غرق شکوفه های سیب
عباس محمدی
آمده ای تا درهای دوزخ را برداری و دوزخیان را به میهمانی بهشت ببری.
اینجا ابتدای دوزخ است و این درهای بزرگ، حایل میان بهشت و دوزخ اند. این درهای بسته را مگر دست های هدایت تو بگشاید.
از آستین های گرامی ات، بوی هدایت می آید. تنها دست های امامت تو می تواند بسته ترین گره ها را بگشاید.
چه فرق می کند اگر این گره، به بزرگی درهای بسته خیبر باشد.
آسمان را پشت درهای بسته آورده ای تا تن این خاکیان را با بوی پرواز آشنا کنی.
هوای دم کرده قلعه را نفس های عشق آمیخته تو، معطر می کند.
درهای بسته قلعه را که می گشایی، نخل های خرما، سراپا غرق شکوفه های سیب می شوند.
قلعه، با اولین نفس های تو به بهشت آغشته می شود. تو اولین فرشته ای که برای نجات، بر این قوم گمراه، عشق و مهربانی و همدلی را به ارمغان می آوری. تو اولین کسی هستی که این قوم فراموش شده را از پشت درهای بسته دوزخ، به آغوش مهربان بهشت اسلام دعوت می کنی؛ قومی که تو آمده ای تا سال های تنهایی شان را در آغوش مقدس اسلام به دست فراموشی بسپاری.
درهای بسته را به رویشان می گشایی تا باران های رحمت، دوباره با کویر خشک چشم هایشان آشتی کنند.
این همه چشم غبارگرفته را از پشت سایه های ناتمام دیوارهای قلعه، به آفتاب دعوت می کنی و گرد فراموشی و خاموشی را از تن های همیشه خسته شان می تکانی و غبار غفلت و جهل شان را در اشک های رحمتت غسل می دهی تا پرهای رخوت گرفته و آسمان گم کرده، این همه پرنده را دوباره با پرواز آشتی دهی.
عطر نفس هایت، عطر پیغمبرانه سیب های سرخ هدایت بود که تا اعماق دیوارهای قلعه نفوذ می کرد. صدایت، صدای زیبای داوود بود که قرآن نازل شده را از دهان پیامبر صلی الله علیه و آله آموخته بود و به نغمه پرندگان آواز می کرد.
بر آستانه در می ایستی؛ بلندتر از خورشید، تا تاریک ترین مکان پستوهای گمراه خیبر را به آفتاب معرفی می کنی.
قلعه به تو تعظیم می کند؛ چونان که درخت های تناور، به ابرهای پر از مهربانی و باران. بلندتر از تمام کوه ها، آسمان را بر شانه های ستبرت نشانده ای و با هر قدم که برمی داری، قلعه به آسمان نزدیک تر می شود. درها را برای همیشه می گشایی و هوای خسته قلعه را با آسمان پیوند می زنی.
تو آمده ای تا رسالت پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله را در پلکان های این قلعه قدم بزنی و پیام پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله را با صدای دلنواز اذان، در گوش های غبارگرفته کافر قلعه طنین انداز کنی، تا دیوارهای بلند قلعه پر از بوی بهشت شوند.
طلسم شکست
خدیجه پنجی
خیبر، دژی سر برافراشته تا آسمان ها، پرصلابت و باشکوه، ایستاده بر شانه های زمین، خیانت و کینه توزی فرزندان سامری را جان پناه شده بود.
قلعه ای محکم که قد علم کرده بود در برابر سپاه اسلام و قصد تسلیم نداشت و برای حفاظت از فرزندان یهود، چنان سینه سپر کرده بود که فتح و گشایش آن، رویارویی دور به نظر می رسید.
پیامبر صلی الله علیه و آله خوان رحمت و کرامتش را بی هیچ منتی بر سرزمین پهناور عرب گشود تا مسلمان و غیر مسلمان، بر گرد آن میهمان شوند و هر کس به اندازه ظرفیت خود، لقمه هدایت بردارد از این خوان گسترده؛ اما یهود که خود را همواره قوم برگزیده خدا می دانست عظمت اسلام را تاب نیاورد. حسادت و لجاجت چون عنکبوتی، تار بسته بود بر زوایای روح و جسم شان.
در هر لحظه و فرصتی، با توطئه ها و نقشه های شوم قامت نورسته اسلام را سرنگون می خواستند. در سایه امن الهی مهربانی پیامبر رحمت صلی الله علیه و آله ، می نشستند و خنجر خیانت در دست، به پیکر اسلام زخم ها می زدند... و فرمان الهی صادر شد! حکم، حکم جهاد بود؛ ذلت و شکست یهود!
