در زندگی هر کدام از ما، لحظاتی هست که بدون آنکه بدانیم چرا، برای همیشه زنده مانده است. خاطرهای از دوران مدرسه، اتفاقی در راه خانه، یا حادثهای نهچندان دورانساز که برخلاف معمول، فراموشمان نمیشود.
وقت و بیوقت به یادش میافتیم و دربارهاش میاندیشیم. چرا این اتفاق افتاد؟ معنایش چه بود؟ چه میشد اگر اتفاق نیفتاده بود؟ سوالاتی بیپایان که جوابی برایشان پیدا نمیکنیم، اما نمیتوانیم از پرسیدن آنها دست بکشیم. نانسی دینان، نویسندۀ آمریکایی، داستان تودرتوی یکی از این خاطرات را نوشته است.
در سال 1990، جیکوب میسون با بازیهای ویدئویی خداحافظی کرد. من مدرسۀ راهنمایی میرفتم و میدانستم اتفاقی برای او افتاده، اما بیش از ده سال طول کشید تا واقعاً با او همدل شوم. من، مثل همۀ بچههای آن سنوسال، بیشتر به خودم توجه داشتم.
جیکوب در همان محلۀ ما زندگی میکرد و مادرش با مادرم دوست بود، اما من هنوز او را درست نمیشناختم. اتفاقی افتاده بود که او دیگر نمیخواست بازی کند. کنسول نینتندو و بازیهایش را برداشتم، از جمله نسخههای اصلی ماریو و زلدا، و از داشتنشان خوشحال بودم.
بهار همان سال در محلۀ لیژروودز در شهر بودای ایالات تگزاس، یعنی محلۀ ما، یک قتل-خودکشی رُخ داد. مردی همسر و بچههایش را کشت و بعد ماشۀ تفنگ را روی پیشانی خودش چکاند. اثری از یادداشت خودکشی نبود، اما اسلحۀ قتل که یک هفتتیر با کالیبر 0.38 اینچی بود کنار پدر، پیتر جوست، پیدا شد.
نبودن یادداشت خودکشی شکبرانگیز بود، و همچنین اینکه برخلاف حالت معمول، به سرِ هیچکدام از قربانیان شلیک نشده بود. الآن کسانی ساکن آن خانهاند، خانهای تروتمیز به سبک روستایی در خیابان کیلدیر درایو. به نظرم خیلی عجیب است که در خانهای زندگی کنی که یک شب چهار نفر در آنجا جان باختهاند.
اما در آن ایام، این جنایت هم برای من فقط یک داستان بود و بس. من سرگرم زندگی خودم بودم، در آن محله تازهوارد حساب میشدم و تطبیقیافتن با آنجا برایم دشوار بود. «سخت» سادهترین صفتی است که میشد برای زندگیام در خانه به کار بُرد، اما قصهاش بماند برای وقتی دیگر و جایی دیگر.
فقط همین را بگویم زندگیام حول مجلۀ سونتین1 میگذشت، چون میخواستم سر در بیاورم که چطور و چهچیزی و چهکسی باشم، و رمانهای خیالی با محوریت قهرمانهای زن خارقالعاده میخواندم، و هربار که صدای ماشین پدرخواندهام را میشنیدم که به خانه برمیگشت، دنبال مخفیگاه میگشتم. اول سراغ بازی «ماریو» رفتم و از اول بازی به آخرش رسیدم، و تا چند ماه به «زلدا» دست هم نزدم.
اما بالاخره شایعات شروع شد و حتی به گوش من هم رسید، منی که در تبعید از مابقی آن شهر کوچک به سر میبُردم، چون همه آن شایعهها را در گوشی میگفتند. پیتر جوست که کارمند کمیسیون قمار تگزاس بود از چیزی خبردار شده بوده، یعنی مشغول تفحص دربارۀ یک چیز بزرگ بوده.
