گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «من میمانم، تو برگرد» خاطرات شهید علیرضا قبادی با نام جهادی سلیمان یکی از فرماندهان مدافع حرم است. جوانی رشید و رعنا که فرمانده تخریب محور مقاومت در شهر حمای سوریه بود. حضور پنج ساله علیرضا قبادی در سوریه منشأ آثار و برکات زیادی شد. آموزش تخریب به نیروهای جوان سوری یکی از ماندگارترین خدمات او بود.
قهرمان داستان «من میمانم؛ تو برگرد» به معنای واقعی کلمه مستشار نظامی بود که هر آنچه آموخته و در میدان تجربه کرده بود، به نیروهای ارتش سوریه آموزش میداد. علاوه بر این او رزمندهای ورزیده و داوطلب میدانهای خطر هم بود.
این مستشار بیادعا با منش آسمانی خود، کاری کرده بود که نیروهای جوان سوری و حتی خانوادههای آنها عاشقش شده بودند. علیرضا بر قلب و جان نیروهایش حکومت میکرد تا جایی که آنها تاب دوری فرمانده را نداشتند. مادر یکی از شهدای جوان سوری که علیرضا فرمانده او بوده میگفت: «وقتی از شهادت علیرضا با خبر شدم همان اندازه حالم خراب شد که خبر شهادت پسرم را شنیدم.»
محمدحسین عباسی ولدی، نویسنده کتاب در مقدمهاش مینویسد:
نمیخواهم در وصف علیرضا از کلمات و جملات تکراری و کلیشهای استفاده کنم؛ اما نمیدانم اخلاص عشق، ایثار، محبت، فداکاری، ایمان، اعتقاد، به فکر دیگران بودن، شجاعت و شهامت علیرضا را چگونه توصیف کنم. بهتر است من حرفی نزنم. خاطراتی که در این کتاب آمده، بهترین راوی این ویژگیها هستند.
البته این خاطرات بخش کوچکی از ابعاد مختلف شخصیت فردی و جهادی شهید را ترسیم میکند. زمان اندک، محدودیتهای موجود برای تحقیق بیشتر و عدم امکان مصاحبه با همۀ همکاران و همرزمان شهید موانعی بود که اجازه ندادند آنگونه که شایسته است، درباره این شهید سخن بگوییم. امید است در چاپهای بعدی با برطرف شدن این موانع کتاب کاملتری به رشته تحریر درآید.
***
آنچه در ادامه میخوانید، بخش کوتاهی از این کتاب است؛
صبح زود، علیرضا بیدار شد و رفت به منطقه شیخ هلال برای ترمیم میدان مین. یکی از نیروهای ایرانی تخریب هم همراهش رفت. بازنشسته سپاه مازندران بود. من هم با تعداد دیگری برای چک جادهای عازم منطقه شدم. مشغول کار بودیم که به ما حمله کردند. از هر طرف به ما تیراندازی میشد. با علیرضا تماس گرفتم و داستان را گفتم. خیلی سریع خودش را رساند. وقتی از سلامت ما که کمی عقبتر بودیم مطمئن شد؛ رفت جلو تا بقیه را نجات دهد. گفتم خطرناکه بذار منم بیام، باهم بریم... با دست اشاره کرد که لازم نیست. اسلحه را روی دوشش جابه جا کرد و خمیده خمیده حرکت کرد به سمت بچه ها. چند دقیقه بعد، همراه نیروهایی که جلوتر گیر افتاده بودند برگشت عقب. عرقش را پاک کرد و گفت هنوز کارهای اینجا تموم نشده اما وضعیت خطرناکه. شما دیگه لازم نیست بیایید. خودم کارها رو درست میکنم. بعد بلند شد و همراه یکی از نیروهای سوری دوباره به دل خطر زد تا ظهر کارشان تمام شد و به پایگاه برگشتند.
