گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «ابو باران» خاطرات مدافع حرم، مصطفی نجیب از حضور رزمندگان غیور لشکر فاطمیون (رزمندگان افغان) در نبرد سوریه است.
پیش از این هیچ کتابی با این جزئیات و اطلاعات دقیق و جذاب، نبرد در سوریه را به مخاطبان نشان نداده است.
انتشارات خط مقدم که مدت زیادی از تاسیسش نمیگذرد در زمبنه دفاع مقدس و مدافعان حرم تا کنون کتاب های شاخصی را منتشر و روانه بازار کرده است.
این کتاب در 335صفحه تدوین شده و زهراسادات ثابتی، زحمت نگارش خاطرات را بر عهده داشته است.
در این کتاب از شهدای زیادی یاد شده که تصاویر آن ها در انتهای کتاب آورده شده است.
کتاب «ابو باران» در چاپ اول با 1000 نسخه تیراژ و با قیمت 44000 تومان در اختیار علاقمندان قرار گرفته است.
روز سه شنبه 15 مهرماه قرار است از این کتاب رونمایی شود.
چند معرفی کتاب دیگرهم بخوانیم:
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از این کتاب است؛
منطقه دیارات برعکس مناطق درعا و حلب، که زمین سنگلاخ بود، خاک بسیار نرمی داشت. در مناطقی که نیروها روی ارتفاعات مستقر بودند، مسیر، ماشین رو نبود و ما امکانات را پیاده یا به کمک حیوانات به بچهها میرساندیم. مسیر ماشین رو را هم به سختی طی میکردیم. با این که پنجره ها بالا بود، گرد و غبار داخل ماشین میشد و نفس کشیدن را سخت میکرد. مدتی از حرکت ماشین نمیگذشت که لاستیک تا نیمه در خاک فرو میرفت و پنچرمیشد. هر ماشینی به منطقه اعزام میشد، سه تا لاستیک اضافه با خود میبرد که مجبور نشود بعد از پنچری، روی رینگ حرکت کند. چون مسیر به شدت ناهموار بود و پستی و بلندی داشت و چندین بار رینگ ماشین ها هم خراب شده بود، یک نفر در مقر پشتیبانی مرکزی مأمور شده بود هر روز به شهر حمص برود و رینگ و لاستیک تهیه کند و بیاورد. البته کار راحتی نبود؛ چون لوازم تویوتا هایلوکس کمیاب بود.
یک روز به من بیسیم زده شد که شش کامیونت در خاک گیر کرده اند. سریع خودم را رساندم و دیدم هر شش تا چپ کرده اند. این نوع کامیونت ها، دنده کمکی نداشتند. برای همین، آنها را به کمک بی ام پی از خاک درآوردیم و به عقب منتقل کردیم و دیگر آنها را برای این مسیر نفرستادیم.
فصل تابستان و هوا به شدت گرم بود. به علت گرد و خاکی که وجود داشت، مجبور بودیم پنجره های ماشین را پایین ندهیم؛ اما اوقاتی که خیلی اذیت میشدیم، سر و صورتمان را با چفیه میبستیم و پنجره ها را پایین میدادیم.
وقتی به زمان عملیات نزدیک شدیم، من میبایست بیشتر در منطقهی بیارات حضور میداشتم. برای همین، ابومیثم، هماهنگیهای لازم را کرد و خیالم را راحت کرد که خودش امکانات لازم را به بیارات میفرستد و دیگر نیازی نیست من مدام به تیفور بیایم، مگر کاری لازم پیش بیاید...
مسئول فرهنگی فاطمیون در آن زمان، روحانی پرانرژیای به نام شیخ محمد بود که از رفتن به خط هیچ ابایی نداشت. بارها پیش آمده بود که تا بلندترین نقطهی ارتفاعات 1800 میرفت تا در کنار بچهها باشد. این مسیر، روی نقشه خیلی کوتاه بود؛ اما آن قدر صعبالعبور بود که اگر صبح میرفتی، دیگرشب نمیتوانستی برگردی و میبایست همان جا میماندی و فردا برای برگشت حرکت میکردی. شیخ محمد، این مسیر را دست خالی نمیرفت. یک قابلمه ی بزرگ را پر از یخ و آب میوه میکرد و سوار ماشینش میشد و به بیابانهای داغ تدمر میرفت و آن را بین بچهها پخش میکرد.
در جلساتی که برای عملیات برگزار میشد، عدهای معتقد بودند دشمن را از همه طرف محاصره کنیم و اجازه ندهیم فرار کنند؛ اما فرمانده تأکید میکرد که حتما یک راه فرار برای آنها بگذاریم. میگفت: "اگر یک گربه را هم در کمد محصور کنی، به محضی که در کمد باز شود، به صورتت میپرد و چنگ میزند. ما زمین را میخواهیم. با افرادی از دشمن که مقاومت نکردهاند، کاری نداریم. ما تا جایی که ممکن است، باید طوری عمل کنیم که از دادن تلفات جلوگیری شود."
مرحلهی اول عملیات، با موفقیت به انجام رسید. فاطمیون از سمت راست، و حیدریون و دفاع وطنیها از سمت چپ وارد عمل شدند و در نقطهی مشخص شده روی جاده به هم رسیدند. بلافاصله جاده بسته شد و منطقهی بزرگی به دست ما افتاد و تا حدود زیادی به شهر تدمر نزدیک شدیم.
توپخانه، خیلی خوب پشتیبانی کرد، و همان طور که فرمانده پیشبینی کرده بودند، داعشی ها مسیری طولانی را دوان دوان عقب نشینی کردند.
بعد از اعلام پیروزی، یکی از نیروهای پاسدار، یک ماشین یخچالدار پر از آب میوه برداشت تا برای بچهها به خط ببرد. معمولا وقتی بچهها ماشین حمل آب میوه را در جاده میدیدند، مدام دست تکان میدادند تا نگه دارد و آبمیوهای به آنها بدهد؛ اما او مصمم بوده آب میوه را فقط به دست بچههای توی خط برساند.
در نقطهی رهایی، هنوز بولدزری نیامده بوده تا بر روی جاده خاکریزی ساخته شود. برای همین، چند نفر از بچهها آنجا نگهبانی میداده اند. این پاسدار هم وقتی به نقطهی رهایی میرسد، هرچه نگهبان ها دست تکان میدهند که نگه دارد و جلوتر نرود، به خیال اینکه آب میوه میخواهند، نگه نمیدارد و گازش را میگیرد تا هر چه زودتر به نیروهای اصلی برسد؛ اما کمیکه جلو میرود، یکباره به سمتش تیراندازی میشود. سریع ماشین را نگه میدارد و پیاده میشود. میفهمد که به دل دشمن آمده. خودش، خودش را پوشش میدهد و به هر مصیبتی بوده، به سمت نقطهی رهایی عقب میکشد. آنجا نگهبانها سریع سراغش میآیند و میبینند دو پایش پر از خون است. تازه آن وقت احساس درد میکند و میبیند سه تیر به پاهایش خورده؛ اما اصلا متوجه نشده است. من برای دیدنش به بیمارستان رفتم. همه شوخی میکردند که «یک ماشین پر از آب میوهی خنک را مفت و مجانی به داعشیها دادی، رفت! باز جای شکرش باقیست خودت طوریت نشد!».
بعد از مرحلهی اول عملیات، ما یک شب آسوده نداشتیم. روش داعشیها، این بود که هرشب، حدود ده تا دوازده نفرشان با هدف گرفتن حتی بخش کوچکی از تپه ها، به ما حمله میکردند. با اینکه تلفات هم میدادند، شب بعد هم میآمدند. نارنجک میانداختند و شماری از بچههای ما را زخمی یا شهید میکردند و برمیگشتند. تا آن زمان، داعش با همین روش موفق شده بود بعضی مناطق را از دست ارتش سوریه پس بگیرد؛ چون نیروهای ارتش خیلی زود عقبنشینی میکردند. داعش فکر نمیکرد این بار هم با مقاومت نیروها روبه رو بشود؛ اما وقتی نتوانست بچه ها را از موضع شان وادار به عقبنشینی کند، متوجه شد پای نیروهای جبههی مقاومت در میان است. برای همین، ارتش سوریه هم پرچمهای جبههی مقاومت را بر روی سنگرهای خود میزدند.
در این مدت، سیدابراهیم، فقط یک شب از ارتفاعات پایین آمد. میگفت «ما روزها میخوابیم و شب ها با پاتک داعشیها درگیریم. بیشتر حملههای داعش، در هوای گرگ و میش صبح است که نیرو خسته و خواب آلود است.».
و برای مدتی، منطقه تثبیت یافته بود. با بازگشت رضوان از ایران، زمان مرخصی من هم رسیده بود. موقعیتم را به رضوان تحویل دادم و به ایران رفتم. در این مدت، مشغول فراهم کردن مراسم عروسیام بودم.