گروه جهاد و مقاومت مشرق- خانواده مدافع حرم فاطمیون، شهید عباس جعفری در یک روز گرم مردادماهی پذیرای ما بودند. خانهشان در یکی از کوچههای باریک و شیبدار بافت سنتی شهر پیشوا بود و حیاطی داشت کوچک و باصفا. در اتاق پذیرایی که چند تصویر از شهید عباس را به دیوارهایش نصب کرده بودند، به پشتیهایی با سبک افغان تکیه دادیم و گپ و گفتمان را سر انداختیم. پدر شهید که شروع به صحبت کرد، مادر و خواهر عباسآقا هم به جمع ما پیوستند و به تکتک سئوالاتمان پاسخ دادند تا بفهمیم عباس جعفری در چه خانوادهای رشد کرد و چگونه به شهادت رسید.
آنچه میخوانید، متن بی کم و کاست این گفتگو است که در چند قسمت تقدیمتان میشود. از آقای اردلان که ما را با خانواده شهید جعفری آشنا کرد و از برادرِ شهید که آن روز از تهران، هماهنگیهای لازم را انجام داد، تشکر میکنیم...
**: از عباس آقا برای ما بگویید، البته قبل از اینکه به عباس آقا برسیم؛ بفرمایید شما کی تشریف آوردید ایران؟ از قدیمیها هستید؟
پدر شهید: آن موقع که من از افغانستان به ایران آمدم، ریش و سبیل درنیاورده بودم. موقعی که قم میرسیم باید نامه میگرفتیم، بدون نامه نمیتوانستیم زیارت کنیم، وسط راه بر میگرداندند. وقتی نامه گرفتیم نه سبیلی نه ریشی، هیچی نداشتم. سن و سالَم کم بود. ما همین جا ازدواج کردیم.
**: کِی آمدید از افغانستان؟
پدر شهید: سال 1362 تقریباً؛ 16، 17 روز از برج 9 سال 64 گذشته بود.
**: خودتان چند سالهتان بود؟
پدر شهید: من متولد سال 1340 هستم.
**: پس 24 ساله بودید. خودتان تنها آمدید یا با پدر و مادر و خانواده؟
پدر شهید: خودم تنها آمدم.
**: برای کار؟
پدر شهید: نه، آن موقع تقریبا اولهای انقلاب طوری بود که در افغانستان جنگ بود، یعنی کسی کسی را نمیشناخت که دوست کیست و دشمن کیست.
**: در افغانستان اینطور بود؟
پدر شهید: بله، در هر خانه یعنی 10 ، 12 اسلحه پیدا میشد.
**: آن موقعی بود که کمونیستها حمله کرده بودند و ناامنی بود...
پدر شهید: بله، ولی افغانها بین خودشان هم جنگ و دعوا داشتند. خب من هم آنجا زمین داشتم، هم خانه داشتم، گله دار بودیم، زمین و باغ داشتیم، بعد یک عمه داشتیم (خدا رحمت کند) گفت پسرم اینجا بمانی یا باید کسی را بکشی یا خودت کشته شوی؛ اگر کشته بشوی نجسی، و اگر کسی را هم بکشی قاتل هستی. من اصلا خودم نمیدانستم چی به چیه؛ خب بچه بودم، جوان بودم. یک خانوادهای از جای دیگری آمدند، چهار پنج تا خانواده زن و بچه دار، عمهام آمد و یک مقدار وسایل برای من درست کرده بود، بست و گفت با آنها برو. گفتم عمه چیه این؟ کجا بروم؟ مگر در ایران کسی را دارم؟
فامیل زیاد داشتیم، برادرهای من هم بودند، گفت این زمینها گم نمیشوند. این گلهها چه میکنند؟ زندگی خودت مهم است، آینده خودت خراب میشود اگر بخواهی کسی را بکشی خب چه کسی را کشتی؟ همدین خودت را کشتهای. از آنجا ما آمدیم به ایران.