فرزندان بنی اسرائیل، ذلت شکست و خواری خود را به دامان خیبر پناهنده شدند! خیبر، سد محکمی شد برابر توان و اراده سپاه اسلام. چه بسیار فرماندهانی که رفتند و چاره ای جز فرار نیافتند! دستان کدام «یل»، طلسم خیبر را خواهد شکست؟
شب رفت و صبح از پیشانی صحرا طلوع کرد. «پرچم را به دست کسی خواهم داد که خدا و رسولش او را دوست دارند و او نیز خدا و رسولش را دوست می دارد».
دست در حلقه های در! ناتوانی و عجز خیبر! بارش یکریز یقین و ایمان در بهت و ناباوری یهود. فریاد «یاعلی» و صدای فرو ریختن شکوه پوشالی خیبر؛ محو در صلوات و درود بی پایان ملائک بر«یداللّه».
صدای شکستن طلسم غرور قلعه در برابر اقتدار و عظمت حیدر! در خیبر، روی دستان علی است، معجزه ای بی بدیل از شیر خدا. یهود، سرافکنده و شرمسار از خیانت خویش. صدای هلهله و شادمانی آسمانیان. این بار، دستان خدا از آستین قدرت «یداللّه» بیرون آمده و معجزه می آفریند تا چشم ها، ایمان بیاورند به بازوان خیبرگشا که هیچ باطلی از برق ذوالفقار، جان سالم به در نخواهد برد؛ حتی اگر در سایه قلعه ای باشد به استواری «خیبر»؛ به این دست ها ایمان بیاورید! این دست ها که «یداللّه» است. تاریخ، در آستانه زمان درنگ کرده و عظمت این دقایق را می نگرد. مباد فراموشی این لحظه ها! هرگز!
پابه پای علی علیه السلام در خیبر
روح اللّه حبیبیان
یکی می گفت: بهتر بود همان روز اول بازمی گشتیم و بیش از این، خوار این یهودیان خدانشناس نمی شدیم!
دیگری می گفت: آری! آن مردک یهودی را دیدی چگونه به ما می خندید؟
یکی می گفت: من از اول گفته بودم قلعه های خیبر، با هر قلعه دیگری فرق می کند؛ خودم از یهودیان شنیدم که می گفتند: اگر خیبر را فتح کنید، کلید معبد سلیمان را هم به شما می دهیم.
دیگری می گفت: سر درد شدید پیامبر، بهترین بهانه بود تا از خیر این دژ «قموص» بگذریم و به مدینه برگردیم؛ چرا حضرت فرمان بازگشت نمی دهد، نمی دانم! راستی! دیشب سخن پیامبر را شنیدی؟
ـ مگر حضرت چه فرمود؟
ـ فرمود: «فردا پرچم را به دست کسی خواهم داد که خداوند، این دژ محکم را به دست او می گشاید؛ کسی که خدا و رسول خدا را دوست می دارد و خدا و رسولش هم او را دوست می دارند».
ـ آنجا را ببین! آن علی نیست که پرچم در دست دارد؟ آری! باید فکرش را می کردم که علی، منظور پیامبر است؛ چه دلیرانه می تازد؛ اما چرا تنها؟
ـ یعنی علی می تواند؟
ـ مگر وعده پیغمبر را باور نداری؟
ـ چرا؛ ولی... ولی آخر چه طور ممکن است؟
ـ آنجا را ببین! او چه می کند؟ چرا دست بر حلقه های در گذاشته؟ گویا می خواهد در را با فشار باز کند؛ نه! می خواهد در را از جا بکند!
ـ آخر یهودیان می گویند 40 مرد جنگی، به سختی این در را بلند می کنند؛ آنجا را ببین یهودیان را شاید برای همین است که از بالای دژ، به او می خندند.
ـ خدای من! آه، سبحان اللّه ! آنجا را ببین؛ دیوار قلعه می لرزد؛ این خشت های دیوارند که بر زمین می افتند؛ گویا در قلعه... در
ـ اللّه اکبر! اللّه اکبر! در را کند؛ رسول خدا را ببین چگونه دست به آسمان بلند کرده است و خدای را سپاس می گوید.
گوارا باد بر علی، محبوب خدا و رسول بودن!
صلابت آسمانی
امیراکبرزاده
هیچ دری به روی تو بسته نخواهد بود؛ بگشا تا بنیان کفر را از ریشه برکنی! دست در حلقه های شرک بینداز؛ تا از بیخ و بن، ریشه کن کنی حکومت بی دینی را. تو دست خدایی و «یداللّه فوق ایدیهم». بازوانت، تکیه گاه اسلام هستند. نهال نوپای اسلام، تکیه بر صلابت آسمانی دستان تو زده است که این چنین سر بر افلاک کشیده است. اسلام، ریشه در مردانگی تو دارد و مردانگی، آبشخور عشق است. توکل بر ذات حق کرده ای و چشم بر چشمان رسول اللّه دوخته ای فرمان الهی را.
گام برمی داری در مسیری که جز به قرب الی اللّه ، ختم نمی شود. پیامبر، در چهره تو، بارقه های فتح را به نظاره می نشیند.
پیامبر، به دستان تو اعتماد دارد؛ دستانی که پرچم اسلام را بر بلندترین قله های سرافرازی برافراشته اند. کدام ذهن فرتوت، تصویر شکست تو را در اندیشه خویش می پروراند؟ کدام خیال خام می اندیشد که تو به میدان نبرد پشت کنی؟ کدام عقل سلیم تصور می کند که تو رسول اللّه را در تندباد گرفتاری ها، تنها گذاری؟ تو چشمانت را به روی حقیقت گشوده ای. تو جز به چهره پیام آور عشق و عاطفه، نظاره نمی کنی. چشم بگشا؛ رسول اللّه تو را می خواند تا بیرق فتح را به دستان تو بسپارد.
هیچ دری به روی تو بسته نیست. پنجه در حلقه های در می اندازی و پای بر بال های گسترده جبرائیل می گذاری و بانگ بر یکتایی و بزرگی خداوند برمی آوری تا چشمان بهت زده دنیای کفر، شاهد باشد چگونه در سنگین و سنگی خیبر، چونان پر کاهی بر دستانت جای می گیرند. فرشته ها بر بازوان سترگت بوسه می زنند و جن و انس، نامت را دم می گیرند؛ «ذکر علیٌ عباده».
پرچم دار
ابراهیم قبله آرباطان
پرچم دار را می خواهم که غرور خیبریان را بر سرشان آوار کند.
پرچم دار رزم ها و آوردها را می خواهم که نه شکست را سر بکشد و نه پای فرار داشته باشد. بگویید او را که از گستاخی یهود، در رنجم. علی بن ابی طالب را بگویید تا در همهمه یهودیان، سکوت مرگ بپاشد و لشکر غرور و قوای تفاخر را به دهانه های فراخ جهنم بسپارد.
***
پرچم، در دست های دلیر حادثه ها به رقص درآمد و از حضورش، اسب های رزم، رم کردند. چهار سمت میدان، به سکوتی سنگین تن داد و نفس ها، در سینه ملتهب تر شد.
«حارث»، به سمت حادثه راهی شد تا شاید مرگ برادرش ـ مرحب ـ را به تأخیر بیندازد.
نیمه بدنش، نصیب بیابان شد و نیمه دیگر، نصیب آفتاب سوزان.
این رزمایش چندمینِ ایمان و کفر است؛ زرمایش چندمین عشق و تنفّر؟
دست های یداللهی یلِ میادین را می بینی که مرحب را از گُرده اسب به پایین انداخته است.
صدای هلهله عرشیان را می شنوی که چهار سمت آسمان و زمین را در خود می نوردد؛ «لا فتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار».
گرد و خاک رزم می نشیند و پرچم دار را می بینی که استوار، قدم برمی دارد و به آغوش لشکر برمی گردد.
شوقِ پیروزی، در پیراهنی از قطرات لطیف اشک، به مهمانی چشمان رسول آمده است. درهای پیروزی به دستان یداللهی حیدر گشوده می شود.
درب آهن خیبر، نای ایستادگی در برابر بازوان حیدر کرار را ندارد. اللّه اکبر!
یا علی علیه السلام !
روح اللّه شمشیری
این پیمان شکنان بودند که پشت در بزرگ قلعه پنهان شده بودند و از بالای دژ، سنگ، چوب، تیر و آتش و هر چه را داشتند، می ریختند و او آنان را نظاره می کرد که چگونه لکه ای چرکین در دامن اسلام شده بودند.
او استوار بود که این لکه چرکین را بزداید، اما... مگر می شد ـ همه می گفتند ـ
دیوارهای با آن بلندی و در با آن عظمت ـ همه درمانده بودند ـ
سپاهیان گذشته، همه درمانده بازگشته بودند، اما او کسی نبود که درمانده شود و نیامده بود که دست خالی بازگردد. خیبریان، از سویی، از او می هراسیدند و از سوی دیگر، به دژ پایدار خود امیدها بسته بودند، اما آنان که بیشتر می دانستند، بیشتر می هراسیدند.
در بحبوحه ترس و اطمینان، از آن بالا دیدند که او جلوی در بزرگ آمد... دیگر قلعه شان، دری نداشت.