گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید ابو زینب (محمد جعفر حسینی) مدافع حرم فاطمیون بود و بسیاری از رزمندگان افغانستانی او را میشناختند. وقتی قرار مصاحبه با خانم صفدری (همسر شهید) هماهنگ شد، فکرش را هم نمیکردیم شهیدی که در گلزار شهدا به خاک سپرده شده و اینگونه با جراحتهای جهادش دست و پنجه نرم می کرده، برای احراز شهادتش با مشکل مواجه شده باشد!
قسمتهای قبلی این گفتگو را هم بخوانید؛
روایت این همسر شهید مقاوم و دلسوخته، آنقدر مفصل و کامل است که احتیاج به هیچ مقدمهای ندارد. هفتمین قسمت از این گفتگو را بخوانید تا روزهای بعد و قسمتهای بعدی...
**: یک هفته بیخبر بودید؟
خانم صفدری: بله یک هفته بیخبر بودم. شب تولد حضرت رسول در بوکمال سوریه سه تا موشک کورنت و یک تله انفجاری منفجر می شود و همرزمان آقاجعفر شهید می شوند؛ آقای سید علی که جلوتر از ایشان رفته بود می مانند و ابوزینب که مجروح می شوند. زنگ زدم به حاجی و گفتم حاجی! من از جعفر خبر ندارم...
**: دو سه تا موشک همزمان کنارشان میخورد؟
خانم صفدری: و یک تله انفجاری هم منفجر میشود.
**: با آن انفجار، دوستانشان شهید میشوند؟
خانم صفدری: همرزمانشان شهید می شوند و ایشان مجروح می شود.
**: جراحتشان خیلی شدید بود؟
خانم صفدری: در حدود 300 ترکش به بدنشان اصابت می کند و دچار موجگرفتگی هم میشوند.
**: منظورم این است که به کما هم رفته بودند؟
خانم صفدری: نه.
**: هوشیاریشان برقرار بود؟
خانم صفدری: بله. هوشیار بودند. برای من که تعریف کرد و گفت که من چند ثانیه احساس کردم رفتم بالا و محکم، کوبیده شدم به زمین. با هم داشتیم درباره شهادت صحبت می کردیم. بعد از بار سومی بود که اعزام شدند. من به ایشان گفتم ببین اگر یک دفعه شهید بشوی، به این شهید شدن، تنهاخوری است؛ من هم باید شریک باشم. گفت منظورت چیست؟ گفتم کاش جانباز بشوی از نوع سختش که من هم یک مقدار خدمتت را بکنم و بعد شهید بشوی.
**: پس همانطور که خواسته بودید، اتفاق افتاد؟
خانم صفدری: بله، گفت جانبازی از نوع سختش دیگر چیست؟ گفتم مثلا جانباز قطع نخاع بشوی. گفت بیمعرفت منی که این همه فعالم و نمی توانم یک جا بند باشم بنشینم در خانه، دراز بکشم و نتوانم هیچ کاری انجام بدهم که تو میخواهی جانبازی از نوع سختش را داشته باشی و پذیرایی کنی؟ گفتم من خودم روی ویلچر می برمت بیرون.
برایم تعریف می کرد در بیمارستان با خودم یک لحظه گفتم خانمم دیگر دعایش مستجاب شد و من جانباز قطع نخاع شدم. با تمام درد و سوزشی که داشتم پایم را تکان دادم و گفتم نه، هنوز دعایش مستجاب نشده. جانباز شدم اما هنوز قطع نخاع نشدهام.
من که از ایشان خبر نداشتم به حاج حسین یکتا زنگ زدم و بهشان گفتم حاجی! من از جعفر یک هفته است خبر ندارم. به من گفت حواسم هست، زنگ می زنم بهت. نگران نباش بابا من خودم برایت پیدایش می کنم. وقتی قطع کردم، یک لحظه گفتم حاجی که اینجاست، چطور می خواهد پیدایش کند؟ باز گفتم شاید یک کاری می توانند بکنند دیگر. در حالی که همان روز در بیمارستان پیش ابوزینب بودند!