او اصلاً و ابداً کسی نبوده که خانوادهاش را بکشد؛ و بعد برنامۀ خبری 20/20 برای تصویربرداری آمد و در یک گزارش پُروپیمان گفت: آن واقعه، سه قتل و یک خودکشی نبوده، بلکه چهار قتل بوده. جوست مشغول تفحص دربارۀ هوستون ترفکلاب بود که در آن ایام شکوائیهای یکمیلیارد دلاری علیه کمیسیون قمار تگزاس تنظیم کرده بود.
پُل هیستینگز، کلانترِ وقتِ منطقۀ هیز، گفت: پرسشهایی که خانوادۀ جوست و نمایندگانشان مطرح میکردند «شلاقزدن به اسب مُرده» است. او گفت که معتقد است رأی به سه قتل و یک خودکشی تا ابد و یک روز پابرجا میماند.
کمی بعد، در مصاحبهای در ژانویۀ آن سال، هیستینگز گفت: همان روزی که گمان میرود تیراندازیها رُخ دادهاند، قرار بود یکی از دوستان اریک، پسر پیتر جوست، شب را پیش آنها بماند، اما پیتر ناگهان آن برنامه را لغو کرده است. هیستینگز اسم آن پسر یا خانوادهاش را نگفت.
هیستینگز گفت: «نمیدانم این اطلاعات از کجا به دستمان رسیده»؛ و تمام. دنیا به راه خود ادامه داد.
در همۀ چیزهایی که تاکنون نوشتهام، مسألهام این بوده که چطور گذشته بر اکنون سایه میافکند، اما نه سایهای خموش و ساکت؛ و اخیراً نیز مفهوم پالیمپسست2 ذهنم را درگیر کرده: لوحهای که نوشتۀ رویش را پاک میکنند تا از نو روی آن بنویسند. پالیمپسست یعنی مادۀ خامی که صرف پدیدآوردن چیزی شده، بیشتر از خود آن چیز میارزد.
یادم میآید که چند سال پیش، یکی از نقاشیهای داوینچی را در یکی از موزههای اسمیتسونین دیدم. آن نقاشی را در دل پنجرهای در یک دیوارۀ کوچک در میانۀ اتاق گذاشته بودند تا بتوانی دور نقاشی بچرخی و پشتش را ببینی. جلوی آن پُرترهای بود که به نظرم شبیه مونالیزا بود، با همان چهره و موهای آشنایش.
چرخ زدم تا به پشتش رسیدم و آنجا نقاشی دیگری دیدم. جالبتر آنکه تاریخنگاران با تصویربرداری اشعۀ ایکس از نقاشی، طرحهای دیگری را یافته بودند که داوینچی، پیش از آنکه بوم نقاشی را با بتونه پر کند، کشیده بود. همینکه از وجود این طرحها باخبر شدم، گمان کردم که میتوانم آنها را از دل رنگروغنهایی ببینم که تصاویر دیگری روی بوم نقش زده بودند. زیر و پایین بودن که به معنی پنهان بودن نیست.
عصر یک روز در اواخر سال تحصیلی بعد، بازی ماریو را تمام کردم. به قلعه رسیدم و یادم هست سه بار بازی کردم تا بالاخره شاهزاده را نجات دادم. به این فکر افتادم که بازی را از نو شروع کنم، اما آن را گوشهای گذاشتم و هرگز دوباره سراغش نرفتم.
تا همین امروز، اگر مشغول یک بازی ویدئویی شوم، که البته بهندرت پیش میآید، تا آخرش میروم و کارم با آن تمام میشود. هرگز آن بازی ماریو را که قبلاً مال جیکوب بود، دوباره داخل کنسولی که قبلاً مال او بود نگذاشتم، ولی اشکالی هم نداشت، چون زلدا را داشتم.
