گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «راز بیبی جان» را که زندگینامه داستانی سیده بتول جزائری، مادر شهید سید حسین علمالهدی است را الناز عباسیان نوشته و انتشارات روایت فتح آن را منتشر کرده است.
بخشی از این کتاب را برایتان برگزیدهایم.
بیست و سوم خرداد سال 1362 مصادف شده بود با اولین روز از ماه مبارک رمضان. روزهداری در آن سال با گرمای بالای پنجاه درجه اهواز و تابستانی که داشت از راه میرسید، سخت بود. بیبیجان پیشنهاد کرد برای کردن سختی روزهداری کاروان حضرت زینب هر شب تا پایان ماه رمضان برنامه دعا و شبزندهداری تا سحر داشته باشند. همه استقبال کردند و رمضان آن سال هر شب دعای جوشن کبیر و دعای افتتاح و دعاهای دیگر را تا صبح قرائت میکردند.
عصمت احمدیان هم برای حدود هفتاد هشتاد نفر از خانمهای کاروان حضرت زینب (س) و چایخانه سحری درست میکرد. خانمها در خانه او جمع میشدند و تا سحر نماز و دعا میخواندند. بیبیجان هم مثل همیشه دعای امین الله و زیارت عاشورا را با سوز میخواند. یک شب بیبیجان به عصمت احمدیان گفت: «عزیز جان تو که صبح تا عصر با من این ور و اون ور میری چطور خسته و کوفته این غذاهای خوشمزه رو برای سحر درست میکنی که خانومها حتی برای افطاری هم با خودشون لقمه میبرن؟»
_ خدا یه انرژی به ما آدما میده که خستگی سرمون نمیشه ان شاء الله مورد قبول حق باشه.
- صدالبته که قبوله. عصمت جان کار خیلی خوبی میکنی. احیا گرفتن خیلی خوبه! میدونی تو این اوضاع چقدر ثواب میکنی؟!
بیبیجان دعای امام زمانها را خیلی دوست داشت. همیشه وقتی سفره آماده میشد. قبل از شروع به خوردن غذا، سر سفره دعا میخواند. بعد از خوردن غذا هم همین طور حتی یک بار که خانم شهید مطهری میهمان یکی از مراسمهای کاروان حضرت زینب شده بود به شوخی به بیبیجان گفت: «حاج خانم پس دیگه صلواتهات رو بفرست. میخوایم بلند شیم.» حتماً باید بعد از غذا برای سلامتی امام زمان، برای سلامتی صاحبخانه، برای شادی روح شهدا و برای سلامتی میهمانها دعا میکرد و حضار صلوات میفرستادند.
***
واپسین روزهای سال 1362 همزمان با عملیات خیبر بود که یک روز حاج آقا عادلیان خانم موحدی را صدا کرد و گفت: «مادر شهید علمالهدی سنگ بنای این مرکز پشتیبانی رو گذاشته و هر روز هم از گوشه و کنار خانومها رو برای حضور در اینجا تشویق میکنه. خیلی به گردن این مرکز حق داره. از امروز میخوایم نام این چایخانه رو به یاد پسر این مادر «پایگاه شهید علم الهدی» بذاریم نظر شما چیه؟» خانم موحدی با سر حرفهای آقای عادلیان را تأیید کرد و با خوشحالی گفت: «صد البته که همین طوره. اجازه بدید به خانومها این خبر رو بدم که خیلی پیگیر تغییر اسم اینجا بودن. وقتی خانمها این پیشنهاد را شنیدند یک صدا گفتند: «عالیه! طاهره خانم با صدای بلندی گفت: «چه اسم خوبیه! همه ما مدیون این مادر و پسر هستیم.»
(عملیات خیبر، عملیات تهاجمی نظامی نیروهای مسلح ایران در خلال جنگ ایران و عراق بود که در تاریخ سوم اسفند سال 1362 آغاز شد و پس از بیست روز نبرد خونین در بیست و دوم اسفند سال 1362 با اشغال جزیره مجنون از سوی نیروهای ایرانی و با یه جا گذاشتن پانزده هزار نفر کشته و زخمی از نیروهای عراقی و سی هزار کشته و زخمی از نیروهای ایرانی به پایان رسید.)
***
عملیات خیبر از سوم اسفند سال 1362 شروع شده بود و نزدیک به سه هفته طول کشید به همین دلیل روزهای منتهی به نوروز سال 1363 به علت حجم بالای عملیاتها و حضور کمتر خانمهای غیربومی، فشار کار در چایخانه زیاد شده بود مثل همیشه خانم موحدی به بیبیجان خبر کرد و شروع کرد به خون شویی. چند ساعتی بیشتر به تحویل سال نمانده داد که نیروی تازه نفس میخواهیم. بی بی هم از هر فرصتی برای جذب نیرو در چایخانه استفاده میکرد. مثل آن پنج شنبه آخر سال که جمعیت زیادی در مسجد امام رضا برای فاتحه خوانی اموات و شهدای یک سال اخیر جمع شده بودند. بیبیجان بعد از پایان مراسم چند دقیقه ای از فعالیت خانمها در چایخانه که دیگر به پایگاه پشتیبانی شهید علم الهدی معروف شده بود صحبت کرد. بعد از صحبتهای او پچ پچ خانمها بلند شد و تعداد زیادی مشتاق شدند. خانم ایران نبوی که از قبل با بیبیجان آشنایی داشت رفت کنارش و بعد از احوالپرسی گفت: «حج بیبی! قربون شما برم من که با اونکه پاره تنتون رو هم برای انقلاب و جنگ دادین بازم پای کارین. هر کاری هست بگین... من هستم کی و کجا باید بیام؟» نمازشان که تمام شد با ایران خانم و همسر برادرش خانم آل طیب که از خانمهای فعال خرم آبادی بود رفتند سمت پایگاه همان ابتدا وقتی وارد شدند. خانم موحدی پرسید: «چی بلدی؟ خیاطی بلدی با دوست داری تو قسمت شست و شو باشی؟
_فعلاً از شست و شو شروع کنن بهتره. بیبیجان دست ایران خانم و زن داداشش را گرفت و آنها را سمت تشتهای قرمز رنگ که پر از لباسهای خیس شده رزمندهها بود، برد.
لباسهایی که خون شهدا در تار و پودشان تنیده شده بود. بعد چادرش را روی سکویی گذاشت مثل همیشه مانتوی گشاد و بلندی پوشیده بود. چفیه بلندی را که تا کمرش میرسید با سنجاق زیر گردنش محکم کرد و شروع کرد به خونشویی. چند ساعت بیشتر به تحویل سال نمانده بود.
بیبیجان رو کرد به طلعت گلی فروشان و گفت: « عزیز جان سنگ پا داری؟
طلعت خانم با تعجب گفت: «سنگ پا ! نه بیبیجان ، فدات شم چیز دیگهای می خوای؟»
_ با قاشق هم میشه اما خب برای این لباسا با سنگ یا راحت تر میشه خون رو از روی ملحفه و لباسا پاک کنیم.
بعدش بیبیجان مشغول پاک کردن خونها شد و مرتب زیر لب ذکر میگفت. توی دلش برای مادر آن رزمنده ای که چنین در خون غوطهور شده بود، آرزوی صبر کرد. آن طرف همه هوش و حواس طلعت خانم پیش بیبیجان بود و دلش میخواست هر چه او میخواهد فوری برایش فراهم کند. برای همین هم رفت سمت اتاق خانم موحدی و گفت: «با آقای عموچی کار دارم.» شماره همسرش را که او هم از فعالان پایگاه در قسمت آقایان بود گرفت و گفت «سریع چند تا سنگ پا بگیر و بیار مادر شهید علم الهدی سفارش داده. میگه سنگپا کار خونشویی رو آسون میکنه. چون مواد شوینده کم داریم بهتره اول خونها رو با اینها پاک کنیم.»
لحظه تحویل سال جدید پیدا کردن سنگ با کار راحتی نبود اما چون اسم بیبیجان را آورده بود خیلی سریع رفت و پیدا کرد.