران آمد و آنچه می خوانید، یادداشتی از او در حاشیه این حضور است.
یکشنبه 15 اردیبهشت 1398
**سی و دومین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران امروز با مصلا خداحافظی کرد تا سالِ بعد. امسال نمایشگاه را به سبب اینکه میخورد به ایام ماه مبارک و همزمانیش با ماه صیام، مردم شهرستانیِ مشتاق کتاب را دچار مشقت میکرد، چند روز زودتر شروعش کردند که یک روز مانده به رمضان تمامش کنند و بازدید کننده و ناشر شهرستانی سروقتش جمع کند و برگردد و شب اول ماه مبارک را سر سفره سحرِ خانه خودش باشد.
**در همهی این سالها نشده که بیشتر از یک روز بتوانم بین غرفهها چرخ بزنم و در آن یک روز سر و ته خرید و دیدارها و دیده بوسیها را هم آوردهام و البته که نمایشگاهی به این عظمت را یک روز بسنده نیست و کاش در آن آیندهای نمیدانم کِی! وقتی باشد و فراغتی و کارتی پر از پول که تا بلغت الحلقومِ دلم را از چرخ در بین کتاب و اهلش پر کنم. ان شاء الله.
بیشتر بخوانیم:
**الغرض امسال نوبت حضور حقیر در غرفه روایت فتح را روز جمعه معین کرده بودند و جمعه را گفتیم هم فال باشد و هم تماشا. هم نمایشگاه را میچرخیم و هم نوبت حضور در غرفه را حاضر میزنیم. و حس کردم امسال نمایشگاه کتاب، کتابیتر و فرهنگیتر برپا شده بود و بماند که در آن مصلای به آن بزرگی جا برای نمازخواندن در دوردستهای دور از دسترس تعبیه شده بود و فریضه ظهر را روی پارتیشنهای رها شدهی رادیو فرهنگ در محوطه مقابل شبستان خواندم و زیر و بالای طراح چیدمان را مستفیض از دعای خیر! کردم در قنوت نماز عصر!
**قرار بود ساعت 4 تا 5 غرفه روایت باشم و قبلش رسیده بودم نمایشگاه و برای بعد ساعت 5 قرار داشتم و سهمم از دیدار کتابها هرچه بود مال قبلِ ساعت 4 بود بوقت تهران. آدرس غرفههائی که میخواستم بروم را از راهنمای بیرون شبستان گرفته بودم و به ترتیب الفبا کار از نشر اطراف شروع شد. نشری که یکی دو سال است پا گرفته و مدیر خوشفکر و برنامهریزش، دست گذاشته روی حفرهها و نادیده و ناشنیدهها و درست میرود سر اصل مطلب. و بیاغراق، یکی از بیعیبترین ناشران موجودست که بعید میدانم تا سالهای سال دچار تکرار و حاشیه شود و خدا به فکر و عمل و کارنامه نفسیه مرشدزاده برکت بیشتر عطا کند. بار اولی که غرفهشان را سر زدم خودش نبود و دوباره که برگشتم آمده بود و تشکر کردم بابت سوژههای خوبی که شکار و ترجمه و چاپ میکند و گفتمش که کتاب “پیونگ یانگ” گی دولیل که شب عید برایم فرستادید در عین بکری سوژه و نمایاندنِ هرچند قطرهچکانی جامعهی بسته کره شمالی، توالی در روایت نداشت و نخی نبود که دانههای تسبیحِ روایتش را به هم وصل کند. دو تای دیگر از کتاب-نقاشیهای دولیل را که سفر به برمه و چین بود را منتشر کردهاند و محمد جباری میگفت که سفرنامه بیتالمقدس را هم از این نقاش-نویسنده در دست چاپ داریم. همآنجا بودم که کوروش علیانیِ عزیز آمد و کوله به پشت و حمایل کرده که کتابهایش را پر کند در کولهاش. لابد برای نگرفتن کیسه نایلونی و ایده خوبی بود که از آدمی با عقاید و کردار کوروش برمیآمد.
**بعد رفتم غرفه انتشارات صدرا. که آثار شیخ شهید را منتشر میکند و بسی حسرت و بسی حیف که بعد اینهمه سال که از ترور شهید مطهری گذشته و هم پول دراختیارشان بوده و هم کاغذ دولتی و هم جامعهی کتابخوانِ مشتاق و منتظر، هنوز! کتاب چاپ نشده داریم از استاد و حیفتر اینکه کک حضراتِ مدیر نشر از این بابت نمیگزد و نمایندگی مجلس و نائب رئیسیش میچربد به نشر آثار استاد شهید و انتظار داشتم امسال که صدمین سال تولد استاد و چهلمین سال شهادتش بود و سالگرد مصادف ایام نمایشگاه، برنامهای، ویژه برنامهای و حرکتی برای استاد و گرامیداشت یادشان کرده باشند که گشتیم نبود و نگرد که نیست! و مگر دنیا چند تا مثل مرتضای مطهری داشت و دارد و خواهد داشت؟
** نشر شاهد را هم رفتم. تفضیلش را در پستی دیگر خواهم آورد و انتشارات شهید کاظمی را رفتم که نشری است کاملاً خصوصی و آتش به اختیار و فعال و پرکار و در عین حال درستکار. با مدیرش جناب خلیلیِ عزیز قرار داشتم که نبودند و گفتند رفتهاند به جلسهای در ستاد نمایشگاه و غرفهشان خوب جا و شلوغ بود و دلِ آدم شاد میشود از گرفتنِ کارها و حرکتهائی از این دست. قرار بود جشن امضای کتاب خط مقدم با حضور نویسندهاش فائضه خانم غفار حدادی که مرتبهای از ارادت را به ایشان دارم، برگزار شود و جشن امضا و دیدار مخاطب با نویسنده، اتفاقی مبارکست که چند سالیست رسم شده و رسم خوبیست.
**و بعد از چرخی که در لابلای ردیفها و غرفهها زدم، کج کردم سمت غرفه روایت فتح که سالها مخاطب آثارش بودم و نوشتن را با آن جدی گرفتم و همه چهار کتابم را با نشان دوست داشتنیش منتشر کردهام و هنوز بعد اینهمه سال، بوی سیدمرتضا میدهد. امسال دوستان روایت میزبان حضرت آقا بودند و این اولین باری بود که این فخر نصیب روایتیها شده بود و بعد از چند روز هنوز میشد شوق را از چشم آنها که حین حضور آقا در غرفه بودند و حسرت را در چشم آنها که نبودند را خواند.
**مدیر جدید روایت که جوان است و آدم خوشفکر و روشنیست، امسال داده بود غرفه را دکور زده بودند و فضای هرچند کوچکش را بخش بندی کرده بود و چند نفر کتاب بلدِ کتابخوان آورده بود برای معرفی و ارائه کتابها. استندی زده بودند جلوی غرفه که حسین شرفخانلو که فرزند شهید و نویسنده است، از ساعت 4 تا 5 اینجاست و زیرش عکس کتابهایم را زده بودند و میزی جلویش با حضور یکی از همان کتاب معرفی کنها که خلقالله را هدایت میکردند توی غرفه برای خرید کتاب و گرفتنش سمت من برای امضاء.
**بین همه امضائی که زدم، یکیشان از همه جالبتر بود. دخترکی شش هفت ساله که با تعجب آمد تو، پیِ فرزند شهید و وقتی مرا نشانش دادند با تردید و تعجب یک دور سر تا پای مرا ورانداز کرد و انگار که باورش نشده باشد فرزند شهیدِ این سایزی هم داریم، بیآنکه حرفی بزند، رفت. ده بیست تا کتاب امضا کرده بودم که برگشت. با پدرش. شاید هم پدربزرگش. عاقله مردی 40 50 ساله که آمد با کتابی در دست که برای حسنا خانم امضایش کنم و حسنا پشت سرش ایستاده بود باز با همان تردید. پدرش گفت که حسنا دارد کتابی برای شهید طهرانی مقدم مینویسد و حافظ 7 جزء از قرآن است و آیه شنید از من: «وَ لَقَدْ آتَیْنَاکَ سَبْعًا مِّنَ الْمَثَانِی وَالْقُرْآنَ الْعَظِیم» که با هفت جزئی که حافظش بود همخوانی داشت و آیه کار خودش را کرد و یخِ حسنا آب شد و آمد کنارم و خواست که باهم عکس بگیریم و باورش شد که فرزند شهید لزوماً نباید دختر و بچه سال باشد؛ مثل همهی تصویری که تلویزیون جمهوری اسلامی از فرزند شهید برای مخاطبش ساخته و از اینها که میشمرم خارج نیست؛ «دختر بچهای خردسال و نهایتاً 10 ساله.» که انگار اصلاً بزرگ شدن و 20 و 30 و 40 ساله شدن در مرامش نیست و انگار اصلاً شهدا پسر بچه نداشتهاند. هیچ رسانهای در این سالها تصویری از بزرگ شدن بچه شهیدهائی که سوژه تحریک احساسات مذهبی و میهنی بودند، ارائه نکرده و نمیکند!
**الغرض کتاب را امضا شده برگرداندم و دو نسخه از آخرین کتابم را گرفتم و اسکناسهای ده تومانی به دست رفتم صندوق و با تخفیف 15 درصدی خریدمشان و نمایشگاهِ پر از آدم و سر و صدا را به مقصد کافهای آرام در عصر جمعهای آرام در خیابان ولیعصرِ خلوت ترک کردم.