**: زمین و گله و دامها را دادید به اخویها و آمدید؟
پدر شهید: بله، با هیچ کس هم خداحافظی نکردم و آمدم.
**: چطور عمهتان به شما فقط این را گفت؟
پدر شهید: چون برادرهایم کوچک بودند. یعنی به آن سنی نرسیده بودند که بتوانند بیایند.
**: پدر و مادرتان در قید حیات بودند؟
پدر شهید: نه، با عمه و عمویم زندگی میکردم. در خانه خودمان زندگی میکردیم اما سرپرستمان آنها بودند. چون زن بابام که مادر برادرهایم بود، مادر من نبود، نامادریام بود، اما مثل مادر با من رفتار میکردم. او هم با ما بود [زندگی میکرد] اما او هم نفهمید چطور من رفتم. آمدیم دیگر.
**: پس از راه قاچاق آمدید؟
پدر شهید: ما از راه پاکستان آمدیم. 5 سال پاکستان ماندیم.
**: آنجا کار هم راه انداختید؟
پدر شهید: کارش خوب بود آنجا، بد نبود. بعد آمدیم زاهدان. اردوگاه زاهدان خیلی شلوغ بود. از آنجا هم ما آمدیم تهران.
**: گذاشتند بیایید؟
پدر شهید: قاچاقی آمدیم. ترمینال تهران از ماشین پایین آمدیم. آن طرف پل ورامین، یک پاسگاه هست؛ ما را گرفت. گفت کارتت را بده؟ ما نمیدانستیم کارت چیه؟ گفتم ببخشید آقا ما نه کارت داریم نه چاقو داریم! خب نمیدانستیم کارت چیست. تقریبا 6 **: 7 روز آنجا ماندیم. بعد از آن از آنجا ما را بردند اردوگاه کاشمر. یک اردوگاه دورافتادهای است که دور و اطرافش چیزی نبود. تقریبا نزدیک به شهر تایباد میشد؛ یک هفته هم آنجا ماندیم، از آنجا به ما نامه دادند و آوردند ما را تا مشهد رساندند. گفتند الان بروید زیارت کنید، این نامه که به شما دادیم، با این نامه جایی که میگوییم بروید.
**: کجا بود؟
پدر شهید: ورامین بود.
**: که بیایید کارت سبز بگیرید؟
پدر شهید: اینجا آمدیم تا وقتی که نامه وقتش تمام نشد، تحویل دادیم، یک برگه کوچک باریک که به آن سرشماری میگفتند، این را به من داد. بعد از یک مدت که آن تمام شد یک کارت سبز دادند که مثل الان نبود، یعنی وقت نداشت. مثلا الان از برج 3 تا برج 3 دیگر وقت داشت.
**: باز خوب است که شما را رد مرز نکردند.
پدر شهید: نه دیگر، مستقیم به اردوگاه بردند. اردوگاه سبزوار بود؛ چون زن و بچه بود آنجا تحویل نگرفت، بردند اردوگاه کاشمر، 50 تا تک تومانی از ما گرفتند و با یک اتوبوس پر بردند به آنجا.
**: آمدید کاشمر و بعد هم مشهد و دوباره به سمت تهران. این برای چه سالی است؟
پدر شهید: سال 1362 من زاهدان بودم 17 یا 18 از برج 9؛
**: یک مدتی طول کشید تا آمدید ورامین...
پدر شهید: بله آمدیم ورامین.
**: فامیل هم داشتید اینجا؟
پدر شهید: پسرعموی من اینجا بود که او هم زن و بچه نداشت و مجرد بود. بعدا زن و بچه گرفت. من هم دختر داییام را گرفتم.
**: کی ازدواج کردید؟
مادر شهید: سال 1368 عروسی کردم.
**: یعنی سه چهار سال بعد از اینکه آمدید ایران؟
پدر شهید: بله.
