چرخه غریبی ست این آدم بودن. فراز و نشیب زیادی دارد. گاه در اوج است، گاه در فرود و باز در اوج. و سخت است در اوج ماندن. و در فرود چه؟ در فرود هم می شود آدم بود، می شود آدم ماند، آن هم با بروز نشانه ها، تصویرها، و حسهای گنک و در هم پیچ وجدان خفته آدمی. مرد در این چرخه، در آدمهای دیگر داستان تکرار می شود. در فرمانده عراقی و حتی نگهبان. هر کدام شان جداگانه شخصیتی جدای از مرد دارند. اما همه را که کنار هم می گذاری، می بینی همه شان نمود یک شخصیتند، یک آدمند. مرد نمی تواند ببیند سربازها نوجوانی را کشته اند. چون باشان سر و کار داشته است، به امثال او درس آموخته ست. و حالا هنوز جنازه اش جلوی چشمهاش است. چراغ هشدار وجدان اوست. نمی خواهد دم به ساعت او را ببیند، یاد خودش بیفتد یا یاد بچه های دیگر. می خواهد غرق شود در این دنیایی که دیگران براش ساخته اند. مثل فرمانده یا معاون یا آن دوست خوابش. می رود به فرمانده می گوید جنازه را باید خاک کند. چون فکر می کند بو می دهد. از جنازه تازه پسرک بوی مردار می شنود. فرمانده می گوید او هم آن اوایل این بو را می شنیده ست. اما بعد عادت کرده ست. یعنی همه شان درگیر این حس بوده اند. و اصلاً چرا بوی مردار؟ شاید این بو، بوی درون آشفته خودشان است. درون زخمی ای که هیچ کاری از دستش برنمی آمده و سالها پیش مرده ست. این بو بوی روح آدمهای داستان است، بوی روح مرده شان همه جا جریان دارد. و همه جا با تصویر جنازه پسرک همراه است. برای همین است که مرد می خواهد هر طور شده برود پسرک را خاکش کند.
«قربان، می شود جنازه های دشمن را خاک کنیم؟»
نباید کسی وجود داشته باشد که به آدم هشدار بدهد روحش مرده ست. مرد این را می فهمد. و از غلیان حس فهمیدن این باور نمی تواند خودش را نگه دارد. آرام نشان می دهد. اما ناگهان فریاد می زند.
«قدمهای مرد تند شدند. پشت پاهاش جنازه پسربچه افتاده بود زمین. نمی توانست نگاهش نکند. بلد نبود. نگاهش می کرد. به نظرش آمد نباید پانزده شانزده سالش بیشتر باشد، اول یا دوم دبیرستان، نفهمید چش شد. فریاد زد. رفیقش را صدا کرد.»
این فریاد فریاد وجدان خفته مرد است. نهیبی ست از درون مرد به مرد. از آن سوی مرزهای آدم بودن یا نبودن. فریاد فریاد بلندی ست. حتی آنها را که خوابند، از خواب بیدار می کند.
«صدای رفیقش از تو سنگر آمد: «چیه؟»
«هیچی.»
«پس چرا این طوری صدام زدی؟»
«همین طوری.»
«گم شو بابا!»
پرده جلوی سنگر افتاد. صدای غرغر رفیقش آمد:«داشت خوابم می برد تازه.»
همه خوابند یا خواب نشان می دهند. فرمانده به آن بو عادت کرده ست. معاون هم. بقیه هم. اما مرد نمی تواند. نگهبان جور دیگری نمی تواند. او آدم ترسویی ست. جانش براش عزیز است.
«نگهبان از خاکریز آمد پایین. می ترسید اگر وسط خاکریز بایستد بزنندش.»
گفت: «با توام، یابو!»
و مرد اسیر وجدان خود است. با اینکه می داند ممکن است کشته شود، از جایی حرکت می کند که امکان کشته شدن دارد. تصویر اول هم حتی بر این نکته تأکید دارد، سایه ای بر سر، سایه ای که می تواند بی سر باشد، همان طور که آرزوی خود مرد شاید باشد.
«سایه اش دست تو جیبهایش کرده بود و بی حال می رفت. سر نداشت. سایه سرش افتاده بود آن طرف خاکریز.»
مرد دچار احساسهای چندگانه ست. می آید به فرمانده اش می گوید جنازه ای دارد جان می دهد. دستش که به یخ می خورد، احساس می کند فرمانده را دوست دارد و جبهه جای خوبی ست. شاید به این دلیل که فهمیده ست فرمانده هم او را درک می کند، اما کاری از دستش بر نمی آید. بنابراین تلاش می کند هر طور شده برود جنازه را خاک کند. تنها کاری که از دست یک معلم بر می آید. تصویر پسر بچه هم مدام جلوی نظرش است، حتی از پشت جریان آبی که می خواهد بنوشد. بعد دیگر حتی او را همیشه همین طور به یاد می آورد. از پشت جریان آبی که قرار بوده خورده شود. آبی که می تواند نشانه زلالی و پاکی باشد یا وجدان یا ذات پاک یا هر نشانه ای که به معصومیت مربوط می شود. این آب زلال چیست؟ این مرد کیست؟ چرا می خواهد منبع آب را ببرد نزدیک سنگرشان؟
مرد خنده اش گرفت: «بیا این منبع را ببریم نزدیک سنگرمان!»
«نگفتم این قدر تو آفتاب وانیسا.»
«نمی توانم ظرفهارو بشورم. گِلِ خالیه.»
آیا واقعا همین طور است؟ مرد آرام و قرار ندارد. می رود پیش نگهبان تا با زبانی رمزی به نگهبان بفهماند چه قصدی دارد.
مرد گفت: «دیدی بچه ها با این پسره چی کار کردند، چقدر بش تیر زدند؟»
«چی؟»
«فکر می کنی چند سالشه؟»
«نمی دانم.»
«نباید این طور می انداختندش و می رفتند.»
و نگهبان می فهمد مرد چه می گوید. خودش هم بین آنها که به پسرک تیر زده اند بوده ست. می خواسته چشم مصنوعی پسرک را برای خودش داشته باشد. اما بعد دیده نمی تواند. حتی دچار نوعی عذاب وجدان شده ست. او هم می خواهد هر طور شده راحت شود از این فریاد درون، از این یادآوری کاری که نمی خواسته بکند و کرده ست. به مرد می فهماند می تواند بش اطمینان کند، با گفتن: «من فقط نگهبانم.»
«مگه گفتم نیستی؟»
«نه، یعنی فقط نگهبانی می دهم.»
«مگه قرار بود کار دیگه ای هم بکنی؟»
«من اگر گشنه ام نباشد، کار دیگه ای نمی کنم. حواسم فقط به خودمه.»
«گشنته الان؟ پس چرا تا آمدم لب خاکریز، گفتی برو پایین؟»
«دفعه دیگه اگر بخوای نمی گم.»
«منظورم را درست نفهمیدی. ما با هم رفیقیم.»
«آهان. آره، رفیقیم.»
مرد می فهمد نگهبان فهمیده ست او چه می خواهد. می خواهد حتی بش باج بدهد: «هر کسی به یه چیزی احتیاج دارد، اما رفاقت من برای چیز میز نیست. من فقط حواسم به جلوست.» یعنی اگر می خواهی جنازه را خاک کنی، من حرفی ندارم. فقط نگهبانی ام را می دهم. طوری که کسی نفهمد او جنازه را خاک کرده ست.
مرد گفت: «فرمانده می گفت نباید جنازه ها... بوش تورو اذیت نمی کنه؟»
نگهبان گفت: «آره، بوشان زیاده.»
«ولی بعضیها فکر می کنند بو نمی ده.»
«اونها بعضیها هستند. ما که نیستیم.»
و یا:
مرد گفت: «امشب نگهبان نیستی؟»
نگهبان گفت: «اگر بخوای، چرا نباشم.»
و صبح جنازه پسر بچه خاک شده ست. مرد خوشحال است. می داند نگهبان می داند او جنازه را خاک کرده ست، اما می خواهد از زبان خودش بشنود.
مرد گفت: «چطوری غیبش زده؟»
و او کره، دو مربا، دو تکه نان گذاشت جلوش. به همه نصف کره، نصف مربا، نصف نان می رسید.
نگهبان گفت: «شاید کسی برده خاکش کرده.»
«کی یعنی؟»
«چه می دانم. گفتم شاید. دو تا بسته؟»
و یا:
مرد گفت: «جای کی دیشب پاس
و ایستادی؟»
«غفور. حالش جا نبود.»
«کسی رو ندیدی بیاد سراغ جنازه؟»
«کدوم جنازه؟»
«چطور کسی رو ندیدی؟»
«مگره قرار بود ببینم؟»
نگهبان نمی خواهد مرد اصرار به گفتن کند. همین که مرد جنازه را خاک کرده ست، ازش ممنون است: «هر کی خاکش کرد، خوب کاری کرد.»
و مرد همچنان می خواهد بداند: نگهبان چرا این طور بوده ست؟ چرا می خواسته چشم مصنوعی پسر بچه را داشته باشد و حالا نمی خواهد؟
«چرا نخواستیش؟»
«چی رو؟»
«اون چشم مصنوعیه رو.»
«آه. هنوز تو فکرشی تو؟»
نگهبان نمی خواسته مرد خیلی چیزها را بفهمد. حتی وانمود می کند برای کنسرو مرغ این کار را کرده ست. ولی نمی تواند خودش را پنهان کند. کنسرو مرغ را می اندازد روی پتو، و سهمیه هر روزش را بر می دارد. یعنی من باج نمی خواهم. یعنی من نمی خواهم مدام بگویی چرا این طور شده ست چرا آن طور شده ست. یعنی ولم کن، بگذار به درد خودم بسوزم. یعنی این قدر یادم نیاور. و بعد باز وقتی می فهمد ممکن است مرد این چیزها را بفهمد، چاره ای جز لاپوشانی مجدد نمی بیند: «هر وقت از این مرغهایی که مارکش این طوریه می خورم، نمی دانم چرا ترش می کنم.»
مرد باز پیله می کند. و نگهبان یاد مرد می آورد که او هم چندان پاک نیست، چندان بی تقصیر نیست. بش می فهماند او هم مثل اوست، درست در موقعیت او.
«یکی از بچه ها گفت: تو قبلاً تو موصل معلم دبیرستان بودی. راست می گفت؟»
نگهبان می داند چه می گوید و مرد می فهمد چه می شنود. به روی خودش نمی آورد. از حرف نگهبان عذاب می کشد. اما باز می خواهد آن یکی را عذاب دهد. باز می خواهد بداند او چرا می خواسته آن چشم مصنوعی را داشته باشد.
مرد گفت: «نگفتی.»
نگهبان از در سنگر رفت بیرون: «می خوام شبها راحت بخوابم.»
می خواهد وجدانش راحت باشد، هر شب خوابش را نبیند، هر روز جلوی نظرش نباشد. به یاد مرد هم می آورد که اگر این قدر می خواهی خیلی چیزها را از پسربچه بدانی، به خاطر معلم بودنت است، نه چیز دیگر یا چیزهای دیگر. و همین است که سخت است: آدم بودن یا آدم نشان دادن. و همین است که آن چرخه را به وجود می آورد و همه را یکی نشان می دهد. نگهبان و مرد، گذشته فرمانده و معاونند.
فرمانده گفت: «چیه؟ رفتی تو فکر.»
معاون گفت: «یه جوری بود این پسره.»
«اینها همه شان یه جوری اند. این هم یکیش.»
«آمده بود تورو ببینه.»
«احتیاج داشت.»
«این بچه ها خیلی از تو روحیه می گیرند. می دانستی؟»
«بگذار اونها هم این طوری دلشان خوش باشد.»
«ما دلمون به چی خوش باشد؟»
فرمانده برگشت نگاهش کرد: «به هیچی.»
و برای همین چیزهاست که آدم بودن سخت است. نگهبان می خواهد فقط نگهبان بماند، مرد هم فقط گورکن. دلشان نمی خواهد کسی از آنها بپرسد پس این جنازه کجاست یا خودشان کجایند، در کجای این عالم به سر می برند. چه کسی می تواند بداند آدم بودن چگونه ست؟ به نقل از جمهوری اسلامی شماره 5914