ماهان شبکه ایرانیان

در محضر مدافعان حرم/۲۴۲/ گفتگوی مشرق با خواهر شهید سیدهادی حسینی / قسمت دوم

سفر سوریه را به اقامت آمریکا ترجیح داد!

همان خوابی که اینجا دیده بودم دوباره خارج هم دیدم و دیگه نمی توانم ادامه بدهم. من خودم را چون فدایی حضرت زینب کرده‌ام اینجا نمی توانم طاقت بیاورم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - تیپ فاطمیون که بعدها به لشکر تبدیل شد، متشکل از نیروهای داوطلب بود که همزمان با نبردهای داخلی در سوریه، عازم این کشور شدند. این لشکر متشکل از «داوطلبان» افغانستانی است که به عشق پاسداری از حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها عازم دمشق شدند. این گروه در 22 اردیبهشت سال 1392 شمسی با 22 نفر در منطقه زینبیه سوریه حاضر شد و اعلام موجودیت کرده و امروز با نام لشکر فاطمیون شناخته می‌شود. بنیانگذار این گروه علیرضا توسلی ملقب به ابوحامد بود که در 9 اسفند سال 1393 در منطقه تل قرین در نزدیکی مرزهای فلسطین همراه با معاونش رضا بخشی (فاتح) توسط موشکی که از هواپیمای بدون سرنشین اسرائیلی شلیک شد، به شهادت رسیدند.

قسمت قبلی گفتگو را اینجا بخوانید؛

برادر کوچکم، پدرِ خانواده ما بود

خون شهیدان ابوحامد و فاتح، جان دوباره‌ای به این لشکر داد به نحوی که مجاهدان و جوانان افغان از سرتاسر دنیا، خصوصا از شهرها و روستاهای ایران، تمام تلاششان را می‌کردند تا به سوریه بروند. شجاعت و جنگ‌آوری این مبارزان در نبرد سوریه بی‌بدیل بود. سایت خبری تحلیلی مشرق افتخار دارد در سال 1401 نیز گفتگو با خانواده شهدای مدافع حرم، خصوصا شهدای فاطمیون را ادامه دهد تا این سرشناسان در آسمان و گمنامان در زمین را بیشتر به نسل جوان بشناساند. سرکار خانم معصومه حلیمی در اصفهان، با خواهر شهید مدافع حرم فاطمیون، سیدهادی حسینی گفتگویی ترتیب داده است که متن آن را بی کم و کاست در چند قسمت، ‌ تقدیم شما می‌کنیم.

سفر سوریه را به اقامت آمریکا ترجیح داد!

**: مثلا بهانه نمی آورد این کار را دوست ندارم و اینها؟

خواهر شهید: نه اصلا.

**: هر کاری برایش پیدا می‌شد و امکانش بود می رفت سراغ کار؟

خواهر شهید: بله.

**: گفتید که دیپلمشان را در رشته ادبیات گرفتند؛ سراغ کنکور هم رفتند که بخواهند در این آزمون شرکت کنند؟

خواهر شهید: نه دیگ؛ خودش هم دیگر نرفت سراغ ادامه تحصیل.

**: شاید به خاطر اینکه آن زمان ها، رفتن دانشگاه برای بچه های افغانستانی سخت بود؛ پذیرش دانشگاه چند سال قبل سخت بود؛ عملا امکان پذیر نبوده شاید، درست است؟

خواهر شهید: بله، سخت بود و دیگر نرفت.

**: بعد از اینکه دیپلم را گرفتند عملا دیگه رفتند سراغ کار ثابت...

خواهر شهید: بله؛ فقط کار می کرد.

**: چه موقع بحث سوریه رفتنشان مطرح شد؟ اصلا با چه انگیزه ای این قضیه را مطرح کردند؟ چی باعث شد که ایشان سمت سوریه سوق داده شوند؟

خواهر شهید: یک روز من در خانه بودم، آمد به من گفت می خواهم بروم سوریه. گفتم خب شوخی می کند دیگر؛ اصلا باورم نمی شد. یک ماه پیشش یک مشکل خیلی بزرگ برایش پیش آمد یعنی خیلی مشکلش بزرگ بود. دختر بزرگم (اسمش آمنه است) گفت مامان حضرت ابالفضل را در خواب دیدم و گفت من یک طوری مشکلش را حل می کنم که همه حیرت کنند. یعنی من خودم که خبر داشتم توش مانده بودم؛ اصلا شوک بهم وارد شده بود. بعد گفتم هادی جان غصه نخور، مشکلت را حضرت ابوالفضل حل می کند.

بعد می گفت یک جایی بودم که حرفت یادم آمد بعد و دیدم عکس حضرت ابالفضل هم آنجا روی دیوار است. رفتم گفتم کی مشکل من را حل می کنی؟ بعدا که خودش این را برایم تعریف می کرد، می گفت خیلی افسوس خوردم که چرا به حضرت ابالفضل همچین چیزی گفتم؟ مثلا به نظر خودش می گفت چرا من همچین حرف بی احترامی را به ایشان زدم؟ چرا اینطور گفتم؟ خودم می دانستم مشکلم را حل می‌کند. همان شب حاجتش را گرفت. همان شب که حاجتش را گرفت یک مرتبه وابسته شد به حضرت ابوالفضل و گفت من دیگر نیت کردم خودم را فداییحضرت ابالفضل و حضرت زینب کنم.

**: یک طورهایی یعنی خودشان را وقف کردند.

خواهر شهید: یعنی کلا از این رو به آن رو شد.

**: تا آن موقع زندگی عادیشان را داشتند مثل همه جوان ها ولی آن اتفاقی که افتاد و آن خوابی که دخترتان دیدند و حاجتشان روا شد، باعث شد که عقیده و باورشان خیلی محکم و قرص شود نسبت به اهل بیت... درست است؟

خواهر شهید: بله؛ خیلی متفاوت شد. با اینکه مثلا تا به حال کربلا را زیارت نکرده بود، خودش می گفت من دوست دارم اول بروم حضرت زینب را زیارت کنم؛ کربلا را زیارت نکرده بود اما خدا قسمتش کرد حضرت زینب و بی بی رقیه را زیارت کرد.

**: چند ساله بود که بحث دفاع از حرم پیش آمد؟

خواهر شهید: تقریبا 27 ساله بود.

**: چه سالی بود که ایشان می خواست به سمت سوریه بروند؟ حاجت روایی‌شان اتفاق افتاد و ایشان تصمیم قطعی‌شان این شد که می خواهند مدافع حرم بشوند، شما یادتان است چه سالی بود؟

خواهر شهید: من این سال را توی دفترم نوشته‌ام؛ الان برایتان می خوانم. سال 1393.

**: روز و ماهش هم یادتان است؟

خواهر شهید: بار اول دو ماه رفت که قبلش بوده، ولی بار دوم بیستم دی ماه 1393 بود.

**: الان شما گفتید تقریبا 26، 27 ساله بودند. خب برای بچه های افغانستان معمولا در سن 21،22 سال می روند سراغ ازدواج؛ برای ازدواج برادرتان اقدام نکردید؟

خواهر شهید: چرا، من نمی دانم چطوری بود، هی می گفت باشد برای بعد. هی می گفت صبر کنید؛ انگار یک چیزی را می‌دانست. به من می گفت باشد، صبر کن! اینقدر مقاومت کرد تا دفعه آخری که می خواست سفری به خارج از ایران برود بهم گفت که ان شا الله اگر این دفعه آمدم، برو برایم هر کسی را خواستی عقد کن. اینطوری گفت. انگار خودش همه چیز را می دانست.

**: شما گفتید قبل از اینکه بخواهند بروند سوریه رفته بودند خارج، چه سالی خارج رفته بودند؟ یادتان هست؟ سال 93 اعزام شدند به سوریه.

خواهر شهید: 93 که اعزام شدند، بار آخر که بار چهارم دوباره اعزام شدند 28 اردیبهشت 1394 بود. بار سوم هم دوم تیرماه 1394بود. آنجا ماندند تا دوم مردادماه. بعدش که آمدند تقریبا بیست روزی اینجا بودند و مهرماه سال 94 بود که رفتند خارج. البته آنجا زیاد نماندند و وقتی برگشتند دوباره رفتند سوریه و شهید شدند.