**: شما چطور آمدید ایران حاج خانم؟
مادر شهید: ما با پدر و مادرم آمدیم، از افغانستان آمدیم پاکستان، تقریبا با پدر و مادرم یک ماه پاکستان بودیم. چون آن موقع من بچه بودم؛ 5 **: 6 ساله بودم. سال 1362 بود.
پدر شهید: من دو ماه بعد از اینها آمدم. اینها آمده بودند. از پاکستان که آمدم، اینها را دیدم.
مادر شهید: اول آمدیم اردوگاه زاهدان. بعد از آنجا به ما نامه دادند و آمدیم تهران.
**: چون خانواده بودید راحتتر گرفتند؛ خانواده شما چند نفر بود؟
مادر شهید: ما شش تا بچه بودیم با پدر و مادرم 8 نفر بودیم؛ 4 تا دختر بودیم 2 تا برادر. من فرزند سوم هستم.
**: چند سالتان بود آن موقع؟
مادر شهید: من آن موقع شش ساله بودم، سال 57 به دنیا آمدم. آمدیم تهران و رفتیم خورین، و از آنجا آمدیم پیشوا.
**: خورین کجاست؟
مادر شهید: از خیرآباد ورامین میروند به محلهای به نام خورین. بعد آمدیم پیشوا. یکی دو سال روستاهای اطراف تهران و کرج رفتیم و بعد آمدیم پیشوا ماندگار شدیم.
**: حاج آقای شما برای چی آمدند پاکستان و ایران؟
مادر شهید: پدر من چون شیخ و آخوند بود، چون آنجا جنگ شد دیگر پدرم نتوانست آنجا بماند. چون جنگ شوروی هم که بود هیچی، فامیلها به جان هم افتاده بودند.
پدر شهید: مثل این که قرچک حمله میکرد به ورامین، ورامین حمله میکرد به قرچک. ما چکار میکردیم دیگر؟!
مادر شهید: پدرم هم به خاطر همین آمد، چون برادر بزرگم ایران بود، پدرم هم زمان شاه دو بار آمده بود ایران ودر شاه عبدالعظیم محل کار داشتند، گفت اینجا بهتر است دیگر و جنگ داخلی نیست.
**: البته ایران هم در جنگ بود آن سال، اما جنگ داخلی نبود.
مادر شهید: زمانی که ما آمدیم جنگ ایران و عراق بود.
پدر شهید: خیلی هم شدید بود، بمباران میشد.
**: شما فرمودید دختردایی حاج آقا هستید؟ وقتی شما آمدید دایی شما هم اینجا بود، یک آشنا داشتید
پدر شهید: نمیدانستم کجا هستند؛ اینها را در پاکستان دیدم ، بعد از پاکستان که آمدم، جایی را بلد نبودم و خانواده داییام را ندیدم.
**: پدر شما وقتی آمدند اینجا مشغول چه کاری شدند؟
مادر شهید: کارهای کشاورزی. رفتیم تقریبا 6 **: 7 ماه در کرج سر کوره آجرپزی کار میکرد، دیگر آمدیم پیشوا همهاش کار کشاورزی میکردند.
**: یعنی زمین اجاره میکردند؟
مادر شهید: نه، کارگری میکرد.
**: الان در قید حیات هستند؟
مادر شهید: نه، دوازده سال میشود [که فوت کردهاند] .
**: مادر چطور؟
مادر شهید: هستند. با هم هستیم.
**: شما تقریبا 17 سال فاصله سنی با حاجآقا دارید، این زیاد نیست؟ منظورم این است که در خانوادههای افغان این معمولی است؟
پدر شهید: معمولی است.
مادر شهید: چون پدرم، مادر ایشان را خیلی دوست داشت، به همین خاطر همین با ازدواجمان موافق بود. من هم سن خیلی کمی داشتم، آن موقعی که ازدواج کردم 11 ساله بودم. پدرم گفت که این نرود لاابالی بشود، تنها یادگار فامیلم است؛ به خواسته خودشان بود که ازدواج کردم.
