ماهان شبکه ایرانیان

در محضر مدافعان حرم/۳۲۵/ گفتگوی مشرق با همسر شهید الیاس چگینی/ قسمت سوم

حضرت معصومه(س) شهادت الیاس را امضا کرد

به خودم‌ می‌گفتم چرا آقا الیاس اینطوری شده؟ چرا اینقدر آروم شده؟ چرا کم حرف می‌زنه و همه‌اش توی خودشه؟ نکنه اتفاقی افتاده و داره از من پنهان‌ می‌کنه؟ اصلاً فکرم به سمت هیچی نمی‌رفت و برام سئوال بود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید مدافع حرم «الیاس چگینی» از شهدای استان قزوین در سال 53 در روستای «امیرآباد نو» شهرستان بوئین‌زهرا به دنیا آمد و در تاریخ 4 آذرماه سال 94 در سن 41 سالگی به شهادت رسید. وی شیرمردی خنده‌رو، بذله‌گو، شوخ‌طبع، پرهیجان، پرهیاهو و در عین حال صاف و زلال بود که شوخی‌ها و شلوغ‌کاری‌هایش تمامی نداشت. بعد از خدمت سربازی که وارد سپاه شد، سربه‌زیری، متانت، وقار و کم‌حرفی از ویژگی‌های او شد. او برای دفاع از حرم و حریم بی‌بی زینب (س) بی‌تاب شده بود.

در چهارم آذر سال 1394 «حمید سیاهکالی مرادی»، «زکریا شیری» و «الیاس چگینی» در نبرد با گروه‌های تکفیری در سوریه شهید شدند و پیکر مطهر شهیدان سیاهکالی مرادی و شیری به میهن بازگشته است و تاکنون اثری از پیکر مطهر شهید الیاس چگینی بدست نیامده و مفقودالاثر مانده است.

لحظه شهادت او به روایت فرمانده گردانی که شهید چگینی در آن حضور داشت چنین روایت شده است: در ادامه پیشروی‌مان به دیوار نیمه آواری رسیدیم که بچه‌ها را زیر آن به صف کردم. به بچه‌ها اشاره کردم دونفر دونفر بیایند و بدون اینکه بدانم دست الیاس را گرفتم و شروع به دویدن کردیم. الیاس که تیربارچی بود، ناگهان دستم را در حین دویدن رها کرد و به سمت ساختمان‌های مورد هدف به سرعت دوید که ناگهان پایش به تله انفجاری برخورد کرد و در اثر انفجاری مهیب به شهادت رسید. وقتی به عقب برگشتیم متوجه شدم آن کسی که دستش را گرفته بودم، الیاس بوده است. علیرغم این که نیروها خواستند پیکر ایشان را بیاورند اما موفق به این کار نشدند و پیکر مطهر شهید در همان محل شهادت ماند. با خانم الهام اینانلو شویکلو، همسر شهید گفتگوی مفصلی داشتیم که در چند قسمت تقدیم شما می‌شود...

 «الیاس» مرد کامل بود + عکس

**: آقا الیاس اهل مطالعه هم بود؟

همسر شهید: ایشون بیشتر مطالعاتش مرور رساله بود؛ قرآن می‌خوند و کتابهای دیگر خیلی کمتر بهش می‌پرداخت و این دوتا رو خیلی می‌خوند و مداومت داشت. گاه گاهی هم نهج البلاغه رو می‌خوند و کتاب‌های کاملی در تقویت و تکمیل بنیانهای فکری و اعتقادی داشت به نظر خودش.

به اشعار استاد شهریار خیلی علاقه داشت و کتاب دیوان شعرش رو همیشه می‌خوند. چون اشعار استاد شهریار به زبان ترکی بود و آقاالیاس علاقه زیادی داشت. می‌خوند اشعار رو و به من‌ می‌گفت تو برام معنیش رو بگو و تاکید زیادی داشت که من همیشه شعرهای استاد رو بخونم.

**: ماشا الله خوب با جزئیات یادتون هست...

همسر شهید: از آقا الیاس حرف‌ها و خاطره‌های زیادی توی ذهنم دارم ولی بعد از شهادتش دچار یه جور حواس پرتی شدم که تموم حرف رو توی ذهنم جمع‌ می‌کنم بگم ولی پای گفتنش که می‌رسه رشته کلام از دستم درمیره و یادم می‌ره و اصلاً هم دیگه یادم نمیاد بعد از آقا الیاس اینطوری شدم. و درکل حرف زدن برام سخت شده تا این حد که خیلی مواقع اطرافیانم ازم پرسیدن دیروز کجا رفته بودی و یا چه کار می‌کردی اصلاً یادم نمیاد.

**: گویا آقا الیاس در جریان فتنه 88 هم کارهای زیادی داشت و ماموریت‌های زیادی می‌رفت.

همسر شهید: زمانی که اغتشاشات سال 88 در تهران اوج گرفت و جرقه‌اش زده شد آقا الیاس بصورت داوطلبانه رفت تا حضور داشته باشد برای مقابله با عوامل فتنه. من هم بعد از رفتنش کارم شده بود نشستن مداوم پای تلویزیون و دنبال کردن اخبار. چون ماموریتش هم داخل کشور بود خیلی حساس و نگران نبودم و مثل همه ماموریت‌ها خیلی عادی‌ می‌دونستم می‌رفت و برمی‌گشت. ولی آقا الیاس خیلی ناراحت بود و غصه می‌خورد. می‌گفت چرا باید در داخل کشورم چنین اتفاق تلخی بیفته؟ اینهایی که اومدن توی خیابون کسانی هستن که هم وطن‌های خودم هستن، چرا باید اینجوری بکنن و به خودشون و کشورمون خسارت بزنن؟ واین خیلی اذیتشون می‌کرد.

می‌گفت خیلی از اینهایی که اومدن توی خیابون خودشون هم نمی‌دونن برای چی اومدن و هیچ دلیلی برای حضورشون ندارن بیشتر اینها فریب دشمنان و منافقین رو خوردند که سال‌هاست برای نابودی نظام و کشور دنبال بهانه هستند. خیلی از اینها حرفهایی که می‌زنن سروته نداره.

آقا الیاس می‌گفت خیلی از این اغتشاشگرها که معلوم بود حال و روزشون چیه به بچه‌های سپاه و بسیجی‌ها و مردمی که برای مقابله با اونا اومده بودن می‌گفتن شما از اسرائیلی‌ها هم بدترید! درحالی که اسرائیل داشت از اونا حمایت می‌کرد نه از ما. می‌گفت توی این اغتشاشات توی بعضی از خیابون‌ها فتنه‌گرها بشکه‌های داغ قیر رو از بالای پشت بام‌ها روی سر مردم و مخصوصاً ما رو که‌ می‌دیدند می‌انداختند و پرتاب‌ می‌کردند و خیلی صحنه‌های وحشتناکی تعریف‌ می‌کرد. گفتن این مطالب هم براش خیلی سخت بود.

**: و احتمالا در شمالغرب کشور هم ماموریت‌هایی داشتند...

همسر شهید: حضورش در عملیات مقابله با پژاک هم زمانی رفت که فاطمه خانوم دخترم 4 سالش بود. این دوتا عملیات و ماموریتی هم که رفته بود خیلی روحیه اش بالا بود و اصلاً من هم نگران نبودم و مثل همه ماموریتهاش بی خیال و راحت بودم و می‌گفتم داخل کشوره و برمیگرده که 16 روز اونجا بود. شجاعتش هم خیلی زیاد بود چون ایمان خیلی بالایی داشت و اصلاً در وجودش قبل از هررفتنی احساس ترس و نگرانی نمی‌دیدم. ولی وقتی که رفت سردشت من چند روز بعدش یه خوابی دیدم.

اون موقع قرار بود که من در یک زمان مشخص شده از قبل بهش زنگ بزنم. قبل از نماز صبح بود که خواب دیدم شهید شده. وقتی بیدار شدم صدای اذان صبح می‌آمد. نماز رو که خوندم خیلی نگران بودم و دائم ذکر می‌گفتم و رازونیاز می‌کردم که سالم باشه و وقت زنگ تلفن برسه و من زنگ بزنم و همش خداخدا می‌کردم. وقت تماس که رسید و زنگ زدم و صداشو که شنیدم آروم شدم. خوابم رو براش تعریف کردم. گفت: آره این خوابت زمانی تعبیر می‌شد که من می‌رفتم برای عملیات ولی لغو شد چون قرار بود ما حمله‌ای علیه مواضع پژاک انجام بدیم که نشد و حالا من سالمم.

دلیلش هم این بود که اون تپه رو کاملاً از پایین تا بالا مین‌گذاری کرده بودند و قرار بود ما اونجا رو بگیریم ولی از مین‌گذاری‌ش خبر نداشتیم. صبح که شد و وقت عملیات همین که خواستیم حمله کنیم اعلام کردند لغو شده و نرید. بعد از مدتی دیدیم اون طرف تروریستهای پژاک اومدن پایین تپه و تمام مین‌هایی رو که کار گذاشته بودند جمع کردن و بردن و اونجا بود که فهمیدیم اگر حمله کرده بودیم همون پایین تپه می‌رفتیم روی مین‌ها ویک نفرمون هم سالم برنمی گشت. وقتی هم که برگشت چقدر افسوس می‌خورد و می‌گفت لیاقت نداشتم شهید بشم خوش به حال شهید جعفرخانی. خوش به حالش که رفت و شهید شد. دائم از ایشون‌ می‌گفت.

**: بعد از این ماجراها بود که حرف رفتن به سوریه به میان آمد؟

همسر شهید: برنامه رفتن به سوریه هم گویا مدتها بود که مطرح بوده ولی هرگز اونو مطرح نمی کرد و بعد از دوماه مطرح شدن در تیپ و قطعی شدن کارهاش اومد به من گفت که می‌خوام برم. دقیقاً 20 روز مونده بود به رفتنش که اومد و موضوع رو مطرح کرد و در خانواده ما علنی شد. 21 آبان روز اعزامش بود. من اولش بخاطر بچه‌ها مخالفت کردم چون بالاخره ما بزرگترها درک داریم و می‌دونیم اینها اهدافشون چی بوده و برای چی دارن می‌رن ولی بچه که اینطور مسائل رو متوجه نمی‌شه. مخالفتی نداشتم در کل ولی مخالفت کم من هم بخاطر بچه‌ها بود. من خیلی شهدا رو دوست داشتم و هروقت که مداحی و یا تصاویر مربوط به شهدا از تلویزیون پخش می‌کردن‌ می‌نشستم پای تلویزیون و گریه می‌کردم و می‌گفتم خدایا آخه این شهدا کی هستند که داری بهشتت رو بهشون هدیه می‌دی؟ اینا چه کسایی‌اند؟ و خیلی به حالشون حسرت می‌خورم.

وقتی هم که مسئله رفتن به سوریه پیش اومد و با اون مخالفت، یه وقت به خودم اومدم و با خودم گفتم: داری چی‌کار می‌کنی؟ تو همون کسی هستی که همیشه غبطه شهدا رو می‌خوردی. حالا یه کسی توی خونواده‌ات پیدا شده که می‌خواد همون راه رو بره اونوقت تو می‌خوای سد راهش بشی!؟ یه جرقه‌ای بود توی ذهن من و این رو هم توی ذهنم گذاشتم کنار.

به آقا الیاس گفتم ببین دلتنگی‌های خودم هست و من هم این دلتنگی‌ها رو می‌ذارم کنار. درواقع وقتی رفت من پا روی این دلتنگی‌ها و احساساتم گذاشتم و اونها رو له کردم و همه این مسائل رو بهش گفتم. گفت تو فقط توکل کن به خدا. گفتم خب حالا همه اینا هیچی و به کنار. حرف مردم رو چی کار کنم؟ گفت: باز هم می‌گم فقط به خدا توکل کن. چون از قدیم می‌گن: با خدا باش و پادشاهی کن **: بی خدا باش و هرچه خواهی کن...

اینها رو که گفت دلم قرص و محکم شد و آروم گرفت. می‌دونستم سخته و خیلی هم سخته ولی چون خودم خیلی علاقه به این راه داشتم خیلی راحت قبول کردم.

**: خانواده آقا الیاس هم خبر داشتند و راضی به این اعزام بودند؟

همسر شهید: از خانواده آقاالیاس، حاج اصغر و حاج رسول و خواهرشون مریم خانم و از خانواده من هم یه خواهرم راضی به رفتنش بودند. بعد از اینکه همه فهمیدند من رضایت به رفتنش دادم رفت و آمدها شروع شد هم از طرف من و هم از طرف آقاالیاس مدام میومدن و به من‌ می‌گفتن تو خانومشی، تو اگر راضی نباشی الیاس نمیره. دائم هم برای من مثل برخی مردم استدلال‌ می‌کردند که: سوریه که کشور ما نیست الیاس می‌خواد بره اونجا. برای چی باید برای کشور اجنبی بجنگه؟ اونجا به ما چه ربطی داره؟ هروقت داخل کشورمون جنگ شد اونوقت بره و بجنگه حالا که اتفاقی نیفتاده. مگه یه دونه از این آقازاده‌ها و بچه‌های مسئولین می‌رن بجنگن که الیاس و دوستاش دارن می‌رن؟

