گروه جهاد و مقاومت مشرق – «کتاب مجید پازوکی» از مجموعه کتابهای یادگاران را انتشارات روایت فتح به قلم افروز مهدیان منتشر کرده است.
شهید مجید پازوکی، اول فروردین ماه سال 1346 متولد شد و اول انقلاب، وقتی فقط یازده سال داشت، به دیدار امام خمینی در مدرسه رفاه رفت و به کاروان انقلاب پیوست. پس از آن به عضویت بسیج مسجد لرزاده درآمد و فعالیتهای انقلابیاش جدیتر شد.
سال 1361، فقط 15 سال داشت که به جبهه رفت و به عنوان تخریبچی مشغول فعالیت شد. روایتهای همرزمانش از آن دوران و دوران پس از جنگ نشان میدهد که چرا این شهید باید تا این حد شاخص باشد. پس از جنگ نیز، جهاد مجید پازوکی پایان نیافت و وی از سال 1369 در منطقه کردستان مشغول جنگ با اشرار و گروهکهای ضد انقلاب و تروریستی شد. سال 1371 اما رسالتش را جای دیگری پی گرفت و به گروه تفحص پیوست.
یکی از همراهان شهید نقل میکند که جملهای از یک مادر شهید باعث شد مجید پازوکی تمام وقت و انرژیاش را پای کار تفحص بگذارد. مادر شهیدی که چند سال بعد از جنگ هنوز خبری از فرزندش را در آغوش نگرفته بود، به آقا مجید گفته بود «اگر یک تکه استخوان شهیدم را برایم بیاورند، جگر آتشگرفتهام آرام میگیرد»
همین جمله شده بود آتش جگر آقا مجید که راه بیفتد در مناطق جنگی پی کار تفحص و بعدها دست زن و فرزندانش را هم بگیرد و از اندیمشک تا اهواز و دو کوهه از این خانه به آن خانه زندگی کنند و او کار تفحصش را ادامه بدهد. در آخر نیز، هفدهم مهرماه سال 1380، با سمت فرمانده گروه تفحص لشگر 27 محمد رسولالله (ص) وقتی در مناطق جنگی مشغول کار تفحص بود، با انفجار مین به یاران شهیدش پیوست.
چند برش از زندگی این شهید را بر اساس متن کتاب حاضر برایتان انتخاب کردهایم...
توی خواستگاری ازش پرسیدم «خمس می دهید یا نه؟» گفت «از سال 60 از همان روزی که وارد سپاه شدم، اولین حقوقی که گرفتم خمسش را دادهام.» خودش سال خمسی داشت. روی لقمههایش حساس بود اما دست کسی را هم رد نمی کرد اگر جایی که نمیشناخت غذا میخورد حتما رد مظالم میداد. همیشه میگفت «اگر از لقمه حرام چشم بپوشی خدا دو برابرش را آن هم حلال بهت میدهد.»
***
همیشه دوست داشتم همسر جانباز شوم. شاید با این کار دینام را ادا کنم. میخواستم بهش خدمت کنم ولی مجید آرزو به دلم گذاشت. حتا نگذاشت یک لیوان آب دستش بدهم. هر چه می خواست خودش بلند میشد میآورد.
***
مرخصی که میآمد باز دنبال کار تفحص بود. یک نایلون دستش میگرفت پر از نقشه و مدارک جنگ، از لشکر به ستاد از ستاد به سازمان جغرافیایی از اینجا به آنجا. میگفتیم لااقل مدارکت را بگذار توی کیف. میگفت همان کیف ممکن است عوضم کند.
***
نشسته بود ترک موتورم. از چراغ قرمز رد شدم. محکم کوبید پشتم. داد زد «احترام به قانون احترام به نظام است.» عجیب دستهای سنگینی داشت.
***
شهید که پیدا نمیشد ول میکرد میآمد تهران، پیش حاج آقا حقشناس. دنبال صاحب نفسها میگشت. میگفت دعا کنید شهدا را پیدا کنیم، فکری، ذکری، چیزی...
***
معنی ندارد کسی بگوید من گرفتارم تا وقتی امام رضا(ع) هست. این جمله را بارها ازش شنیده بودم. از شهادت علی محمودوند، بهمن 79 تا شهادت خودش مهر 80 یک سال هم طول نکشید. بارها و بارها رفت زیارت امام رضا (ع). گرفتار بود؛ گرفتار غربت...