حضرت علی(ع) : کلمات قصار حضرت(ع) و معنای منظوم آن

دیدو بازدید [دوستان و خویشاندان] با بدخویی نمی سازد [و مستلزم گشاده رویی و خوشخویی است].

چون زیارت کنی عزیزی را روی خوش دار و خوی از آن خوش تر
چه اگر بدخویی کنی آن جا آن زیارت شود هَبا و هَدَر

هیچ شرفی بلند پایه تر از مسلمانی نیست.

ای که در ذُلّ کفر ماندستی عزّ اسلام داده ای از کف
گر شرف بایدت مسلمان شو که چو اسلام نیست هیچ شرف

رشیدالدین وطواط

هست دین مصطفی دین حیات شرع او تفسیر آیین حیات
گر زمینی، آسمان سازد ترا آنچه حق می خواند آن سازد ترا
صیقلش آیینه سازد سنگ را از دل آهن رباید زنگ را
تا شعار مصطفی، از دست رفت قوم را رمز بقا از دست رفت

اقبال لاهوری

پناهی نیکوتر از پرهیزگاری نیست.

ای که از دفع لشکرِ آفات عاجزی و ترا سپاهی نیست
درپناه ورع گریز از آنک از ورع نیک تر پناهی نیست

رشیدالدین وطواط

هر که ز تقویش لباس، افسر علم بر سرش وانکه به معصیت تنید، ناقص و عور می رود

فیض کاشانی

هیچ شفیعی حاجت رواتر از توبه نیست.

ای که بی حد گناه کردستی می نترسی از آن فعال شنیع؟
توبه کن تا رضای حق یابی که به از توبه نیست هیچ شفیع

رشیدالدین وطواط

سرمایه نجات بود توبه درست با کشتی شکسته به دریا چه می روی

صائب تبریزی

درد گنه را نیافتند حکیمان جز که پشیمانی ای برادر درمان

ناصر خسرو

از پی هر رنج دارویی بنماده است درد گنه راز توبه، باید درمان

حاج سیدنصراللّه تقوی

هیچ پوشیدنی نیکوتر از سلامت نیست.

مرد را، گر ز عقل با بهره است هیچ کسوت به از سلامت نیست
به سلامت اگر نباشد شاد کسوتِ او به جز ندامت نیست

رشیدالدین وطواط

هیچ دردی بی درمان تر از نادانی نیست.

علم دُرّی است نیک با قیمت جهل دردی است سخت بی درمان
نیست از جهل جز شقاوت نفس نیست از علم جز سعادتِ جان

رشیدالدین وطواط

در جهان خراب پر ز ضرر از جهالت مدان تو هیچ بتر

سنایی

طاعت و علم راه جنّت اوست جهل و عصیان رهبر نار است

ناصر خسرو

جهل و کوریت سر به چاه کشد علم بینندگی به ماه کشد

اوحدی

شود از جهل مردْ کاهل و سست دانش او را دلیر سازد و چُست

اوحدی

آدمی بی خرد ستور بود گر چه دارد دو دیده کوربود
ز نادان نیابی جز از بدتری نگر سوی بی دانشان ننگری

سنایی

که دانا اگر دشمن جان بود به از دوستْ مردی که نادان بود
که نادان ز دانش گریز همی به نادانی اندر ستیزد همی

فردوسی

جاهلی کفر و عاقلی دین است عیب جوی آن و عیب پوش این است

سنایی

هیچ بیماری بدتر از بی عقلی نیست.