چون رفته بودن با خودش صحبت کرده بودن و نتونسته بودن منصرفش کنن اومده بودن سراغ من. من در مقابل همه این مخالفتها ایستادم. این حرفها رو که به آقا الیاس می‌گفتم جواب می‌داد: هرکسی رو توی قبر خودش می‌ذارن دیگه. من جوابگوی کارهای اونها نیستم و اونها هم جوابگوی کارهای من نیستند. نیت من از رفتن زنده موندن و حیات اسلام هست؛ اگر خدا قبول کنه ما داریم راه امام حسین (ع) رو ادامه بدیم. اکثریت خانواده من و همسرم راضی به رفتن آقاالیاس نبودند.

حضرت معصومه(س) شهادت الیاس را امضا کرد
همسر شهید الیاس چگینی

**: روز آخر که می‌خواستند به سوریه بروند حال و هوایشان چطور بود؟

همسر شهید: جلوی تلویزیون من و بچه‌ها نشسته بودیم داشتیم به تلویزیون نگاه‌ می‌کردیم. آقا الیاس هم داشت وسایلش رو جمع و جور می‌کرد و آخرین کارهاش رو انجام می‌داد. بلند شد اومد نشست کنار من. دست منو گرفت و هیچی نمی گفت. فقط به من نگاه می‌کرد و چشمانش پر از اشک بود. نگاهش و سکوتش یک دنیا حرف داشت. 5 دقیقه نشست بعد دوباره رفت سرجاش. من متوجه شدم برای آقا الیاس هم خیلی سخت بود. خدا فقط‌ می‌دونست که توی اون لحظات بهش چی‌ می‌گذشت. تصمیمی که گرفتند براش خیلی سخت بود بالاخره باید از همه چیزش از من از بچه‌هاش از خانواده‌اش‌ می‌بایست دل‌ می‌کند. ولی اونی که به نظرم خدارو درک کرده باشه خیلی راحت می‌تونه از همه چیزش بگذره و این تصمیم رو بگیره برای رضای خدا.

**: خیلی هم بین اعزام و شهادتشان فاصله نبود...

همسر شهید: 21 آبان راهش انداختیم و 4 آذر شهید شدند. آن روزها مادرم و برادرم بیماری قلبی داشتند و برده بودیمشون بیمارستان برای انجام عمل. برادرم که عمل جراحی باز داشت وقتی رفتند پدرم و دوتا برادرام مونده بودن. آقا الیاس رو که راه انداختم رفتم با بچه‌ها خونه پدرم. 5 روز بعد از رفتنشون، توی خونه خودمون آش پشت پا درست کردیم. اینقدر این آش رو باذوق درست‌ می‌کردم و اینقدر احساس خوشحالی داشتم، خیلی دوست داشتم خودم ببرم آش رو پخش کنم که هر کسی که آش رو برمیداره یه دعایی بکنه و هرکسی که‌ می‌گفتش ان شاء الله که سالم برگرده توی خیابون هم اگر یه بچه ای می‌دیدم بهش یه کاسه آش می‌دادم. باخودم می‌گفتم این بچه‌هاست دلش پاکه، اگر برای الیاس دعای خیر کنه حتماً مستجاب می‌شه و آقا الیاس من سالم برمی‌گرده.

**: یعنی اصلا گمان هم نمی کردید به این زودی شهید بشوند...

همسر شهید: چند روز بعد از پختن آش، برای سلامتی آقا الیاس و مدافعان حرم مراسم دعای توسل توی خونه‌مون برگزار کردم. با همه اینها اصلاً من فکرش رو نمی‌کردم شهید بشه.

همه فکرم این بود که این ماموریت هم با وجود اینکه خارج از کشوره ولی هیچ اتفاقی نمی‌افته و سالم برمی‌گرده. توی ذهنم دائم درگیر بودم که با همه احتمالاتی که داده بودم پیش خودم و کلی بعد از اینکه در درونم کلنجار رفته بودم که هم اسارت هم شهادت و هم جانبازی هست و تو باید با این مسائل با هر کدومش که اتفاق افتاد کنار بیای ولی باز هم خیلی سریع همه‌شون رو از توی ذهنم پاک می‌کردم و می‌گفتم آقا الیاس من سالم برمی‌گرده؛ من مطمئنم.

اون موقع چون فکر و ذکرم دنبال سلامتی‌ش بود متوجه نبودم که آقاالیاس از شهادتش خبر داره، چون من معتقدم امضای شهادت آقا الیاس رو خانم حضرت معصومه(س) امضاء کردند. دلیلش هم سفری بود که مردادماه همون سال 94 به قم داشت. برای آموزش یک دوره عقیدتی رفته بود قم. وقتی برگشت دیگر اون آقا الیاس سابق نبود؛ کاملاً فرق کرده بود؛ عوض شده بود؛ اون آقا الیاسی که دائماً شوخی می‌کرد و فقط می‌گفت و می‌خندید دیگه آروم شده بود. ساکت شده بود و کم حرف. مهربانی‌هاش هم چند برابر شده بود و نگاه‌ها و رفتارهاش کاملاً جور دیگری بود و من این تغییر رو خیلی ملموس حس می‌کردم.

بحث رفتن به سوریه هم که اصلاً مطرح نبود. من دائم به خودم‌ می‌گفتم چرا آقا الیاس اینطوری شده؟ چرا اینقدر آروم شده؟ چرا کم حرف می‌زنه و همه‌اش توی خودشه؟ نکنه اتفاقی افتاده و داره از من پنهان‌ می‌کنه؟ اصلاً فکرم به سمت هیچی نمی‌رفت و برام خیلی سئوال بود.

یاد حرف یکی از اقواممون می‌افتم که یکبار برای خنده و شوخی به من می‌گفت: به من نگاه کن بگو اگر من سوریه برم شهید می‌شم؟ منم خندیدم و گفتم: اینو خانومتون باید بگه چون موقع رفتنتون حالاتتون فرق می‌کنه.

خلاصه رفتارهاش خیلی عوض شده بود. بهش می‌گفتم: آخه اگر تو بری و برات خدای ناکرده اتفاقی بیفته من چی کنم؟ گفت خب داداشت میاد پیشت. گفتم خب اون هم بالاخره یه روزی می‌خواد سروسامان بگیره. گفت بعد از اون هم بالاخره خدا کریمه؛ خدا بزرگه؛ کلاً همه حرفاشونو می‌زدن و آخر همه حرفاش هم ختم می‌شد به شهادت.

بعد می‌دید من خیلی ناراحتم می‌خندید و می‌گفت نه بابا اینطوری هم نیست که بادمجون بم آفت نداره. من کجا و شهادت کجا؟ حتی وقتی می‌خواست وصیت‌نامه‌اش رو بنویسه به من گفت بیا کنارم بشین. بغض گلوم رو گرفته بود و خیلی ناراحت بودم یه نگاهی به من کرد و وقتی ناراحتیم رو دید بخاطر اینکه منو بخندونه گفت: ببین همه چی مال توئه. من دارم می‌رم؛ دیگه اختیاردار تویی؛ دیگه کسی نیست بگه کجا رفتی؛ چی کار کردی؛ چه جوری خرج کردی... این حرفارو هم به خنده می‌گفت. با این حرفاش بغضم ترکید و برگشتم گفتم : دنیا برای من باشه ولی شما نباشی ذره‌ای برام ارزش نداره.

الان هم همین طوره اصلاً همون حرف‌هایی که قبل از شهادت به همدیگه زده بودیم همه رو به عینه دیدم. انگار همه اون حرف‌هایی رو که من قبل از شهادتش زده بودم انگار چشیده بودم و تجربه کرده بودم و همه اونها رو لمس کردم ولی با این همه خدارو شکر می‌کنم که تا الان دستمو پیش کسی دراز نکردم و از کسی چیزی نخواستم ولی برای من این زندگی دیگه هیچ مزه‌ای و صفایی نداره. دیگه اصلاً زندگی بدون آقا الیاس برای من خیلی فرق کرده و اگرمن بخوام از روی احساسم زندگیم رو ادامه بدم خیلی زود داغون می‌شم و از تربیت این دوتا بچه غافل می‌شم. بخاطر همین به خودم می‌گم هرکسی یک دلیلی داشته باشه برای زندگیش با هر وضعیتی و توی هر شرایطی زندگی‌ می‌کنه الان هم من برای ادامه این زندگی دلایلم یکی اینه که برای رضای خداست و دومی هم اینه که بخاطر این دوتا یادگار شهید که بتونم زندگی کنم. از خدا می‌خوام و از خود شهید می‌خوام خیلی خوب به من کمک کنند چون خیلی مقوله تربیت بچه‌ها سخته. با اینکه الان باباشون هم نیست خیلی سخته.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان