گروه جهاد و مقاومت مشرق - برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانهای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیدهصدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابانهای اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.
نمیدانیم چه حکمتی بود که انتشار شش قسمت از گفتگو با خانواده شهید سید احمد سادات دقیقا با روزهای غمبار دهه اول ماه محرم همزمان شد. شاید در این روزها که پای روضهةا مینشینیم، راحتتر بتوانیم با غم تنهایی و غربت این خانواده همراهی کنیم...
بعد از انتشار تصویری از مزار شهید سیداحمد سادات در بیابانهای اطراف اشتهارد، تعدادی از مسئولان این شهر از جمله مسئولان سپاه این شهر قولهایی دادند که بار غم و اندوه را با تجلیل از این شهید بزرگوار از دوش خانوادهاش کم کنند و تدابیری بیندیشند که مزار این شهید بزرگوار نیز از غربت و تنهایی در بیابان خارج شود. امام جمعه اشتهارد نیز از مسئولان این شهر مطالباتی داشت که امید داریم به بایگانی سپرده نشود. همچنین مدیران بنیاد شهید و امور ایثارگران استان البرز هم پیگیریهایی را برای احراز شهادت آقاسید آغاز کردهاند که بارقههایی از امید را در قلب خانواده این شهید بزرگوار روشن کرده است. همه اینها، حاصل جوشش خون شهید بود که واکنش مردم ایران را از اقصینقاط کشور برانگیخت و در فضای مجازی، موجی از همدردی با خانواده شهید، برجسته و تِرِند شد.
امیدواریم مجموعه این اقدامات امیدبخش به نتیجههای مطلوب برسد و شرمندگی ما از روح پاک شهیدان مظلوم مدافع حرم خصوصا شهدای فاطمیون پایان پذیرد.
قسمتهای قبلی گفتگو را نیز اینجا بخوانید:
آنچه در ادامه میخوانید، ششمین و آخرین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنجکشیده است که داغ پدر هنوز در گفتههایشان پیدا بود... در این بخش از گفتگو بیشتر با مشکلاتی که برای جانباز سید مصطفی سادات (فرزند شهید سادات) پیش آمده همراه میشویم و با مظلومیت همسر و فرزندان این خانواده در غربت شهر اشتهارد بیشتر آشنا میشویم.
پسر شهید: ما با پدرمان رابطه عجیب و غریبی داشتیم. من علاوه بر اینکه پدرم را از دست دادم، رفیقم را هم از دست دادم. ما آدمهایی نیستیم که خیلی اهل رفاقتِ بیرون از خانه باشیم، بیشتر این رفاقتی را که بین خودمان است را حفظ کرده بودیم. وقتی پدرم فوت کرد ما رفیقمان را از دست دادیم، پدرمان را از دست دادیم.
آن هجمهای که به ما وارد شد، توهینهایی که شد، به خاطر لج و لجبازی بنرهای پدرمان را کندند، فقط یک کار مسخره بود. حتی بنرهای شهید حیدری که آخرین شهیدی بود که آوردند را هم پاره کرده بودند. ما برایشان فعالیت میکردیم و دوباره خودمان بنرشان را ترمیم و درست کردیم. اما متاسفانه وقتی برای پدرمان این اتفاق افتاد هیچ کس حتی همرزمانش نبودند به ما کمک کند. حتی کسانی که زنگ میزدند میگفتند ما اصفهانیم یا فلانجائیم هم نیامدند. زمانی که پدرمان را دفن کردیم شبش آقا دانیال فاطمی فهمید و خیلی هم ناراحت شد گفت چرا دفن کردید و ماجرا چه بود؟ گفتیم اینطور شد. آقا دانیال اصلا باور نمیکرد. میگفت مگر میشود سید احمد با آن همه سابقه جهادی و کارهایی که میکرد این اتفاق برایش بیفتد؟!
ولی متاسفانه چیزی که انتظار داشتم این بود که روابط عمومی فاطمیون، معاونت فرهنگی فاطمیون، فعالیتی بکنند؛ بالاخره نیروی قدیمیشان را از دست داده بودند، چون پدرم خیلی خدمت کرده بود و فعال بود.
حتی یک زمانی من از پدر پرسیدم شما این همه فعالیت کردید و تخصص دارید چرا فرمانده نمیشوی؟ گفت من دوست ندارم؛ بارها به من پیشنهاد شده بود برای فرمانده فلان یگان و فلان تیپ، ولی من دوست ندارم؛ همین که کار خودم را به درستی بتوانم انجام بدهم کافی است، دیگر مسئولیت جان بقیه را نمیتوانم به عهده بگیرم. من خودم کار خودم را به نحو احسن انجام میدهم به صورتی که همه میگویند سید دارد چکار میکند؟ پدرم میگفت من اگر فرمانده باشم نسبت به جان تمام کسانی که آنجا هستند مسئول هستم و نمیتوانم همچین مسئولیتی را بر عهده بگیرم. و به همین دلیل پدر هیچگاه فرماندهی را به عهده نگرفت.
**: با آقای «ص» هم میشود صحبت کرد؟
پسر شهید: آقای «ص» فرمانده تیپشان است، البته دیسپلین خاصی دارند. شماره شان را میدهیم به شما...
**: در البرز هستند؟
پسر شهید: در مشهد هستند ولی مرتب به سوریه میروند و میآیند.
**: من هنوز در شوک قضیه خاکسپاری سید در بیابان هستم.
همسر شهید: هیچ چیز نمیتواند دل ما را خنک کند. الان چند ماه میگذرد اما انگار همین امروز است که سید را با آن مظلومیت خاکسپاری کردیم. اگر سید را در قطعه صالحین یا گلزار شهدا میگذاشتند ما یک مقدار آرام میگرفتیم؛ میگفتیم این همه جهاد کرده، کنار همرزمانش قرار میگیرد.
**: البته مقام ایشان پیش خدا محفوظ است و این جاهای ظاهری، همه برای دل ماست..
همسر شهید: «سید» غریب بود، جایش واقعا آنجا نبود!
**: میتوانیم برویم و مزار آقاسید را ببینیم؟
پسر شهید: بله با هم میرویم ان شا الله.
{فرزند شهید، عکسهای قبر را نشان ما میدهد.}
**: اینجا که واقعا بیابان است. برویم برای زیارت ایشان؟
{فرزند شهید، فیلمی از سید احمد با صدای خودشان را هم به ما نشان میدهد.}
پسر شهید: پدرم نسبت به اهل بیت حتی زمانی که جنگ سوریه شروع نشده بود، ارادت داشت. مادرم میگوید و کارگرهای پدرم که سرِ زمین با پدرم کار میکردند میگفتند که سید احمد چرا اینطور است؟ تا ما «یا حسین» میگوییم، میزند زیر گریه.
همسر شهید: اشکهایش با یک «یا حسین» میآمد و گریه میکرد. همه میگفتند سید دیوانه است، به خاطر اینکه زود گریه میکند!
پسر شهید: میگفتند سید دیوانه است! نه اینکه من به شما بگویم، ولی پدرم اسم پدرش که میآمد، گریه نمیکرد، چون پدرشان را از دست داده بود دیگر، ولی جالب است، اسم اهل بیت که میآمد مخصوصا امام حسین و حضرت زینب، میگفت آن غمی که حضرت زینب کشیده، آن اسارتی که کشیده روی قلب من است... این ارادت و خلوصش جایگاهش محفوظ است.
**: چنین ماجرایی برای پیکر آقاسید برای خانواده خیلی سنگین است...
پسر شهید: حتی ما زمانی که دیدیم نه فاطمیون اقدامی میکند نه کسی دیگر، سعی کردیم و دوست داشتیم کسانی که به پیکر پدرم بیحرمتی کرده و کسانی که ما را تهدید به مرگ کرده بودند، حداقل احضار شوند و یک امضا از آنها گرفته میشد که دیگر این کار را برای بقیه شهدا تکرار نکنند.
همسر شهید: کاش گوشمالیشان میدادند که این برخورد را برای بقیه شهدا و جانبازان نداشته باشند.
پسر شهید: حتی در آن حد هم نشد. گاهی فحش هم میدهند به ما. به خاطر این توهین، ما داریم از این شهر میرویم؛ به خاطر اینکه پدرم مدافع حرم بوده، اینقدر زحمت کشید و آخر هم به او توهین شد. ما داریم از اشتهارد میرویم؛ اینقدر هجمه و کملطفی زیاد بوده. هنوز آن نگاههای بد، آن نگاههای قومی و نژادپرستانه به ما هست که ما نمیتوانیم با این وضعیت در این شهر زندگی کنیم!
**: برنامهتان چیست؟ کجا میخواهید بروید؟
پسر شهید: هر جایی به غیر از اشتهارد!
**: با این وضعیت واقعا حق دارید. چون اینجا دلخوشیای ندارید.
پسر شهید: کسی هم نداریم. فامیلهایمان هم این کار را با ما کردند. به پدرم به چشم گناهکار نگاه میکردند تا فهمیدند ما در تصادف عمویم گناهی نداشتیم! خودش بیمارستان بود وقتی پدرم به شهادت رسیده بود.
**: مهمترین ضربهای بود که شما خوردید...
پسر شهید: ضربه را همه به ما زدند و آخرین ضربه را هم خودیها به ما زد. روزی که پدرم اینجا بود، تا چهلمش که دوباره آمدند اینجا، ولی دیگر چه فایده داشت. تا هفت پدرم خودمان دور هم جمع میشدیم و در تنهایی عزادار بودیم و گریه میکردیم.
همسر شهید: الان برای سید مصطفی هم هیچ کسی پیگیر نیست.
پسر شهید: ما پیگیری کردیم اما متاسفانه مسئولان خیلی بد حرف میزنند و توهین میکنند
**: یعنی جواب درستی نمیدهند به شما؟
پسر شهید: نه، اصلا. فقط توهین میکنند.
**: اسم آن مسئول را میتوانید بگویید؟
پسر شهید: اگر اجازه بدهیم نگویم، چون برایمان گرفتاری درست میشود!
همسر شهید: اسم مسئولش را من نمیدانم ولی یک آقایی هست به نام آقای اکبری که در همین (...) کار میکند و با همین صاحبخانه ما فامیل هستند. چند روز پیش من را دید و گفت شما اینجا زندگی میکنید؟ گفتم آره؛ تکلیف مصطفی چه شد؟ ... گفت: همین طور مانده، یکی بیاید با مسئولش صحبت کندتا کاری کنند. مصطفی خیلی پسر خوبی است.
پسر شهید: بنده خدا چون برادرم را یکی دوبار دیده میگوید سید مصطفی خیلی پسر خوبی است، خیلی آرام است، خیلی ساده است. ولی من یکی دوبار رفتم و وقتی توهین میکنند، کجا برویم دیگر؟ نمیتوانم هر روز بروم آنجا فحش و توهین بشنوم. شما خودتان را جای من بگذارید، یک بچه 21 ساله میرود دنبال کار برادرش فحش میشنود، چهکار کنم؟
همسر شهید: مصطفی جان اینطوری بد که تمام زندگیاش را پای طرف میریزد، احساساتی است، به خاطر موجگرفتگی، زود گول میخورد، راحت میتوانند از او سواستفاده کنند! الان که موج گرفته است، مجروح جنگی است، مدارک اقامتش هم گم شده؛ اصلا کارت جانبازیش هم پیگیر نبوده که درست کند، الان یک سال است که بلاتکلیف است و کسی پیگیر مشکلاتش نمیشود.
پسر شهید: رزمندگانی که مجروح میشوند، تا چند ماه طول درمان میگیرند.
همسر شهید: هیچ کدامشان نگرفتند؛ نه سید احمد و نه سید مصطفی.
پسر شهید: مثلا بهشان میگویند تا شش ماه استراحت کن، حقوق بگیر. پدر من نه طول درمان گرفت، نه تا زمانی که زنده بود جانبازیاش را گرفت، نه از مزایای جانبازی استفاده کرد. برادرم هنوز دارد شهریه دانشگاه میدهد، پول آمایش کارت را که رایگان کرده بودند هم ما دادیم. پدرم از هیچ مزایایی استفاده نکرد. یعنی پدر ما مظلومترین شهید فاطمیون بود که در واقع اینطوری رفت. رسانه فاطمیون هم در جریان بود، اما برای پدرم هیچ کاری نکردند. بعد گفتند برای سید چون شخصیت فعالی بود داریم مستند میسازیم. ولی خب این مستند میخواهد چه کار کند؟
**: چه کسانی در این مشکلی که برای آقا مصطفی پیش آمده، دخیل بودهاند؟
همسر شهید: یک آقایی هست به اسم «ک»، یک آقایی به اسم «د» که اینها هم سن و سال بابای مصطفی هستند. سید مصطفی را با خودشان بردند این طرف و آن طرف و از او سوء استفاده کردند. سید مصطفی زنگ می زند که من کارهای نبودم. مامان به خدا من تقصیری نداشتم!
پسر شهید: اینها با برادرم مشکل دارند و برایش مشکل درست کردند. اصلا مصطفی در خانه نشسته بود؛ گفت من میروم تا سر کوچه برمی گردم، ساعت 5 **: 6 بود، رفت و دیگر نیامد.
**: میخواهم بدانم آقا مصطفی پیش مسئولان از خودش دفاع کرده؟
پسر شهید: دفاع کرده، ولی کسی به حرفهای او اهمیتی نداده است.
همسر شهید: حتی عدهای بدخواه، مصطفی را برده بودند در بیابان و میخواستند داخل چاه بیندازند. کسی از راه میرسد و اینها میترسند و دو نفری مصطفی را پرت میکنند روی خارها. سید مصطفی با یک بلوز آستین کوتاه بود. وقتی که آمده بود حانه، تمام بدن این بچه زخم بود.
پسر شهید: برایش پاپوش درست میکردند. برادرم قبل از جانبازیاش اصلا با اینها معاشرت نداشته. با برادرم لج میکنند.
همسر شهید: تمام بدنش پر از زخم بود. گفت که میخواستند در بیابان در چاه بیندازند و مرا بکشند! یک موتوری رد میشود، اینها میترسند و فرار میکنند. تمام بدن سیدمصطفی زخم بود. حتی یک بار آمده بود خیس، گفتم چیه؟ گفت من را در استخر انداختند و میخواستند غرق کنند! یا مثلا حتی یک بار هم به این بچه دارویی داده بودند، که سنکوپ (اَرِست) کرده بود. آمد در خانه خوابید؛ دیدم نفسش نمیآید بالا، زنگ زدم به چند نفر از بچهها، بردیمش بیمارستان، گفتند دارو به خوردش دادهاند!
میگویم از اشتهارد بروم شاید برای مصطفی هم بهتر باشد، از اینجا دورش کنم. گفتم یک بار زده بودند با چاقو و تاندوم دستش پاره شده بود. سیدمصطفی بچهای است که به خاطر مجروحیت اعصاب و روان نمیتواند از خودش دفاع کند. اصلا عجیب و غریب است؛ اینطور نبود، اما بعد از آن حادثه در سوریه، اینطور شد. الان خیلی میترسد.
پسر شهید: بعد از آن اتفاق در سوریه اینطوری شد. در صورتی که اینطور نبود برادرم، اصلا باشگاهی بود، قبل از اینکه جنگ شروع شود به ورزشهای رزمی میرفت. الان خیلی از هم دورهایهایش بدنهای بزرگ و ورزیدهای دارند؛ میگویند سید مصطفی چقدر هم خوب کار میکرد و از ما جلوتر بود.
جنگ سوریه که اتفاق افتاد و مشکلات عصبی که برایش ایجاد شد دیگر آدم سابق نشد. الان تبدیل به یک آدم افسرده و عصبی شده
{عکس مصطفی را مادرش نشان ما میدهد}
همسر شهید: من اگر بتوانم این را از گرفتاری نجات بدهم و مدارکش را بگیرم، حقوقش را درست کنم و یک کاری برایش بکنم، خیلی خوب است.
پسر شهید: مسئولان باید پیگیری کنند. باید برادرم را ببرند به آسایشگاه جانبازان و از لحاظ عصبی درمان کنند. بالاخره وقتی یگانی درست میشود باید کسانی که اینطور میشوند را حمایت کند. یک آسایشگاههایی برای جانبازها داریم، ای کاش پیگیری میکردند و تحت درمان قرار میگرفت.
**: انشالله همه این موارد را مینویسم و انشالله که به گوش یک انسانی، یک مسئولی برسد که کاری کند.
همسر شهید: سید که دیگر رفت. چه اینها شهید بگویند یا نگویند، سید شهید است. الان که دیگر کاری از دست من بر نمیآید، تنها کاری که میتوانید بکنید خودتان یا یگان فاطمیون یا هر جای دیگر که صدای ما به گوششان میرسد، این پسر من را از گرفتاری نجات بدهند و درمان کنند.
**: ما کارمان را از نظر رسانه ای انجام میدهیم و بقیه اش را میسپاریم دست خدا. برویم سمت مزار آقاسید؟
پسر شهید: برویم...
*میثم رشیدی مهرآبادی
پایان