ای که روز و شب از طریق علاج در فزونیّ جسم و جان خودی
پاره ای در خرد فزای که نیست هیچ بیماریی چو کم خردی

رشیدالدین وطواط

رهاند خرد مرد را از بلا مبادا کسی در بلا مبتلا

فردوسی

آن را که عقل و همت و تدبیر و رای نیست خوش گفت پرده دار که کی در سرای نیست

سعدی

خرد است آن کز و رسد یاری همه داری اگر خرد داری

نظامی

کسی کِش خرد دارد آموزگار نگه دارش گردش روزگار

فردوسی

آدمی دشمن چیزی است که نمی داند

مردمان دشمنند علمی را که ز نقصان خود ندانندش
علم اگر چه خلاصه دین است چون ندانند کفر خوانندش

رشیدالدین وطواط

جاهلان منکرند علمی را که ز جهل عِمی ندانندش
گر چه ایمان محض آن باشد چون ندانند کفر خوانندش

شمس الدین احمد افلاکی

دشمن عاقلان بی گنه اند زانکه خود جاهل و گنه کارند

ناصر خسرو

خدای بیامرزد آن کس را که قدر خویش بشناسد و از حدّ خود در نگذرد.

رحمت ایزدی بر آن کس باد که عنان در کف جنون ننهد
قدر خود را بداند و هرگز قدم از حد خود برون ننهد

رشیدالدین وطواط

ای دل گرت شناختن راه حق هواست خود را بدان که عارف خود عارف خداست

ابن یمین

ای شده از شناس خود عاجز کی شناسی خدای را هرگز
چون تو درعلم خود زبون باشی عارف کردگار چون باشی

سنایی

آن که خود را شناخت نتواند آفریننده را کجا داند

امیرخسرو دهلوی

خرسند به نیک و بد خود باید بود اندازه شناسِ حدِ خود باید بود

سوزنی

تا چند پی راز خدا می گردی راز دل خود جو که خدا نیز این جاست

بهار

از سروری جهان گذر کن در باطن خود ببین جهان ها

ملاهادی سبزواری

هر دم رسولی می رسد، جان را گریبان می کشد بر دل خیالی می رود، یعنی به اصل خود بیا

مولوی

به خود واگردای دل زان که از دل ره پنهان به دلبر می توان کرد
جهان شش جهت را گر دری نیست چو در دل آمدی در می توان کرد

مولوی

همچو کتابی است جهان، جامع احکام نهان جان تو سر دفتر آن، فهم کن این مسئله را

مولوی

در آینه نظر کن، تا روی خود ببینی کز حسن خود بماند، انگشت دردهانت

سعدی

همه دردها ازتو و خود نبینی همه نسخه ها در تو و خود نخوانی
تو یک لفظی امام طلسم عجایب دریغا که معنای خود را ندانی
در این ذره بنهفته کیهان اعظم چو در سیم تار مغنّی اغانی
تویی آن کتاب مقدس که دروی بنشسته همه رازهای نهانی
تو شعری و در جمله دیوان خلقت کجا شعر بغرنج با این روانی
تو انسانی و خود خدا در تو مخفی مَلَک در تو محو و فلک در تو فانی

شهریار

تا ترک جان نگفتم آوده دل نخفتم تا سیر خود نکردم، نشناختم خدا را

فروغی

نصیحت کردن علنی اهانت و سرزنش است.

گر نصیحت کنی به خلوت کن که جز این شیوه نصیحت نیست
هر نصیحت که بر ملا باشد آن نصیحت به جز فضیحت نیست

رشیدالدین وطواط

نصیحت در نهانی بهتر آید گره از جان و بند از دل گشاید

عطار نیشابوری

چون خرد تمام و کامل شود، سخن می کاهد.