***
نزدیک ظهر بود آمد داخل اتاق. حسابی خسته بود. گوشهای پیدا کرد و دراز کشید. داشتم از اتاق خارج میشدم که پرسید: «کجا میری؟» گفتم: میرم یکی از نقاط سَعن رو ترمیم کنم. گفت الان نرو صبر کن با هم بریم. برگشتم داخل چند دقیقه بعد علیرضا خواب خواب بود. دلم نیامد بیدارش کنم. بلند شدم و همراه یکی از نیروهای سوری به منطقه رفتم. یک ساعت بعد علیرضا آمد. ناهار نخورده بود تا زودتر برسد به ما در حالی که مشغول کار میشد با ناراحتی پرسید چرا بیدارش نکردم. گفتم: «خسته بودی دلم نیومد.»
ساعت چهار کارمان تمام شد و برگشتیم پایگاه. بعد از ناهار و کمی استراحت علیرضا و آن نیروی مازندرانی رفتند برای ترمیم میدان مین شاهد هشت. نیم ساعت بعد انگار همه چیز در پایگاه به هم ریخت. چند نفر آمدند و سراغ علیرضا را از ما گرفتند. روی خط بی سیم شلوغ شده بود. به زبان عربی مدام اسم بیمارستان را تکرار میکردند. با یکی از همکاران تماس گرفتم تا دقیق بفهمم چه شده. خبرش باورکردنی نبود. علیرضا، همان سلیمان حلب و حما در میدان مین شاهد هشت به شهادت رسیده بود.
***
تلفن زنگ زد. پسرم حسین جواب داد. سراغ مرا گرفتند و میخواستند مطمئن شوند که با خانواده علیرضا صحبت میکنند. فهمیدیم که از محل کار علیرضا تماس گرفته اند. از سؤال و جواب آنها دلمان به شور افتاد. حسین با نگرانی و اضطراب پرسید: تو رو خدا بگید چی شده؟ حال علی چطوره؟ مجروح شده؟ بیمارستانه؟... جواب درست درمانی ندادند. گفتند میآییم منزلتان. حسین گفت خودمان میآییم آنجا فکر. میکردیم علیرضا مجروح شده و آنجاست. میخواستیم زودتر ببینیمش. رفتیم رسیدیم به جایی که آدرس داده بودند. عدهای نشسته بودند و با قیافههایی غمگین و ناراحت منتظرمان بودند. تعارفات معمول انجام شد. چای آوردند و یکی از آنها شروع کرد به تعریف کردن از علیرضا. جمعیت زیر لب ذکر می گفتند و صلوات می فرستادند. دل توی دلم نبود. میخواستم هر چه زودتر حقیقت را بفهمم. گفتم: تو رو خدا بگید علی من کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟ دست آخر یکی از آنها گفت: «خدا بیامرزه پسرتون رو؛ علیرضا شهید شده...»
روی صندلی از حال رفتم. فرصت نشد حتی گریه کنم. روی تخت بیمارستان به هوش آمدم. سرم به دستم بود. کمی طول کشید تا بفهمم آنجا چه میکنم. یادم افتاد چه خبری به من دادهاند. خبری که در دم بیهوشم کرده بود. باورم نمیشد من زنده بودم و علیرضای من رفته بود. بعد از ظهر رفتیم معراج شهدا. علیرضا را دیدم که در تابوت خوابیده بود. آرام و مطمئن. سرش را بسته بودند با پیشانی بندی که رویش نوشته بود «کلنا عباسک یا زینب». گریه امانم نمی داد. دست و صورتش را بوسیدم. به صورتش خیره شدم. لبهای پسرم خشک بود مثل مولایش به شهادت رسیده بود؛ با لبانی تشنه...
***
بعد از شهادتش یک ساک کتاب تحویلمان دادند. پر بود از کتابهای مختلف زندگینامه شهدا. کتابهای عرفانی و یک سری کتاب تخصصی که همه را برده بود سوریه بخواند. خانه هم که بود فرصت خالی اگر پیدا میکرد مینشست گوشه اتاق و کتابی دست میگرفت و میخواند. عادت داشت به این کار. اگر کتاب نبود دقایق خالیاش پرنمیشدند...
چند معرفی کتاب دیگر هم بخوانیم: