حلقه های اشک
عباس محمدی
خوشه انگور بر زمین می افتد؛ دانه ها یکی یکی بر زمین می غلتند. بوی انگورهای مست، تمام خراسان را پر می کند. مشهد شهید می شود، زمین گریه را شروع می کند؛ آن قدر بی اختیار می گرید که شانه هایش شروع به لرزیدن می کند.
زمین می لرزد؛ از بلخ تا مشهد، از نیشابور تا قونیه. تمام دنیا از بوی تلخی دانه های انگور، دیوانه شده است.
آهوان، صحراهای حیرانی را می دوند؛ می دوند رد پاهای گم شده را.
جهان، سراسیمه گوش فرا می دهد خبر یتمی اش را. کدام حنجره ای تاب آواز این داغ بزرگ را دارد؟
دهان به دهان، زهر دویده در رگ های خورشید خراسان، تلخ می چرخد؛ بغض تلخی که دهان به دهان می شود تا جهان گریه کند تلخی روزهای بی برکت اش را، روزهای دوری، روزهای بی غروری را.
بعد از تو کدام خورشیدی سر بلند می کند دلگرم، روزهای دلتنگی ما را تا خاک، غربت مان را در رد پاهای مانده بر تنش ببلعد؟ چه بسیار کبوترانی که بعد از رفتنت، آواز را فراموش کرده اند! چه بسیار گنجشکانی که بعد از تو، پرواز را بر شاخه های درختان فراموش کردند؛ درختانی دور که به خواب فراموشی گنجشک ها عادت کرده اند.
چه بسیار آهوانی که سال های سال، بی پناهی شان را در دام های گسترده صیادان، به امید دیدنت با اشک زانو زدند.
بعد از تو زمین، زمان های طولانی تلخی را سپری می کند و حنجره ها سال هاست که تنها آوازهای تلخ می خوانند.
لب ها سال هاست که لبخند را فراموش کرده اند و سال هاست که مدار چرخش زمین بعد از تو حلقه های اشک چشممان شده است.
چراغ یاد
حمیده رضایی
«گرفته ام به سر دست های خود جان را |
نشان دهید به من جاده خراسان را» |
توس، ایستاده است و آخرین رمق نور، بی تاب از شانه های بلند کوه فرو می ریزد. توس ایستاده است و چشم هایش را به روی حادثه بسته است تا مباد آنکه ببیند و از شرم نمیرد!
تنها دشنه تاریکی است که برق می زند.
تنها دانه های سرخ انگور است که زهرآلود، می درخشند چون جام های پی در پی شوکران.
ابلیس، پشت هر دریچه چشم می چرخاند به امید خاموش کردن نور.
خورشید در سمت دیگر جهان فرو ریخته است؛ مشعلی نیست، نوری نیست، حادثه نزدیک است.
بزرگمرد! می خواهند تو را به غروب بکشانند، می خواهند چراغ یادت خاموش شود. می خواهند صدایت را به سکوت بیاویزند. می خواهند شب، تمام این حوالی را فرا بگیرد. می خواهند خورشید، رو به زوال بگذارد. تو را به مرگ فراخوانده اند و شهادت، مشتاقانه تو را آغوش گشوده است و تو خواهان رسیدن به نوری.
کبوتران بی تاب، هوای معطرت را بال گرفته اند.
رد می شوی و شانه های خاک، از رد گام هایت شکوفه خیز و شکوفه ریز می شود. رد می شوی و توس از خواب می پرد. رد می شوی و این خاک شرمگین، مشهد الرضا می شود. این خاک، این مچاله در انبوهِ اندوه.
سایه مهربان این دیار! تو را خاموشی نیست، تو را فراموشی نیست.
در سینه سوخته من، هزار کبوتر به عشق تو بال گرفته اند.
جذبه سرخ شفق، گریبان توس را رها نمی کند. از تمام یاخته های این خاک، رد گام های تو طلوع کرده است. تو را نشانه گرفته اند به کینه؛ اما چراغ یادت لحظه لحظه پرنورتر می شود.
«چه کرده چشم تو ای شمس با دل خورشید |
که هر سپیده چنین می درد گریبان را؟!» |
پیراهنت را از غبار راه تکانده ای و از آن روز، توس بوی بهار می دهد؛ اگرچه تلخ مهمان نوازی ات کرده است.
تاریخ، شرمسار توست، شاخه های تاک، سر بر زانوی اندوه گرفته اند و خوشه خوشه اندوهِ خویش را دست چین می کنند.
افسوس که چشم هایت را نشناختند! روشنی خورشید این دیار، چشم های تا همیشه روشن توست.
... آهوانه
ابراهیم قبله آرباطان
کبوترانی در شقیقه ام بی تاب و آهوانی در گلویم تشنه اند.
خواب قبیله را می آشوبم و در تنهایی این برهوت، به صدایی فکر می کنم که در شب گلدسته ها روشن است. صدایت را می شناسم ای شمس؛ شعشعه غریبت را و غرور تیپا خورده کاینات را که در شانه هایت شکست.
از آن افق طلایی تو را می شنوم که از تمام دریچه های جانم می خندی.
می شنوم قهقهه فرو خفته جلادان را که از صبح نگاهت برنخاستند.
از دورها و منارها، صدای تکه تکه شدن خیالم می آید. دری بر این همه شوق می گشایم و خراسان در خراسان، زندگی مرا دربرمی گیرد.
بگیر دستم را تا در تمام نسیم ها، نجوایت کنم!
در باران دقیقه ها تو را می خوانم که از رضوان حجاز، بوی ریحان و رازیانه آوردی.
تو را می خوانم که چشم هایت مرا چون پرندگانی در بهشت کاشی ها، دست به دست می برند.
صدایت را می شناسم ای شمس؛ شعاع پریده رنگت را در ثانیه های زهر و آن فرشته ها را که بر رواق آینه کاری، از پیاله نیازت می نوشند.
تو را می شناسم. تو را می شنوم. تو را دوست دارم؛ که بر بام سرزمینم، چونان فرشته ای بی تاب، سرود غربت می خوانی.
سر می گذارم بر این اندوه بی بازگشت؛ از عطر خنک تاک ها تا خشم دژخیم انگورها.
درد، آرام آرام از پله های روحم بالا می رود، نعره ام درهم می ریزد و فریادی خیس، پوست صورتم را می شکافد؛ باید از این باران بی رحم بگریزم.
صبح دنیا را می نوشم و عطش این سرزمین بی تاب را می درم.
شاید سرود آخرم را بر پرتگاه آهوها، بلندتر بخوانم.
داغداری خورشید توس
محمد کاظم بدرالدین
امروز، رواق ها بوی غم گرفته اند. کاینات، هم صدا با صحن، سینه می زنند.
مفاتیح ها، غربتْ خوان نگاهی از ضریح توانَد.
زخم ها از جلوی چشمان تاریخ می گذرند.
به خاطراتِ زهرآگین شب نفرین! به دست های آلوده شورش لعنت! امروز، تقویم ها با دیده های پرسوگ، برای دل ها آتش می سرایند.
ای گوشه نشین غریب توس! ما گریه می کنیم برای تنهایی خراسانی ات.
هر چه هست، به مرحمت همین اشک هاست که سیاهی ها به آیین سپیدی درمی آیند.
به لطف این مراثی ست که دل از هر چه غبار گناه، خانه تکانی می شود.
امروز و در این عزا، قلب هر کدام از دوستدارانت، زیارت نامه ای است که در مشهد تو معطر می شود.
چند دفتر پر از ناگفته هاست که تنها در محضر تو خوانده می شود؛ با سوز. گریه ها از سمت بارانی سقاخانه ات می آیند.
سجاده ها از روشن ترین راز شبانه ات می گویند که «وصال» را می خواندی.
تو رفته ای و ما زخم هایی را که بر پیکره قصیده «دعبل» افتاده است، بازخوانی می کنیم.
قطرات اشک، پیکی می شود به سوی آستانت. همه ما تشنه جرعه ای عنایتیم.
... و من دلم را به پابوسی آستانت، مژده داده ام، تا برود نگاه کند وقتی که زائران، هنگام نماز، آستین بالا می زنند، چگونه حوض با خوش بویی اذان حرمت، وضو می گیرد.
برود نگاه کند که شیفتگان کوی معرفت آمده اند و دل ها را روانه کرده اند قسمت بالای سر.
برای این دل، شاید فرصتی باشد که پیرو آن سپید شود.
«آخر به کجا روی کند این همه رحمت |
گر بر در تو شخص گرفتار نیاید |
دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت |
جایی ننوشته که گنه کار نیاید» |
السلام علیک یا امام الرئوف!
سلام بر تو که مهربانی هایت از شمار زائران انبوهت بسیار بیشتر است.
امروز، سلام اشکبار ما با سوختن «اباصلت» همراه شده است.
ما و او ـ هر دو ـ داغدار خورشیدی هستیم که غروب می کند.
سلام بر تو ای خورشید تابان خراسان که تمام انگورها، مرثیه خوان واپسین لحظات توانَد.
یک آهوی بی پناه
علی خالقی
دیوارهای شهر، غربتی بزرگ را آینه دارند؛ غربتی به وسعت تاریخ تشیع، غربتی به عظمت اشک هایی که در بدرقه ثامن الحجج جوشید.
آفتاب، گویا که دستار سیاه بر سر نهاده است! توس را هیچ گاه این گونه ملتهب و مصیبت زده ندیده بودند.
طومار بلند تقدیر، شعله شرم بر خویش نهاده بود. صحرا جز سنگ مصیبت، مرهمی بر زخم سینه نداشت. آهوان دشت را ضامنی نبود که مانع بندهای صیاد شود. کبوترانی که تا دیروز، خانه او را طواف می کردند، امروز صدایش را در کوچه های توس گم کرده اند.
مولای من! حَرَمَت حُرمت این خاک است و صحن و سرایت، آینه دار بهشت. تو در این خاک، قلبی تپنده شدی.
دستانم، سال هاست که حریم تو را برای دعا می شناسد و دلم مدت هاست که دخیل پنجره های اجابت توست.
آه، ای پناه بی پناهان! تو بارقه ای از نور مطلق خداوندی که بر زمین، به قصد هدایت غافلان تابانده شده است.
«در خاطرم از تو اشتیاقی مانده است |
طرح حرم و صحن و رواقی مانده است |
ای ضامن دل های غریبان اینجا |
یک آهوی بی پناه باقی مانده است» |
ای امام رئوف!
حمزه کریم خانی
سلام بر تو ای عصمت هشتم! کوچه های توس، هنوز بوی عطرآگین تو را می دهد و آوای غریب ملایک هنوز در طواف حریم کبریایی ات به گوش می رسند.
نسیمی که از سمت ضریح تو می آید، زخم های ما را التیام می بخشد و جوانه های شکفته در زمین را نوازش می کند.
مولا! موج دریای مهر تو، ما را به اوج می برد و ما را در دریای دوستی تو به این سو و آن سو می کشد.
ای رضای حق و حقیقت، گل بوستان توحید، روح بیداری در تن زمین!
طنین صدای تو بود که پژواک توحید و رستگاری را در کمال رسایی، بر دل دشت ها و کوه ها نوشت و شرط ایمان و معنا را به همه گوشزد کرد.
نام تو، برکت جای جای زمین است. از نگاهت، بوی عشق می تراود و خورشید، با بوسه بر بارگاهت، روز را آغاز می کند و نور و گرما به جهانیان می بخشد.
مولا! اینک این روح ماست که در صحن و سرای نگاه تو، از سقاخانه لطفت سیراب می شود. این شکوه آینه های حرم توست که ما را به سمت نور هدایت می کند.
ای امام رئوف، ای امام غریب! ما را از قرب خویش مران و از باران رحمت مدام خویش بی نصیب مگردان.
آهو
خدیجه پنجی
اندوه چشم های سیاهش را، پاشید سمت فاصله ها آهو
ای کاش با خودش برساند باد، این قصه را به گوش خدا، آهو
در دام مانده، راه مفری نیست، صیاد هم که رحم ندارد هیچ
تنها تو مانده ای و برآورده است، تا آسمان دو دست دعا آهو
ناگاه دیگ رحمت حق جوشید، نوری وزید و ماه نمایان شد
خوشحال باش و غصه نخور انگار! مردی شنید رنج تو را آهو!
تا او رسید، خانه غم لرزید، آرامشی غریب فراهم شد
از هم گسست بند اسارت ها، دیگر شده است شاد و رها آهو
«بر من ببخش صید خودت را مرد، من جای او اسیر تو خواهم ماند»
صیاد ماند و حیرت یک پرسش، با خود هزار مرتبه گفت: آه ـ او
آخر چگونه ضامن آهو شد؟ صیدی که رفته بود چرا برگشت؟
یعنی میان این دو چه پیوندی است؟ این نسبت میان رضا ـ آهو؟
این چرخ چرخه ای است که می چرخد، تا آخر زمین و زمان باقی است
در هر کجای خاک غریبی هست ـ فریاد می زند که رضا، «یاهو»
آهو
اعظم سعادتمند
تماشا می کنم از دور و پنهان می کنم رو را
به خاک افتاده ام شاید بگیرم دامن او را
به خاک افتاده ام پایم نمی آید به دنبالم
توانم نیست تا بردارم از این خاک زانو را
میان آسمان شهر پیدا نیست خورشیدی
که روشن کرده خورشیدش از اینجا تا فراسو را
دلم خو کرده با نامش کبوترهای بر بامش
بدون او نمی خواهم جهان پر هیاهو را
تمام این بیابان را پی صیاد می گردم
اگر از دام صیادی رها کرده است آهو را
پروانه
فاطمه عبدالعظیمی
یک طرح تازه بر دلش آن شب وزیده بود
با دست های معجزه پروانه چیده بود
پروانه پر کشید و زمین خیس عشق شد
گویی که ابر روی دو بالش تنیده بود
پروانه ای که بال دعایش برای شهر
تا آسمان نور و اجابت پریده بود
چندی گذشت و سمت طلوعی غریب رفت
بی شک غروب فاجعه وقتش رسیده بود
یعنی میان دیده دنیاپرست ها
قصری به رنگ وسوسه ـ شیطان ـ کشیده بود
قصری که خوشه خوشه پر از کینه بود و زهر
زهری که روی باور مردی چکیده بود
او سال ها درون خودش شعله ور شد و
دنیا درون قلب سیاهش تپیده بود
افسوس آن نگاه شرورانه هیچ وقت
پروانه را به روی چمن ها ندیده بود!
صبح
محمد کاظم بدرالدین
اگرچه می تراود نیت صبح
دلم دور است از اهلیت صبح
امام هشتمین! آقا! طلب کن
مرا هم بین آن جمعیت صبح
نقاره خانه
نه شوری می زند از دلْ جوانه
نه نوری می سراید، عارفانه
خوشا در خلوت بی روح این خاک
طنین عرشی «نقاره خانه»
پنجره فولاد
پرنده می شود آزاد، آری
رهایی می وزد در یاد، آری
جواب گریه های شعر آمد
ز پشت پنجرهْ فولاد: آری!
شنبه
12 فروردین 1385
1 ربیع الاول 1427
2006.Apr.1