آن روز پدرخواندهام خانه نبود. در آن خانه، نسبت به خانۀ قبلیمان در ویرجینیا، بیشتر پیش میآمد که غیبش بزند. جدایی داشت به مراحل اوجش میرسید، یعنی دوریگزینی آهستۀ مردی که هفت سال آزگار مایۀ آزار جسمانی و عاطفی ما بود. چقدر خوب بود که میتوانستم آسوده و رها، روز یکشنبه در اتاق نشیمن باشم. زلدا را داخل کنسول گذاشتم و منتظر شدم بازی بالا بیاید.
میان گزینههای بازی که گشت میزدم، تابلوی بالاترین امتیازات را دیدم. یک صفحۀ مشکی با حروف سفید بلوکی. بعد صحنهای را دیدم که تا آخر عمر از خاطرم نخواهد رفت، یعنی نام آن بچۀ جانباخته روی صفحۀ تلویزیونم: اریک جوست. دوباره روی مبل نشستم و به این فکر فرو رفتم که چه چیزی دارد از خانهمان میرود، و چه چیزی به خانهمان آوردهام.
یکی از معلمانم یکبار به من گفت: فقط با مرور گذشتهها است که میفهمی درگیریهای ذهنیات چه بودهاند. سالها طول کشید تا بفهمم پالیمپسستها ذهنم را درگیر کردهاند. هر چیزی که میبینی، روزی روزگاری یک چیز دیگر بوده است؛ و آن چیز سابق، هرچه که بوده، هنوز حاضر است.
مثلاً از جلوی دبیرستانم، جادهای میگذشت که اسمش افام 1626 بود، گاهی جادۀ سابق سنآنتونیو صدایش میزدیم. جادهای که بعداً یافتم، عمری درازتر از ایالات متحده داشت، و پادشاه اسپانیا بیش از سه قرن پیش ساخته بود.
ال کامینو رئال. شاهراه سلطنتی. بخشی از شبکۀ جادهها در شرق و مرکز تگزاس متعلق به مدتها پیش از آنکه حتی استفن آستین و سم هوستون به دنیا بیایند؛ و همچنین: تقاطع بزرگراه ایالتی شمارۀ 35 و جادۀ آنین کریک، همانجا که کارخانۀ عصارهگیریِ آدامز اکسترکت قرار داشت، با آن جلوۀ مدرن و صیقلیاش که معلوم بود مال نیمۀ قرن پیش است. یک روز تابستانی آن کارخانه را با بولدوزر خراب کردند و تا بیست سال کپهای از سنگ و خاک آنجا بود.
آرامآرام مجموعههای آپارتمانی در آنجا قد کشیدند، و چراغهای نئون یک پمپ بنزین نصب شدند؛ و هنوز، زیر آنها، میشد بوی خیالی عصارۀ وانیل و بادام و لیمو را استشمام کرد. آن زیر، جای کتشلوارهای خاکستریرنگ و کراواتهای نازک مردانی بود که در کارخانه کار میکردند، و موهای پُفکرده و کفشهای پاشنهدار و جورابهای ساقبلند زنان.
لایههای تلمبار شده روی هم، روزها روی روزها روی روزها، و تمام آن روزها مثل خون، جاری از دلِ این اکنونِ بیخاصیت. آنجا، کلِ آنجا، یک پالیمپسست بود، مثل هر جای دیگر.
لابد حدس زدهاید که کدام بچه قرار بود آن شب مهمان خانوادۀ جوست باشد. همۀ قطعههای معما حاضر و آمادهاند، ولی من چنان قاببندیشان کردهام که هیچ تکۀ نامربوطی حواسمان را پرت نکند، خلاف آنچه اصل زندگی در حقیقت میکند.
من هنوز با مادر و پدر جیکوب رفتوآمد دارم، و والدینم حالا با آنها صمیمیاند. آنها با هم به سفر دریایی رفتهاند، و من شام شکرگزاری در خانهشان بودهام. ولی هرگز از آنها نپرسیدهام که آن شب چه شد، جیکوب چه دید یا ندید، و آیا او در تیررس آن اتفاقی که در باور کسی نمیگنجید بود یا نبود.
مادرم حرفهایی برایم زده است، اما نمیدانم آیا از آنها پرسیده است، یا آنها به دلخواه خود برایش تعریف کردهاند، یا طی این چند دهه رفاقت بحثش پیش آمده است. جیکوب آنجا بود، در آن خانه، در خیابان کیلدیر درایو. شب قبل را آنجا مانده بود، و قرار بود آن شب هم بماند. ولی اتفاقی افتاد و آقای جوست او را به خانهاش فرستاد. مادرم میگوید یک ساعت پس از خروج او بود که به گفتۀ کلانتر قتلها رُخ دادند.
تلویزیون من، آن حروف سفید روی صفحۀ سیاه، آن هم یک پالیمپسست بود. هر بار که زلدا را راه میانداختم، اریک جوست، آن کودک جانباخته، در خانۀ من بود. میشد اسمش را پاک کنم، اما نمیشد این حقیقت را پاک کرد که کودکی که به قتل رسیده روزی روزگاری مشغول این بازی بوده است. اتفاقی که پیشتر رُخ داده بود به اکنون نشت میکرد. پالیمپسست دو بخش دارد: پاک کردن چیز قدیمی، افزودن چیز جدید.
اخیراً نویسندهای برای سخنرانی به دانشگاه ما آمد. در ایامی که خانوادهاش دورۀ حکمرانی پینوشه را در شیلی از سر میگذراندند، او بچه بود. او اکنون دربارۀ ناپدیدشدنها در جنوب مرزهای کشور ما مینویسد. چه بسیار آدمهایی که آنجا بودهاند، اما اکنون نیستند. چه داستانهایی که گفت: از اجسادی که از بالگرد به دریا ریخته شدهاند.
اکنون هم، آدمهایی در صحرای چیواوا گم میشوند، یا به دست پلیس، یا دلالهای موسوم به کایوتی، یا کارتلهایی که جای پای خود را در خلأهای ناشی از معاهدات تجاری باز کردهاند. آن چهل دانشجویی که کأن لم یکن شدند.
آن نویسنده مدعی بود که ناپدیدشدن واژۀ بیمعنایی است؛ میگفت: آدمهایی که نیست شدهاند، ناپدید نشدهاند. به قول او، وقتی جسدی گم میشود، بیشپدیدار میشود. یکجور غیبتِ آشکار، یکجور آدمی که نمیشود نادیدهاش گرفت. یادآوری مُدامِ آنچه از دست رفته؛ و این پرسشهای بیپایان که: حالا کجاست؟ با چه کسی؟ دارد درد میکشد؟ آرام است؟
چیزها و آدمها ناپدید نمیشوند مگر آنکه همۀ چیزها و آدمهایی که بدانها تعلق داشتهاند نیز ناپدید شوند؛ و حتی آنهنگام نیز رد پایشان در دنیای ما، و هر دنیای که از پی این دنیا بیاید، میماند.
من بازماندهها را در قالب ایدۀ نیمهعمر میفهمم. خردسال بودم که پدربزرگم، پدر پدرم، فوت کرد. ولی پسرانش داستانهای او را تعریف میکنند، و برای من هم تعریف میکنند، برای دختری که نوۀ اوست. پسرانش فقط جزئی از وجود او را میدانند، و من حتی کمتر از آنها. من این داستانها را برای بچههایم تعریف میکنم، و امیدوارم که آنها هم برای بچههایشان بگویند؛ و اینجا علاوه بر تفرّق، تکثر هم داریم. آدمهای دیگری هم در داستانهای پدربزرگم نقش داشتهاند، آدمهایی که هرگز آنها را نخواهم شناخت.
پدربزرگم یک کشاورز مستأجر در ایالت تنسی بود. به قطعهزمینش گره خورده بود، چون به جای پول نقد، دستمزدش را با اوراق تضمینشده میدادند. در آن ایام پول کمیاب بود، و فقط ادارۀ پیشرفت کارها پول میداد، آنهم به شرطی که کارگرِ اضافه لازم داشت.
