ماهان شبکه ایرانیان

هیس... آرام تر... اینجا رولکم خوابیده... / برای خواب آرام سارا و همکلاسی هایش

باد ، نالة خفیفی سر می دهد و مشتی از گرد و خاک را به هوا می پاشد؛ باد سردی که بی امان می وزد و تا مغز استخوان هم نفوذ می کند

باد ، نالة خفیفی سر می دهد و مشتی از گرد و خاک را به هوا می پاشد؛ باد سردی که بی امان می وزد و تا مغز استخوان هم نفوذ می کند. آسمان، سیاه است و تاریک. پر از لکه های به هم چسبیدة ابرهایی که با حرکت باد، محکومانه به این طرف و آن طرف می روند و به گوشه های هم پیوند می خورند. همه جا سکوت است و خاموشی و … صداهایی گنگ و نامفهوم. صدای گریه ای شاید، مویة غریبانة کودکی و یا صداهای رگه دار مردانی که در دل شب، ناامیدانه به این سو و آنسو سرک می کشند و لابلای آوارها، دسته جمعی، به جستجو می پردازند.

آسمان بی قراراست و ناآرام. مثل زن؛ زنی که حدوداً چهل ساله است؛ زنی با پیراهن درازیکدست مشکی که صورتش را در سیاهی گوشة چادر پنهان کرده و کز کرده است گوشه ای، کنار خیابانی پهن و دراز که روزگاری عبور انبوه آدمها را در خود شاهد بوده است و حالا … از آن همه آبادانی و رونق، جز تلی از خاک و آهن و سنگ، چیزی به چشم نمی خورد.

"کی آن اتفاق افتاده بود" زن فکر می کند و یادش نمی آید. دوباره به ذهنش فشار می آورد. دردِ عجیبی می پیچد توی سرش. چشمانش را می بندد، تاریک و سیاه. خوشش می آید. باز می کند و دوباره، برای هزارمین بار شاید، به پتوی سفید رنگی نگاه می کند که جسم کوچکِ کودکش را در برگرفته است. خسته است؛ خسته و شکسته. قدرت فکر کردن ندارد. انگار که همه چیز را از یاد برده باشد، انگار سالها خودش را گم کرده باشد و حالا … توی این گوشة شهر، در لابلای عبور آرام کسانی که به نظرش غریبه می آیند و آدمهای پریشان و مضطرب، تمام روزهای از دست رفته اش را مرور می کند، "کی بوده؟" حتی خودش را هم به یاد نمی آورد. زنی تنها که سالها نامهربانیهای کویر و سرمای شبانه اش را تاب آورده بود، زنی که برای مدت های مدید، زخم کهنة مرگ شوهرش را در خود پنهان کرده بود و هیچ گاه از روزگار و اهالی این شهر، شکوه نکرده بود و زنی که تمام دلخوشی اش، تمام جوانی و آرزوهای از دست رفته اش را وقف کودک هفت ساله اش، تنها یادگار مردِ عزیزش ، کرده بود. کودکش … کودکش …

-  ببخشید خانوم، شما حالتون خوبه ؟؟ …"

سرش را بلند می کند به بالا نگاه می کند و چند قدم آن طرفتر که مرد، ایستاده است. مردی با لباسهای یکدست سفید که یک هلال قرمز رنگ در "قسمت جلوی آن خودنمایی می کند. زن حواسش نیست. صدای مرد را می شنود و نمی شنود. او را می بیند و نمی بیند. می خواهد حرف بزند. چیزی بگوید. زبانش را در دهان می چرخاند. بغضش بی اختیار می ترکد و شروع می کند به گریه کردن.

کمی آنطرفتر، زن جوانی فریاد می زند و خود را برزمین می کوبد. دور خودش می پیچد. مویه می کند. تکه پارچة کهنة  قرمز رنگی را در دست گرفته و هی می بوید و می بوسد و نگاهش می کند و آن را در هوا تکان می دهد و فریاد می زند … "خودشه" این روسری دخترمه … خودم  براش خریده بودم …" جمعیت اطرافش را حلقه می کنند. چند نفر با عجله، لابلای آوارها، خشتهای گلی و چوبهای بزرگ و پوسیده را کنار می زنند. خاکها را برمی دارند، به جستجوی چیزی، کسی شاید، دخترکی که روسری قرمز رنگش رادر میان انبوه خاک ها و خشت های گلی جا گذاشته بود و "زن، زن جوان، هم چنان بی قراری می کند و تکه پارچة خاک آلود را بو می کند و دور خودش می پیچد و می پیچد و … مردی که لباس سفیدش، هلال قرمز رنگ دارد، دوباره می پرسد:

-  ببخشید خانوم، شما سردتون نیست! …"

زن باز هم سکوت می کند. هم گرمش هست و هم نیست. گرمای شدید را در وجودش احساس می کند؛ مثل یک کورة مذاب . انگار دارد آتش می گیرد. مثل شعله های آتش … گرم … گرم … گرمش نیست. خسته است. خوابش می آید. دلش می خواهد سرش را بگذارد زمین و آرامِ آرام، روزها و سالها، بی هیچ هیاهو و دغدغه ای، بخوابد و به هیچ چیز فکر نکند. پلکهایش را روی هم می گذارد . فشار می دهد و بعد … دوباره چشم باز می کند.

 می ترسد. نکند خوابش ببرد. نکند خوابش ببرد و وقتی که بیدار شود، دوباره زلزله ای آمده باشد و همه چیز را ویران کرده باشد و بعد، ساعتها بعد که به هوش بیاید، خودش را خونی و خاک آلود، با کبودی زخمهایی که جای جای بدنش را فرا گرفته است، در یک چادر بزرگ سبزرنگ ببیند که پراست از آدمهای مرده، آدمهای زخمی، آدمهای مچاله شده و یا تکه تکه شده و …

با عجله بلند شده بود. بدون توجه به درد عجیبی که در استخوانهای کمرش احساس می کرد. از چادر بیرون زده بود و فریاد کشیده بود "رولکم … رولکم توی اتاق خوابیده …، تمام راه را سراسیمه دویده بود و با خودش حرف زده بود.

 تا همین جا، آن طرف خیابان، جایی که روزگاری خانة خودشان  بود و حالا به تلی از خاک تبدیل شده بود. زن گریسته بود. فریادهایش همه جا پیچیده بود و با دست به اتاق خوابشان اشاره کرده بود که دیگر نبود و خود، پیش از آنکه چند جوانِ امدادگر دست به کار شوند، تند و تند شروع کرده بود به جابه جا کردن خاکها و در میان بغض و گریه، هی او را صدا زده بود …

-  دخترمه … اسمش "سارا"س … سا … را …

زن می گوید و به مرد سفیدپوش اشاره می کند که حالا چند قدم جلوتر آمده و به پتوی سفید رنگ، با کنجکاوی نگاه می کند. مرد، خم می شود و آرام، گوشة پتو را کنار می زند.

چند مرد جوان، تند و تند خاک ها را کنار زده بودند؛ در حالی که سعی داشتند که زن را آرام کنند. تلاش آنها بیهود مانده بود. چیزی دستگیرشان نشده بود. دوباره جستجو کرده بودند. تا چند ساعت و بعد، پیدایش کرده بودند : دخترکی لاغر و استخوانی که از بینی و گوشهایش، لکه های خون بیرون زده بود. همه جایش خونی بود، خاکی بود؛ خونی و خاک آلود. موهای بلند و سیاهش، پریشان شده بود روی زخمهای صورتش و گونه هایش ، مثل گچ شده بود: سفیدِ سفید.

-  برایش لباس سفید گرفته ام. دامنش هم سفید است، سفید گلدار. سارای من هفت سالشه … امسال فرستادمش مدرسه… می خواد دکتر شه. اما من می گم اول باید عروسی کنه ، بعداً … مردی که لباس سفید پوشیده است، پتوی سفید رنگ را تا بالا می کشد روی سر دخترک و کمی آنطرفتر، کنار زن می ایستد. حالا زن می تواند از نزدیک هلال قرمز رنگ را به طور کامل در جلوی پیراهنش ببیند.

اولش اجازه نداده بودند که زن، خوب دخترش را ببیند. دخترک را گذاشته بودند کنار جاده، جایی که جسدهای بیرون آمده از زیر آوار را به ردیف کنار هم چیده بودند. روی آن را هم با یک پتوی سفیدرنگ پوشانده بودند. زن هم از همان ساعت، بالای سر دخترش نشسته بود و جم نخورده بود. هرچه اصرار کرده بودند، حاضر نشده بود به چادر برگردد و از دخترش جدا شود. همانجا نشسته بود و آهسته و آرام، زجه زده بود و گریه کرده بود و گریه کرده بود. مثل خیلی های دیگر. مثل انبوه زنان و مردانی که در حاشیة خیابان، کنار پتوهای رنگی نشسته بودند؛ خسته و بی رمق.

زن، دوباره به حرف می آید :

-  هر شب براش لالایی می خونم تا بخوابه … مثل الان که خوابیده، الان خیلی وقته که خوابیده، نمی خوام بیدارش کنم … مردی که لباس سفید به تن دارد، رویش را برمی گرداند و با گوشة آستین خاک آلودش، اشک چشمانش را پاک می کند. لحظه ای مردد می ماند. می خواهد چیزی بگوید و بعد، … سرش را پایین می اندازد و آرام آرام دور می شود و دور می شود. از دور شانه های مرد می لرزد و تکان می خورد و او، در میان اشک و بغض، در انتهای خیابان، صدای رگه دار زن را می شنود که هنوز دارد لالایی می خواند برای دخترش.

-  لا لا لا لا … بخواب سارا …

زن تکانی به خودش می دهد. درد دوباره می پیچد در استخوانهای کمرش. با هر زحمتی که هست، بلند می شود. به مرد سفیدپوش نگاه می کند که کم کم در پیچ خیابان ناپدید می شود و ناپدید می شود. احساس غریبی دارد. چیزی شبیه ترس، تنهایی و وحشت. به اطرافش نگاه می کند. صداهای عجیب و غریب گوشش را پر کرده است؛ آدم ها … ماشینها … صداها هر لحظه بلندتر و بلندتر می شوند.

 شیون و مویه های زنان و کودکان و صدای ممتد حرکت  آمبولانسها که به سمت نامشخصی در حال حرکت هستند و باد … باد زخمی که زوزه کشان به طرفش می آید و بوره می کشد و می نالد و صدای زوزه های غریبانه اش، هی بیشتر می شود و بیشتر.

زن، بی اختیار و بی آنکه خواسته باشد. دستهایش را باز می کند. انگشت اشاره اش را به دهان نزدیک می کند و آهسته می گوید:

- هیس … آرام تر … اینجا رولکم 1 خوابیده -

پاورقی:

1- رولکم : فرزندم

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان