شناسه : ۳۶۵۸۸۲ - سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۲۱
حضرت علی(ع) : کلمات قصار حضرت(ع) و معنای منظوم آن
دیدو بازدید [دوستان و خویشاندان] با بدخویی نمی سازد [و مستلزم گشاده رویی و خوشخویی است].
چون زیارت کنی عزیزی را |
روی خوش دار و خوی از آن خوش تر |
چه اگر بدخویی کنی آن جا |
آن زیارت شود هَبا و هَدَر |
هیچ شرفی بلند پایه تر از مسلمانی نیست.
ای که در ذُلّ کفر ماندستی |
عزّ اسلام داده ای از کف |
گر شرف بایدت مسلمان شو |
که چو اسلام نیست هیچ شرف |
رشیدالدین وطواط
هست دین مصطفی دین حیات |
شرع او تفسیر آیین حیات |
گر زمینی، آسمان سازد ترا |
آنچه حق می خواند آن سازد ترا |
صیقلش آیینه سازد سنگ را |
از دل آهن رباید زنگ را |
تا شعار مصطفی، از دست رفت |
قوم را رمز بقا از دست رفت |
اقبال لاهوری
پناهی نیکوتر از پرهیزگاری نیست.
ای که از دفع لشکرِ آفات |
عاجزی و ترا سپاهی نیست |
درپناه ورع گریز از آنک |
از ورع نیک تر پناهی نیست |
رشیدالدین وطواط
هر که ز تقویش لباس، افسر علم بر سرش |
وانکه به معصیت تنید، ناقص و عور می رود |
فیض کاشانی
هیچ شفیعی حاجت رواتر از توبه نیست.
ای که بی حد گناه کردستی |
می نترسی از آن فعال شنیع؟ |
توبه کن تا رضای حق یابی |
که به از توبه نیست هیچ شفیع |
رشیدالدین وطواط
سرمایه نجات بود توبه درست |
با کشتی شکسته به دریا چه می روی |
صائب تبریزی
درد گنه را نیافتند حکیمان |
جز که پشیمانی ای برادر درمان |
ناصر خسرو
از پی هر رنج دارویی بنماده است |
درد گنه راز توبه، باید درمان |
حاج سیدنصراللّه تقوی
هیچ پوشیدنی نیکوتر از سلامت نیست.
مرد را، گر ز عقل با بهره است |
هیچ کسوت به از سلامت نیست |
به سلامت اگر نباشد شاد |
کسوتِ او به جز ندامت نیست |
رشیدالدین وطواط
هیچ دردی بی درمان تر از نادانی نیست.
علم دُرّی است نیک با قیمت |
جهل دردی است سخت بی درمان |
نیست از جهل جز شقاوت نفس |
نیست از علم جز سعادتِ جان |
رشیدالدین وطواط
در جهان خراب پر ز ضرر |
از جهالت مدان تو هیچ بتر |
سنایی
طاعت و علم راه جنّت اوست |
جهل و عصیان رهبر نار است |
ناصر خسرو
جهل و کوریت سر به چاه کشد |
علم بینندگی به ماه کشد |
اوحدی
شود از جهل مردْ کاهل و سست |
دانش او را دلیر سازد و چُست |
اوحدی
آدمی بی خرد ستور بود |
گر چه دارد دو دیده کوربود |
ز نادان نیابی جز از بدتری |
نگر سوی بی دانشان ننگری |
سنایی
که دانا اگر دشمن جان بود |
به از دوستْ مردی که نادان بود |
که نادان ز دانش گریز همی |
به نادانی اندر ستیزد همی |
فردوسی
جاهلی کفر و عاقلی دین است |
عیب جوی آن و عیب پوش این است |
سنایی
هیچ بیماری بدتر از بی عقلی نیست.
ای که روز و شب از طریق علاج |
در فزونیّ جسم و جان خودی |
پاره ای در خرد فزای که نیست |
هیچ بیماریی چو کم خردی |
رشیدالدین وطواط
رهاند خرد مرد را از بلا |
مبادا کسی در بلا مبتلا |
فردوسی
آن را که عقل و همت و تدبیر و رای نیست |
خوش گفت پرده دار که کی در سرای نیست |
سعدی
خرد است آن کز و رسد یاری |
همه داری اگر خرد داری |
نظامی
کسی کِش خرد دارد آموزگار |
نگه دارش گردش روزگار |
فردوسی
آدمی دشمن چیزی است که نمی داند
مردمان دشمنند علمی را |
که ز نقصان خود ندانندش |
علم اگر چه خلاصه دین است |
چون ندانند کفر خوانندش |
رشیدالدین وطواط
جاهلان منکرند علمی را |
که ز جهل عِمی ندانندش |
گر چه ایمان محض آن باشد |
چون ندانند کفر خوانندش |
شمس الدین احمد افلاکی
دشمن عاقلان بی گنه اند |
زانکه خود جاهل و گنه کارند |
ناصر خسرو
خدای بیامرزد آن کس را که قدر خویش بشناسد و از حدّ خود در نگذرد.
رحمت ایزدی بر آن کس باد |
که عنان در کف جنون ننهد |
قدر خود را بداند و هرگز |
قدم از حد خود برون ننهد |
رشیدالدین وطواط
ای دل گرت شناختن راه حق هواست |
خود را بدان که عارف خود عارف خداست |
ابن یمین
ای شده از شناس خود عاجز |
کی شناسی خدای را هرگز |
چون تو درعلم خود زبون باشی |
عارف کردگار چون باشی |
سنایی
آن که خود را شناخت نتواند |
آفریننده را کجا داند |
امیرخسرو دهلوی
خرسند به نیک و بد خود باید بود |
اندازه شناسِ حدِ خود باید بود |
سوزنی
تا چند پی راز خدا می گردی |
راز دل خود جو که خدا نیز این جاست |
بهار
از سروری جهان گذر کن |
در باطن خود ببین جهان ها |
ملاهادی سبزواری
هر دم رسولی می رسد، جان را گریبان می کشد |
بر دل خیالی می رود، یعنی به اصل خود بیا |
مولوی
به خود واگردای دل زان که از دل |
ره پنهان به دلبر می توان کرد |
جهان شش جهت را گر دری نیست |
چو در دل آمدی در می توان کرد |
مولوی
همچو کتابی است جهان، جامع احکام نهان |
جان تو سر دفتر آن، فهم کن این مسئله را |
مولوی
در آینه نظر کن، تا روی خود ببینی |
کز حسن خود بماند، انگشت دردهانت |
سعدی
همه دردها ازتو و خود نبینی |
همه نسخه ها در تو و خود نخوانی |
تو یک لفظی امام طلسم عجایب |
دریغا که معنای خود را ندانی |
در این ذره بنهفته کیهان اعظم |
چو در سیم تار مغنّی اغانی |
تویی آن کتاب مقدس که دروی |
بنشسته همه رازهای نهانی |
تو شعری و در جمله دیوان خلقت |
کجا شعر بغرنج با این روانی |
تو انسانی و خود خدا در تو مخفی |
مَلَک در تو محو و فلک در تو فانی |
شهریار
تا ترک جان نگفتم آوده دل نخفتم |
تا سیر خود نکردم، نشناختم خدا را |
فروغی
نصیحت کردن علنی اهانت و سرزنش است.
گر نصیحت کنی به خلوت کن |
که جز این شیوه نصیحت نیست |
هر نصیحت که بر ملا باشد |
آن نصیحت به جز فضیحت نیست |
رشیدالدین وطواط
نصیحت در نهانی بهتر آید |
گره از جان و بند از دل گشاید |
عطار نیشابوری
چون خرد تمام و کامل شود، سخن می کاهد.
هر که را اندک است مبلغ عقل است |
بیهوده گفتن اش بود بسیار |
مرد را عقل چون بیفزاید |
در مجامع بکاهدش گفتار |
رشیدالدین وطواط
چون سر تهی شد از عقل، هم چون جَرَس زبانی |
عاقل کسی بود کو، لب را خموش داد |
لامع
تو نیز از گفتن افزون حذر کن |
سخن هر چند نیکو مختصر کن |
شیخ محمود شبستری
زبان درکش از عقل داری و هوش |
چو سعدی سخن گوی ورنه خموش |
سعدی
سخن کان از سر اندیشه ناید |
نوشتن را و گفتن را نشاید |
سخن را سهل باشد نظم دادن |
بباید لیک بر نظم ایستادن |
سخن بسیار داری، اندکی کن |
یکی را صدمن و صد را یکی کن |
سخن کم گوی تا در کار گیرند |
که در بسیار بد بسیار گیرند |
سخن گوهر شد و گوینده غوّاص |
به سختی در کف آید گوهر خاص |
نظامی گنجوی
بدترین دشمنان، آن است که نیرنگش پوشیده تر باشد.
بدترین دشمنی تو آن را دان |
که به ظاهر تو را نماید بِرّ |
هست ممکن حذر ز دشمن جهر |
نیست ممکن ز حذر ز دشمن سِر |
رشیدالدین وطواط
هرگز ایمن زمار ننشستم |
که بدانستم آنچه خصلت اوست |
زخم دندان دشمنی بتراست |
که نماید به چشم مردم دوست |
گلستان سعدی
شنونده غیبت یکی از دو غیبت کننده است.
تا توانی مخواه غیبت کس |
نه گه جِدّ و نه گَهِ طیبت |
هر که او غیبت کسی شنود |
هست هم چون کننده غیبت |
رشیدالدین وطواط
آن را که حرام زادگی عادت و خوست |
عیب دگران سخت نکوست |
معیوب همه عیب کسان می طلبد |
از کوزه همان برون تراود که دردست |
اوحدی
لحم های بندگان حق خوری |
غیبت ایشان کنی، کیفر بری |
مولوی
تو غیبت به حق یا به ناحق مکن |
نگفتن به از گفتن نارواست |
شهریار
پسِ کس نگوییم چیزی نهفت |
که در پیش رویش نیاریم گفت |
نجسس نسازیم کاین کس چه کرد |
فقان بر نیاریم کانرا که خورد |
نظامی
خواری در طمع است.
هر که دارد طمع به مال کسان |
تنشْ در رنج وجانْش در جَزَع است |
تا توانی طمع مکن زیراک |
هر چه خواری است جمله در طمع است |
رشیدالدین وطواط
عزّت ز قناعت است و خواری ز طمع |
با عزت خود بساز و خواری مطلب |
جامع التمثیل
زود بیفکن ز دلت بند آز |
تا شوی از بندگی آزاد زود |
ناصرخسرو
ذُل بود بار نهال طمع |
نیک بپرهیز از آن بد نهال |
ناصرخسرو
دیده اهل طمع به نعمت دنیا |
پر نشود هم چنان که چاه به شبنم |
سعدی
هر که بر خود رد سؤال گشاد |
تا بمیرد نیازمند بود |
آز بگذار و یاد شاهی کن |
گردن بی طمع بلند بود |
سعدی
پس طمع کورت کند نیکو بدان |
بر تو پوشاند یقین را بی گمان |
حق تو را باطل نماید از طمع |
در تو صد کوری فزاید از طمع |
از طمع بیزار شو چون راستان |
تا نهی پا بر سر آن آستان |
مولوی
هر که بسیار شوخی کند، از کینه دیگران یا استخفاف و کم ارجی ایمن نخواهد بود.
هر که سازد مزاح پیشه خویش |
گر اسیرست پاسبان گردد |
در همه دیده ها سبک باشد |
بر همه سینه ها گران گردد |
رشیدالدین وطواط
به حرف تلخ خود را در نظرها می کند شیرین |
بلای جان بود شوخی که خوش دشنام می افتد |
صائب
گر بخندند گروهی که ندارند خرد |
تو چو دیوانه به خنده ی دگران نیز مخند |
ناصرخسرو
تکیه بر آروزها مکن که آن سرمایه احمقان است.
هر که بر آرزو کند تکیه |
به برِ عاقلان بود احمق |
رشیدالدین وطواط
در ساحل رحیلی، برگ سفر بساز |
در منزل بسیجی، تخم امل مکار |
سنایی
هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل |
گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش |
سعدی
مکن طول اَمل را پیروی، تا پیشوا گردی |
عنان خود به هر موجی مده، تا ناخدا گردی |
به ترک آرزو بر آرزو دل، دست می یابد |
برآید مدعای تو، اگر بی مدّعا گردی |
به دنبال هوای دل، ز غفلت می روی امّا |
به جان خواهی رسیدن زین سفر روزی که وا گردی |
صائب تبریزی
ادب صورت خرد است.
با ادب باش در همه احوال |
که ادب نام نیک را سبب است |
عاقل آن است کو ادب دارد |
نیست عاقل کسی که بی ادب است |
رشیدالدین وطواط
سرمایه بزرگی و دولت بود ادب |
کاهنده مشقت و زحمت بود ادب |
چندان که گشته بی ادبی شاهد غرور |
صد آن قدر دلیل کیاست بود ادب |
کی می رسد ز بی ادبی مرد ره به جا |
چون هادی طریق نبالت بود ادب |
می کوش در ادب که عزیز جهان شوی |
چون مُنتج فواید عزت بود ادب |
داری اگر هوای بزرگی ادیب باش |
مستلزم فنون کرامت بود ادب |
لامع
و گر چل ساله را عقل و ادب نیست |
به تحقیقش نشاید آدمی خواند |
سعدی
از خدا جوییم توفیق ادب |
بی ادب محروم ماند از لطف رب |
بی ادب تنها نه خود را داشت بد |
بلکه آتش در همه آفاق زد |
مولوی
آبروی گُل زرنگ و بوی اوست |
بی ادب بی رنگ و بر ما بی آبروست |
نوجوانی را چو بینم بی ادب |
روز من تاریک می گردد چو شب |
اقبال لاهوری
حریص را شرم نیست.
هر که باشد حریص بر چیزی |
ناید او را ز جستن آن شرم |
برود از نهاد او خجلت |
بشود از سرشت آزرم |
رشیدالدین وطواط
غریق بحر حرص و آز و شهوت |
فتاد از اوج عرش فضل و رفعت |
رفعت سمنانی
چو خرسند باشی تن آسان شوی |
چو آز آوری زان هراسان شوی |
فردوسی
نیکبخت کسی است که به دیگری پند گیرد [؛ یعنی چون دیگری را پند دهند، او عبرت گیرد].
نیکبخت آن کسی بود که دلش |
آنچه نیکی دروست بپذیرد |
دیگران را چو پند داده شود |
او از آن پند بهره برگیرد |
رشیدالدین وطواط
چند باشی به این و آن نگران |
پند گیر از گذشتن دگران |
اوحدی
نیکبخت آن کسی که می بَزَد |
رشک بر نیکبختی دگران |
سختی روزگار نادیده |
پند گیرد ز سختی دگران |
جامی
نرود مرغ سوی دانه فراز |
چون دگر مرغ بیند اندر بند |
پند گیر از مصایب دگران |
تا نگیرند دیگران به تو پند |
سعدی
عاقل آن است کز سر فکرت |
گیرد از حال دیگران عبرت |
شیخ محمود شوشتری
پند پیران را پذیرا شو به جان |
تا رهی از خوف و مانی در امان |
مولوی
گر چه دانی که نشوند بگوی |
هر چه دانی ز نیک خواهی و پند |
زود باشد که خیر سر بینی |
به دو پای اوفتاده اندر بند |
دست بر دست می زند که دریغ |
نشنیدم حدیث دانشمند |
سعدی
حکمت گمشده مومن است.
هر که چیزی نفیس گم شودش |
بسته دارد به جستنش همت |
جان آن کس که مومن پاک است |
هم بر آن سان طلب کند حکمت |
رشیدالدین وطواط
گفت حکمت را خدا خیر کثیر |
هر کجا این خیر را بینی بگیر |
علم حرف و صوت را شهپر دهد |
پاکی گوهر به ناگوهر دهد |
عطار
چون قضای الهی در رسد، تدبیرها و اندیشه ها سرگردان می شود.
چون قضای خدای، عزّوجل |
بر سر بنده ای شود نازل |
همه تدبیر او شود گمراه |
همه تقدیر او شود باطل |
رشیدالدین وطواط
چون قضا آید شود دانش به خواب |
مه سیه گردد، بگیرد آفتاب |
چون قضا آید نبینی غیر پوست |
دشمنان را باز نشناسی ز دوست |
مولوی
چون قضا آید طبیب ابله شود |
وان دوا در نفع او گمره شود |
مولوی
نیکی زبان بدگوی را می بُرد.
هر که کردی به جای او احسان |
مال دادی و مرد بخریدی |
هم ضمیرش به مهر پیوستی |
هم زبانش ز هجو ببریدی |
رشیدالدین وطواط
بدی گر چه کردن توان با کسی |
چه نیکی کنی بهتر آید بسی |
همی تا توان راه نیکی سپر |
که نیکی بود مر بدی را سپر |
اسدی طوسی
به دست آوردن دنیا هنر نیست |
یکی را گر توانی دل به دست آر |
سعدی
سروری به فضل و ادب است، نه به اصل و نسب.
فضل جوی و ادب، که نیست به حق |
شرف مرد جز به فضل و ادب |
مردِ بی فضل و بی ادب خُرد است |
ور چه دارد بزرگ اصل و نسبت |
رشیدالدین وطواط
چو پرسند پرسندگان از هنر |
نشاید که پاسخ دهیم از گهر |
همان پرهنر مردم پیشه کار |
نباشد به چشم خردمند خوار |
کرا جفت گردد هنر با خرد |
شود مهتر و از هنر بَر خورد |
خردنمای جان افروز
تفاخرم به نژاد و تبار رسمی نیست |
نژاد من هنر است و تبار من ادب است |
رشیدالدین وطواط
گرامی ترین ادب خوش رفتاری و نیکخویی است.
مرد بدخوی بر همه عالم |
بی سبب سال و ماه در غضب است |
نیکخویی گزین که نزد خر |
نیکخویی شریف تر ادب است |
رشیدالدین وطواط
به حسن خلق توان کرد صید اهل نظر |
به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را |
اقوام روزگار به اخلاق زنده اند |
قومی که گشت فاقد اخلاق مردنی است |
حافظ
مرد باید که خوش منش باشد |
فارغ از جور و سرزنش باشد |
شیخ محمود شبستری
بدترین فقر حماقت است.
گر فقیری و نیستی احمق |
تا از آن فقر هیچ نندیشی |
شکر کن اندر آن مقام که نیست |
بتر از حُمق هیچ درویشی |
رشیدالدین وطواط
بالاترین ثروت هر فرد عقل اوست |
هر کس ره خطا نرود عقل او نکوست |
احمق فقیرتر بود از هر فقیر چون |
نشناسد از حماقت خود دشمنش ز دوست |
عباس شیرین کلام
ز نابخردی خاست هر بد به دهر |
که بدتر ز نابخردی نیست زهر |
شرنگی به کام جهان اندرون |
نبیند ز نابخردی کس فزون |
ادیب پیشاوری
بدترین وحشت، وحشت خودبینی است.
گر تو را پیشه خویشتن بینی است |
مردمان از تو مهر بردارند |
مر تو را در مضایق وحشت |
بی جلیس و انیس بگذارند |
رشیدالدین وطواط
عیب است بزرگ برکشیدن خود را |
و اندر همه خلق برگزیدن خود را |
از مردمک دیده بباید آموخت |
دیدن همه کس را و ندیدن خود را |
خواجه عبداللّه انصاری
بیشترین لغزشگاه های خود، به هنگام طمع است.
آفت عقل مردم از طمع است |
تا توانی سوی طمع مگرای |
چون طمع دستبرد بنماید |
عقل مردم در او فتد از پای |
رشیدالدین وطواط
بدوزد شَرَهْ دیده هوشمند |
در آرد طمع مرغ و ماهی به بند |
سعدی
چون بر دشمنی خویش توانایی یافتی، بخشودن او را شکرانه توانایی خود ساز.
چون شدی بر عدوی خود قادر |
عفو را شکر قدرت خود ساز |
رحم کن، رحم کن که هر چه کنی |
در جهان جز همان نیابی باز |
رشیدالدین وطواط
دایم گل این بستان، شاداب نمی ماند |
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی |
حافظ