**: میخواست ایشان سر و سامان بگیرد.
مادر شهید: بله، چون برادرهایم موافق با ازدواج ما نبودند، میگفتند کوچک است و موقع ازدواجش نیست.
**: ولی بالاخره حاج آقا موافق بودند...
مادر شهید: آن موقع حرف، حرف بزرگترها بود، مثل الان نبود که بگویم من نمیخواهم؛ هر چه پدرم گفت همان بود.
پدر شهید: بزرگتر فامیل که حرف میزد دیگر کسی حرف نمیزد، مثل الان نبود.
**: شما چند فرزند دارید؟
مادر شهید: 7 فرزند دارم، عباسم که شهید شد و 6 تایشان هستند.
**: عباس آقا اولین فرزند شما بود؟
مادر شهید: بله.
**: متولد چه سالی بودند؟
مادر شهید: 21 اردیبهشت سال 70 به دنیا آمد.
**: ازدواج خودتان چه سالی بود؟
مادر شهید: سال 1368 بود، ما تقریبا یکی دو ماه ازدواج کرده بودیم که امام به رحمت خدا رفت.
**: پس اوایل 68 ازدواج کردید، خرداد حضرت امام به رحمت خدا رفتند و سال 70 عباس آقا متولد شد. اسم بقیه بچهها را هم میگویید.
مادر شهید: عباس، دخترم فاطمه، پسرم رضا، پسر کوچکتری دارم حسن است، دخترم زهرا، پسرم امیرعلی و یک دختر کوچک هم دارم که دو سال و یک ماهه است به اسم ریحانه.
**: خدا انشالله حفظشان کند. انشاءالله بچههای خوب و صالحی باشند. الحمدالله عباس آقا که شما را سرافراز کردند.
مادر شهید: عباس آقا خیلی فرزند خوبی بود.
**: چه سالی شهید شدند؟
مادر شهید: 1396 شهید شد؛ 26 ساله بود. 21 ساله بود که رفت سوریه و 4 سال هم آنجا بود. 26 ساله بود که شهید شد.
**: یعنی از 92 تا 96 تا آنجا بودند...
خواهر شهید: 22 ساله بود که رفت، از ابتدای 93 رفت تا اسفند 96 که شهید شد.
**: ابتدای 93 تا آخر 96. چه شد که اساساً تصمیم گرفتند بروند و چه شد که شما قبول کردید؟
مادر شهید: او هیچ مشورتی با من نکرد که مامان من میخواهم بروم سوریه. یک روز صبح دیدم لباسهایش را در پلاستیک گذاشته، گفتم عباس کجا میخواهی بروی؟ گفت کار گرفتهام و میخواهم بروم سر کار؛ اصلا هیچی نگفت.
**: یعنی مشغول کار بودند ایشان؟
مادر شهید: بله مشغول کار بود.
خواهر شهید: یک بار رضایت نامه آورده بود.
مادر شهید: بله، یک بار رضایتنامه آورد گفت مامان من میخواهم بروم سوریه. من خیلی دعوایش کردم گفتم عباس من اینها را پاره میکنم. اصلا اجازه نمیدهم تو بروی سوریه. نمیدانم آنها را کجا برد.
**: رضایتنامه آورده بود که موفق نشد؟
مادر شهید: بله، موفق نشد، من خیلی دعوایش کردم؛ گفتم عباس من اصلا اجازه نمیدهم تو بروی سوریه. بعد نمیدانم رضایتنامه راچکار کرد.
خواهر شهید: رضایتنامه را داد به من؛ چون برای این رضایتنامهها، شماره کارت پدر، اسم پدر، تاریخ تولد، همه اینها را میخواستند. من حفظ نبودم. گفت برو کارت بابا و مامان را یواشکی بردار و اینها را پر کن برای من. بعدش هر چه خواستی من بهت میدهم.
**: هر چه می خواستید به شما میداد که شما همکاری کنید برای پر کردن رضایتنامه.
خواهر شهید: من این کار را نکردم، چون گفتم بابا راضی نیست، مامان راضی نیست، برای چی میخواهی چنین کاری بکنی. خیلی ناراحت شد! بعدش گذاشت کنار و گفت یک کار ازت خواستم و چرا حرفم را رد میکنی؟ وقتی قبول نکردم خیلی ناراحت شد.
**: یعنی شما هم راضی نبودید ایشان برود؟
خواهر شهید: خیلی سخت است، واقعا سخت است.
مادر شهید: هیچ کدام راضی نبودیم. ما در گلخانه کار میکردیم. آن موقع گلخانه داشتیم، مدام همه کارگرها حرف از داعش و جنگ میزدند. من تمام بدنم میلرزید. می گفتند داعشیها اینطور کردند، آنطور کردند؛ بچههای افغانها میروند پول میگیرند و خودشان را به کشتن میدهند... من وقتی حرف عباس را شنیدم خیلی ناراحت شدم. دایی خودم هم دعوا میکرد و میگفت: «فلانی را از مشهد آوردند که شهید است؛ شهید کجاست؟ رفته خودش را به کشتن داده، او شهید است؟ شهید نیست.»
من هم به عباس گفتم: ببین همه اینطور میگویند، تو اجازه نداری بروی... گفت مامان من به پول سوریه احتیاج ندارم.
**: قصدش که پول نبود.
مادر شهید: نه؛ گفت تو خودت میدانی مامان من به این پول احتیاج ندارم.
خواهر شهید: خودش کار میکرد. در سوریه نهایتش ماهی سه تومان میدادند، اما خودش کار میکرد و ماهی چهار و خردهای آن زمان درآمد داشت. بعد راه خارج هم باز بود و چند تا از فامیلهای ما آن زمان رفتند خارج، خیلی اصرار کردند که عباس بیا با هم برویم خارج، اینطوری میتوانی درس بخوانی و ادامه تحصیل بدهی. الان خودشان هم زندگیهای خیلی مرفهی دارند آنجا.
**: بعضیها در افغانستان هم وضع خیلی خوبی داشتند اما همه چیزشان را رها کردند آمدند قاچاقی خودشان را رساندند تهران و رفتند سوریه و شهید شدند. هیچ کسی را من ندیدم که به خاطر مسئله مالی به سوریه رفته باشد.
پدر شهید: فقط یک دفعه که رفت، پاگیر شد. مثل بقیه هم نبود، سه ماه چهار ماه یک بار میآمد به مرخصی. من دیگر باهاش سر و کله نمیزدم؛ مادرش سر و کله میزد.
مادر شهید: من خیلی گریه میکردم.
پدر شهید: عکسهایی از سوریه نشان میداد و میگفت مامان شما چکار میکنید؟ اگر بخواهید زندگی درست و حسابی داشته باشید مجبور هستید کار کنید و پول حلال به دست بیاورید. این عکسهایی که میبینید، چطوری میتوانید اینها را تحمل کنید؟! عکسهای بچههای کوچک و آوارهها را نشان ما میداد...
**: مردم سوریه و وضعیت آنجا را میگفت؟
خواهر شهید: خانههای خراب شده و اینها را نشانمان میداد.
پدر شهید: آخر سر هم ما را دعوت کرد به سوریه. ما رفتیم و تاسوعا و عاشورا آنجا بودیم.
**: یعنی وقتی عباسآقا بودند به سفر سوریه هم رفتید شما؟
پدر شهید: بله، رفتیم و حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه (س) را زیارت کردیم.
**: آن موقع خیلی هم امن نبود؛ درگیری هم بود...
مادر شهید: ساکش را بست و رفت دیگر.
**: اما بالاخره شما که رضایت ندادید برای رفتنش به سوریه؟
مادر شهید: نه من قبول نکردم...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...