**: در کدام بیمارستان؟
خانم صفدری: بیمارستان بقیهالله. به خاطر شدت جراحات ابوزینب سریعا به تهران منتقل می شود. حاج حسین در بیمارستان پیشش بوده؛ همان لحظه یک وویس از ایشان می گیرند و می فرستند سوریه تا با سیمکارت سوریه برای من فوروارد می کنند. میخواستند شماره سیم کارت سوریه باشد که من شک نکنم. خب وقتی صدایشان را شنیدم، خیالم راحت شد. و باز هر چی زنگ می زدم از این آقا بیخبر بودم.
**: چه اصراری بود که نگویند به ایران آمدهاند؟
خانم صفدری: شدت جراحات خیلی زیاد بود. می خواستند در آن وضعیت من ایشان را نبینم. چند عمل هم روی پاهایشان انجام دادند. زینب 6 ساله بود و محمدحسین 2 ساله بود، نمی خواستم من با بچهها زابراه بشوم و هر روز بروم و بیایم. یکی از دلایلش این بوده و یکی هم این که امیدوار بودند زود خوب بشوند و زود برگردند. می گفت من زود برمیگردم.
این بیخبریها ادامه داشت تا چند روز دیگر هم گذشت. زلزله تهران هم بود که دو شب قبل از شب یلدا زلزله آمد. اتفاقا آن روز دیدم آنلاین شد. روز بعد از زلزله بهش پیام دادم و گلهگی کردم و گفتم اینقدر دیگر از ما بیخبری که زلزله هم آمده و از ما خبر نمیگیری؟ بنده خدا عذرخواهی کرد و من نمی دانستم که خودش در تهران است.
روز جمعه بود و در بین همین بچه های خودمان که یکسری کار برای افغانستانیها انجام میدهند، بودیم. خواهر من آنجا نقاشی تدریس می کرد. از بچههای موسسه طلوع زنگ می زنند به خواهرم و می گویند بیا اینجا کارَت داریم. به خواهرم می گویند که ابوزینب مجروح شده و یک گلوله بهش خورده. خواهرم که میخواست موضوع را به من بگوید، خانه مادرم بودم و میخواستم به خانه خودمان بیایم. گفت آبجی کجا می روی؟ گفتم می روم خانه؛ گفت نگران نشوی اما آقا جعفر یک گلوله خورده بهش. گفتم باشد. گفت نگران نشدی؟ گفتم نه، کسی که می رود سوریه می رود جنگ، این چیزها را هم دارد. اما خب خودم نگران بودم.
در مسیر که بودم زنگ زدم به یکی از دوستان ابوزینب. به همه دوستان ایرانی و افغانستانیاش سپرده بود که به خانمم چیزی نگویید. گفتم از آقا جعفر خبر دارید؟ می دانم مجروح شده. بندگان خدا پشت تلفن هول کردند؛ گفتند نگران نباشید، یک مقدار پایش سوخته. گفتم این دو تا جواب شد ولی ممنون. نفر بعدی را زنگ زدم، گفت یک مقدار پایش سوخته و گلوله خورده، شما خیلی نگران نشوید، حالشان خوب است. دیگر گفتم به هر کسی زنگ بزنم یک جواب می دهد، فقط حاج آقا می تواند به من بگوید چه خبر است. زنگ زدم به حاج آقا یکتا و گفتم حاج آقا من می دانم که آقا جعفر مجروح شده، بفرمایید ماجرا چیست؟ گفت چیزی نیست، صد تا ترکش ناقابل خورده، فقط خیلی دلتنگی می کند، از آن طرف هم چند بار من می خواستم بهت بگویم اما اجازه نداد. گفت کی بهت گفته؟ گفتم یکی از بچه ها. گفتم که الان من بروم پیشش حاجی ناراحت نمیشود؟حاج آقا به من پیشنهاد کرد که حتما برو پیشش، خیلی دلتنگ است و روحیه اش ضعیف شده.
**: یعنی گفتند در بیمارستان بقیه الله هستند و شما بروید؟
خانم صفدری: بله، گفت برو. گفتم حاجی! اگر به من گفت کی گفته،چه بگویم؟ گفت بگو من گفتهام. چون من بهش گفته بودم که من می گویم. شنبه دوم دی ماه بود. گل گرفتم برایشان و با اضطراب به بیمارستان رفتم.
