ماهان شبکه ایرانیان

سال های سرد

استاد عبدالعلی دست غیب، سرایش شعر را از دروان جوانی آغاز کرد. اولین دفتر شعر او «گل های تاریک»، که اشعار سال های ۴۰ تا ۴۶ وی را در برمی گرفت، در سال ۴۶ منتشر شد و جالب این که این مجموعه، دربردارنده ۴۶ قطعه شعر در قالب های کهن و آزاد بود

استاد عبدالعلی دست غیب، سرایش شعر را از دروان جوانی آغاز کرد. اولین دفتر شعر او «گل های تاریک»، که اشعار سال های 40 تا 46 وی را در برمی گرفت، در سال 46 منتشر شد و جالب این که این مجموعه، دربردارنده 46 قطعه شعر در قالب های کهن و آزاد بود. اشعار این دفتر، آنچنان که از عنوان آن پیداست، بازتاب فضای غم گرفته، یأس آور و دردآلود سال های شکست نهضت ملی و بر باد رفتن آرزوهای جوانانی بود که بدان نهضت امیدها بسته ها بودند و با کودتای سیاه سال 1332 تنها «رنج استبداد»، «درد وابستگی»، و «اندوه زندان» نصیب شان شد.

چنین بود که اشعار شاعران آن نسل، در هاله ای از «حرمان و حسرت» و «پریشانی و عصیان»، چهره می بست. فضای سرد و ساکت و سیاهی که غالبا با واژه های «دیوار»، «شب»، «تاریکی»، «بن بست» و «داغ و دروغ»، در اشعار شاعران ترجیع وار تکرار می شد. شعر دست غیب نیز از این قاعده مستثنی نبود، گرچه، شاید بتوان به عنوان وجه تمایزی هر چند کوچک، به برخی از اشعار غنایی و اجتماعی وی نیز در این دفتر اشاره کرد.

از آنجا که بررسی کارنامه فرهنگی ادبی استاد دست غیب، بی اشاره به اشعار او کاری ناقص و ناتمام بود، از این رو، علی رغم میل استاد به طرح مجدد اشعار سال های جوانی، بر آن شدیم تا گزیده ای از اشعار امیدوارانه وی را پیش چشم شما قرار دهیم، گرچه، همین گزیده نیز خالی از لحظه های غمگنانه شاعر در آن شرایط نیست.

پاییز

پاییز فصل روشن انگورهای سرخ

فصل نسیم هرزه ی ولگرد

وقتی که آب سبز

در رودها عنان خود از دست می دهد

وقتی که سیب سرخ

از پنجه های سایه گستر هر شاخه می دهد

فصلی که آسمان و زمین جفت می شوند

پاییز...

فصل حریر نازک مهتاب

گسترده در چمن

فصل بهار مردمک چشم های او

در چشم های من!

اندوه تماشا

ما همه تنهائیم

روحمان در قفس ظهر نمی داند، آواز قناری ها را

پای می کوبد در روی چمن های غروب

تشنه ی آب سحرگاهان هستیم، ولی

رود آلوده به گل از جلو خانه ی ما می گذرد

*

ما قناری ها را در معبر بازار، تماشا کردیم

وزگلبانگ جنون آورشان شاد شدیم

ما نفهمیدیم اندوه تماشا را در آب بهار

ما ندانستیم افسون گل شب را، درجوی سحر

روی گلبرگ گل سرخ نخواندیم سرود یک عشق

بر سرمخمل صاف چمن صبح، نخواندیم نماز

*

ما ندانستیم افسون شب باران را

روحمان از قفس ظهر نیارست پرید

ما نگفتیم به چوپان سحرخیز، سلام

ما نرفتیم بدیدار گل زرد خزان

ما ندادیم به یک مرغ خوش آواز پیام

درد این است! وگرنه همه کس می میرند

گل سرخ ابدی هیچ کجا سبز نشد

نیز افسانه شیرینی بود

باغ سبز جاوید

*

کوه، آفتاب، باد

کوه،آفتاب، باد

چشمه سار روشن غروب

کوه سرد، چشمه سار سرد

سایه سار جنگل کبود بید

مهربان شو و به من بگوی

آفتاب عصر از کجا رسیده است؟

با کمان رنگیش غروب

پا به قله های کوه می کشد

کوه پیر، مژده ی اطاعت است

و آفتاب:

چشمه سارنور

آفتاب چشمه را

و چشمه آفتاب را

دردرون موج خویش شسته اند

ساقه های ترد پیچک کبود

نازنین تر از سحر

درخلیج کوچک خیال رسته اند

*

من زدوزخ دروغها و داغها

من زدوزخ شبان بی امید

من زشهر پیر

رو بسوی کوه و دشت کرده ام

با توقصه می کنم تو کوه پیر

با تو آفتاب!

با تو باد!

*

از دریچه مرغ عشق، پرکشید

هودج خیال برزمان خسته بسته شد

آفتاب، کوه، باد

ازغم دروغ شهرباز رست

گردوی جوان باغ

با سخاوتی که راستین تر از سپیده بود

آبشار سایه را به جوی وام داد

سایه سار بید صبحگاه

سبز چون غروب جنگل شمال

از غم دروغ ها مرا پناه داد

با طلوع معبد غروب

من نماز می برم

آفتاب،کوه، باد را

*

کوه مژده اطاعت است

باد قاصد غرور و اضطراب

و آفتاب زندگی ست.

فسون عشق

خشم بیقرار عصر از کدام سو، وزید

رشته ی طناب دار را به باد داد؟

صبح های پاک در کدام سو نهان، شدند

*

پیله را شکافتیم

همچو کرمک حریر روبه سوی آفتاب

زانتهای شب، به صبح راه یافتیم

تازه تازه به جهان صبح

کم کمک به شام پرستاره آشنا شدیم:

چشمه سار روشن طلوع،

تکدرخت بید در کنار رود،

ماهی قشنگ بیقرار سایه در درون آب

مژده ای ز زندگی

مژده ای ز عشق بود

*

پیله را شکافتیم

رو به سوی باغ زندگی روان شدیم

باغ بسته بود

باغبان پیر در به رویمان گشود

با پرنسیم، باغ را نظاره گر شدیم

برگ هر درخت

آیتی ز زندگی، زعشق بود

*

اینک اینک ای بهار!

اینک اینک ای سرود بیقرار باد!

ماهی فتاده روی ریگهای ظهر گشته ایم

التهاب گرم تشنگی

دوزخ سراب،

رنج انتظار را هزار بار کرده است

پیله را شکافتیم

با حریر خویش رشته ی طناب دار خویش بافتیم

آفتاب

تمام آینه ها از غم زمان پر بود

و باغ، رونق عطر ملال خود را داشت

و برگ سوخته ی عصر ناخوش پاییز

به سوی آینه ی روشن سحر می رفت

*

درون خاک، دو دست صبور کوچک او

حقیقتی ز ظلام جهان ما می جست

صبور بود دو چشم سیاه عاصی او

خموش بود، دو چشم سیاه عاشق او

و هر ترانه از اعماق برگهای خزان

به سوی باغ دو زلفش چو جوی جاری بود

*

دو چشم عاشق او را میان باد غروب

به عاشقانه ترین دفتر طرب خواندند

ولیک پنجه ی نرم نسیم های صبور

نگاه عاشق او را به خواب ها راندند

به روی برگ شقایق، نوشته بود به خون

که آب جاری فصل بهار تاریک است

که لاله ها همه در مرگ جوی خاموشند

کبوتران همه در برج های جادوی باد

ز انتظار غریبی که راز تسلیتی ست

به انتظار تو خواهند ماند با خورشید!

بهار و پنجره

شکفت پنجره ام در بهار گل، ناگاه

چو غنچه های شقایق برون شدم از تاب

بهار بود و گل از دست باد می لغزید

و من، به دست درختان سایه دار پگاه

میان شعله خورشید، خاستم از خواب

*

شکفت پنجره ام در شکوفه های سپید

به اشتیاق درختان، نگاه می کردم

درخت چون من بود

که خون جوی درون رگان بی صبرش

چو ابر پاره، به پرواز و رقص آمده بود

و لیک پنجره مشرف به باغ و بستر آب

صدای قمری سرمست صبح روز بهار

مرا چون بید بهاری زخواب، می انگیخت

صدای رویش شادی درون خونم بود

و من چو بوته انگور، روح پاک شراب.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان