گروه جهاد و مقاومت مشرق- عبارت « شهید سید عارف حسینی» را که در گوگل جستجو کنید، عکس و مصاحبه با خانوادهای میآید که چندین فرزند قد و نیم قد دارند و اتفاقا معلوم نیست که اهل و ساکن کدام شهرند. ما هم با همین تصور راهی قم شدیم؛ اما در انتهای کوچهای قدیمی و بنبست در بافت فرسوده قم، با خانمی میانسال روبرو شدیم که با دختر نوجوانش در خانهای نقلی و کلنگی زندگی میکردند. تازه فهمیده بودیم، لااقل دو شهید با نام «سید عارف حسینی» در بین شهدای فاطمیون داریم.
قسمتهای قبلی گفتگو را هم اینجا بخوانید:
اعزام گلدوز خیابان پاسداران به سوریه! + عکس
وصیت عجیب شهید: در گلزار شهدا دفنم نکنید! + عکس
سرکار خانم جمیله حسینی و دخترشان زینب به تازگی توانسته بودند این خانه کوچک را بخرند و با همه سختیها از زندگیشان راضی بودند. تألمات و فشارهای روحی در پی شهادت آقاسید در ذهنشان کمرنگ شده و توکلشان به خدا برای ادامه زندگی، حس و حال دیگری به خود گرفته بود. آنچه در ادامه می خوانید، اولین قسمت از گفتگوی ما با خانواده شهید مدافع حرم، سید عارف حسینی است که هنرمند بود و گلدوزی و نقاشی میکرد. او اگر چه در امور اداری فاطمیون مشغول بود اما توفیق شهادت پیدا کرد و به آرزویش رسید.
از آقای دانیال فاطمی که تماس ما با خانواده شهید حسینی را برقرار کرد و همچنین از آقای محسن باقری اصل که ما را در انجام این گفتگو همراهی کرد، تشکر میکنیم.
**: این خانه را چطور تهیه کردید؟
همسر شهید: فکر میکنم مرداد ماه بود از طرف بنیاد شهید آمدند؛ یک خانمی بودند با دو سه نفر دیگر؛ گفتند که ما برای خانواده شهدا میخواهیم خانه بخریم، چون خانهای که زندگی میکردم خیلی نامناسب بود... خدا را شکر این خانهمان خیلی خوب است. گفتند برای دویست و چند خانواده شهید میخواهیم خانه ای بخریم؛ برای هر خانوادهای چهارصد تومان کنار گذاشتهایم؛ حالا خودتان پولی دارید؟ طلایی دارید؟ هر چیزی که میتوانید بگذارید روی این مبلغ تا یک خانه برای شما خریداری شود. من گفتم همان صد تومانی که در بانک دارم، فقط همان است. گفتند ما چهارصد تومان بیشتر نمیتوانیم بدهیم، چون تعداد خانوادهها زیاد است. من این خانه را پیدا کردم چهارصد و خردهای... میگفت پانصد تومان که در بنگاه چانه زدند و گفت چهارصد و نود. سه ماه پیش، آمدیم اینجا.
**: اینجا چند متر است؟
همسر شهید: 68 متر.
**: خوب است نسبتاً، حیاط هم دارد. ولی بن بست است...
همسر شهید: بن بست است و خیلی سخت است. زنگ میزدند و ند خانم زودتر یک خانه پیدا کنید، چون تعداد شهدا خیلی زیاد است امکان دارد این چهارصد تومان هم برایتان نماند، ممکن است تقسیم شود. من روی این حساب گفتم فعلا از مستاجری در بیایم؛ مستاجری خیلی سخت است؛ اثاثکشی برای من خیلی سخت است.
**: کار بنیاد شهید انجام شده بود؟ حمایتهای مالی بنیاد شهید پرداخت شد؟
همسر شهید: بله انجام شد.
**: چرا برای زینب خانم خواهر و برادر نیاوردید؟
همسر شهید: زینب خانم دیگه شانسش اینطور بود... قبل از زینب خانم بچهدار میشدم، سه چهار ماه که میشد دیگر زنده نمیمانند، وگرنه الان دو تا برادر دوقلو و یک خواهر داشت... قسمت نبود. قسمت بود تنها باشد. همیشه هم دعوا دارد با من که چرا من تنها هستم؟! کار دست خداست دیگر، دست من نیست.
**: بعضیها از خرج و مخارجشان میترسند که این یک بحث دیگر است.
همسر شهید: روزی دست خداست.
**: انشالله که زینب خانم عصای دست شما باشند و سایه شما روی سرشان باشد...
همسر شهید: فقط آینده زینب برایم مهم است. دوست دارم درسش را بخواند به یک جای خوب برسد، یک زندگی عالی و راحت داشته باشد.