**: دوم دی ماه سال 96؟
خانم صفدری: بله. با اضطرابی که واقعا نمی دانستم با چه صحنه ای قرار است مواجه شوم. وقتی در زدم، پشتشان به در بود. دوستانشان هم خدا خیرشان بدهد هر روز می رفتند پیششان و اصلا ایشان را تنها نمی گذاشتند. سرشان را که برگرداند گفت حاجی بالاخره کار خودش را کرد. چون حاج آقا چندبار گفته بود به من می گوید. وقتی من را دید، دوستانشان می خواستند بروند بیرون. گفت نه، من را یک جایی ببرید که می خواهم با خانمم تنهایی صحبت کنم. یک رزمنده دیگر هم در اتاقشان بودند. به یک قسمت از راهروی بیمارستان رفتیم. آنجا خلوت تر بود. آنجا داشتند نحوه مجروحیت و قطع نخاع و همه اینها را برای من میگفتند که یکی از این ماشینهایی که زمین بیمارستان را تِی می کشدند از راه رسید.
صدای آن که آمد، گوش هایش را گرفت. قبل از اینکه من با ایشان مواجه بشوم نگران بودم. وقتی دیدمش میخواستم گلهگی کنم که چرا به من نگفتی در این مدت بیمارستان هستی، اما همین که دیدم گوشش را گرفت، دیگر همه چیز یادم رفت. اینقدر که ظاهرشان بیمار و بدنشان ضعیف شده بود، دیگر چیزی نگفتم. به من گفت که برو به این آقا بگو که این ماشین را خاموش کند. رفتم سریع به آن آقا گفتم و برگشتم پیشش. گفتم موجگرفتگی هم داری؟ گفت آره. حقیقتش از موج گرفتگی یک مقدار ترسیدم.
**: تصوری نداشتید که جانبازان اعصاب و روان چطوری هستند؟
خانم صفدری: تصور من در حد فیلمهایی بود که دیده بود و کتابهایی که خوانده بودم. یک مقدار هم ترسیدم. من سه چهار روزی پیش آقا جعفر می رفتم و میآمدم. به حاجی گفته بود یک سوییت بگیریم روزها خانمم پیشم باشد، شب ها بچه ها بیایند که پدرم متوجه نشوند یک موقع ناراحت می شود. بعد گفت خانمم تنهایی نمی تواند، بچه ها کوچک هستند و سختش است. دوشنبه بود. حاجی به من زنگ زد و گفت یک سئوال ازت می پرسم، حقیقتش را به من بگو. اگر ابوزینب بیاید خانه می توانی ازش نگهداری کنی؟ گفتم بله. گفت مطمئن هستی؟ بچههایت کوچک هستند... گفتم بله حاجی، آن موقع که جعفر سالم بوده پیشش زندگی کردم الان هم می توانم. گفت پس من با این پیشنهادش مخالفت می کنم و می آورمش خانه. گفتم باشد. دیگه هیچ کس از خانواده هایمان موضوع را نمی دانست. از اقواممان کسانی که در کانال فاطمیون بودند تقریبا با خبر شده بودند اما خانوادههایمان نه...
**: در کانال فاطمیون جراحت ایشان را هم منتشر کرده بود؟
خانم صفدری: نه، فقط یک جا زده بود که همسر ابوحامد (شهید علیرضا توسلی) شب یلدا رفته بیمارستان بقیه الله سر زده؛ عکس آقا جعفر هم بود که سریعا گفته بودند پاک کنند که خانوادههایشان خبر ندارند. از آنجا بود که بعضی اقواممان متوجه شده بودند.
**: خانم ابوحامد آمده بود دیدار جانبازان و عکس آقا جعفر را گذاشته بودند؟
خانم صفدری: بله، و آنجا خانوادههایمان خبر نداشتند و روز سه شنبه که قرار بود آقا جعفر بیاید خانه، به خانواده خودشان که اصلا نمیتوانستم چیزی بگویم. سخت بود گفتنش. به خانواده خودم گفتم و بچه ها را گذاشتم پیششان. به خواهرم سپردم و گفتم همین که در آسانسور باز شد شما به زینب بگویید که خیلی استرس نداشته باشد. محمدحسین که بچه است. دیگه خودم خانه تنها بودم که آقا جعفر با دو نفر از دوستانشان آمد و دوستانشان که رفتند، داشتم برایشان آبمیوه آماده می کردم که نگاهم کرد. دیدم همینطور ادامه دارد گفتم چرا اینقدر نگاه می کنی؟ گفت بیا بنشین کارَت دارم. رفتم پیشش. گفت چرا پیشنهادی که دادم قبول نکردی؟ الان کارت خیلی سخت شد، هم بچهها کوچکند و هم اینطور من در جا افتادهام. گفتم من این کارها را برای تو نمی کنم، خیالم راحت باشد، من معاملهام اول با خداست، بعد با امامزمان است؛ بعد اگر تهش چیزی ماند برای تو. گفت حالا که معاملهات با من نیست با خدایت است، خودت می دانی و خدایت.
سه شنبه همه کارهای آقا جعفر مثل شست و شوی پاها را انجام داده بودند. کار من از هفتم دی ماه 96 شروع شد. هفتم دی ماه 98 هم تمام شد. دقیقا دو سال. خب زینب آمد بابایش را دید، یک مقدار گریه کرد.
**: آن شدیدترین حالت جانبازی را که خواسته بودید شد به نظرتان؟ به نظر من هم جانباز اعصاب و روان سختتر است تا جانباز قطع نخاع.
خانم صفدری: نه، در قطع نخاع من اذیتم، من کارهایم زیاد می شود، در اعصاب و روان...
**: در اعصاب و روان هم شما استرس دارید که هر لحظه ممکن است یک صدا بلند بشود و یک اتفاق بیفتد.
خانم صفدری: آن استرس درست، اما آن پشیمانی بعدش اذیتش می کرد. در اعصاب و روان خودش خیلی سختش بود.
**: یعنی واکنش عصبی هم داشتند به اتفاقات، یعنی به هم می ریختند، ممکن بود چیزی بشکنند؟
خانم صفدری: بله، از این اتفاقات هم داشتیم.
خب زینب آمد پیش پدرش، زینب یک مقدار به هم ریخت، آرامَش کردیم، پدر و مادرشان هم آمدند. خب تمام شد همه چیز و خانواده ها متوجه شدند.
**: وقتی آمدند آقا جعفر در بستر بودند؟
خانم صفدری: دیگر نمی توانستند راه بروند.
**: یعنی کاملا درازکش بودند و نمی توانستند بلند شوند؟
خانم صفدری: دیگر چند روز گذشته بود. تقریبا دو هفته از مجروحیتشان گذشته بود؛ هفته سومشان بود.
**: چند تا عمل هم داشتند...
خانم صفدری: بله، کاملا ضعیف شده بودند. دو سه ماهی کاملا در بستر بودند. هر روز باید این زخمها شستشو داده می شد، من هم اصلا زخمها را هر چه گفتم به من هم نشان بده، به من نشان نداد، به همه نشان داد به جز من. به پدر و مادرم، به پدر و مادر خودش، هر بار که رفتم ببینم گفت تو نمی توانی ببینی، به تو نشان نمی دهم.
**: همان مواقعی که پانسمانش را باز می کردند تا عوض کنند میخواستید ببینید؟
خانم صفدری: نه، عکس خود زخم ها را که در بیمارستان بودند دوستانشان گرفته بودند و در گوشی بود، به همه نشان دادند فقط به من نشان ندادندو هر بار که گفتم من هم ببینم گفت تو نمی توانی ببینی، به تو هم نشان نمی دهم اصرار نکن. تا اینکه روز بعدش شد. باید این زخم ها هر روز شستشو داده می شد. به مادر من می گفت «خاله». به من گفت به خاله نازی می گویی که بیاید زخمهای من را بشورد؟ چون مادر من الان نه، در جوانیهایشان یک دل قوی داشتند و یکی دو تا از این اتفاقاتی که افتاده بود، مادر من رفته بود جلو. مادرم خانه ما بود. آقا جعفر بنده خدا در اتاق منتظر بود که یکی بیاید زخمها را بشوید. رفتم به مامانم گفتم. گفت مامان جان! من نمی توانم؛ آن زخمهایی که من دیدم اصلا نمی توانم؛ تحملش را ندارم.
رفتم گفتم جعفر! مامان من نمی آید. گفت به مادر خودم بگو. به مادر خودش گفتم. گفت من هم نمی آیم؛ این زخمها را من نمی توانم بشورم. دوباره رفتم و گفتم جعفر! مامان خودت هم نمی آید. گفتم من خودم می شورم، گفت نه به تو اجازه نمی دهم...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...