پیدایش خوارج
« خـوارج به سبب جهل شان بر خود تنگ گرفتند. دین فراخ تر از آن است که آنان فـکر مـی کنند- امـام باقر(ع)».[2]
در سال 37 هجری و در جریان جنگ صفین در فردای لیلة الهریر سپاه امیرمؤمنان (ع) در مقابل سپاه معاویه در آستانه پیـروزی نـهایی قـرار گرفت و چیزی نمانده بود که سپاه شام بـه طـور کامل شکست بخورد و بساط باطل برچیده شود که حیله گر های معاویه و دستیارانش از یک سو، و کم عقلی و بی تدبیری عده زیادی از سـپاه امـام از سـوی دیگر، سرنوشت جنگ را عوض کرد و سپاه حق را پراکنده، و سپاه بـاطل را از شکست حتمی نجات داد.
بنا به تدبیر عمرو بن عاص (م43ق) سپاه شام قرآن ها را به نیزه کرده، خطاب به سپاه کـوفه یـک صدا گـفتند: دست از جنگ بردارید تا قرآن میان ما و شما حاکم باشد. امـام عـلی (ع) فریاد برآورد که این حیله است و فرمان به ادامه جنگ داد، اما مقاومت در مقابل قرآن برای بـسیاری از قـاریان قـرآن امکان پذیر نبود. دو پیشوای قرائت قرآن، یعنی مسعر بن فدکی تمیمی و زید بن حصین طـائی، عـلی (ع) را تـهدید کردند که اگر به ندای شامیان پاسخ مثبت ندهد، همچون عثمان با او رفتار خـواهند کـرد. حـضرت ناگزیر مالک اشتر را فراخواند و اشعث بن قیس هم نزد معاویه رفت و مقرّر شد که هـر یـک از دو طرف نماینده ای را برگزیند تا موافق کتاب خدا داوری کنند.[3]
بنا به نظر بیشتر مورخان، مـخالفان حـکمیت در اقـلیت، و یمنی ها موافقان اصلی حکمیّت بودند. اشعث بن قیس به نمایندگی از آنان علی الخصوص قبیله کِنده سـخن مـی گفت. فرمانده قبیله ربیعه، خالد بن مُعَمّر سدوسی و رئیس قبیله بجیله، رفاعة بن شدّاد نیز طـرفدار مـتارکه جـنگ بودند.[4]در ابتدا دو گروه از قاریان هر دو جبهه با هم دیدار و موافقت کردند که «آنچه را قرآن زنـده کـرده، زنده کنند و آنچه را میرانده، بمیرانند». شامیان عَمرو بن عاص را به عنوان حَکَم خود پیـشنهاد کـردند. در جـبهه امام علی (ع)، زید بن حصین و مسعر بن فدکی بر حکمیّت ابـوموسی اشـعری پای فـشرده، گفتند: به هیچ کس جز او راضی نیستند، زیرا او آنان را از ورود در جنگ بازداشته است، ولی قـاریان حرف او را نپذیرفته اند. بدین سان بحث ها به انتقاد آشکار از سیاست جنگی امام علی (ع) انجامید. آنگاه که مالک اشـتر را امـام علی (ع) به عنوان حَکَم پیشنهاد کرد، انتقادها آشکارتر شد و اشعث بن قیس کـه در بـرابر رقیب یمنی خود چندین بار شکست خـورده بـود، خـطاب به حضرت علی (ع) فریاد زد: «آیا کسی جـز اشـتر زمین را به آتش کشید؟ حکم او این بود که ما با شمشیر به جان هـم بـیفتیم تا مقصود تو و او برآورده شـود».[5]
تـوافقنامه حکمیت چـهار روز پس از تـوقف جنگ در روز چهارشنبه پانزدهم صفر[6]سال 37 هـجری از سـوی هر دو طرف مخاصمه امضا شد[7] و مقرّر گردید که هر دو حَکَم بر اسـاس احـکام قرآن و سنّت، جامع و عادلانه داوری کـنند و هفت ماه بعد، یـعنی در مـاه رمضان نظر خود را بیان کـنند. هـنگام قرائت متن توافقنامه حکمیت در میان سپاهیان کوفه، دو جوان از بنی عنزه فریاد برآوردند که: «لَا حُـکمَ إلّا لِلّه» و این چنین جمله بنیادین خوارج شـکل گـرفت. عـده ای دیگر از مردان سـپاه علی (ع) حَکَم قرار دادن اشخاص را در بـاب احـکام الاهی مورد انتقاد قرار دادند.
آنگاه که امام علی (ع) مسیر ساحل غربی فرات را بـرای بـازگشت به کوفه پیش گرفت، شکاف عمیق را بـه وضـوح در میان سـپاهیانش دیـد. طـرفداران و مخالفان حکمیت در طول راه بـه همدیگر ناسزا می گفتند. مسببان اصل حکمیت که اکنون پشیمان شده بودند، به حروراء عزیمت کـردند. شـعار آنان «لا حکم الاّ للّه» بود و شمارشان بـالغ بـر دوازده هـزار نـفر بـود. اینان شبث بـن ربعی را فـرمانده نظامی، و عبداللّه بن کواء از قبیله بکر بن وائل را امام جماعت خویش قرار دادند. رهبری یک تمیمی نشانگر حـضور گـسترده تـمیمیان در میان حروریّه نخستین است. برخی معتقدند کـه اغـلب خـوارج از قـبیله مـضر و قـیس بودند و کمتر کسی از قبیله کنده، همدان و حِمیر ـ که یمنی بودند ـ در این جماعت حضور داشت.[8]
امام علی (ع) عبداللّه بن عباس را برای مذاکره با خوارج به اردوگاه آنها، یعنی حروراء گسیل داشت و سفارش کرد که با آنان با قرآن مـحاجّه نـکند و به سنت متمسک شود[9]و نیز بحث با آنان را به تأخیر اندازد تا علی (ع) به او ملحق شود. اما ابن عباس بحث را پیش کشید و با استناد به قرآن به آنان گفت: قـرآن انـتخاب داور را میان زن و شوهر در نزاع خانوادگی پذیرفته است، زیرا می فرماید: «وَ إِنْ خِفْتُمْ شِقَاقَ بَیْنِهِمَا فَابْعَثُوا حَکَمًا مِّنْ أَهْلِهِ وَ حَکَمًا مِّنْ أَهْلِهَا إِن یُرِیدَا إِصْلاحاً یُوَفِّقِ اللَّهُ بـَیْنَهُمَا إِنَّ اللَّهَ کَانَ عَلِیمًا خـَبِیرًا».[10]خـوارج در جواب گفتند: هر جا خداوند حکمیت را پذیرفته ما هم می پذیریم، اما در جایی که خداوند حُکم خود را به صراحت بیان کرده حَکَم لازم نیست و باید بـه حـکم خداوند عمل کرد. ابـن عباس بـه آیه دیگری تمسک کرد که حَکَم قرار دادن اشخاص را به صراحت تأیید می کند. قرآن در خصوص کفارۀ کشتن حیوانات در احرام می فرماید: «یَـا أیُّهَا الَّذِینَ ءَامَنُوا لاَ تَقْتُلُوا الصَّیْدَ وَ أَنتُمْ حُرُمٌ وَ مَن قَتَلَهُ مـِنکُم مـُّتَعَمِّدًا فَجَزَآءٌ مِّثْلُ مَا قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ یَحْکُمُ بِهِ ذَوَا عَدْلٍ مِّنکُمْ هَدْیَا بَــلِغَ الْکَعْبَةِ...».[11]خوارج پاسخ دادند که این موارد را نباید با مسئله ریختن خون مسلمانان مقایسه کرد.[12]
ای کاش خوارج در سـال های بـعد هنگامی کـه خون دیگر مسلمانان را می ریختند، این جمله خود را به یاد می آوردند که چگونه در مقابل احتجاجات ابن عباس، ریختن خـون مسلمانان را عظیم شمردند. برخی از منابع قائلند که با احتجاجات ابن عباس حـدود دو یـا چـهار هزار نفر به کوفه بازگشتند، اما در برخی منابع آمده که کسی به ابن عباس جهت بازگشت به کـوفه پاسـخ مثبت نداد.[13]
حضرت امیر(ع) خود به اردوگاه خوارج رفت و واقعه تحمیل حکمیت را بـه آنـان یـادآوری کرد و بیان داشت که حکمیت از آنِ قرآن است، اما چون قرآن صامت است و سخن نـمی گوید، این انسان ها هستند که آن را به نطق در می آورند. بنابراین حکمیت تحمیلیِ شما، حکمیت قـرآن نیست. بلکه اگر بـه قـرآن عمل نکنند، آرای آنها هیچ ارزشی ندارد. امام علی (ع) از آنان خواست تا به شهر بازگردند و همه آنها بازگشتند، اما عده ای بر دیدگاه خود پای فشردند و در کوفه جنجال به پا کردند. خوارج به امام پیـغام دادند که ما حکمیت را به تو تحمیل کردیم. این کفری بود که از آن تـوبه کـردیم. پس تو هم مثل ما توبه کن تا با تو بیعت کنیم. امام به صورت کلی فرمود: «به درگاه خدا توبه می کنم و از بابت همه گناهان مغفرت می طلبم».[14]
حضرت امیر (ع) بـا تـأخیر، در ماه شوال ابوموسی اشعری را به دومة الجندل فرستاد و همین باعث شد که برخی از خوارجِ بازگشته به کوفه به امام اعتراض کرده، در خانه عبداللّه بن وهب راسبی جمع شوند. آنها عـبداللّه را رهـبر خود خوانده، تصمیم گرفتند به نهروان عزیمت کنند. عبداللّه بن وهب به خوارج بصره نیز نامه نوشت و آنان را از تصمیم خوارج کوفه باخبر ساخت. [15]خوارج بصره با پانصد مرد جنگی بـه فـرماندهی مـسعر بن فدکی رهسپار نهروان شدند. بـه تـدریج حـدود دو هزار نفر از شهر و دیار خود به صورت پنهانی خارج، و در نهروان جمع شدند. برخی نیز در حین عزیمت از طرف قوم خود دستگیر و زنـدان شـدند. پس از خـروج خوارج از کوفه پیروان امام نزد وی رفته، بیعت خـود را تـجدید کردند و گفتند: «طرفدار کسانی اند که علی (ع) آنان را دوست دارد و با کسانی که او دشمن می دارد، سرِ ستیز دارند.» حضرت امیر(ع) تمسک بـه سـنت نـبوی را نیز شرط این پیروی دانست. برخی از سنّت ابوبکر و عمر یـاد کردند که حضرت فرمود: «اگر ابوبکر و عمر به غیر از کتاب خدا و سنّت پیامبر عمل کرده بودند، بر حـق نـبودند».[16]
بـیعت افراد با امام موجب ناخشنودی خوارج گردید، زیرا در نظر خوارج بـیعت بـا شخص صحیح نیست، بلکه باید بر اساس تمسک به کتاب خدا، سنّت پیامبر و سنّت ابوبکر و عـمر صـورت بـگیرد. خوارج حق ویژه و شایستگی های فردی علی (ع) را نادیده گرفته، از بیان آن از سوی امیرمؤمنان ابـراز نـارضایتی مـی کردند. بعد از افشای خیانت حَکَم ها در دومة الجندل، امام علی (ع) به خوارج نامه نوشت و آنان را بـرای جـنگ بـا معاویه دعوت کرد. اما خوارج گفتند که اگر شهادت دهد که کفر ورزیده و از ایـن بـابت توبه کند، با او همراه خواهند شد.[17]امام بعد از دریافت نامه آنها از همکاری و هـمیاری ایـشان نـاامید گردید. اخبار نگران کننده ای از کشته شدن مردم به دست خوارج به کوفه رسید. امام نـماینده ای فـرستاد کـه خوارج وی را نیز به قتل رساندند. امام فردی را نزد خوارج فرستاد و از آنان خواست که قاتل یـا قـاتلان را تسلیم کنند؛ اگر چنین کردند، آنان را رها کند تا به راه راست هـدایت شـوند. خـوارج پاسخ دادند که این قتل را همه با هم انجام داده اند و ریختن خون علی (ع) و یارانش را حـلال مـی دانند.
پیـغام خوارج در میان سپاهیان کوفه وحشتی عظیم ایجاد کرد و آنان از امام خواستند کـه پیـش از سپاهیان معاویه با آنان بجنگد، زیرا نمی توانند خانواده و اموالشان را با چنین مردمانی رها سازند و به جـنگ بـا شامیان روند. امام نیز از این بیم داشت که در غیاب سپاهیان، خوارج بـه کـوفه حمله کنند، لذا امام با سپاهیان خود در صـفر سـال 38 هـجری[18] رهسپار نهروان شد و فرمود: قتلگاه آنها ایـن طـرف رود است و از آنها ده نفر زنده نماند و از ما ده نفر کشته نشود.[19] امام در نهروان بار دیـگر بـا آنان به احتجاج پرداخت. خـوارج فـریاد زدند کـه مـا بـا شما سخن نگفته و خود را برای دیـدار بـا خدا و رفتن به بهشت آماده کرده ایم. امام پرچم امان را به ابوایوب انـصاری داد تـا هر که می خواهد تسلیم شود. مـسعر بن فدکی با هزار نـفر بـه پرچم ابوایوب پناه جست. تـعدادی نـیز از جنگ کناره گرفتند و از چهار هزار مرد جنگی، تنها هزار و هفتصد یا هشتصد نـفر بـا عبداللّه بن وهب راسبی باقی مـاندند.[20]
امـام بـه سپاهیان خود دسـتور داد کـه پیش از خوارج جنگ را شـروع نـکنند. جنگ از سوی خوارج شروع شد و اکثر خوارج کشته شدند. در میان از پای افتادگان، چهارصد زخمی وجـود داشـت که بنا به فرمان امام بـه قـبایلشان تحویل داده شـدند تـا بـهبود یابند. از سپاه امام فـقط هفت نفر و به روایتی دوازده یا سیزده نفر کشته شدند.[21]البته این احتمال وجود دارد که بـسیاری از خـوارج نهروان که برای جنگ آماده شـده بـودند، از مـهلکه گـریخته بـاشند و از هزار و هشتصد نـفر، چـهارصد نفر زخمی و شاید هشتصد نفر و یا کمتر از آن کشته شده باشند. تعداد کشته شدگان سپاه امام نـیز شـاهدی بـر این مسئله است که تـعداد مقتولان نهروان باید کمتر از هزار نفر باشد.
امام علی (ع) بعد از جنگ نهروان در کوفه خطبه ای خواند و فرمود: «... من چشم فتنه را درآوردم و جز من کسی جرأت این کار را نداشت؛ آنگاه که موج تـاریکی بـر می خیزد و به اوج خود می رسد. از من بپرسید، پیش از آن که مرا نیابید...».[22]
حضرت پیشبینی خود را از آینده خوارج نیز بیان کرد و فرمود که «اگرچه نطفه هایی از آنان در پشت مردان و رحم زنان باقی خواهد مـاند، ولی آن ها پس از من گرفتار خواری و ذلت، و طعمه شمشیر برنده ستمکاران شوند.»[23]همچنین به یاران خود سفارش کرد که بعد از من با خوارج نجنگید، زیرا آنان در جـست و جوی حـقّند، اما به خطا رفته، بـاطل را حـق می پندارند.[24]اما یاران حضرت به فرموده ایشان عمل نکردند.[25]
خوارج پس از نهروان
اگرچه در جنگ نهروان بسیاری از خوارج کشته شدند، تعدادی از آن ها برای فرار از مـرگ تـوبه کرده و به محض آنکه بـه کوفه بازگشتند، دوباره نغمه خارجی زدند. این افراد به همراهی خوارج دیگر بلاد و بازماندگان مقتولان نهروان هسته اصلی خوارجِ پس از نهروان را ایجاد کردند. در طی سال های 38 تا 40 هجری گروه های کوچک خوارج هـر از چـند گاهی، به اطراف حمله کرده و با پیروی از نهروانیان، خویش را به تهلکه می انداختند. بلاذری و ابن اثیر از پنج دسته از ایشان یاد کرده اند. اینان در گروه های دویست تا سیصد نفری به شهرها حمله می کردند و البـته هـمیشه با ارسـال سپاهی از سوی حضرت امیر(ع) سرکوب می شدند.[26]در سال 40 هجری عده ای از خوارج در مکه جمع شده و نقشه قتل امام عـلی (ع)، معاویه و عمرو بن عاص را طراحی کردند و تعدادی داوطلب انجام این کار شـدند. مـطابق بـا این توطئه، امام علی (ع) به شهادت رسید؛ اما معاویه در نماز جماعت حاضر نشد و از ترور جان سالم بـه در بـرد و عمرو بن عاص نیز زخمی شد.[27]
در دوران معاویه، خوارج بارها قیام کردند و هر بار سرکوب شدند. یـکی از قیام های مهم خوارج در ایـن دوران، قـیام مستورد بن علفه تمیمی است. وی در حیره به جمع آوری نیرو و سلاح پرداخت و در سال 43 هجری خروج کرد. حاکم اموی کوفه، مغیرة بن شعبه معقل بن قیس از یاران وفادار امام علی (ع) را ـ که البته به فرمان امام عـمل نکرد و با خوارج جنگید ـ با سه هزار سپاهی به مصاف خوارج فرستاد. دیدگاه خوارج در نامه رهبر خوارج منعکس شده است. وی در نامه ای به یکی از فرماندهان جناح مقابل نوشت: «ما قومی هستیم کـه از تـعطیلی احکام غمگین بوده، تو را به کتاب خدا و سنت پیامبر و ولایت ابوبکر و عمر و برائت از عثمان و علی [ع] دعوت می کنیم. اگر بپذیری به راه راست در آمده ای وگرنه، هیچ عذری نداری و باید آماده جنگ شـوی».[28]
در ایـن جنگ هم معقل بن قیس و هم مستورد بن علفه کشته شدند و بعد از آن حدود بیست سال از شورش خوارج چندان خبری نبود و شورش مهمی صورت نگرفت، اگرچه شورش های کوچکی در گوشه و کنار جـهان اسـلام صورت می گرفت که در ذیل سال های 46، 50، 52، 58 و 61 در کتب تاریخی ثبت شده است. این گروه ها از خوارج نخستین بودند که می توان از آنها با نام محکّمه نخستین یاد کرد. در این دوران، یعنی از سال 38 هجری تـا سـال 65 هـجری هسته اولیه عقاید خوارج شـکل گـرفت و کـم کم اختلافات فکری میان آنان بروز کرد.
نام های خوارج:
ابوحاتم رازی در الزینة گوید: [29]این گروه به پنج نام خوانده شوند: مارقه، شـُرات، خـوارج، حـروریّه و محکّمه؛ اما قدیم ترین نام «مارقین» است، زیرا پیـامبر فـرمود: یمرقون من الدین کما یمرق السهم مِن الرمیة. به نظر ابوحاتم، اینان را از آن جهت «مارقه» نامند که در دین وارد شدند و سـپس بـه سـرعت عبور تیر از شکار، از دین بیرون رفتند و هرگز از دین بهره ای نـبردند. بنا به نقل همه مورخان این جمله پیامبر در زمانی بیان شد که ذوالخویصره، از قبیله تمیم به پیامبر گـفت: «اِعـدِل یـا محمّدُ» و پیامبر فرمود: اگر پیامبر خدا عادل نیست، پس چه کسی عـادل اسـت، سپس فرمود که در نسل او افرادی خواهند آمد که از دین درگذرند، چنان که تیر از شکار می گذرد و هـرگز بـه دیـن بازنگردند. نشانه این گروه مردی سیاه چهره است که یکی از سینه هایش مـانند زنـان اسـت و یکی از دستانش نـاقص اسـت. [30]
ابـوحاتم در ادامه می گوید که این نام را خوارج خوش ندارند و از آن به خاطر روایات و زشتی معنایش دوری مـی کنند و مـی کوشند تا نام مارقه بر ایشان اطلاق نشود، در حالی که از دیگر نام ها پروایی نـدارند. خـوارج نـخستین را «مُحَکِّمه اُولَی» نیز نامیده اند که برگرفته از شعار آنها مبنی بر «لا حکم الاّ للّه» است. بنا به گـفته ابـن منظور، اطلاق محکّمه بر خوارج جنبه سلبی دارد، زیرا آنها تحکیم را نپذیرفته و بر اساس آن امـام عـلی (ع) و دیـگر مسلمانان را به خاطر پذیرش تحکیم، تکفیر کردند. [31]
به خوارج نخستین حروریّه نیز گویند، زیرا اولیـن مـکانی که بعد از جنگ صفین در آن اردو زدند و خود را از سپاه امام جدا کردند، حروراء بـود. امـام علی (ع) در مناظره با آنان فرمود: «شما را چه بنامم؟ شما حروریانید، زیرا در حروراء گرد آمده اید». شاعری چنین سـروده اسـت:
اکـرّ علی الحروریین مُهری لأحملهم علی وضح الطریق
اسبم را بر حروریان جولان مـی دهم تـا آنان را به راه روشن درآورم.[32]
اما خوارج خودشان نام شُرات را بر خود می نهادند و می گفتند: «ما جان خـویش را بـه خداوند فروخته ایم و در راه او می جنگیم، می کشیم و کشته می شویم». خوارج این نام را از آیه «إِنَّ اللَّهَ اشـْتَرَی مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الْجـَنَّةَ یـُقَـتِلُونَ فـِی سَبِیلِ اللَّهِ فَیَقْتُلُونَ وَ یُقْتَلُونَ»[33]و آیه «وَ مِنَ النـَّاسِ مـَن یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ»[34]اقتباس کردند. بر همین اساس، بسیاری از خوارج نـام شـاری ـ مفرد شُراة ـ را به آخر اسـم خـود اضافه مـی کردند، مـثل ابـوحمزه شاری.
اما مشهورترین نام محکّمه نـخستین در نـزد ملل و نحل نویسان، اصطلاح خوارج است که به عنوان عمومی تمام فرقه های آنـان تـبدیل گردیده است. ابوحاتم رازی در توضیح اصطلاح خـوارج گوید: چون اینان بـر هـر پیشوایی شوریدند، خوارج نام گـرفتند. آن ها عقیده داشتند که خروج و مبارزه واجب است، به طوری که ادامه فرمانبرداری از فـردی خـاص برای آنان مقدور نبود، مـگر آنکه از حـوزه حکمروایی اش بیرون رونـد و بـه جای دیـگر هجرت کنند. آن ها با هر مـسلمانی کـه با ایـشان هـم اندیشه نـبود، اعلان جنگ می کردند، چـرا که در نظر آنان، همه مسلمانان جز کسانی که با آن ها همراهی یا بیعت کنند یـا بـرای شنیدن کلام خدا به آنان روی آورنـد، کـافر و مـشرکند.[35]
ایـن تـعریف همچون تعریف شـهرستانی یـک تعریف عام سیاسی است،[36]ولی ابوالحسن اشعری نامگذاری خوارج را به خاطر خروج آنها بر امام علی (ع) دانـسته اسـت.[37]ابـن حزم این دو تعریف را ترکیب کرده، می نویسد: «هر کـس بـا خـروج کنندگان بـر امـام عـلی (ع) در مسئله تحکیم و تکفیر اصحاب کبائر و خروج بر ائمه جور متفق است، خارجی است».[38]
اما خوارج برای دفع دخل مقدّر به آیه «... وَ مَن یَخْرُجْ مِن بَیْتِهِ مُهَاجِرًا...»،[39]تـمسک کرده، آن را مدح دانسته اند. این فرافکنی مانند عمل برخی از اباضیان معاصر است که میان محکّمه نخستین و خوارج متأخر فرق نهاده و معتقدند که اصطلاح خوارج بر گروهی اطلاق می شود که در زمان تـابعین شـکل گرفت و شامل افرادی چون نافع بن ازرق، نجدة بن عامر، عبداللّه بن صفار و پیروان آن ها می شد. لفظ خوارج با محکّمه نخستین ارتباطی ندارد و اصطلاحی متأخر است.[40]نگاه جدید و متفاوت اباضیان متأخر بـه خـاطر تطهیر خوارج نخستین از شورش نامشروع آنان علیه امام علی (ع) است. در بخش اباضیه به تفصیل به این موضوع پرداخته، بیان خواهیم کرد که تـبری از امـام علی (ع) تا قرن ششم در مـیان ابـاضیان معمول و مرسوم بوده است و کم کم سبّ و لعن از امام علی (ع) به حبّ تبدیل شده است. بر همین اساس در تألیفات جدید برای جمع میان پذیرش امـام علی (ع) به عنوان امام بـر حـق، و خروج محکمه نخستین بر امام علی (ع)، ظهور خوارج را در سال 65 هجری دانسته، حدیث «یمرق مِن الدّین» را ناظر به آنها تلقی کرده اند و طبعا محکّمه نخستین را تطهیر کرده اند.
عقاید محکّمه یا خوارج نخستین
مـهم ترین عـقیده خوارج نخستین معطوف به حکومت اسلامی و صفات حاکم است که در شعار «لا حکم الاّ للّه» تبلور یافت. به عقیده آنها خلیفه می باید بی قید و شرط بـه آنچه قرآن حکم کرده، گردن نهد و احکام اسلامی را به طور کـامل اجـرا کـند. اگر مانند عثمان، معاویه ـ و به زعم آنان ـ امام علی (ع) از گردن نهادن به تک تک فرمان های الاهی خودداری کـند، بـاید او را به توبه فرا خواند. اگر از توبه خودداری کرد، صرف نظر از هر گونه حـسن سـابقه و بـدون هیچ مصلحت اندیشی بالاتری، باید با زور او را از کار برکنار ساخت. حاکمان به خاطر عدم رعایت یک فـرمان الاهی، از خلافت عزل شده، باید توبه کنند. اگر توبه نکردند، کشتن آنها جـایز است و با کسانی نـیز کـه از این خلفا و حاکمان حمایت کنند یا از آنان تبری نجویند، جنگ نه تنها جایز، بلکه لازم است. سرزمین تحت حاکمیت چنین حاکمی دارالکفر است و استعراض (قتل بدون دلیل شرعی) آنها جایز است.[41]
در نـگاه آنان حکومت از آنِ خداست و هر کس تقید بیشتری نسبت به فرمان های خدا داشته باشد، هر چند برده ای سیاه باشد، خلیفه است. بنابراین محصورکردن امامت و خلافت در قریش صحیح نیست. در پندار خوارجِ نـخستین، حـکومت از آنِ خداست و خلیفه بر حق بر اساس شورا انتخاب می شود. بر این اساس به داوری گذاشتن آن میان دو نفر گناه کبیره است و نباید افراد را در تعیین حکم خدا که همان پذیرش خـلیفه بـر حق است، دخالت داد. آنان به آیه «إِنِ الْحُکْمُ إِلاَّ لِلَّهِ یَقُصُّ الْحَقَّ وَ هُوَ خَیْرُ الْفَـصِلِینَ»[42]فراوان استناد کرده، آن را دلیل حقانیت خود و کفر امام علی (ع) ـ به دلیل پذیرش حکمیت ـ می دانستند.[43]
بـنا به گـزارش ناشی اکبر در مسائل الامامة، همه خوارج به امامت افضل عقیده داشته، امامت مفضول را روا نمی دانند. آنان معتقدند که بهترین امام کسی است که خود را برای قیام مهیا سازد و مردم را بـه جـهاد فـراخواند. پس هر گاه یکی از آنان بـه ایـن امـر مبادرت ورزید برترین آنان و شایسته ترین شخص برای امامت است. به عقیده آنان امام می تواند از هر قوم و قبیله ای باشد و هیچ قوم و قـبیله ای بـر دیـگری برتری ندارد. به نظر آنها برتر دانستن گـروهی بـر گروه دیگر کفر است.[44]به نظر خوارج نخستین، امام علی (ع) خلیفه بر حق بود و نباید حکمیت را که عملی بـر خـلاف گـفتار قرآن است، می پذیرفت. پذیرش حکمیت از سوی امام گناه کـبیره بـود و امـام باید توبه می کرد، اما امام از انجام توبه سر باز زد. معاویه و عـمرو بـن عاص نیز به خاطر عدم پذیرش خلیفه مسلمانان و کارهای ناشایسته شان کافر شدند. ابوموسی اشعری طبق عدل رفـتار کـرد و خـدعه عمرو بن عاص در خلع امام علی (ع) و تثبیت معاویه به عنوان خلیفه مسلمین خـدشه ای در رفـتار صـحیح ابوموسی اشعری وارد نمی کند. بنابراین او مرتکب گناه کبیره نشد و از راه حق عدول نکرد. بنابراین در لیست تـرور قـرار نـگرفت.[45]
اکثر نویسندگان و محققان روح قبیله گری را در عدم درج ابوموسی اشعری در لیست ترور خوارج دخیل دانسته و مـعتقدند کـه چون وی یمنی بود، ترور نشد، ولی معاویه، عمرو بن عاص و امام علی (ع) هر سه از قـریش و قـبیله مـضر بودند، لذا در لیست ترور قرار گرفتند.[46]
امام علی (ع) در خصوص پذیرش حکمیت می فرماید: «مگر آن وقت کـه از روی حـیله و مکر، قرآن ها را بر سر نیزه کردند... به شما نگفتم که این کار ظـاهرش ایـمان و بـاطنش کفر است... به هر صدایی بی اعتنا باشید و اگر به صدای آنها پاسخ دهید گمراه مـی شوید... امـا شما گفتید که آنها برادران دینی ما هستند و نظر آنها را می پذیریم...».[47]
هـمچنین حـضرت در پاسـخ به شعار فریبنده «لا حکم الاّ للّه» فرمود «... آری درست است که حکمی جز حکم خدا نیست، ولی ایـن گـروه مـی گویند که زمامداری جز خدا نیست، در حالی که مردم در هر حال به زمـامدار نـیازمندند، چه نیکوکار باشد چه ظالم، تا مؤمنان در سایه او به کار خویش مشغول باشند...».[48]
امام علی (ع) در خـطبه ای دیـگر با استناد به سنت پیامبر درباره رفتار با مرتکبان گناه کبیره بـه نـقد تفکر خوارج پرداخته، می فرماید: «اگر در این پنـدار اصـرار داریـد که من خطا کرده و گمراه شده ام، پس چـرا بـه خاطر گمراهی من همه اُمت محمد (ص) را گمراه می دانید و به خاطر خطای من آنـها را مـؤاخذه می کنید و چرا به خاطر گـناهان مـن آنها را تـکفیر می کنید؟ شـما شـمشیرهای خود را به دوش گرفته اید و از آن در بجا و نابجا اسـتفاده می کنید... پیامبر... زناکار... را سـنگسار مـی کرد اما بر وی نماز می خواند... دست دزد را می برید... ولی سهم او را از غنائم می داد. .. پیامبر مرتکب گناه کـبیره را بـه سبب گناهش کیفر می نمود. .. ولی هـیچ گاه نـام آنـان را از دفتر مسلمانان خـارج نـمی ساخت...».[49]امام در موارد متعدد بـه نـقد آراء و افکار خوارج پرداخت و فرمود که قرآن، صامت است و احتیاج به ناطق دارد و این انسان بـرگزیده اسـت که می تواند ناطق قرآن باشد. بـنابراین مـا اشخاص را حـَکَم قـرار نـدادیم، بلکه آنها را زبان گـویای قرآن قرار دادیم تا هر چه را قرآن به آن حُکم کند، برای دیگران بیان کنند کـه حـَکَم ها متأسفانه خدعه کردند و حق را بیان نـکردند.[50]
نـقد انـدیشه های خـوارج بـا استناد به قـرآن و مـخصوصا روش و سنّت پیامبر اسلام در رفتار با مرتکب گناه کبیره و فرمانداران و حاکمان خاطی مناطق، خوارج نخستین را به دو گـروه مـعتدل و تـندرو تقسیم کرد. این دو گرایش که در میان سـال های 40 تـا 60 هـجری قـمری ظـهور یـافت، مقدمه ای برای پیدایش فرقه های خوارج گردید. اگر بتوان عملکرد مستورد بن علفه را که در سال 43 قیام کرد، در گروه تندرو قرار داد، روش و افکار ابوبلال مُرداس بن اُدَیّه از بزرگان خوارج در دهه پنجاه و شـصت هجری را باید تابلوی تمام نمای گروه اعتدالی خوارج نخستین دانست. ابوبلال در صفین حضور داشت و در نهروان در مقابل امام قرار گرفت و از معدود افرادی بود که از جنگ نهروان نجات یافت.[51]وی در بصره به تبلیغ افـکار خـود پرداخت و مسجدی را بنا کرد و پایگاه خود قرار داد. عبیداللّه بن زیاد حاکم اموی عراق او را به زندان افکند. و بعد از آزادی از زندان به اهواز رفت و در سال 61 قمری کشته شد. وی اعلام کرد که بـر کـسی شمشیر نخواهد کشید و با کسی نخواهد جنگید، مگر آن که مورد حمله قرار گیرد به عقیده وی چون مسلمانان نماز می خوانند، نمی توان اموال آنان را مـصادره کـرد. وی تقیه را جایز شمرد و کـسی را کـه نماز می گزارد مسلمان می شمرد که طبعا نمی توان حقوق او محترم، و کشیدن شمشیر بر او حرام است. وی استعراض را جایز ندانست و از خوارجی که این کار را می کردند، بیزاری مـی جست. وی خـروج زنان را نیز حرام مـی دانست و بـر خلاف خوارج تندرو به قعود (عدم خروج بر ظالم) نیز معتقد بود.[52]
پیدایش فرقه های خوارج
بعد از مرگ یزید بن معاویه در سال 64 هجری و ادعای خلافت توسط عبداللّه بن زبیر در مکّه، رهبران خوارج کوفه و بصره با هدف دفاع از مکّه و کعبه به وی پیوستند و با او بـه عـنوان خلیفه مـسلمین و امام بیعت کردند. امّا پس از چندی خوارج دیدگاه عبداللّه بن زبیر را در باب عثمان جویا شدند. او نسبت به عثمان و طـلحه اظهار ارادت کرد و زبیر را مورد ستایش قرار داد و از خوارج تبرّی جست. به هـمین عـلت خـوارج از او روی گردانده، عازم بصره و کوفه گردیدند و عده ای نیز راه یمامه را در پیش گرفتند.
نافع بن ازرق به عنوان یکی از بـزرگان خـوارج تندرو پس از چندی از بصره به اهواز عزیمت کرد و در نامه ای که به سران خوارج نـوشت، عـقاید خـود را بیان کرد. وی اقامت خوارج در میان کفار، و قعود و تقیه را تقبیح کرد و آنها را به هجرت دعوت نـمود. وی چنین می پنداشت که هر کس حتی از خوارج برای امر به معروف و نهی از مـنکر خروج نکند، کافر گـمراهی اسـت که کشتنش جایز است. نامه نافع بن ازرق و بیان پاره ای از عقاید خاص وی در باب مرتکب کبیره باعث پیدایش فِرَق خوارج نخستین و جدایی بزرگان خوارج از یکدیگر شد.[53]بنابراین سال 65 هجری مقطعی مهم در پیدایش فـرقه های گوناگون خوارج است. بزرگان خوارج همچون عبداللّه بن اباض، نجدة بن عامر و عبداللّه بن صفار (یا اصفر) با وی به مخالفت پرداخته، هر کدام مؤسس فرقه ای در تاریخ خوارج گردیدند.
ملل و نحل نویسان تعداد خوارج را تکثیر کـرده تـا اختلاف میان گروه های اسلامی را زیاد نشان داده و عدد 73 را تکمیل نمایند. ملطی در «التنبیه و الرّد» خوارج را بیست و پنج فرقه، بغدادی در الفرق بین الفِرَق بیست فرقه، شهرستانی در الملل و النحل بیست و سه فرقه، ابن جوزی در «تلبیس ابـلیس» دوازده فـرقه، ابومحمد یمنی در «عقائدُ الثّلاث و السّبعین فِرقةً» شانزده فرقه، و بقیه ملل و نحل نویسان نیز مشابه این نویسندگان به شمارش و تکثیر خوارج پرداخته اند.[54]
ناشی اکبر نیز در کتاب مسائل الإمامه می گوید: «خوارج چـهار دسـته اند: 1- ازارقه: پیروان نافع بن ازرق؛ 2- نجدیّه: پیروان نجدة بن عامر حنفی؛ 3- اباضیه: پیروان عبداللّه بن اباض؛ 4-صُفریه: پیروان عـبداللّه بـن صفّار، و دیـگر فرقه های خوارج از این چهار فـرقه مـنشعب شـده اند؛ زیرا امروزه کسی از خوارج را نمی یابی جز آن که ولایت یکی از این چهار نفر را پذیرفته، گمان می کند که با او همعقیده است و از مخالفان وی در خـوارج تـبرّی مـی جوید. گرچه پیدایش این فرق چهارگانه همزمان بوده اسـت، ولی در فـراخوانی و دعوتشان، برخی بر دیگری مقدّم اند».[55]ابوالحسن اشعری در مقالات الإسلامیین می نویسد: «اصل اقوال خوارج از ازارقه، اباضیه، صفریه و نجدیه است و هـمه اصـناف دیـگر از صُفریه منشعب شده اند».[56]
به هر حال، اگرچه به نظر مـی رسد که فرقه های مهم خوارج شش گروه باشند و بیهسیه، پیروان «ابوبیهس هیصم بن جابر»، و عجارده، پیروان «عبدالکریم بن عجرد» نیز از فـرقه های مـهم خـوارج اند، ولی چهار فرقه مذکور از اهمیت بیشتری برخوردارند. بنابراین، در این نوشتار بیشتر در پیـرامون ایـن چهار فرقه و برخی فرقه های دیگر مطالبی را بیان می کنیم.
فرقه ازارقه
نخستین فرقه خوارج که در پی جدایی از عـبداللّه بـن زبیر در سـال 65 هجری به وجود آمد، ازارقه بود. نافع بن ازرق رئیس ازارقه اهل بـصره بـود. پدرش بـرده ای رومی بود که در بصره ساکن گردید. ابن ازرق از شاگردان ابن عباس بود و سؤال های وی در باب قرآن و تـفسیر و لغـت از ابـن عباس و پاسخ های ابن عباس در آثار مکتوب باقی مانده است.[57]گزارشی از حضور وی در جنگ نهروان به دست مـا نـرسیده و احتمالاً از خوارج متأخر است که بعد از سال 50 هجری به خوارج پیوسته است. هـنگامی کـه نـافع از ادعای خلافت و قیام عبداللّه بن زبیر در مکه آگاه شد، به وی پیوست تا در کنار وی در مقابل سـپاه شـام بجنگد. بعد از خاتمه جنگ امویان با عبداللّه بن زبیر، نافع از ابن زبیر پرسید که نـظرش در بـاره عـثمان چیست؟ ابن زبیر جواب داد: «منزلت هیچ کس به بزرگی و عظمت عثمان بن عفان نیست... او برای هر خیری اهل بـود و مـن دوستدار ابن عفان ام...».[58] در این هنگام خوارج از وی جدا شده، عده ای به بصره و عده ای بـه یـمامه در جـنوب عربستان رفتند. ابن ازرق از بصره به سوی اهواز رفت و چون به خاطر مـرگ یـزید بن معاویه (م64ق) و فرار عبیداللّه بن زیاد به شام اوضاع ولایت عراق آشفته بود، کارگزاران دولتی را از اهواز بیرون کـرد و خـراج را برقرار نمود. وی با لقب «امیرالمؤمنین» به اطراف حمله کرد و کشتار فجیعی بـه راه انـداخت و حتی زنان و کودکان را نیز به قتل رسـاند. سـپاهی از بـصره برای مقابله با ابن ازرق فرستاده شد کـه شـکست خورد. در برخی از منابع آمده است که والی بصره از عبداللّه بن زبیر درخواست کرد که مـهلب بـن ابی صفرة (م82 ق) را که در چند جنگ در مقابل خـوارج بـه پیروزی رسـیده بـود، بـرای دفع خوارج ازرقی، از خراسان فراخواند. مـهلب از خـراسان به بصره آمد و در رودخانه شوشتر در مقابل خوارج قرار گرفت که در این جـنگ نـافع بن ازرق کشته شد.[59]البته طبری و اکـثر مورخان قتل نافع را در جـنگی قـبل از ورود مهلب ثبت کرده اند.[60]جنگ نـافع نـه تنها جنگ میان مسلمانان و خوارج بود، بلکه نزاعی بین خوارج اهل قعود و خـارجیان اهـل قیام نیز بود. در این جـنگ تـندروان خـوارج از معتدلان جدا شـدند و در هـمین مقطع بحث هجرت از دارالکـفر یـا دارالشرک (شهرهای مسلمانان) به عنوان بحثی مهم در تاریخ خوارج ثبت گردید.
ازارقه بعد از نـافع
بـعد از مرگ نافع بن ازرق خوارج تندرو بـا عـبیداللّه بن ماحوز بـه عـنوان امـام بیعت کردند. ابن ماحوز در اهـواز مستقر شد و با اخذ خراج به بازسازی قوا پرداخت. ابن ماحوز نیز در جنگی در برابر مهلب در هـمان سـال 65 هجری کشته شد و زبیر بن علی جـای او را گـرفت و بـه مـنطقه فـارس عقب نشینی کرد و آهـنگ اصـفهان کرد که در جنگ با مردم این شهر کشته شد.
بعد از وی قَطَری بن فجائه از خطبای معروف ازارقه رهـبر خـوارج ازرقـی شد.[61]چندی بعد خوارج، قَطَری را از امامت خـلع و بـا عـبدربّه کـبیر بـیعت کـردند. در این دوران اعمال زشت غیر اخلاقی خوارج ازرقی به اوج خود رسیده بود و پایگاه اصلی آنها نواحی مرکزی ایران بود. حملات پی در پی مهلب بن ابی صفره به خوارج و نابودی آنها در تاریخ معروف است. با کشته شدن قَطَری و عبدربّه و کثیری از خوارج در سال 79 هـجری عـملاً ازارقه مضمحل شدند و فقط معدود هواداران آنان در گوشه و کنار جهان اسلام حضور داشتند. برخی از آنها نیز توبه کرده، جذب گروه های دیگر شدند. [62]در میان سال های 112 تا 116 یکی از خوارج ازرقی بـه نـام صبیح از سیستان به هرات حمله کرده و پس از شبیخون زدن به لشکریان اموی به سیستان بازگشت که در میانه راه دستگیر و اعدام شد.[63]درباره قیام حمزة بن آذرک خـارجی عـجاردی در سیستان که حدود سی سـال از سـال 180 تا 213 قمری به طول انجامید، نیز آمده است: «... هنگام بازگشت از سفر حج در سال 181 هجری گروهی از هواداران قطری بن فجاءة به وی پیوسته، با او به سیستان آمـدند...» ایـن نقل نشان می دهد کـه هـنوز در اواخر قرن دوّم و اوایل قرن سوّم هجری پیروان خوارج ازرقی به صورت پراکنده در جهان اسلام حضور داشتند و چون حمزه یکی از افراطی ترین شعب خوارج بود به او پیوستند.
آخرین نشانه های حضور ازارقه را مـی توان در انـتساب صاحب الزنج (قیام در سال 265 ق) به ازارقه دانست. مسعودی در مروج الذهب می نویسد: «... رفتاری از وی سر زد که انتساب او را به ازارقه تأیید می کرد. او همچون ازارقه به قتل زنان و کودکان و پیران پرداخت و خطبه ای خواند و بـه عـبارت «ألا لا حکم إلاّ للّه» استناد کرد و تمام گناهان را شرک دانست...».[64]گفتنی است که برخی از محققان در این نسبت تردید روا داشته اند و صرف ایـن شباهت را دلیل بر پذیرش آن عقیده نمی دانند.[65]بنابراین، باید پذیرفت که ازارقـه در قـرن اوّل هـجری قدرت و شوکت داشته اند و در قرن دوّم به صورت پراکنده در نقاط مختلف ایران و عراق حضور داشتند و در قرن سوّم به کـلی از بـین رفتند و دیگر اثری از آنان در قرون بعدی دیده نمی شود.
عقاید ازارقه
مهم ترین دیدگاه ازارقـه ایـن بـود که همه را غیر از گروه خود ولو از خوارج باشند، مشرک می دانستند. بنابراین رفتار آنها با غیر ازارقـه رفتاری در حدّ کفر و شرک بود و تعرّض به جان، ناموس، اطفال و اموال آنان جایز. به همین علت، این فرقه در طول تاریخ اسلام همواره به عنوان تندروترین شاخه خوارج شناخته شده اند.
در نظر ازارقـه چون دیگران، همه مشرک و کافرند، لذا باید به سیره پیامبر نسبت به مشرکان در دوران مدینه عمل کرد و باید از دار شرک یا دار کفر به دار هجرت مهاجرت کرد تا بتوان شریعت اسلام را پیاده کرد، مثل پیـامبر کـه از مکه به مدینه هجرت نمود. بنابراین مخالفان آنها اعم از این که از مشرکان عرب باشند یا دشمنان آنها از اهل قبله، همه مشرکند و پذیرش ولایت آنها، باقی ماندن در شهر آنان، خوردن ذبیحه آنـها، ازدواج بـا آنهه جایز نیست.
نافع در خطابه ای چنین گفت: «مسلمانان مانند مشرکان عرب اند. از آنها جزیه قبول نمی کنیم و بین ما و آنان نسبتی نیست، مگر شمشیر یا اسلام. خداوند کشتن آنـان را بـرای ما حلال کرده و اموال آنان برای ما فیء است».[66]
به تصریح ابوحاتم رازی از دیدگاه نافع سرباززدن از جهاد روا نیست و کسانی که از جهاد سر باز می زنند، کافرند.[67]وی در نامه ای به نجدة بن عامر بـه صـراحت خـوارج قاعد را تکفیر کرده، از آنان بـرائت جـست و افـرادی را که از ازارقه کناره می گرفتند مرتد لقب داد. همچنین هر کس به اردوگاه آنها وارد می شد، برای صدق رفتار و گفتارش باید فردی از مخالفان را کـه اسـیر ازارقـه بود، به قتل می رساند تا صدق مدعای او ثـابت شـود. ازارقه اطفال مخالفان را نیز کافر دانسته و آنها را در آتش دوزخ مخلّد می دانستند و خود را ملتزم به بازگشت امانات مسلمانان و مخالفان نـمی دانستند و در بـرخی از امـور فقهی دیدگاه های خاص داشتند، مثل این که حدّ رجم را منکر بـودند و دست دزد را چه کوچک و چه بزرگ قطع می کردند.[68]
یکی دیگر از اعتقادات مهم ازارقه استعراض به سیف است. استعراض بـه مـعنای کـشتن مخالف بدون دعوت و اتمام حجت است که باعث وحشت مسلمانان مـی شد، زیـرا ازارقه شبانه و بدون اطلاع قبلی به مکانی حمله کرده و تمام افراد را اعم از زن و مرد، و کودک و پیـر بـه قـتل رسانده، در اموال آنها تصرف می کردند.
ازارقه تقیه را ـ چه در عمل و چه در قول و گـفتار ـ نـاروا مـی شمردند و از خوارج قاعد به خاطر رفتار تقیه گونه آنها انتقاد می کردند، آنـان را نـیز کافر می شمردند و مردم را به هجرت به مناطق ازارقه دعوت می کردند و اگر کسی هـجرت نـمی کرد، قـتلش را واجب می شمردند. ازارقه فرقی میان زن و مرد در هجرت و جهاد قائل نبودند و جهاد را برای زنـان هـمچون مردان جایز می دانستند.
ادله و براهین مورد استناد نافع از نامه های وی به خوبی به دست مـی آید. بـنابراین بـرخی از نامه های او را نقل می کنیم. مبرد در این باره می نویسد: اصحاب نجدة بن عامر به وی گفتند: نافع قاعدان را کـافر، و اسـتعراض و قتل اطفال را جایز می داند... لذا وی به نافع نامه نوشت که «... تو کسانی را کـافر دانـستی کـه عذرشان در کتاب خدا آمده است: «لَّیْسَ عَلَی الضُّعَفَآءِ وَ لاَ عَلَی الْمَرْضَی وَ لاَ عَلَی الَّذِینَ لاَ یَجِدُونَ مَا یـُنفِقُونَ حـَرَجٌ إِذَا نـَصَحُوا لِلَّهِ وَ رَسُولِهِ»[69]... تو قتل اطفال را حلال دانستی، حال آن که پیامبر از آن نهی کـرده اسـت... اما دیدگاهت درباره قاعدان درست است، زیرا خداوند مجاهدان را بر قاعدان تفضیل داده است، اما قعود دلیـل کـفر نیست... و تو معتقدی که امانت مخالف خود را ادا نمی کنی، حال آن که خداوند بـه ادای امـانت امر کرده است. از خدا بترس...» نافع در جـواب نـجدة نـوشت: «... تو مرا نصیحت کردی و در سه امر بـه مـن ایراد گرفتی. اکنون تفسیر آنها را برایت بیان می کنم. اما قاعدان این زمان هـمچون قـاعدان زمان پیامبر نیستند، زیرا آنـها در مـکه محصور و مـقهور بـودند و راهـی برای فرار نداشتند... قرآن فرموده کـه آیـا زمین خداوند وسیع نیست، پس چرا هجرت نمی کنید. همچنین هنگامی که اعراب از پیـامبر اجـازه گرفتند تا در جنگ شرکت نکنند، خـداوند فرمود: «سَیُصِیبُ الَّذِینَ کـَفَرُوا مـِنْهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ».[70]اما در مورد اطـفال، قـرآن از زبان نوح می فرماید: «رَّبِّ لاَ تَذَرْ عَلَی الاْءَرْضِ مِنَ الْکَـفِرِینَ دَیَّارًا... وَ لاَ یَلِدُوآا إِلاَّ فَاجِرًا کـَفَّارًا».[71]در ایـن آیه فرزندان کفار را قبل از تـولدشان کـافر دانـسته است. .. مسلمانان مـثل کـفار عرب اند که جزیه آنـها پذیـرفته نمی شود. .. اما مباح بودن امانات. .. همچنان که خداوند خون آنها را حلال کرد، اموال آنـها را نـیز برای ما حلال نمود. بنابراین امـوال آنـها فی ء مـسلمین اسـت... پس تـو از خدا بترس و جز تـوبه عذری برایت نیست...».[72]
نافع در نامه ای به عبداللّه بن زبیر، او را به خاطر تـولای عـثمان کافر دانسته، خطاب به مردم بـصره نـوشت: ... خـداوند فـرموده: «وَ قـَـتِلُوا الْمُشْرِکِینَ کَآفَّةً»[73]و هـیچ عـذری را برای تخلف از هجرت نپذیرفته و فرموده: «انفِرُوا خِفَافًا وَ ثِقَالاً»[74]و خداوند عذر کسانی را که نمی توانند انفاق کنند پذیـرفته، ولی در عـین حال مجاهدان را بر قاعدان تفضیل داده، می فرماید: «لاَّ یـَسْتَوِی الْقـَـعِدُونَ مـِنَ الْمـُؤْمِنِینَ».[75]
گـویند ابـوبیهس هیصم بن جابر رئیس فرقه بیهسیّه به عبداللّه بن اباض رئیس فرقه اباضیه گفت: «نافع غلو کرد و کافر شد و تو تقصیر کردی و کافر شدی، تو معتقدی که مخالفان مـا مشرک نیستند، بلکه کافر نعمت اند، زیرا به قرآن تمسک کرده و مُقرّ به رسالت پیامبر هستند و نکاح و ازدواج با آنان را جایز می دانی، ولی من معتقدم مخالفان ما مثل دشمنان پیامبرند که جـهاد عـلیه آنان برای ما جایز است و احکام مشرکان بر آنها جاری است، اما معتقدم که نکاح و ازدواج با آنان نیز جایز است، زیرا آنان منافقند و اظهار اسلام کرده اند. بنابراین حکمشان در نـزد خـدا حکم مشرکان است...».[76]ازارقه با این تندوری ها و برداشت های غلط از قرآن بیشترین ضربه را به خود و جامعه اسلامی وارد ساختند.
نجدات
یکی دیگر از فرقه های مهم خـوارج، فـرقه نجدات، پیروان نجدة بن عامر اسـت کـه به همراه نافع بن ازرق با عبداللّه بن زبیر بیعت کرد، ولی از وی جدا شد و به سوی یمامه رفت. خوارج یمامه در ابتدا با ابوطالوت بیعت کـرده، او را امـام خویش قرار دادند، امـا پس از چـندی او را عزل و با نجدة بن عامر که به تازگی به یمامه آمده بود، بیعت کردند. یاران نجده به اطراف حمله کرده، قلمرو حکومت خود را گسترش دادند. عبدالملک بن مروان به نجده نامه نـوشت کـه اگر به ولایت یمامه اکتفا کند، او را به فرمانداری آن ولایت منصوب خواهد کرد، اما نجدة بن عامر نپذیرفت و در سال 67 به سوی بحرین حمله ور شد و والی ابـن زبیر در آنـجا را اخراج کـرد. سپاهی بالغ بر چهار هزار نفر از بصره به طرف بحرین گسیل شدند که در راه غافلگیر شدند و نجده اکـثر آنها را به قتل رساند. در این زمان نجده، عطیة بن اسود حنفی را بـه سـوی عـمان فرستاد و آنجا را تصرف کرد، سپس یمن و شهر صنعاء را نیز به تصرف خود در آورد. در سال 68 ه. ق وی ابوفدیک را به حضرموت فـرستاد و در هـمین سال حج گزارد.
در این زمان نجده به خاطر اختلاف در چند مسئله شرعی و عـلی الخصوص اعـطای امـوال بیشتری به برخی از یارانش، مورد مؤاخذه برخی دیگر قرار گرفت و عطیة بن اسود از او جدا شد. لذا یـاران وی او را از امامت خلع کرده، با ابوفدیک بیعت کردند و بالاخره نجدة بن عامر را در سال 72ه. ق به قـتل رساندند. ابوفدیک از عطیة بـن اسود خـواست تا به اطاعت او گردن نهد. عطیه نیز او را به اطاعت از خود فرا خواند و از آنجا که کار به سامان نرسید، هر کدام راه خویش را پی گرفت.
در دوران ولایت خالد بن عبداللّه قسری بر بصره، جنگی مـیان خالد و ابوفدیک رخ داد و ابوفدیک در سال 73 قمری کشته شد و عطیة بن اسود به کرمان و سیستان فرار کرد. گویا عطیه توانست در سیستان، خراسان، کرمان و قهستان پیروان فراوانی بیابد.[77] به گزارش ابن اثیر عطیّه پس از ورود به ایران بـه کـرمان رفت و آنجا را تصرف کرد و به نام خود سکّه ضرب کرد،[78]این سکه ها هم اکنون در دست است.[79]بنابه برخی روایات، مهلّب در پی خوارج به سیستان و کرمان حمله ور شد و تا سند پیش رفـت و در جـنگی توانست عطیه را به هلاکت رساند.[80]
با کشته شدن عطیّه دیگر خبری از نجدات نداریم. گویا پیروان عطیه در سیستان و کرمان با روی کار آمدن عبدالکریم بن عجرد، رئیس عجارده به وی پیوستند، زیـرا بـغدادی در الفَرق بین الفِرق می نویسد: «عبدالکریم بن عجرد از پیروان عطیه بن اسود حنفی بود»[81]و اشعری در مقالات الاسلامیین می نویسد: «جمعی از عطویّه به مریدیِ عبدالکریم بن عجرد درآمدند و عجارده نامیده شدند...».[82]
بنابراین با کشته شـدن عـطیّه، فـرقه عجارده توانست در سیستان و کرمان و اطـراف آن، پیروان ازارقه و عطویّه را به سوی خویش جـذب نـماید و با سازماندهی خوارج نواحی مرکزی و شرقی ایران به راه خود ادامه دهد.
نویسنده مدخل نجدات در دائرة المعارف اسلام از عبارت کتاب الفـرق بـین الفـرق این گونه برداشت کرده است که نجدات تا قرن پنـجم در جهان اسلام حضور داشته اند.[83]بغدادی بعد از ذکر اختلافات نجدات می نویسد: «و فرقة عذّرته فیما فعل و هم النجدات الیوم» ولی هـیچ شـاهدی این دیدگاه را تأیید نمی کند و به نظر می رسد که منظور از «الیوم» هـمان روزگـار حضور نجدات است، یا این که بغدادی این عبارت را عینا از کتابی نقل کرده است. بنابراین نجدات نـیز هـمچون ازارقـه در قرن دوّم مضمحل شدند و پیروان آن به دیگر فرقه های خوارج پیوستند.
عقاید نجدات
بـعد از آن که نـافع بن ازرق عقیده اش را آشکار ساخت و به سران خوارج نامه نوشت، نجدة بن عامر با او مخالفت کـرد و بـرخی از افـکار و آراء نافع را باطل دانست. نجدة بر خلاف نافع، تقیه را جایز دانسته و به آیه «إِلاَّ أَن تَتَّقُوا مـِنْهُمْ تـُقَـاةً»[84]و آیه «وَ قَالَ رَجُلٌ مُّؤْمِنٌ مِّنْ ءَالِ فِرْعَوْنَ یَکْتُمُ إِیمَـنَهُ»[85]استناد می کرد و معتقد بود، کـه گـرچه جـهاد شایسته تر است، ولی ترک جهاد و قعود (خانه نشینی) اشکالی ندارد و از آیه «وَ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَـهِدِینَ عَلَی الْقـَـعِدِینَ أَجـْرًا عَظِیمًا»[86]نیز جواز قعود و فضیلت جهاد استفاده می شود. [87] بنابراین در نظر نجدة، خوارجِ قـاعدْ کـافر نـبودند و قتل اطفال و فیء دانستن اموال مسلمانان نیز جایز نیست. وی با تقسیم معارف دینی به ضـروری و غـیر ضروری معتقد بود که جهل در معارفِ ضروری پذیرفته نیست. ضروریات نزد نـجدة بـن عامر عـبارت اند از: معرفت خدا و رسول و حرمت خون مسلمانان؛ ولی دیگر امور، ضروری دین نبوده و تا وقتی حجت بـر افـراد تـمام نشده است، جهل در این امور معذوریت می آورد و باعث دفع و رفع حدود مـی گردد. ایـن تفکر باعث جدایی اکثر خوارج از وی گردید و قتل نجدة را در پی داشت. به همین جهت ملل و نحل نویسانْ این فـرقه را نـجدات عاذریّه نام نهاده اند، زیرا قائل به پذیرش عذر جهل در احکام و فـروعات بـود. در دیـدگاه نجدة بن عامر اصرار بر گناه مهم بـود و ایـن مسئله باعث شرک و کفر می شد. بنابراین اگر مسلمانی بر گناه صغیر، اصرار مـی ورزید، در نـزد نجده کافر و مشرک بود، امـا اگـر گناه کـبیره انـجام مـی داد و آن را تکرار نمی کرد، مسلمان محسوب می شد.
بـیهسیّه
در آثـار ملل و نحل نگاران از فرقه ای به نام بیهسیّه یاد می شود که طرفداران ابوبیهس هـیصم بـن جابر اند که در مخالفت با ادعاهای نافع بـن ازرق در سال 65 قمری برخی از عـقاید نـافع را ردّ کرده و برای خود عقایدی خـاص اخـتیار کرد. بنا به گفته مبرّد، در نظر ابوبیهس «نافع»، غالی و «عبداللّه بن اباض»، مقصر بـود[88]گـویا وی در هیچ قیامی شرکت نکرد و از جـمله خـوارج قـاعد بود. تنها خـبری کـه از وی داریم، به سال 94 قـمری بـاز می گردد که از بصره به مدینه گریخت و در مدینه به دست عمّال امویان به قتل رسید.[89]
بـنابر نـقل آثار فرقه نویسی سه دسته از این مـذهب مـنشعب گشتند کـه ایـن خـروج را باید اختلافات درون مذهبی تـلقی کرد، نه تأسیس فرقه ای جدید. یکی از انشعابات بیهسیّه، بنابر نقل ملل و نحل نویسان «شَبیبیّه» است. شـبیبیه پیـروان شبیب بن یزید بودند. شبیب در ابتدا در سـپاه صـالح بـن مسرّح حـضور داشـت و بعد از کشته شـدن صـالح در سال 76 قمری، فرمانده سپاه خوارج گردید. وی توانست چندین بار لشکریان حَجّاج بن یوسف را شکست دهد و به کـوفه وارد گـردد. حـجاج که خود را در مقابل شبیب ناتوان دید از عـبدالملک بـن مروان یـاری خـواست و عـبدالملک سـپاهی به سوی کوفه اعزام کرد. سپاه شام و کوفه با شبیب درگیر شدند و شبیب عقب نشینی کرد. برادر و همسر شبیب در این جنگ کشته شد و خودش هنگام عقب نشینی در رودخانه غـرق شد. ابن اثیر اخبار قیام شبیب بن یزید را در شمار وقایع سال 76 و 77 هجری قمری آورده است.[90] از حضور بیهسیّه در قرن دوّم به بعد هیچ گزارشی به ما نرسیده است و احتمالاً پیروان بیهسیّه به دیگر گـروه های خـوارج، مثل صُفریه یا عجارده پیوستند.
عقاید بیهسیّه
ابوبیهس عقیده نافع بن ارزق را در باره دشمنان خوارج ردّ کرد و قتل کودکان و زنـان را نـمی پسندید. وی همان طور که پیش تر گفتیم، عقیده عبداللّه بن اباض را مبنی بر این که مخالفانْ مشرک نیستند و کافر نعمت تلقی می شوند، تقصیر می دانست. ابوبیهس معتقد بود کـه مـسئله خوارج همان مسئله پیامبر در دوران مـکه اسـت که در میان مشرکان زندگی می کرد و با آنان مراوده و داد و ستد داشت. بنابراین، اقامت خوارج در میان مسلمانان، جایز و ازدواج و توارث با ایشان مجاز است. دشمنان خوارج در ظـاهر، مـسلمان و در باطن، منافق اند. در تفکر ابـوبیهس مـسئله تولّی و تبرّی، همچون معرفت خداوند و اقرار به رسالت پیامبر از ضروریات دین است. بیهسیه بر خلاف نجدات، جهل را موجب سقوط حدّ ندانسته، مرتکب کبیره را هر چند جاهل کافر می شمردند.[91]
صُفریّه
اکـثر مـورخان و ملل و نحل نویسان صُفریه را پیروان زیاد بن أصفر معرفی کرده اند؛[92]اما برخی از عبداللّه بن صفار به عنوان رهبر صُفریه یاد کرده اند.[93](3) بغدادی درباره پیشینه صفریه می نویسد: «تمام گروه های صُفریه موالات عبداللّه بن وهب راسـبی و حـرقوص بن زهیر و پیـروان آنها از محکّمۀ نخستین و بعد از آنها امامت ابوبلال مرداس بن اُدیّه و سپس عُمران بن حطان سدوسی را پذیرفته اند. عمران از شاعران مـعروف خوارج بود که در رثای ابن ملجم اشعاری را سرود».[94](4) جاحظ برخی از دیگر بـزرگان صـفریه را نـیز نام می برد که اطلاعات وسیعی در علوم داشته اند.[95]
اطلاعات چندانی از زندگانی و افکار زیاد بن اصفر در تاریخ ثبت نشده، هـیچ قـیامی هم از وی گزارش نگردیده و سال وفات او نیز برای ما معلوم نیست. برخی از منابع پیدایش صفریه را به نامه نافع بن ازرق نسبت داده اند که با مخالفت زیاد بن اصفر یا عبداللّه بن صفار رو به رو شده است. دیدگاه نافع درباره خوارج قاعد مورد انتقاد زیاد بن اصفر قرار گرفته و این گونه صفریه همچون دیگر فِرَق خوارج به وجود آمـده اسـت.
از اولین قیام های صُفریه می توان به قیام صالح بن مسرّح اشاره کرد که در برخی منابع به صُفری بودن وی تصریح شده است. [96] وی در سال 76 قمری قیام کرد و در جنگ با سپاه حجاج بن یوسف ثقفی کـشته شـد.[97]قبر صالح در موصل عراق زیارتگاه خوارج بود و هر کدام از خوارجِ آن دیار قصد خروج و قیام داشت، نزد قبر صالح بن مسرّح رفته، سر خود را می تراشید. [98]
از دیگر بزرگان صُفریه در قرن اوّل عـکرمه مـفسّر و شاگرد معروف ابن عباس است که بعد از دریافت علوم دینی از ابن عباس به سوی قیروان در مغرب رفت و تفکر خوارج را در میان قبایل مغرب پراکند. عکرمه در سال 104 قمری در مدینه از دنیا رفت. گفتنی اسـت کـه بـرخی عکرمه را پیرو اباضیه و عده ای وی را از بـیهسیه دانـسته، ولی تـمام منابع بر خارجی بودن او تصریح کرده اند. اغلب منابع نیز به صُفری بودن عکرمه تصریح دارند. [99]عکرمه در قیروان با بزرگان قبیله مَطغرة و مـِکناسه تـماس حاصل کرد و آنان را به تفکر صفریه سوق داد. از آن دوران بـه بـعد به ویژه قبیله مکناسه از پیروان پر و پا قرص صفریه گردیدند.[100]
در نیمه اوّل قرن دوّم بسیاری از مردم موصل عراق و نواحی اطراف آن و همچنین مـردم مـغرب در شـمال آفریقا بر رأی صُفریه بودند. بنا به نقل ابن خلدون چـهار هزار تن از صُفریه در موصل عراق با ضحاک بن قیس شیبانی بیعت کردند. ضحاک در سال 127 هجری قیام کرد و توانست کـوفه را تـصرف کـند و مردم موصل دروازه های شهر را بر روی وی گشودند، اما سرانجام، وی در جنگ کشته شـد و خـوارج با خیبری و سپس با شیبان بن عبدالعزیز یشکری بیعت کردند.[101]
همچنین ابن خلدون در بـاره خـوارج افـریقیه می نویسد: «این مذهب در سال 126 هجری به وسیله میسره از قبیله مطغره در میان آنان شایع شـد و مـذهب اباضیان و صُفریان در میان دیگر قبایل رواج یافت».[102]محمود اسماعیل در کتاب الخوارج فی المغرب الاسـلامی بـر آن اسـت که میسره رئیس قبیله مطغرة شاگرد عکرمه بود و به صورت مخفی از عکرمه علم آمـوخت، هـمچنان که سمکو بن واسول رئیس قبیله مکناسه نزد عکرمه تعلیم دید و مذهب صفریه را در مـیان قـبیله خـود رواج داد. به نظر محمود اسماعیل، طریف بن شمعون نیز نزد عکرمه علم آموخت و مذهب صفریه را در قبایل بـرغواطه انـتشار داد.[103]
ابن خلدون در بحث از قبیله زناته از مهم ترین قبایل آفریقا درباره مذهب صُفریه در افریقیه مـی نویسد: «بـنی یـفرن از شعوب زناته اند... که در مغربِ اوسط، بطون بسیاری دارند... چون بربرها در مغرب اقصی عصیان کردند و مـیسره و قـومش بـه دعوت خوارج قیام نمودند، بربرها او را کشتند... سپس بنی یفرن در تلمسان بشوریدند و دعوت خـوارج را آشـکار کردند و با بزرگ خود، ابوقره در سال 148 قمری به خلافت بیعت کردند... ابوقره با چهل هزار سـپاهی از قـومش از خوارج صفریه... به قیروان رفت... بعضی از مورخان ابوقره را به مغیله نسبت مـی دهند. .. مـغیله به خارجی بودن از بنی یفرن مشهورترند، زیرا آنـان از صـُفریه اند...».[104]
بـنابراین بعد از عکرمه که مؤسس مذهب صفریه در شـمال آفـریقاست، میسره و ابوقره، دو تن از بزرگان و قیام کنندگان مکتب صفریه در مغرب اند که باعث گسترش این مـذهب در آن سـامان گردیدند. محمود اسماعیل قیام ایـن دو نـفر را به تـفصیل بـیان کـرده است.[105]
دولت صفری مذهب بنی مدرار
یکی از دولت های کـوچک صـُفریه در شمال آفریقا مربوط به بنی مدرار است که از حدود سال 140 هجری در شهر سـجلماسه، دولتـی کوچک تأسیس کردند. پایه های این حـکومت بر قبیله مکناسه اسـتوار بـود. در ابتدا عیسی بن یزید تا سـال 155 قـمری و سپس ابـوالقاسم سـمکو بن واسول تا سال 168 هجری و سـپس فـرزندان ابـوالقاسم بر آن مناطق بـنا بـه مذهب صفریه حکومت کـردند.[106]بـعد از ابوالقاسم فرزندش الیاس تا سال 174 قمری و در ادامه برادرش الیسع بن ابوالقاسم تا سال 208 قمری بـر سـجلماسه[107]و نواحی اطراف حکومت کردند. بعد از الیـسع پسـرش مدرار بـا حـکومتی چـهل و پنج ساله تا سـال 253 و سپس پسرش میمون تا سال 263 قمری و در ادامه محمد بن میمون بن مدرار تا 270 و سپس الیسع بن مدرار کـه در سـال 296 قمری به دست ابوعبداللّه شیعی بـنیان گذار واقـعیِ حـکومت فـاطمیان در مـغرب کشته شد، حـکومت کـردند. بعد از الیسع، خوارج صفریه با فتح بن میمون بن مدرار بیعت کردند. اختلافات خوارج صفریه با فاطمیان ادامـه داشـت تـا این که در سال 347 قمری جوهر صقلی به سجلماسه حـمله کـرد و حـکومت را از دسـت خـوارج بیرون سـاخت.
قلقشندی تصریح دارد که در این دوران یکی از رهبران بنی مدرار از مذهب صفریه دست کشید و مذهب اهل سنت را پذیرفت و به نام بنی عباس خطبه خواند. دولت بنی مدرار با اُفت و خیز تا سال 366 قـمری ادامه داشت تا این که به وسیله امویان اندلس به کلّی از بین رفت. [108]با از بین رفتن دولت بنی مدرار خوارج صُفریه نیز کم کم از بین رفتند و دیگر نامی از آنها در تاریخ نماند. گویا دولت بنی مدرار در فـرهنگ و اعـتلای تفکرات صُفریه تأثیر مهمی نداشت. محمود اسماعیل برخی از نامه های صفریان مغرب را در کتاب خود آورده که از اعتقادات صفریه در آن نامه ها خبری نیست.[109]
مهم ترین عالم معروف صُفریه ابوعبیده مَعْمَر بن مُثنّی (م210 ق) عالم لغـوی و نـحوی معروف است که به تصریح جاحظ و ابوالحسن اشعری پیرو مذهب صُفریه بوده است.[110]هفت کتاب از آثار ابوعبیده تاکنون به چاپ رسیده که مـهم ترین آنـها مَجاز القرآن است. این کـتاب تـأثیر شگرفی بر آثار بعدی در این قلمرو داشته است. این کتاب واژگان غریب و ناآشنای قرآن را شرح و تفسیر کرده که به اعتقاد برخی نوعی تفسیر به رأی است. سَلَفیان به ویژه ابن قیم جوزی (م751) شاگرد ابن تیمیه در مختصر الصواعق المرسلة بـه شـدت به ابـوعبیده تاخته و مجازگویی در قرآن را ردّ کرده است.
اعتقادات صُفریان
ابوالحسن اشعری اکثر گروه های خوارج را منشعب از صفریه می داند، اما بـاب مستقلی در پیرامون اعتقادات صُفریه باز نکرده و فقط به صورت پراکنده در ایـن خـصوص مـطالبی را یادآور شده است. از طرف دیگر، وی ذیل عجارده پانزده گروه را نام می برد، اما به هیچ یک از گروه های صفریه اشـاره نـمی کند.[111]این دوگانگی در آثار دیگر ملل و نحل نگاران نیز یافت می شود. [112]بنابراین در آثار ملل و نـحل نویسی نـه در بـاب اعتقادات و نه در باب فرق صفریه مطالب قابل توجهی وجود ندارد. بنابه نقل شهرستانی مهم ترین دیـدگاه صفریه عدم کفر خوارج قاعد (خانه نشین ) است. همچنین زیاد بن اصفر قائل به قـتل اطفال و زنان، و کفر و خـلود آنـان در جهنم نبود و تقیه را در قول، نه در عمل جایز می دانست. وی مرتکب گناه کبیره مستحق حدّ شرعی، مثل سرقت و زنا را کافر و مشرک نمی دانست، ولی مرتکب گناه کبیره ای را که مستحق حد نیست، مثل «تارک الصـلاة» کافر تلقی می کرد. [113]وی اطاعت از شیطان را نیز شرک دانسته، با آن معامله شرک واقعی می کرد، ولی معتقد بود که کفر نعمت، اگرچه کفر است، مثل کفر واقعی نیست. رفتار و گفتار اعتدالی زیاد بـن اصفر بـاعث گردید که کمترین قیامی از سوی صفریه صورت بگیرد و عملاً در تاریخ ماندگاری بیشتری داشته باشند.[114]
عجاردة
بعد از شکست عطیه بن أسود حنفی از مهلّب و کشته شدن وی در منطقه سند، در چند دهه بعد، عبدالکریم بن عجرد بـه بـازسازی مجدّد جنبش خارجیان ایران همت گماشت. از فعالیت های وی اطلاع چندانی در دست نیست. خالد بن عبداللّه قسری حاکم عراق و خراسان در سال های 106 تا 120 هجری، عبدالکریم بن عجرد را به زندان افکند و او در زندان از دنیا رفت. هنگامی که عبدالکریم در زندان بود مباحث جبر و اختیار و قضا و قدر در میان مسلمانان به صورت جدی مطرح بود. طـرفداران عـبدالکریم بـن عجرد در این زمان درباره پذیرش یـا عـدم پذیـرش اختیار انسان دو دسته شده، عده ای از اختیار انسان طرفداری کردند، مثل میمونیه (طرفداران میمون بن خالد) و حمزیّه (پیروان حمزة بن ادرک) و عده ای طرفدار قـدر و جـبر شـدند، مثل خلفیه (پیروان خلف خارجی)، شعیبیه (طرفداران شـعیب بـن محمد) و خازمیّه یا حازمیّه (پیروان حازم بن علی)، لذا به وی نامه نوشته، دیدگاه وی را نسبت به قدر و اختیار جویا شدند. وی در نامه ای نوشت: «گـوییم آنـچه خـدا خواسته روی داده و آنچه نخواسته روی نداده است. ما را حدّ آن نیست که پیـرایه ای بر خدا ببندیم».[115]هر دو طایفه احساس کردند که عبدالکریم آنان را تأیید کرده است. بنابراین رهبری عبدالکریم را پذیرا شـده ند ولی از یـکدیگر بـیزاری جستند. بیزاری جستن این طوایف از هم با مرگ عبدالکریم همراه بـود، لذا عـجارده به چند فرقه تقسیم گردیدند و هر کدام از رؤسا دنبال عِدّه و عُده بود. در مجادله ای دیگر میان عـبدالکریم بـن عجرد و ثـعلبة بن عامر اختلاف افتاد و گروه ثعالبه از عجارده جدا شدند. ابن عجرد معتقد بود کـه از کـودکان و اطـفال نباید توقع برائت یا ولایت داشت تا زمانی که به بلوغ برسند و به اسـلام خـارجی فـراخوانده شوند، اما ثعلبه معتقد بود که میان اطفال و بزرگان فرقی نیست و فرزندان خردسال مـخالفان درخـور برائتند. [116]این مسئله باعث شد که خارجیان شمال شرق ایران، یعنی خراسان طـرفدار ثـعلبه گـردیده و فرقه ثعالبه به وجود آید، ولی خارجیان جنوب شرق ایران، یعنی سیستان و کرمان به طـرفداری از عـجارده باقی ماندند.[117]بغدادی اکثر عجارده سیستان را از فرقه خازمیّه عجارده می داند.[118]
ثعالبه بعد از ثـعلبة بـن عامر بـا شیبان بن سلمة بیعت کردند. وی در دوران ابومسلم قیام کرد و به یاری وی برخاست. کمک او به ابومسلم بـاعث شـد که برخی از یارانش وی را به قتل رسانند. یکی از افراد مهمی که از شیبان تـبری جـست زیـاد بن عبدالرحمن شیبانی است که همچون شیبان قائل به قضا و قدر، و طرفدار جبر بود. شهرستانی مـعتقد اسـت کـه اکثر شیبانیان به رهبری عطیه جوزجانی طرفدار شیبان بودند و تولای او را در دل داشته اند. ایـن افـراد بیشتر در جرجان، نساء و ارمینیه حضور داشتند.[119]گروه های متعددی از عجارده یـا ثـعالبه جدا شدند که البته نباید آنها را فـرقه هایی مـجزا دانـست. ملل و نحل نویسان از فرقه هایی همچون اُخنسیّه، معبدیّه، رشـیدیّه، مـکرمیّه، معلومیّه، مجهولیه، بدعیه و جز آنها یاد کرده اند که اشعری همه آنها را در ذیل عـجارده آورده و شـهرستانی برخی از آنها را ذیل نام ثـعالبه فـهرست کرده اسـت.[120]مـادلونگ در مـقاله «عجاردیان و اباضیان» با نگاهی به آثـار مـلل و نحل نویسان اکثر این فرقه ها و اختلافاتشان با یکدیگر را بیان کرده است.[121]
اختلافات عـجارده در جـنوب شرقی ایران ادامه داشت تا این که حـمزة بن آذرک عجاردی در سیستان ظـهور کـرد. حمزه در سال 180 بر ضد هـارون الرشید و عـُمّال او قیام کرد. حدود پنج هزار نفر از خوارج سیستان با وی بیعت کردند و در سال 182 خـلیفه عـباسی لشکری به طرف سیستان اعـزام کـرد کـه شکست خورد.[122]حـمزه بـعد از پیروزی، مردم سیستان را جـمع کـرد و برای آنان خطبه خواند و رسما مخالفت خود را با خلیفه عباسی اعلام کرد و گفت: «یـک درهـم خراج و مال بیش، به سلطان مـدهید. چـون شما را نـگاه نـتواند داشـت و من از شما هیچ نـخواهم و نستانم که من بر یک جای نخواهم نشست».[123]اقدام حمزه باعث شد که مردم سـیستان دیـگر مالیات و خراج به خلیفه عباسی نـپردازند. مـؤلف تـاریخ سـیستان در ایـن باره می نویسد: «و زان روز تا ایـن روز بـه بغداد بیش از سیستان دخل و جمل نرسید. .. خطبه بنی العباس بر جای است، اما مال منقطع گشت».[124]
حـمزة بـن آذرک تـوانست کابل، خراسان، کرمان، سیستان و فارس را تا سـواحل دریـای عـمان بـه تـصرف خـود درآورد. در سال 192 قمری هارون الرشید شخصا برای دفع حمزه به سوی خراسان حرکت کرد و در راه نامه ای بدین مضمون به حمزه نوشت: «بسم اللّه الرحمن الرحیم، از طرف بنده خدا هارون امیرالمؤمنین بـه حمزة بن عبداللّه خارجی. .. که [خلیفه] از گناهان سابق و خونریزی ها و غارت های مالی... شما... می گذرد و آن را عفو می کند... پس صلاح شما. .. این است که به جماعت مسلمین وارد شوید و اطاعت کنید...». حمزه در جواب نامه خلیفه نـوشت: «بـسم اللّه الرحمن الرحیم، از طرف بنده خدا حمزه امیرالمؤمنین،... کتاب خدا را پذیرفته ام و تخلفی از آن را جایز نمی دانم... و در این راه با کسانی که خلاف آن کنند جهاد می نمایم... تا سرم در این راه برود. ..».[125]
در همین اوان هارون الرشید در سال 193 در طوس درگذشت و حمزه با شـنیدن خـبر مرگ هارون الرشید گفت: «و کَفَی اللّهُ المُـؤمِنینَ القِـتالَ» و دیگر در برابر دستگاه خلافت جنگ نکرد و گفت: «واجب گشت بر ما که به غزوه بت پرستان به سند و هند و چین... رویم...».[126]حمزه بعد از واقعه مـرگ هـارون الرشید که گویا اثری شـگرف در روح او بـر جای گذاشته بود، سواران خود را به اطراف فرستاد و دستور داد که مگذارید ظالمان بر ضعفا ظلم کنند و خود رهسپار سند و هند شد. وی پس از جنگ های فراوان در مناطق مختلف باز به سیستان بازگشت. [127]در ایـن دوران لیـث بن فضل از عیاران سیستان در آنجا حاکم بود و با خوارج و حمزه خارجی رفتار بسیار نیکویی داشت و خوارج کاری به مردم سیستان نداشتند و برای جنگ با بت پرستان به هند و سند می رفتند. در جنگ های مـتعددی کـه میان سـپاهیان خلیفه عباسی با عیّاران به رهبری لیث و خوارج صورت می گرفت غالبا پیروزی با خوارج بود. سرانجام در سـال 213 قمری حمزة بن آذرک از دنیا رفت و خوارج با ابواسحاق ابراهیم بن عمیر الجـاشنی بـیعت کـردند. ابواسحاق به برخی از اعمال خوارج ایراد گرفت و خوارج قصد قتل وی کردند، لذا او گریخت و خوارج در سال 215 با ابوعوف بـن عبدالرحمن بـیعت کردند.[128]
در سال 216 قمری خوارج سیستان سپاه خلیفه عباسی را در هم شکسته، فرمانده آن را کشتند. در ایـن زمـان بـین خوارج اختلاف افتاد و هر از چند گاهی فردی از خوارج قیام می کرد.[129]رفتار سوء خوارج باعث پیـدایش گروه عیّاران در سیستان شد که صریحا هدف اصلی خود را مقابله با خوارج اعـلام کرده بود. یعقوب لیـث در مـیان عیاران کم کم به تثبیت موقعیّت خود پرداخت و قدرت اصلی منطقه گردید. وی ادعا می کرد که خلیفه دستور قلع و قمع خوارج را به او سپرده است. وی در همین اثنا به عمّار خارجی رهبر خوارج نـامه نوشته، از او خواست تا از خارجی گری دست بردارد و به او بپیوندد. کوشش های یعقوب لیث ثمربخش بود و توانست بزرگان خوارج را به سوی خود جذب کند. وی به رهبران آنها خلعتی می داد و آنها را بزرگ می داشت.[130]یعقوب در ادامـه، قـیام های خوارج شورشی را سرکوب کرد. قیام اسدویه خارجی در سال 249 و قیام عمار خارجی در سال 251 قمری سرکوب شد.[131]
بـعد از سـرکوب قیام عمار خارجی، خوارج به کوه ها پناه بردند. در سال 257 قمری عبدالرحیم خارجی به بازسازی خوارج پرداخت و با ده هزار نفر در هرات قیام کرد. یعقوب لیث خود به مقابله با او پرداخـت و عـبدالرحیم تسلیم شد. در عوض، یعقوب حاکمیت منطقه را به عبدالرحیم سپرد.[132]مدتی بعد خوارج عبدالرحیم را کشته، با ابراهیم بن اخضر بیعت کردند. ابراهیم با هدایای فراوان به دیدار یعقوب لیث رفت و یـعقوب بـه وی گـفت: «تو و یاران دل قوی باید داشـت کـه بـیشتر سپاه من و بزرگان همه از خوارجند و شما اندرین میانه بیگانه نیستید».[133]
از این به بعد خوارج کم کم دست از قیام برداشته و به زندگی در کـنار دیـگر پیـروان مذاهب ادامه دادند. جملات پایانی کتاب خوارج در ایـران بـهترین جمع بندی برای آخرین حضور خوارج عجاردی در ایران است. وی می نویسد: «... در این اعصار خوارج تقریبا نوعی همزیستی مسالمت آمیز با دیگر مـسلمانان را در پیـش گـرفته بودند... اصطخری در سال 340 قمری متذکر می شود که در بم... سه مـسجد جامع وجود دارد... یکی از آنها مربوط به خوارج است.... در سال 375 قمری در اطراف هرات از جمله کروخ... همگی خوارج اند[134]... مسعودی در سـال 332 قـمری... از... شـهرزوَر و سیستان به عنوان جایگاه های خوارج خبر می دهد... یاقوت حموی در قرن هـفتم گـوید:. .. ساکنان... کرنک در نزدیکی سیستان همگی از خوارج اند... بعد از این تاریخ... اطلاع دیگری از حضور خوارج در ایران نداریم...».[135]امـا مـادلونگ بـا شک و تردید به مطالب یاقوت حموی نگریسته، قرن پنجم را آخرین قرن حـضور خـوارج در ایـران و افغانستان معرفی می کند.[136]بنابراین خوارج عجاردی از قرن سوّم دست از قیام و خروج برداشته، به زنـدگی عـزلت نشینانه خـود ادامه دادند تا این که در قرن ششم یا هفتم کم کم از بین رفتند.
عقاید عجاردة
اگر بیشترین طرفداران عـجارده را از طـرفداران مکتب خازمیه بدانیم که در سیستان تسلط کامل داشتند و احتمالاً حمزة بن آذرک نیز پیـرو ایـن گـروه بوده است، باید بیش تر به عقاید خازمیه بپردازیم. در کنار آن باید به عقاید ثعالبه نیز تـوجه کـنیم. شاید تندروی خازمیه عجاردی باعث آن گردیده که ناشی اکبر در مسائل الامـامة، خـازمیه را از فـِرَق ازارقه محسوب کند و در ذیل آن بیاورد.[137]
به نظر می رسد که اکثر خوارج ایران، همچون اهل سـنت بـه قـضا و قدر معتقد بوده، استطاعت را در هنگام فعل، مخلوق خداوند می دانستند، ولی حمزه بن آذرک بـا ایـن اعتقاد مخالفت کرده، طرفدار اختیار و تفکر معتزله گردید و به آزادی انسان معتقد بود. حمزه فرزندان خردسال مـشرکان را هـمچون آبای آنها اهل جهنم می دانست، ولی فرزندان مخالفان را نمی کشت. وی خوارج قاعد را مـؤمن مـی دانست و اجازه کشتن مسلمانان را نمی داد، مگر این که بـا خـوارج بـجنگند یا به سلطان ظالم یاری برسانند.[138]
کـثرت فِـرق عجارده در آثار ملل و نحل و نبودِ اعتقادات رسمی عبدالکریم بن عجرد باعث پراکندگی اعتقادی عـجارده گـردیده است که جمع آنها را در یـک مـجموعه منسجم غـیر مـمکن مـی سازد. بنابراین خوانندگان را به آثار ملل و نـحل نویسان ارجـاع می دهیم.
اباضیه
فِرَق خوارج را به صورت کلی می توان در دو دسته تقسیم کرد: تـندروان و مـعتدلان. هر فرقه ای که تندروتر بوده، زودتـر از صحنه اجتماع محو گـردیده اسـت و هر چه اعتدال آن بـیشتر بـوده، دوام آن نیز بیشتر بوده است. فرقه اباضیه از معتدل ترین فرقه های خوارج است که تا بـه امـروز باقی مانده و در کشور عمّان،[139]وادی مـزاب الجـزایر، کـوه های نفوسه و زواره در لیـبی، جـزیره جربه در مغرب و در زنگبار حـضور جـدی و پررنگی دارند. گفتنی است که همه ملل و نحل نویسانْ اباضیه را شاخه معتدل خوارج می دانند، ولی خـود اباضیه انتساب به خـوارج را اتـهام تلقی کرده، به ردّ و نفی آن مـی پردازند.[140]هـم بـزرگان ابـاضیه آثـار مفیدی به جـامعه عـلمی عرضه کرده اند، هم درباره اباضیه آثار ارزشمندی منتشر شده است.
کتاب «دِراساتٌ عَنِ الاباضیّةِ»، نگارش خـلیفه عـَمرو نـامی، یکی از اباضیان لیبی، کتاب «البُعد الحضاری للعـقیدة الابـاضیّة» تـألیف فـرحات جـعبیری، کـتاب «تنها بازماندگان خوارج»: جستاری در تاریخ و معتقدات اباضیه نوشته مسعود جلالی مقدم، کتاب «الاباضیّة بین الفِرق الاسلامیّة» و کتاب «الاباضیّة فی موکب التاریخ» تألیف علی یحیی معمّر از عالمان و نـویسندگان اباضیه شمال آفریقا از بهترین آثاری است که این زمینه به نگارش درآمده و به صورت مبسوط، تاریخ و عقاید اباضیه را از منابع دست اول استخراج و گزارش کرده اند. خوانندگان را به این منابع ارجاع داده، از بیان تـاریخ و عـقاید اباضیه خودداری می کنیم.
خاتمه
با بررسی فِرق خوارج می توان به این نکته رسید که خوارج تندرو، چون همیشه در پی جنگ و برخورد افراطی با پیروان دیگر مذاهب بودند، عالمان برجسته ای در مـیان آنـان ظهور نکرده اند و آنچه از آنان باقی مانده فقط اشعاری است که در برخی متون ادبی باقی مانده است. بنابراین نباید از آنان انتظار داشت که بـه تـحلیل مفهوم ایمان و کفر بپردازند و بـا اسـتناد به لوازم آن، نظام فکری خود را بنا کنند، زیرا اگر به این کار می پرداختند یقینا از قتل و غارت دست برمی داشتند. نکته دیگر این که عاقبت تندروی محو و از بـین رفـتن است. با بررسی تـاریخ خـوارج می توان این حقیقت را دریافت و در پرتو آن به مسلمانانِ روزگار ما توصیه کرد که تندروی، غیر از کشتار و قتل و غارت، و نیز نابودشدن یا به انزوا رفتن نتیجه دیگری ندارد.
کتاب نامه
قرآن کریم
نهج البلاغه
صدوق، علی بن حسین، من لایحضره الفقیه، تـصحیح سـید حسن مـوسوی فرسان، دار الصعب و دار التعارف، بیروت، لبنان، چاپ اول، 1401ق.
طبری، محمد به جریر، تاریخ الامم و الملوک، مؤسسه الاعلمی للمطبوعات، بـیروت، چاپ اول، 1401 ق.
نصر بن مزاحم، وقعة صفین، تحقیق عبدالسلام محمد هارون، کتابخانه آیـت اللّه مـرعشی نـجفی، قم، 1402ق.
بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، تحقیق سهیل زکار و ریاض زرکلی، دارالفکر، چاپ اول، 1417ق.
ملحم، عدنان محمد، المـؤرخون العـرب و الفتنة الکبری، بیروت، دار الطلیعه، 1998م.
عواجی، غالب بن علی، الخوارج تاریخهم و آراؤهم الاعتقادیه، مکتبة السـنة النـشر، ریـاض، چاپ اول، 1418ق.
مادلونگ، ویلفرد، جانشینی حضرت محمد و خلافت نخستین، ترجمه احمد غائی، مشهد، بنیاد پژوهش های اسـلامی، 1377.
مرتضی عاملی، سید جعفر، «مارقین»، دانشنامه امام علی (ع)، پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، چـاپ اول، تهران، 1382ش.
ابن اثیر، محمد، الکـامل فـی التاریخ، تحقیق علی شیری، دار احیاء التراث العربی، بیروت، چاپ اول، 1408ق.
جعفری، یعقوب، خوارج در تاریخ، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، چاپ دوم، تهران، 1373ش.
ابوحاتم رازی، محمد، الزینة فی الکلمات الاسلامیة، ترجمه علی آقانوری، مرکز ادیان و مـذاهب، چاپ اول، 1382 ش.
مسلم، ابوالحسین، صحیح مسلم، دار ابن حزم، بیروت، چاپ اول، 1416ق.
بخاری، محمد، صحیح البخاری، تحقیق شیخ قاسم الشماعی الرفاعی، دار القلم، بیروت، چاپ اول، 1407ق.
ابن جوزی، عبدالرحمن، تلبیس ابلیس، تحقیق السید الجمیلی، دار الکتاب العربی، بیروت، چـاپ دوم، 1407ق.
ابـن حزم، علی بن احمد، الفصل فی الاهواء و الملل و النحل، تحقیق دکتر محمد ابراهیم نصر و دکتر عبدالرحمن عمیره، دار الجیل، بیروت، چاپ دوم، 1416ق.
شهرستانی، محمد بن عبدالکریم، الملل و النحل، تحقیق عبدالعزیز محمد الوکیل، دار الفکر، بیروت، بـی تا.
ابـن منظور، محمد بن مکرم، لسان العرب، بیروت، دار صادر، 1990م.
اشعری، ابوالحسن، مقالات الاسلامیین، تصحیح هلموت ریتر، ویسبادن، هلند، 1400 ق.
یحیی معمر، علی، الاباضیة بین الفرق الاسلامیة، دار الحکمة، لندن، چاپ چهارم، 2001م.
ـــــــــــ، الاباضیة فی مـوکب التـاریخ، مکتبة الاستقامة، چاپ دوم، 1410ق.
سالمی، عبدالرحمن، عمان تاریخ یتکلّم، وزارة الثقافة، عمان، 1408ق.
سابعی، ناصر بن سلیمان، الخوارج و الحقیقة الغائبة، دار المنتظر، بیروت، چاپ اول، 1420ق.
ناشی اکبر، محمد، مسائل الامامة، تحقیق فان اس، المعهد الآلمانی للدراسـات الشـرقیة، بـیروت، چاپ دوم، 2003 م.
ابوزهره، محمد، تـاریخ المـذاهب الاسـلامیة، دار الفکر العربی، قاهره، مصر، بی تا.
احمد امین، فجر الاسلام، بیروت، دار الکتاب العربی، 1969م.
ــــــــــــ، ضحی الاسلام، بیروت، دار الکتاب العربی، بی تا.
جلالی مقدم، مـسعود، تـنها بـازماندگان خوارج، انتشارات نگاه سبز، تهران، چاپ اول، 1379 ش.
مبرد، مـحمد، الکـامل فی اللغة، تحقیق مکتب البحوث و الدراسات، دارالفکر، بیروت، چاپ اول، 1419ق.
نایف معروف، الخوارج فی العصر الاموی، دار الطلیعه، بیروت، چاپ چهارم، 1414ق.
فـرمانیان، مـهدی، فـرق تسنن، نشر ادیان، قم، چاپ اول، 1386ش.
جاحظ، عمرو بن بحر، الحیوان، بـیروت، دار احیاء التراث العربی، 1958.
دینوری، احمد بن داوود، الأخبار الطوال، تهران، نشر نی، 1364.
جاحظ، عمرو بن بحر، البیان و التبیین، قم، کـتابخانه ارومـیه، 1409.
عـباسی، احسان، شعر الخوارج، بیروت، دارالثقافه، 1974.
مفتخری، حسین، خوارج در ایران، مرکز بـازشناسی ایـران و اسلام، تهران، چاپ اول، 1379ش.
مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، بیروت، دار الاندلس، 1344.
دایرة المعارف بزرگ اسلامی، مدخل «ازارقـه»، نـوشته احـمد پاکتچی، تهران، مرکز دایرة المعارف بزرگ اسلامی، 1382.
اسفراینی، ابوالمظفر، التبصیر فی الدیـن، تـحقیق کـمال یوسف الحوت، عالم الکتب، بیروت، چاپ اول، 1403ق.
بغدادی، عبدالقاهر، الفرق بین الفرق، تصحیح محمد مـحیی الدین عـبدالحمید، المـکبتة العصریة، بیروت، 1419ق.
مادلونگ، ویلفرد، فرقه های اسلامی، ترجمه دکتر ابوالقاسم سری، انتشارات اساطیر، تهران، چـاپ اول، 1377ش.
یـعقوبی، احمد بن اسحاج، تاریخ، قم، مؤسسه و نشر فرهنگ اهل البیت(ع)، بی تا.
شماخی، احمد بـن سعید، کـتاب السـیر، وزارة التراث القومی و الثقافة، عمان، چاپ اول، 1407ق.
ابن کثیر، اسماعیل، البدایة و النهایة، تحقیق علی شیری، دار احیاء التـراث العـربی، چاپ اول، بیروت، 1408ق.
الدینوری، ابن قتیبه، المعارف، دار الکتب العلمیة، بیروت، 1407ق.
مزی، یوسف، تهذیب الکمال، تـصحیح دکـتر بـشار عواد معروف، مؤسسة الرسالة، بیروت، چاپ ششم، 1415ق.
ذهبی، محمد بن احمد، سیر اعلام النبلاء، تحقیق مـحب الدیـن عمروی، دار الفکر، بیروت، چاپ اول، 1417ق.
اسماعیل، محمود، الخوارج فی المغرب الاسلامی، دار العودة، بـیروت، اول، 1976.
ابـن خلدون، عـبدالرحمن، العبر، تحقیق گروهی، مطبعة مصطفی محمد، مصر، بی تا.
قلقشندی، احمد بن علی، صبح الاعشی، بیروت دار الکـتب العـلمیه، بـی تا.
مؤلف مجهول، تاریخ سیستان، تهران، مؤسسه خاور، 1314.
افشار، ایرج، بزرگان سیستان، تـهران، مـرغ آمین، 1367.
مقدسی، محمد بن احمد، احسن التقاسیم، بغداد، مکتبة المثنی، بی تا.
حموی، یاقوت بن عبداللّه، معجم البلدان،بـیروت، دار احـیاء التراث العربی، 1979.
پی نوشت ها
[1] این مقاله به اباضیه نپرداخته است، زیرا متون مفیدی در این زمینه وجود دارد و طالبان میتوانند از آنها استفاده کنند.
[2] من لایحضره الفقیه، ج1، ص167، باب 39، ح38.
[3] تاریخ طبری، ج4، ص34ـ35.
[4] نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص484ـ 488.
[6] و به نقلی روز جمعه هفدهم صفر سال 37. رک: بلاذری، انساب الاشراف، ج2، ص337ـ338.
[7] وقعة صـفین، ص507ـ 508 و 511.
[8] عدنان محمّد ملحم، المؤرخون العرب والفتنة الکبری، ص321ـ322.
[9] نهج البلاغه، نامه 77.
[12] تاریخ طبری، ج1، ص3351ـ3352.
[13] بلاذری، أنساب الأشراف، ج2، ص349؛ نیز بنگرید: غالب بن علی عواجی، الخوارج تاریخهم و آراؤهم الاعتقادیه، ص79.
[14] تاریخ طبری، ج4، ص42؛ انساب الأشراف، ج2، ص349.
[15] تاریخ طبری، ج1، ص3366ـ3367؛ أنساب الأشراف، ج2، ص359 و 363.
[16] تاریخ طبری، ج4، ص56.
[17] تاریخ طبری، ج4، ص57ـ58؛ انـساب الاشـراف، ج2، ص461ـ467.
[18] برخی معتقدند که ایـن نـقل ابـومخنف کـه جـنگ خـوارج در ذی الحجه سال 37 اتفاق افتاده به واقعیت نزدیکتر است. رک: مادلونگ، جانشینی حضرت محمد و خلافت نخستین، ص355.
[20] بلاذری، انساب الاشراف، ج1، ص371؛ مقایسه کنید با تاریخ طبری، ج4، ص69ـ70.
[21] تاریخ طبری، ج4، ص75.
[22] نهج البلاغه، خطبه 93.
[23] با تلفیق خطبه 58 و 60 نهج البلاغه.
[25] رک: سـید جـعفر مرتضی، مارقین، دانشنامه امام علی (ع)، ج9، ص288ـ289.
[26] بلاذری، انساب الاشراف، ج2، ص480ـ486؛ ابن اثیر، الکامل، ج2، ص182ـ 188؛ نیز بنگرید، یعقوب جعفری، خـوارج در تاریخ، ص55 59.
[27] تاریخ طبری، ج4، ص110ـ113.
[28] تاریخ طبری، ج3، ص178ـ193، چاپ دارالکتب العلمیه بیروت؛ خوارج در تاریخ، ص80 85.
[29] الزینة، ذیل مارقه، ص217ـ225.
[30] صحیح مسلم، ج3، ص110ـ116؛ صـحیح بـخاری، ج8، ص52 53؛ ابن جوزی، تلبیس ابلیس، ص90؛ ابن حزم، الفصل، ج4، ص157؛ شهرستانی، الملل والنحل، ج1، ص116.
[31] ابن منظور، لسان العرب، ج12، ص142.
[36] الملل والنحل، ج1، ص114.
[37] مقالات الاسلامیین، ج1، ص207.
[38] الفصل فی الملل والاهواء والنحل، ج2، ص113.
[40] علی بن یحیی معمّر، الاباضیة بین الفرق الاسلامیّة، ص377؛ همو، الابـاضیة فـی موکب التـاریخ، ص33؛ سالمی، عمان تاریخ یتکلّم، ص103.
[41] در پیرامون پذیرش استعراض خوارج از سوی بـرخی اباضیان معاصر، بنگرید: سابعی، الخوارج والحقیقة الغائبة، ص121ـ131.
[43] مادلونگ، فرقه های اسلامی، ص103.
[45] تـاریخ طبری، ج4، ص113ـ115.
[46] ابوزهره، تاریخ المذاهب الاسلامیّة، ج1، ص12، 69و70؛ احمد امین، فجر الاسلام، ص262 و ضحی الاسلام، ج1، فـصل اوّل؛ یـعقوب جعفری، خوارج در تاریخ، ص35؛ عواجی، الخوارج تـاریخهم و آراؤهم الاعتقادیه، ص117.
[47] نهج البلاغه، خـطبه 122.
[49] نهج البلاغه، خطبه 127.
[50] همان، خطبه 125 و 127 و 177.
[51] ابناثیر، الکامل، ج3، ص518، جلالی مقدم، تنها بازماندگان خوارج، ص35.
[52] مبرّد، الکامل فی اللغة، ج2، ص183ـ 188؛ نایف معروف، الخـوارج فـی العصر الاموی، ص197ـ 198.
[53] رک: ذیل سال 64ـ65 در کتب تاریخی.
[54] رک: مقاله «حدیث افتراق» نوشته علی آقانوری در کتاب فرق تسنن، ص82ـ87.
[56] مقالات الاسلامیین، ج1، ص169.
[57] جاحظ، الحیوان، ج3، ص512ـ513؛ مبرد، الکامل فی اللغة، ج1، ص163ـ172، چاپ 1347 قمری، قاهره.
[58] تـاریخ طـبری، ج4، ص438، ذیـل سال 65.
[59] دینوری، اخبار الطوال، ص269ـ273.
[60] تاریخ طبری، ج4، ص476ـ483؛ نیز بنگرید: نایف معروف، الخوارج فی العـصر الاموی، ص140، پاورقی 64؛ شهرستانی، الملل والنحل، ج1، ص109.
[61] رک: جاحظ، البیان والتبیین، ج1، ص221 و ج2، ص103ـ105 و 219ـ220 و ج3، ص154.
[62] احسان عباسی، شعر الخوارج، ص135.
[63] حسین مـفتخری، خوارج در ایران، ص120.
[64] مسعودی، مـروج الذهـب، ج4، ص108.
[65] احمد پاکتچی، مدخل «ازارقه»، دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ج7، ص732.
[66] اسفراینی، التبصیر فی الدین، ص50.
[68] رک: مسائل الامامة، ص69؛ مـقالات الاسـلامیین، ص49ـ50؛ بـغدادی، الفرق بین الفرق، ص84؛ شهرستانی، الملل والنحل، ص109ـ110.
[75] نساء، 95؛ مبرد، الکامل، همان، ص611.
[77] شـهرستان، مـلل و نحل، ص112.
[78] ابن اثیر، الکامل، وقایع سال 65ه .ق، ذیل بحث از نجدة بن عامر، ج1، ص745.
[79] مادلونگ، فرقههای اسلامی، ص98.
[80] همان؛ یعقوبی، تاریخ، ج2، ص226، ترجمه آیتی.
[81] الفرق بین الفرق، ص93ـ94.
[82] مـقالات الاسـلامیین، ص52، تـرجمه مؤیدی.
[87] الزینة، ص115، ترجمه آقـانوری؛ شـهرستانی، ملل و نحل، ص125.
[88] مبرد، الکامل، ص611ـ612.
[89] تاریخ طبری، حوادث سال 94 قمری.
[90] ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ص821 836.
[91] اشعری، مقالات الاسلامیین، ترجمه مؤیدی، ص60ـ61؛ بغدادی، الفرق بین الفرق، ص65ـ67، ذیل بحث شبیبیّه؛ شـهرستانی، المـلل والنـحل، ص125ـ127.
[92] اشعری، مقالات الاسلامیین، ص55، ترجمه مؤیدی، ذیل بحث عجارده؛ بغدادی، الفرق بین الفرق، ص54؛ شهرستانی، الملل والنـحل، ص137.
[93] ناشی اکبر، مسائل الامامة، ص68؛ نایف معروف، الخوارج فی العصر الاموی، ص234؛ یعقوب جعفری، خـوارج در تاریخ، ص186.
[94] الفرق بین الفـرق، ص55 56، دربـاره عمران بن حطان بنگرید: شماخی، کتاب السیر، ج1، ص73ـ74؛ جاحظ، البیان والتبیین، ج1، ص53 و 223ـ224.
[95] البیان والتبیین، ج1، ص224.
[96] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج9، ص10؛ اشعری، مقالات الاسلامیین، ص61ـ62.
[97] ابن اثیر، الکـامل فـی التاریخ، ج1، ص821ـ822، ذیل سال 76 قمری.
[98] ابن قتیبه، المعارف، ص232.
[99] مزی، تهذیب الکمال، ج20، ص290 و 264ـ292؛ ذهبی، سیر اعـلام النـبلاء، ج5، ص504 بـه بعد.
[100] محمود اسماعیل، الخوارج فی المغرب الاسلامی، ص39ـ41.
[101] ابن خلدون، العبر، ترجمه آیتی، ج2، ص303ـ 305.
[102] همان، ج2، ص312 و ج5، ص132ـ134.
[103] الخوارج فی المغرب الاسلامی، ص40.
[104] ابن خلدون، العبر، ج6، ص12ـ 15 و ج5، ص136.
[105] الخوارج فی المغرب الاسلامی، ص48ـ61.
[107] سلجماسه شهری در مغرب در شمال آفریقاست که اکنون نامی از آن در نقشه وجود نـدارد، ولی طـبق شواهد تاریخی در جنوب شـرقی مـراکش نزدیک مرز الجزایر قرار داشته است. رک: اطلس تاریخ اسلام، ص534.
[108] درباره بنی مدرار بنگرید: قلقشندی، صبح الأعشی، ج5، ص158ـ163؛ ابنخلدون، العبر، ترجمه آیتی، ج6، ص47 و بالاخص ج5، ص161ـ164، ذیل دولت واسول ملوک سجلماسه؛ محمود اسماعیل، الخوارج فی المغرب الاسـلامی، ص82ـ107 و ص159ـ171.
[109] الخـوارج فی المغرب الاسلامی، ص337ـ345.
[110] الحیوان، ج3، ص402؛ مقالات الاسلامیین، ص62.
[111] مقالات الاسلامیین، ص55 و 52ـ64؛ بغدادی، الفـرق بـین الفرق، ص54ـ60.
[112] الملل والنحل، ص137؛ الفرق بین الفرق، ص54.
[115] رک: مقالات الاسلامیین، ترجمه مؤیدی، ص53؛ الفرق بین الفرق، ص57.
[116] شـهرستانی، المـلل والنحل، ص131.
[117] مادلونگ، فرقههای اسلامی، ص102.
[118] الفرق بین الفرق، ص56.
[119] شهرستانی، الملل والنحل، ص133.
[120] مقالات الاسلامیین، ص49ـ69؛ الملل والنحل، ص128ـ134.
[121] فرقه های اسلامی، ترجمه سری، ص93ـ126.
[122] مؤلف مجهول، تاریخ سیستان، ص156 به بعد.
[124] هـمان، ص158؛ ایرج افشار، بزرگان سیستان، ص113ـ116.
[125] تاریخ سیستان، ص162ـ 168، نسخه نامه هارون الرشید و حمزه.
[129] مفتخری، خوارج در ایران، ص196.
[130] تاریخ سیستان، ص202ـ205.
[132] تاریخ سـیستان، ص217؛ مـفتخری، خوارج در ایران، ص200.
[134] رک: مقدسی، احسن التفاسیم، ج2، ص473 و 445.
[135] خوارج در ایران، ص206ـ207؛ یاقوت حموی، معجم البـلدان، ج4، ص457، ذیـل نـام کُرنِک، (اهلها کلهم خوارج حاکّه).
[136] مادلونگ، فرقههای اسلامی، ص117.
[137] مـسائل الامامه، ص68ـ69.
[138] الفرق بین الفرق، ص56ـ59؛ مادلونگ، فـرقه های اسـلامی، ص109ـ115.
[139] مذهب رسـمی پادشـاهی عـمّان مسلک اباضیّه است. ایـن مذهب در کتب معارف دینی مدارس آن کشور به صورت رسمی تبلیغ میگردد.
[140] علی یحیی معمر، الاباضیة بـین الفـرق الاسلامیّة، ص3، به نقل از ابواسحاق اطنیش، یکی از رهبران مذهبی اباضیه در قرن چهارده؛ همو، الاباضیة فی موکب التاریخ، ص19 به بعد.