**: کار شناسنامه و تابعیت شما را هم انجام دادهاند؟
همسر شهید: بله، دوبار رفتیم فرم پر کردیم، گفتند زنگ میزنند بروید تهران، آنجا انگشتنگاری داریم، قسم نامه داریم. ولی تا الان هیچ خبری نشده.
یک بار پارسال زنگ زدند و رفتیم همینجا قم فرم پر کردیم، دوباره امسال شهریور زنگ زدند، همینجا در خیابان سعیدی بودم، دوباره رفتیم آنجا کلی عکس دادیم و فرم پر کردیم؛ گفتند دو سه سالی طول میکشد.
**: انشاالله درست بشود. فکر میکنم کلا کُند کار میکنند...
همسر شهید: خیلی کُند کار میکنند. یک بنده خدا آمده بود، خانم بود، گفت آمدهام فرم پر کنم. گفتم شوهرت کِی شهید شده؟ گفت 5 سال پیش. گفتم الان آمدی برای شناسنامه؟ گفت الان به من زنگ زدهاند. اگر کارها را زودتر انجام بدهند خیلی بهتر است.
**: الان زینب خانم کلاس دهم باید باشد...
همسر شهید: هشتم است.
**: برای مدرسه مشکلی ندارند؟
همسر شهید: نه خدا را شکر، امسال هم بردم مدرسه شاهد ثبتنام کردم، چون چند بار زنگ زدند و گفتند ببر آنجا ثبتنام کن.
**: ایرادی نمیگیرند برای نبودن شناسنامه؟
همسر شهید: پرسیدند، با همان مدارکی که قبلا سپاه به ما داده بود، شماره کارت ملی را به ما داده بودند، وقتی شماره ملی را خواستند، دادم، گفتند شناسنامه؟ گفتم هنوز نیامده.
**: همان شماره ملی برای ثبتنام لازم است. همان کد ملی خیلی مشکلات را حل میکند.
همسر شهید: بله. الان درس میخواند. نزدیک به چهار است آموزشگاه انگلیسی میرود، خدا را شکر خوب است. همه آرزویم این است که زینب به یک جایی برسد.
**: خواب آقا سید را هم دیدهاید شما؟
همسر شهید: بله، خواب آقا سید را بالاخره آدم میبیند دیگر.
**: پیغامی، پیامی، نصیحتی نداشتند؟
همسر شهید: سید بنده خدا؛ من همیشه حضورش را در زندگیام حس میکنم. خواب که هیچی، حس میکنم در زندگیام هست، فقط من نمیبینمش.
زینب خیلی ترسوست! از تاریکی خیلی میترسد! آن خانه که بودیم همان اوایل بود، سه چهار ماهی گذشته بود، خانه یک طوری بود که دو اتاق داشت، یک اتاق این طرف و یک اتاق آن طرف حیاط. ما زمستانها میرفتیم آن اتاق میخوابیدیم چون هوا سرد شده بود؛ یک شب گفت مامان من تشنهام، بروم آب بخورم. گفتم خب برو. میگفت بیا بایست، من میترسم. من هم خیلی قرص استفاده میکردم و وضعیت روحیام خوب نبود. گفتم خودت برو بخور. گفت من میترسم از تاریکی، برقها همه خاموش است، تو بیا وایسا در حیاط تا من بروم.
من هم حالم خوب نبود گفتم من که نمیآیم. (یک لحظه فکر کردم این بچه باید روی پای خودش بایستد، یعنی چی؟!) بلند شو برو خودت بخور. من روی تخت دراز کشیده بودم؛ میدیدم قشنگ؛ آن اتاق قشنگ دیده میشد؛ روی این جر و بحثها بلند شد برود؛ تا آمد در اتاق را باز کند، برقها کلا روشن شد! شاید باورتان نشود، برق آن اتاق و آشپزخانه، قبل از اینکه برود و در را که باز کند، همه روشن شد. من دیدم همه چراغها با هم روشن شد، انگار یک نفر برقها را همزمان روشن کرد.
زینب رفت آبش را خورد و برگشت. من دیگر اینقدر ترسیده بودم! بالاخره این چیز را هر کسی ببیند، میترسد، پتو را کشیده بودم روی سرم؛ زینب آمد، من بهش هیچی نگفتم، گفتم بگذار بچه نترسد، تا که نماز صبح رفتم برقها را خاموش کردم. قشنگ دیدم برقها همزمان روشن شد. از آن موقع دیگر صد در صد مطمئن شدم که آقا سید هست، واقعا هست. حالا ما میگوییم فلانی شهید شد فلانی فوت کرد، تمام شد؛ نه واقعیت ندارد، تمام نمیشود. واقعا آقا سید همیشه پیش ماست ...
**: الان مزارشان کجاست دقیقا؟ کدام قطعه بهشت معصومه است؟
همسر شهید: همانجا که خانواده شهدا را دفن میکنند؛ قطعه 21. مال ایثارگران و خانواده شهداست.