**: یک بار سال 93رفتند سوریه و بعد از اعزام دوم یا سومشان بوده که تصمیم گرفتند به خارج بروند. آن موقع ها که خارج رفتن خیلی روی بورس بود و همه می رفتند. بعد از سوریه که آمدند تصمیم گرفتند بروند خارج، درست است؟

خواهر شهید: بله. بیست روز مرخصی آمدند و بعدش هم رفت خارج. آنجا اینقدر همه دعا می گفتند تا کارشان ردیف شود اما سید هادی اینقدرشانس داشت در همه چیز که کارش خود به خود راه می افتاد. همه می گفتند کاشکی ما قبول شویم اما می گفتند باید سن و سالتان کم باشد تا زودتر قبول کنند، اما با این که 35 ساله شده بود، اینقدر زود قبولش کردند. می گفت من الان اعتصاب کرده‌ام، غذا نمی خورم، می‌گویم من را دیپورت کنید؛ من خوابی را که اینجا دیده بودم، آنجا هم دیدم؛ یک همچین چیزهایی می گفت. اینقدر مقاومت کرد که دیپورتش کردند. می گفت بهم می گویند نه، همین جا بمان. در ایام عید بود. می گفت بهم می گویند همین جا بمان، نرو. اینقدر شانسش در این چیزها زیاد بود.

**: یعنی وقتی رفتند خارج، از راه قاچاق رفتند؟

خواهر شهید: بله.

**: رفتند ترکیه و بعد از ترکیه از دریای مدیترانه رفتند سمت اروپا؟

خواهر شهید: اینقدر هم راحت رفت که اصلا اذیت نشد.

**: راحت رفت و خودش را به سوئد رساندند؟

خواهر شهید: بله؛ سوئد و چند جای دیگر؛ سوئد و فنلاند و اینها را گشت. مخفیانه سوار یک کشتی شده بود که برود آمریکا؛ خب قسمت نشده بود دیگر، وقتی آمده بود، دوباره گرفته بودنش و گرفتار شده بود.

**: یعنی عملا در کمپ بودند که تصمیم می گیرند اعتصاب غذا کنند که فکر می کنند که با روحیاتشان فرضا سوئد سازگاری ندارد و می خواهند برگردند؟

خواهر شهید: بله؛ می گفت من اینجا افسردگی گرفته‌ام، همان خوابی که اینجا دیده بودم دوباره خارج هم دیدم و دیگه نمی توانم ادامه بدهم. من خودم را چون فدایی حضرت زینب کرده‌ام اینجا نمی توانم طاقت بیاورم.

**: بعد اعتصاب غذایشان جواب داد و دیپورت شدند؟

خواهر شهید: قرار بود پروازش این هفته باشد، انداخته بودند برای هفته بعد. دیپورتش کردند و اول فرستادنش به افغانستان؛ بعد دیگر اعتصابش جواب داد و آخرش موفق شد. فرستادنش رفت افغانستان و بعد آمد. برادر و خواهرم کرمان هستند؛ برادر بزرگم مثل پدرمان است؛ خواهرم هم آنجاست. اول آمد کرمان، بعد دوباره آمد اصفهان. اصفهان که آمد بار آخر که رفت به سوریه گفت من دوباره یک چند ماهی آنجا می مانم؛ این چند ماه که بمانم دوباره می آیم مرخصی؛ دوست ندارم یک ماه یک ماه یا دوماه به دو ماه بیایم مرخصی.

یک روز صبح بعد از نماز صبح که خوابیدم خواب دیدم که هادی آمده. یک ماه تازه رد شده بود و یک هفته ای هم می شد که از سوریه زنگ نزده بود. خیلی نگران بودم. اینقدر در خانه راه می رفتم و همینجوری با خودم حرف می زدم. خواب دیدم آمد با همین لباس نظامی‌اش. گفتم هادی جان! قرار نبود این بار چند ماه بمانی؟ چرا اینقدر زود آمدی؟ گفت آمدم دیگر. همین قدر او را در خواب دیدم. ایستاده بود. من در حالی این خواب را دیدم که دوم رمضان شهید شده بوده.

**: تاریخ آخرین اعزامشان را دوباره می‌توانید بگویید.

خواهر شهید: 28 اردیبهشت 1395 بود. بعد یک ماه مانده بود آنجا که شهید شد. تک تیرانداز بود دیگر و همین بار آخر که رفته بود، چند بار بهش پیشنهاد داده بودند برای فرماندهی اما قبول نکرده بود. بار آخر قبول کرد و در عملیاتی که در تدمر داشتند، فرمانده بود. فقط هم خودش شهید شده بود.

**: در آن عملیات عملا یک شهید دادند و فقط ایشان شهید شدند؟

خواهر شهید: بله.

**: خب در کل ایشان تقریبا از سال 93 تا 95 مدافع حرم بودند؛ یعنی دوسال.آن سفر خارجشان چقدر طول کشید؟ در حقیقت رفت و آمدشان و این که رفتند افغانستان و دوباره آمدند ایران چقدر طول کشید؟

خواهر شهید: باید از روی همین تاریخ ها حساب کنیم دیگر. 5 اردیبهشت 1394که آمدند، حالا نمی دانم چند ماه طول کشیده، مردادماه 94 رفتند خارج؛ بعد، اردیبهشت 1395 اعزام داشتند. نزدیک دو ماه آنجا بودند، هشتم تیرماه شهید شدند.

**: تقریبا هفت هشت ماهی سفرشان به سوئد طول کشیده و اینکه دیدند با روحیاتشان سازگاری ندارد و برگشتند. وقتی آمدند بعد از چند ماه از برگشتشان پشیمان نبودند؟

خواهر شهید: نه، اینقدر خوشحال بود؛ اصلا وقتی می خواست برود سوریه، خیلی خوشحال بود. باید زنگ می زدند یا پیامک می دادند برای اینکه بروند از تهران یا قم اعزام شوند؛ از اصفهان اعزام نمی شدند؛ اینقدرعجله داشت برای رفتن که وقتی می خواست زنگ بزند، با اشتیاق، راه می رفت و نگران بود که چرا جواب تلفن را نمی‌دهند؟

**: یعنی همان دیگه، از همان خارج تمام فکر و ذکرش این بود که دوباره بیاید و اعزام شود...

خواهر شهید: بله.

**: چه چیزی باعث شده به این فکر بیفتند و به سوئد بروند؟ مثلا دوستانشان پیشنهاد دادند یا صرفا میخواستند یک تجربه ای داشته باشند؟

خواهر شهید: خودش دوست داشت برود و بگردد. خیلی دوست داشت همه جا را بگردد؛ اصلا کلا گردشگر حرفه‌ای بود برای خودش.

**: گفتید خیلی اهل سیر و سفر بوده، به خاطر همین هم عملا دوست داشته از این فرصتی که پیش آمده استفاده کند و ببیند خارج از ایران چطوری است. مثلا وقتی رفته دیده آن چیزی که می خواهد آنجا نیست، دوباره برگشته.

خواهر شهید: بله. می گفت وقتی من نماز می‌خواندم، همه مردم از هر طرف به من نگاه می کردند. خب از همه مردمی آنجا هست دیگر. بعد گفت من نمازم را می خواندم؛ با افتخار هم می خواندم که ببینند ما شیعه ایم.

**: یعنی در خود سوئد هم زندگی می کردند؟ کمپ نبودند؟ قبولی‌شان را گرفته بودند و در شهر می توانستند رفت و آمد کنند؟

خواهر شهید: می رفت و می گشت. می گفت قشنگ ما می رویم و در آنجا می گردیم. آن را دیگر نمی دانم که شهروند آنجا شده بود یا نه. ولی می دانم برای خودش می رفت و آزادانه می گشت.

**: اما هر وقت موقع نمازش می شد بدون اینکه خجالت بکشد، نماز را می‌خواند.

خواهر شهید: بله؛ می گفت من قشنگ جلوی همه نمازم را می خوانم.

**: عقیده اش را حفظ می کرده و برایش مهم نبوده که مردم چی بگویند و چی نگویند...

خواهر شهید: نه اصلا برایش مهم نبود. سر کار که می رفت بهش می گفتم هادی جان! امروز چی برایت بگذارم؟ می گفت برای من هیچ فرقی نمی کند. هر چی که دوست داری، هر غذایی که می خواهی بپزو برایم بیاور و بگذار جلوی من. من شکرگزار خدا هستم که این غذا را به ما داده... هیچ وقت درباره غذا من ندیدم که یک بار هادی بگوید من این غذا را دوست ندارم. اصلا چنین رفتاری نداشت.

ادامه دارد...

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان