عبدالله مى فرماید: او را در حیاط جاى دادم که متوجه شدم چیزى را روى سینه خویش نهاده و مدام زیر لب حرفى مى زند. به او نزدیک شدم دیدم پیراهنى را که یادگار از کربلاست ؛ یعنى پیراهن حسین را، که خونین و پاره پاره است ، بر روى سینه نهاده و مدام مى گوید: «حسین ، حسین ، حسین !...»
ماجراى کربلا پایان پذیرفته ، ولى غمهاى زینب فراموش شدنى نیست . هر لحظه او کربلا و عاشورا و اسارت و درد رنج است . هر لحظه ، مدینه یادآور حدیث کساء اهل بیت و دوران هجرت زینب و حسین ، از سخت ترین دوران عمر اوست.
در مدینه قحطى سختى رخ داده است . عبدالله بن جعفر که بحر جود و کرم است و عادت بر بذل و عطا دارد، به دلیل اینکه دستش از سرمایه دنیا تهیه گشته راهى شام مى گردد و به کار زراعت مشغول مى شود؛ ولى زینب ، هر روز او گریه و داغ دل است . مدتى مى گذرد که زینب گرفتار تب وصل خانواده اش مى گردد و هر لحظه مریضى او شدت پیدا مى کند، تا اینکه نیمه ظهر به همسر خویش عبدالله مى گوید: بستر مرا در حیاط به زیر آفتاب قرار بده.
عبدالله مى فرماید: او را در حیاط جاى دادم که متوجه شدم چیزى را روى سینه خویش نهاده و مدام زیر لب حرفى مى زند. به او نزدیک شدم دیدم پیراهنى را که یادگار از کربلاست ؛ یعنى پیراهن حسین را، که خونین و پاره پاره است ، بر روى سینه نهاده و مدام مى گوید: «حسین ، حسین ، حسین !...»
لحظاتى بعد او وارد بر حریم اهل بیت النبوة گشت و کارنامه عمرش به به خیر و سعادت ختم گردید.
منبع : 200 داستان از فضایل ، مصایب و کرامات حضرت زینب (ع)