**: شما چه وقتهایی میروید برای زیارت مزارشان؟
همسر شهید: ما هر وقت بتوانیم میرویم، مثلا هوا گرمتر بود هفته به هفته یا دو هفته ای یک بار میرفتیم، ولی هوا بعضی روزها بارانی است؛ مثلا این هفته نرفتیم.
**: وسیله عمومی هست تا آنجا؟
همسر شهید: بله.
**: از کجا؟ از میدان امام هست؟
همسر شهید: آن را نمیدانم، چون من تاکسی اینترنتی میگیرم و از همانجا هم با همان تاکسیها مستقیم میآییم خانه یا حرم پیاده میشویم.
**: زینب خانم! شما چه یادتان است از پدر؟
دختر شهید: پدرم ویژگی زیاد داشت، مثلا خیلی مهماننواز بود، خیلی اجتماعی بود. بیشتر مواقع ما مهمان داشتیم. در اوقات فراغتشان شعر مینوشتند، چون خطشان هم خیلی خوب بود خوشنویسی تمرین میکردند، من هم هر موقعی وقت میکردم میگفتم به من هم خوشنویسی را یاد بده.
**: الان خط شما هم خوب است؟
دختر شهید: بد نیست.
همسر شهید: اتفاقا خطش عین خط خود سید است. خطش، نقاشیاش، طراحیهایش، این زینب هم علاقه شدید به نقاشی دارد.
**: از خطاطیهای آقا سید یا نقاشیهایش چیزی مانده؟
همسر شهید: یک دفتر داشت بنده خدا، میبرد با خودش به سوریه و میآورد؛ توی آن مینوشت. آخرین بار هم با خودش برد سوریه. من چند بار گفتم این چیست؟ یک دفترچه آبی رنگ بود. همیشه توی آن مینوشت؛ عینک میزد و مینوشت. وقتی وسائل سید را خواستیم، گفتند خانم! هیچی نیست، جز لباسهای تنش هیچ چیزی از سید نیست. در درگیری که نمیشود وسایلش را با خودش اینطرف و آن طرف ببرد!
**: یعنی آن پادگان را که زدند، دیگر چیزی از وسائل را هم باقی نگذاشته بودند؟
همسر شهید: درگیری بود بدجوری شده بود. همه وسائل سید هم آنجا بود.
**: هیچکدام از آنها را نیاوردند؟
همسر شهید: هیچکدام را نیاوردند. ولی خداییش خیلی خط خوبی داشت، طراحیاش عالی بود. جوانیهایش نوحهخوان خیلی خوبی بوده. من نمیدانستم؛ به من هیچی نمیگفت؛ موقعی که آن چهار سال رفتیم افغانستان، آنجا باخبر شدم، زمان خودش در افغانستان نوحهخوانی میکرد.
زینب را خیلی دوست داشت، واقعا.
**: این عکسها، فکر میکنم عکسهای آخرشان باشد، پنجاه و یکی دو سال داشتند وقتی شهید شدند؟
همسر شهید: بله، 51 سال. آن شعر که عکس وسط است، خودشان نوشتند، همیشه میخواندند.
قبل از آقا سید پدرشان فوت کردند؛ یک سال و سه ماه بعد، آقا سید به شهادت رسید.
**: سال 97 موقعی بود که خیلی درگیریها در سوریه کم شده بود.
همسر شهید: کم شده بود ولی به هر حال درگیری بود.
**: به همین خاطر است که پادگان را زدند، دیگر درگیریهای رو در رو خیلی کم شده بود. کلا بمباران کردند پادگان را...
همسر شهید: بله.
**: متاسفانه از آقا سید در اینترنت هیچی نبود!
همسر شهید: وقتی رسانهای نیاید، طبیعی است که در اینترنت هم هیچ ردی از آقاسید نباشد...
**: عکسهایش را برای من بفرستید، اگر از خطاطیهایشان چیزی بود هم خوشحال میشوم عکسش را برایم ارسال کنید.
همسر شهید: آن دفترچه اصلیشان که نیست ولی داخل دفترچه تلفن همین طوری شماره تلفن را مینوشت و کنارش یک چیزی خطاطیمیکرد.
**: آنها را میتوان برش زد و یا با فتوشاپ درست کرد.
همسر شهید: باشد میفرستم، اما اگر آن دفترچه بود خیلی خوب بود، نوحه مینوشت، شعر مینوشت.
**: از نمونههای گلدوزیشان هم چیزی ندارید؟
همسر شهید: هیچی، رفتیم افغانستان دیگر هیچی باقی نماند... آمدیم هم هیچی با خودمان نیاوردیم.
**: شما الان مشغول کار خاصی هستید؟
همسر شهید: من از هفت سالگی اینقدر کار کردم، الان مدتی است بعد از آقا سید دیگر دستم به کاری نمیرود... یعنی نتوانستم دیگر، تا چهار سال پیش هم صندلدوزی میکردم، قالیبافی میکردم، کارهای دستی خیلی انجام میدادم، ولی الان دیگر دیسک کمر و گردن و آرتروز نمیگذارد کار کنم! حتی برای سرگرمی هم نمیتوانم کار کنم. دکتر میگفت دست راستت را خیلی تکان نده، تاندونهای دستت کانالهایش تنگ شده، باید جراحی شود!
**: به لحاظ روحی بهتر هستید؟
همسر شهید: بهترم، بعد از دفن آقا سید، خوابش را هم زیاد میدیدم، دیگر خیلی حالم بهتر میشد. وقتی معلوم نبود کجاست و جواب درستی نمیگرفتم حالم بدتر میشدم، وقتی معلوم شد و دفن شدند، خیلی آرامتر شدم... میترسیدم، بیشتر میگفتم نکند اسیر داعش شده باشد! بعد در این فیلمها میدیدم که چطور اسرا را اذیت میکنند، چطور میزنند، اینها را که میدیدم، بیشتر این فیلمها من را مریض میکرد.
**: خودِ بلاتکلیفی، کشنده است.
همسر شهید: بله. بعد از آن، چند ماه دیگر هم قرص استفاده میکردم، بعدش گذاشتم کنار. دوستان گفتند ترک کن، چون عادت میکنی. کم کردم و دیگر نرفتم دکتر. خدا را شکر الان خیلی بهترم.
**: اینجا در این خانه راحتید، خوب است؟ در محله مشکلی ندارید؟
همسر شهید: سه ماه است ما آمدهایم به این خانه. هنوز با هیچ همسایهای آشنا نشدهایم. نمیشناسیم؛ همین طوری نمیشود اعتماد کرد. محله آرامی است. الان از اینجا بلند میشویم میرویم خانه همسایههای قدیممان، آنها میآیند اینجا. هنوز در این محله دوستی پیدا نکردهایم...
خدا شما را حفظ کند، زحمت میکشید. کار شما طوری است که کسی گمنام نماند.
**: شهدای مدافع حرم و خصوصا فاطمیون خیلی گمنام و مظلوم هستند.
همسر شهید: بله، فکر کنید یک نفر در خانه خودش هم مظلوم باشد، جای دیگر هم برود، واقعا سخت است.
**: الان باز خدا را شکر یک تسهیلاتی دادهاند. بحث خانه حل شده که خیلی خوب است، قضیه شناسنامه دارد هماهنگ میشود. با این حال خیلیها ناشناخته هستند. و باز وضع خانوادههای فاطمیون در قم بهتر از جاهای دیگر است. این بستگی دارد که دفتر فاطمیون چقدر فعال باشد و بتواند حق و حقوق را بگیرد. کلا در قم کارها بهتر پیش میرود. در همه کارها، حساب و کتاب قمیها بیشتر است. الحمدلله در رسیدگی فاطمیون هم خیلی خوب است. چون در تهران با اینکه مرکز است، رسیدگیها خیلی کم است؛ باز در شهرستانهای استان تهران، وضعیت بهتر است. ما رفتیم پیشوا (یکی از شهرستانهای استان تهران) و با چند تا از خانوادهها صحبت کردیم. آنجا هم نسبتا وضعیت خوب بود؛ ولی در استان البرز وضع خیلی خراب بود، رسیدگیها کم بود...
شما احیانا با خانواده شهدای دیگر هم ارتباط دارید که از طریق شما بتوانیم با آنها مرتبط بشویم و گفتگو کنیم.
همسر شهید: نه، با کسی آشنایی نداریم.
**: مراسم یا چیزی اتفاق نیفتاده که شما با هم آشنا شوید؟
همسر شهید: نه.
**: چون خورد به کرونا و همه مراسمات تعطیل بود...
همسر شهید: بله.
**: اینجا اموراتتان را از طرف فاطمیون با چه کسی هماهنگ میکنید؟
همسر شهید: از فاطمیون دیگر ما تمام شدیم، امورات ما با بنیاد شهید است.
**: دیگه با دفتر فاطمیون کاری ندارید؟
همسر شهید: نه دیگر.
**: اگر بحثی حرفی مانده در خدمتتان هستیم. زینب خانم شما اگر حرفی یا مسألهای دارید در خدمتتان هستیم.
دختر شهید: نه هیچ صحبت خاصی ندارم.
همسر شهید: زینب واقعا ذهنش خوب است در درسهایش موفق است...
**: الان انتخاب رشته هم کردهاند؟
همسر شهید: نه هنوز. کلاس نهم انتخاب رشته می کنند.
**: خدا به شما سلامتی بدهد...
*میثم رشیدی مهرآبادی
پایان