داستانی مربوط به آن ایام هست که هرگز از خاطر پدربزرگم نمیرفت، و پسرانش سر بساط کباب یا شام عید شکرگزاری خانواده تعریف میکنند، و هرگز از خاطر من هم نخواهد رفت. طوفانی آمده بود، یک سیلاب، و تابوتها را از گورها درآورده بود.
پسرانش برایم تعریف کردهاند که پدربزرگم زنی را، جسد نیمهپوسیدهاش را، برداشت و داخل تابوتش گذاشت. پیش از بستن آن، نگاهش به تورفتگیهای زیرِ درپوش تابوت افتاد. تراشههای کاج را در ناخنها و دستهای زن دید. در خیالش، چهرهای در صورت آن زن دید، آکنده از وحشت، که از میانۀ رگ و پی و استخوانش خودنمایی میکرد؛ و داستان آن زن اکنون بخشی از داستان خانوادۀ من است، اما شاید در داستان خانوادۀ خودش نیامده باشد.
نه اینکه خانوادهاش او را فراموش کرده باشند، گرچه احتمالش هست، چون او تقریباً یکصد سال پیش از دنیا رفته. ولی بعید میدانم خانوادهاش فهمیده باشند که چه اتفاقی برای او افتاده است.
همین نیمهعمرها و اضافات، همین سوابق ناکامل از همۀ افرادِ درگیر ماجرا. هر داستانی، به یُمن تعریف شدنش، هربار از پی دفعۀ قبل تازه میشود. چه بسیار جزئیات زندگی که دور ریخته میشوند تا آنکه تصاویری معین و روتوششده باقی میمانند؛ و اکنون من اینجایم، چهلوچندساله، در نیمۀ عمری که در کتابها برای آدم نوشتهاند.
ماجرای داستان من نیز همینطور پیش میرود: قصههایی که تعریف کردهام در یادها میمانند، مابقی چیزها فراموش میشوند. بخشهایی از من در خاطرههای سایر آدمها وجود دارند، اما نه در خاطرۀ خودم.
ولی خودم هم چیزهایی را به یاد دارم، چیزهایی که دیگر وجود ندارند: آن کارخانۀ آدامز اکسترکت، رستوران اصلی متز ال رانچو، رستوران لزامی و پیتزای اسکاجی و خانههایی در حیاطپشتی که خیال میکردیم سکونتگاه هابیتها است. آدمهایی را هم به یاد دارم که روزگاری در زندگیام بودند و البته به معنای دقیق کلمه درگذشته نیستند، کسانی که تنهایشان را هرگز دوباره نخواهم دید:
هر دو مادربزرگم، هر دو پدربزرگم، خانوادههایی که کنار همدیگر داشتیم. پدرم را هم. همۀ آن خاطرات، مثل خون، جاری. همۀ این چیزها مال مناند، اما من هم مال آنهایم. آنها نیز بخشی از مرا ربودهاند.
خاصیت پیر شدن، رسیدن به نیمۀ عمر، همین است: نیمی از من متعلق به چیزهایی است که دیگر وجود ندارند؛ و نقطۀ عطف همینجاست، چون اینجاست که من به سمت شبحشدن میلغزم، روشنایی دنیا سوسو میزند، همۀ ممکنات و همۀ آدمها کنارماند، پسر جسمانیام کنار روح مادربزرگم.
تکههای زیادی از آن داستان روشن نیست. کنسول بازی چطور به دست ما رسید؟ آیا دوست مادرم گفته بود که بهخاطر پسرش باید از شرّ آن خلاص شود؟ آیا مادرم گفته بود که دخترانش از آن کنسول خوششان میآید؟ آیا جیکوب میداند که من هنوز در فکر او و دوستش هستم؟
به روال آنچه من دربارۀ خانوادۀ جیکوب میدانم، او چه چیزهایی از من میداند؟ وقتی در شام عید شکرگزاری به هم برمیخوریم، آیا از قصۀ پدرخواندهام، از آن دردناکترین و تحقیرآمیزترین لحظات زندگیام، خبر دارد؟
آیا بهواسطۀ مدتی که در حلقۀ خانوادۀ جوست گذراند حد و حدود آزار را میشناسد، یا معتقد است گزارش سه قتل و یک خودکشی دروغی بیش نبود برای لاپوشانی؟ آیا مادرش میداند چه بلاهایی سر بچهها میآید، و اگر میداند، آدمی که چیزی به گوشش رسیده، اما خودش آن را ندیده آیا (یا چقدر) مسؤولیت دارد که در آن باره تحقیق کند؟
میدانم که آن بازی را تمام نکردم و بعید میدانم دوباره بازیاش کنم. یادم نیست وقتی اسم اریک جوست را روی صفحه دیدم بقیه کجا بودند، مادرم کجا بود، یا پدرخواندهام، یا خواهرم، یا سگهایمان. در آن لحظه چیزی در من شکل گرفت که هرگز خللی به آن وارد نشد، حتی وقتی ازدواج کردم، یا مادر شدم.
آن پسرک (اریک جوست، آن بچۀ جانباخته) و جیکوب (پسر دوست مادرم) و من، همۀ ما در اتاق نشیمن آن خانه در خیابان تاوهی درایو در محلۀ لیژروودز در شهر بودا در ایالت تگزاس، در انتهای قرن گذشته. پدرخواندهام، مراسم یادبودی که ترک کرد، آنهنگام نیز داشت رنگ میباخت، اما اصلاً و ابداً از میان ما نرفت. مادرم، که نومیدمان کرد.
پدرم، در جادهای در ایالت ایندیانا، که با وانتش پیانو میفروخت و میخرید و دوباره میفروخت. آن فرش نخودیرنگ و آن دیوارهای نخودیرنگ و آن مبل نخودیرنگ. آن تولهسگهای کوکر اسپانیلِ نخودیرنگ که یک سال بعد، وقتی من مدرسه بودم، به پناهگاه حیوانات فرستاده شدند، چون زنی در گیرودار جدایی تاب زحمت نگهداریشان را نداشت.
یک صفحۀ سیاهرنگ روی یک تلویزیون لامپکاتدی، و آن حروف بزرگ سفیدرنگ. احساسکردنِ چیزی، امید به اینکه بتوانم شخص دیگری باشم، ولی پاسخ آن سردرگمی یک «نه» قاطع است. من هستم. او هست. او بود. منِ اکنون، همان اوی سابق است.
هیچکس نمیداند آن شب، پس از آنکه آقای جوست جیکوب را راهی خانهاش کرد، چه اتفاقی افتاد. این داستان مال کس دیگری است. نه ما. ترفکلاب، کلانتر، اسلحۀ قتل کف زمین. یک خانواده. یک شب. یک بوم که از نو رنگآمیزی شده. یک چهره، سایۀ یک مداد، زیر رنگروغن.
پینوشتها:
• این مطلب را نانسی ویسون دینان نوشته است و در تاریخ 19 مۀ 2020 با عنوان «Palimpsests» در وبسایت پاریس ریویو منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ 18 تیر 1399 با عنوان «خاطرههایی که هر روز دوباره جان میگیرند» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.
•• نانسی ویسون دینان (Nancy Wayson Dinan) نویسنده و منتقد ادبی آمریکایی است که سابق بر این سردبیر آیرون هورس لیترری ریویو بوده است. کتاب او با عنوان چیزهایی که باید بدانی اگر این دور و بر بزرگ میشوی (Things You Would Know If You Grew Up Around Here) به تازگی منتشر شده است.
[1]Seventeen: دوماهنامۀ نوجوانان [مترجم].
[2]palimpsest