هر که را اندک است مبلغ عقل است بیهوده گفتن اش بود بسیار
مرد را عقل چون بیفزاید در مجامع بکاهدش گفتار

رشیدالدین وطواط

چون سر تهی شد از عقل، هم چون جَرَس زبانی عاقل کسی بود کو، لب را خموش داد

لامع

تو نیز از گفتن افزون حذر کن سخن هر چند نیکو مختصر کن

شیخ محمود شبستری

زبان درکش از عقل داری و هوش چو سعدی سخن گوی ورنه خموش

سعدی

سخن کان از سر اندیشه ناید نوشتن را و گفتن را نشاید
سخن را سهل باشد نظم دادن بباید لیک بر نظم ایستادن
سخن بسیار داری، اندکی کن یکی را صدمن و صد را یکی کن
سخن کم گوی تا در کار گیرند که در بسیار بد بسیار گیرند
سخن گوهر شد و گوینده غوّاص به سختی در کف آید گوهر خاص

نظامی گنجوی

بدترین دشمنان، آن است که نیرنگش پوشیده تر باشد.

بدترین دشمنی تو آن را دان که به ظاهر تو را نماید بِرّ
هست ممکن حذر ز دشمن جهر نیست ممکن ز حذر ز دشمن سِر

رشیدالدین وطواط

هرگز ایمن زمار ننشستم که بدانستم آنچه خصلت اوست
زخم دندان دشمنی بتراست که نماید به چشم مردم دوست

گلستان سعدی

شنونده غیبت یکی از دو غیبت کننده است.

تا توانی مخواه غیبت کس نه گه جِدّ و نه گَهِ طیبت
هر که او غیبت کسی شنود هست هم چون کننده غیبت

رشیدالدین وطواط

آن را که حرام زادگی عادت و خوست عیب دگران سخت نکوست
معیوب همه عیب کسان می طلبد از کوزه همان برون تراود که دردست

اوحدی

لحم های بندگان حق خوری غیبت ایشان کنی، کیفر بری

مولوی

تو غیبت به حق یا به ناحق مکن نگفتن به از گفتن نارواست

شهریار

پسِ کس نگوییم چیزی نهفت که در پیش رویش نیاریم گفت
نجسس نسازیم کاین کس چه کرد فقان بر نیاریم کانرا که خورد

نظامی

خواری در طمع است.

هر که دارد طمع به مال کسان تنشْ در رنج وجانْش در جَزَع است
تا توانی طمع مکن زیراک هر چه خواری است جمله در طمع است

رشیدالدین وطواط

عزّت ز قناعت است و خواری ز طمع با عزت خود بساز و خواری مطلب

جامع التمثیل

زود بیفکن ز دلت بند آز تا شوی از بندگی آزاد زود

ناصرخسرو

ذُل بود بار نهال طمع نیک بپرهیز از آن بد نهال

ناصرخسرو

دیده اهل طمع به نعمت دنیا پر نشود هم چنان که چاه به شبنم

سعدی

هر که بر خود رد سؤال گشاد تا بمیرد نیازمند بود
آز بگذار و یاد شاهی کن گردن بی طمع بلند بود

سعدی

پس طمع کورت کند نیکو بدان بر تو پوشاند یقین را بی گمان
حق تو را باطل نماید از طمع در تو صد کوری فزاید از طمع
از طمع بیزار شو چون راستان تا نهی پا بر سر آن آستان

مولوی

هر که بسیار شوخی کند، از کینه دیگران یا استخفاف و کم ارجی ایمن نخواهد بود.

هر که سازد مزاح پیشه خویش گر اسیرست پاسبان گردد
در همه دیده ها سبک باشد بر همه سینه ها گران گردد

رشیدالدین وطواط

به حرف تلخ خود را در نظرها می کند شیرین بلای جان بود شوخی که خوش دشنام می افتد

صائب

گر بخندند گروهی که ندارند خرد تو چو دیوانه به خنده ی دگران نیز مخند

ناصرخسرو

تکیه بر آروزها مکن که آن سرمایه احمقان است.

هر که بر آرزو کند تکیه به برِ عاقلان بود احمق

رشیدالدین وطواط

در ساحل رحیلی، برگ سفر بساز در منزل بسیجی، تخم امل مکار

سنایی

هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش

سعدی

مکن طول اَمل را پیروی، تا پیشوا گردی عنان خود به هر موجی مده، تا ناخدا گردی
به ترک آرزو بر آرزو دل، دست می یابد برآید مدعای تو، اگر بی مدّعا گردی
به دنبال هوای دل، ز غفلت می روی امّا به جان خواهی رسیدن زین سفر روزی که وا گردی

صائب تبریزی

ادب صورت خرد است.

با ادب باش در همه احوال که ادب نام نیک را سبب است
عاقل آن است کو ادب دارد نیست عاقل کسی که بی ادب است

رشیدالدین وطواط

سرمایه بزرگی و دولت بود ادب کاهنده مشقت و زحمت بود ادب
چندان که گشته بی ادبی شاهد غرور صد آن قدر دلیل کیاست بود ادب
کی می رسد ز بی ادبی مرد ره به جا چون هادی طریق نبالت بود ادب
می کوش در ادب که عزیز جهان شوی چون مُنتج فواید عزت بود ادب
داری اگر هوای بزرگی ادیب باش مستلزم فنون کرامت بود ادب

لامع

و گر چل ساله را عقل و ادب نیست به تحقیقش نشاید آدمی خواند

سعدی

از خدا جوییم توفیق ادب بی ادب محروم ماند از لطف رب
بی ادب تنها نه خود را داشت بد بلکه آتش در همه آفاق زد

مولوی

آبروی گُل زرنگ و بوی اوست بی ادب بی رنگ و بر ما بی آبروست
نوجوانی را چو بینم بی ادب روز من تاریک می گردد چو شب

اقبال لاهوری

حریص را شرم نیست.

هر که باشد حریص بر چیزی ناید او را ز جستن آن شرم
برود از نهاد او خجلت بشود از سرشت آزرم

رشیدالدین وطواط

غریق بحر حرص و آز و شهوت فتاد از اوج عرش فضل و رفعت

رفعت سمنانی

چو خرسند باشی تن آسان شوی چو آز آوری زان هراسان شوی

فردوسی

نیکبخت کسی است که به دیگری پند گیرد [؛ یعنی چون دیگری را پند دهند، او عبرت گیرد].

نیکبخت آن کسی بود که دلش آنچه نیکی دروست بپذیرد
دیگران را چو پند داده شود او از آن پند بهره برگیرد

رشیدالدین وطواط

چند باشی به این و آن نگران پند گیر از گذشتن دگران

اوحدی

نیکبخت آن کسی که می بَزَد رشک بر نیکبختی دگران
سختی روزگار نادیده پند گیرد ز سختی دگران

جامی

نرود مرغ سوی دانه فراز چون دگر مرغ بیند اندر بند
پند گیر از مصایب دگران تا نگیرند دیگران به تو پند

سعدی

عاقل آن است کز سر فکرت گیرد از حال دیگران عبرت

شیخ محمود شوشتری

پند پیران را پذیرا شو به جان تا رهی از خوف و مانی در امان

مولوی

گر چه دانی که نشوند بگوی هر چه دانی ز نیک خواهی و پند
زود باشد که خیر سر بینی به دو پای اوفتاده اندر بند
دست بر دست می زند که دریغ نشنیدم حدیث دانشمند

سعدی

حکمت گمشده مومن است.

هر که چیزی نفیس گم شودش بسته دارد به جستنش همت
جان آن کس که مومن پاک است هم بر آن سان طلب کند حکمت

رشیدالدین وطواط

گفت حکمت را خدا خیر کثیر هر کجا این خیر را بینی بگیر
علم حرف و صوت را شهپر دهد پاکی گوهر به ناگوهر دهد

عطار

چون قضای الهی در رسد، تدبیرها و اندیشه ها سرگردان می شود.

چون قضای خدای، عزّوجل بر سر بنده ای شود نازل
همه تدبیر او شود گمراه همه تقدیر او شود باطل

رشیدالدین وطواط

چون قضا آید شود دانش به خواب مه سیه گردد، بگیرد آفتاب
چون قضا آید نبینی غیر پوست دشمنان را باز نشناسی ز دوست

مولوی

چون قضا آید طبیب ابله شود وان دوا در نفع او گمره شود

مولوی

نیکی زبان بدگوی را می بُرد.

هر که کردی به جای او احسان مال دادی و مرد بخریدی
هم ضمیرش به مهر پیوستی هم زبانش ز هجو ببریدی

رشیدالدین وطواط

بدی گر چه کردن توان با کسی چه نیکی کنی بهتر آید بسی
همی تا توان راه نیکی سپر که نیکی بود مر بدی را سپر

اسدی طوسی

به دست آوردن دنیا هنر نیست یکی را گر توانی دل به دست آر

سعدی

سروری به فضل و ادب است، نه به اصل و نسب.

فضل جوی و ادب، که نیست به حق شرف مرد جز به فضل و ادب
مردِ بی فضل و بی ادب خُرد است ور چه دارد بزرگ اصل و نسبت

رشیدالدین وطواط

چو پرسند پرسندگان از هنر نشاید که پاسخ دهیم از گهر
همان پرهنر مردم پیشه کار نباشد به چشم خردمند خوار
کرا جفت گردد هنر با خرد شود مهتر و از هنر بَر خورد

خردنمای جان افروز

تفاخرم به نژاد و تبار رسمی نیست نژاد من هنر است و تبار من ادب است

رشیدالدین وطواط

گرامی ترین ادب خوش رفتاری و نیکخویی است.

مرد بدخوی بر همه عالم بی سبب سال و ماه در غضب است
نیکخویی گزین که نزد خر نیکخویی شریف تر ادب است

رشیدالدین وطواط

به حسن خلق توان کرد صید اهل نظر به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را
اقوام روزگار به اخلاق زنده اند قومی که گشت فاقد اخلاق مردنی است

حافظ

مرد باید که خوش منش باشد فارغ از جور و سرزنش باشد

شیخ محمود شبستری

بدترین فقر حماقت است.

گر فقیری و نیستی احمق تا از آن فقر هیچ نندیشی
شکر کن اندر آن مقام که نیست بتر از حُمق هیچ درویشی

رشیدالدین وطواط

بالاترین ثروت هر فرد عقل اوست هر کس ره خطا نرود عقل او نکوست
احمق فقیرتر بود از هر فقیر چون نشناسد از حماقت خود دشمنش ز دوست

عباس شیرین کلام

ز نابخردی خاست هر بد به دهر که بدتر ز نابخردی نیست زهر
شرنگی به کام جهان اندرون نبیند ز نابخردی کس فزون

ادیب پیشاوری

بدترین وحشت، وحشت خودبینی است.

گر تو را پیشه خویشتن بینی است مردمان از تو مهر بردارند
مر تو را در مضایق وحشت بی جلیس و انیس بگذارند

رشیدالدین وطواط

عیب است بزرگ برکشیدن خود را و اندر همه خلق برگزیدن خود را
از مردمک دیده بباید آموخت دیدن همه کس را و ندیدن خود را

خواجه عبداللّه انصاری

بیشترین لغزشگاه های خود، به هنگام طمع است.

آفت عقل مردم از طمع است تا توانی سوی طمع مگرای
چون طمع دستبرد بنماید عقل مردم در او فتد از پای

رشیدالدین وطواط

بدوزد شَرَهْ دیده هوشمند در آرد طمع مرغ و ماهی به بند

سعدی

چون بر دشمنی خویش توانایی یافتی، بخشودن او را شکرانه توانایی خود ساز.

چون شدی بر عدوی خود قادر عفو را شکر قدرت خود ساز
رحم کن، رحم کن که هر چه کنی در جهان جز همان نیابی باز

رشیدالدین وطواط

دایم گل این بستان، شاداب نمی ماند دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

حافظ

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر