ماهان شبکه ایرانیان

از اخلاق او آورده اند ...

اخبرنا الشیخ الصالح ابوعمرو محمد بن جعفر بن محمد بن مطر، قال حدثنا ابراهیم بن علی قال حدثنا یحیی بن یحیی بن عبدالرحمن التمیمی قال اخبرنا هشیم عن حمید عن انس قال:

در صفت آداب رسول صلی الله علیه وآله وسلم و اخلاقش

اخبرنا الشیخ الصالح ابوعمرو محمد بن جعفر بن محمد بن مطر، قال حدثنا ابراهیم بن علی قال حدثنا یحیی بن یحیی بن عبدالرحمن التمیمی قال اخبرنا هشیم عن حمید عن انس قال:

کان رسول الله صلی الله علیه اذا کلمه انسان فی حاجة لم ینصرف حتی یکون الاخر هو الذی ینصرف . روایت می کند که رسول علیه السلام چون کسی با او سخن گفتی در حاجتی، باز نگردیدی از پیش او تا او باز گردیدی . و روایت کرده اند که رسول شتری بخرید از کسی و بهایش تمام بداد . پس او را مخیر کرد که کدام دوست تر داری، زر یا شتر . پس آن مرد گفت: تو از کجایی؟ رسول گفت: مردی ام از قریش . گفت: هرگز این از کسی ندیدم که از تو دیدم . و از عایشه رضی الله عنها روایت است که گفت: در انجیل نبشته است که محمد علیه السلام درشت خوی نیست و نه بانگ دارنده در بازارها; و بدی را مکافات نکند، ولکن عفو کند و بیامرزد .

و آنچه از وصف خوی پیغمبر علیه السلام باز گفته اند، گفتند: رحیم دل بود و بسیار شرم و فراخ دل و پیوسته گریان و دراز انده و بزرگ امید و کم منت و وفادار . پیوسته در ذکر خدای تعالی . امانت دار، پوشنده راز، بسیار عطا، سهل جانب اندک رنج، آرایش دنیا، چراغ راه راست، مردم دوست، بردبار، دوستدار بخشاینده . مهمان دار کریم، درستکار به کار خدا برخاسته، به وعده ی خدا وفا کرده . چابک برخاسته در عبادت خدای، طالب رضای خدای، برنده ی شهوات، آمرزنده ی عثرات، پوشنده ی مصیبات، روزه دارترین ترسکار . بازگردنده به خدای، شب نماز کن، فروتن، نزدیک به مؤمنان، بی رقبت در دنیا، بلند همت، دوست درویشان، طبیب توانگران، نیک زندگانی، راغب به خیر، انصاف دهنده، نگاه دارنده، پارسای پارسایان، رهنمای امت . خرد و بزرگ را تعظیم کردی . کوچک را نزدیک داشتی . از برای نیازمندیش اندک را شکر کردی . اسیر را بخشایش آوردی . در هنگام مصاحبت سهل، در وقت مقاسمت عدل، در روز مقاتلت شجاع، از بدی خاموش . منظری با هیبت . اندک خنده، شریف مخبر، دست گشوده به خیر، گشاده روی، بسیار اندیشه، نیکو روی، بسیار تبسم، خوش سخن، با سخاوت، اندک تنعم ، دیر خشم، زود حلم، خوش خوی، لطیف طبع .

درشت خوی نه، عیب کننده نه، مکر کننده نه، فحش گوی نه، دشنام دهنده نه، سر سبک نه، غیبت کننده نه، حریص نه، بخیل نه، مکار نه، فریبنده نه، بسیار گوی نه، طامع نه، سخن چین نه، حیلت گر نه، منت نهنده نه، ملول نه، طعنه زن نه، شتاب زده نه، حسود نه، گردن کش نه، غدر کننده نه، هرزه گوی نه، متکبر نه، کبر کننده نه، فخر آرنده نه . روایت کرده اند که عبدالله بن مسعود با یکی دیگر از صحابه، از یمن باز گردید و پیش از آن که به یمن شده بود، در نماز سخن گفتن روا بود . گفت: چون باز آمدم، مردم در نماز بودند . من گفتم: چند رکعت نماز کردید؟ مردمان به خشم در من می نگریستند . من بترسیدم که مگر در حق من آیتی از قرآن آمده است . چون رسول علیه السلام سلام نماز باز داد، مرا بخواند و بانگ بر من نزد . مادر و پدر من فدای رسول باد، هرگز معلمی ندیدم که ادب بهتر از او آموختی و گفت: نماز را بنا بر تهلیل و تسبیح و تحمید نهاده اند .

و روایت کرده اند که مردی به نزدیک رسول آمد و انبانی بیاورد و گفت: این را پر کن از خرما و پست (آرد)، و تو از مال خود نمی دهی و نه از مال پدر خود . رسول علیه السلام گفت: بازگوی . آن مرد همان سخن باز گفت . رسول علیه السلام گفت: انبان وی از خرما وپست پر کنید، و من از مال خود و از آن پدر نمی دهم .

و همچنین مردی نزدیک رسول آمد و گفت: یا رسول الله! مرا بر ستور نشان گفت: ننشانم . مرد گفت: لابد باید نشاند . رسول گفت: والله که ننشانم . مرد برگردید که برود ناامید . رسول علیه السلام گفت: او را باز آورید تا بر نشانم . صحابه گفتند: یا رسول الله! نه، سوگند خوردی؟ گفت: چون من سوگند خورم بر چیزی پس خیر در چیزی دیگر باشد، آن خیر بکنم و کفارت سوگند بکنم .

و رسول علیه السلام چون چیزی دیدی که او را خوش آمدی، گفتی: الحمدلله رب العالمین . و چون چیزی بودی که کراهیت داشتی، گفتی: الحمدلله علی کل حال . و روایت کرده اند که اعرابئی در مسجد رسول آمد و بایستاد و بول می کرد . صحابه خواستند که او را بزنند . رسول علیه السلام گفت: بول برو مبرید و مدارا کنید با وی . پس اعرابی را گفت: مسجد از برای نماز کرده اند . اعرابی بیرون رفت و گفت: خداوندا! مرا بیامرز و محمد را، و هیچ کس را دیگر میامرز . رسول گفت: سخت تنگ فرا گرفتی آنچه فراخ است .

روایت کرده اند که رسول علیه السلام کودکان انصار را دیدی، دست بر سر ایشان مالیدی و برایشان سلام کردی و دعا گفتی ایشان را .

و روایت است که رسول علیه السلام فال نیک دوست داشتی و فال بد و خیال، دشمن داشتی . و گفتی هیچ کس نباشد از ما الا که فال بد و خیال بد در دل وی آید، ولکن خدای تعالی دفع آن بکند به توکل که بر وی کنند . و چون ازین نوع چیزی باشد، باید که بگوید: «بسم الله ولاقوة الا بالله، انا عبدالله ماشاءالله لایاتی بالحسنات الالله و لا یذهب بالسیئات الاالله لا حول و لا قوة الابالله اشهد ان الله علی کل شی ء قدیر» . این بگوید و پس به کار خود برود .

و آورده اند که چون کسی را قرحه ای و ریشی بودی و دشوار نیک شدی، رسول علیه السلام به انگشت خویش آب دهان پاره ای بگرفتی و برزمین نهادی و اندکی خاک برگرفتی و بر آن قرحه نهادی و گفتی: بسم الله ریقة بعضنا بتربة ارضنا شفاء لسقیمنا باذن ربنا . و رسول علیه السلام گفت: خدای عز وجل به پاره ای نان که به درویش دهند، سه کس را در بهشت برد . یکی خداوند سرای که طعام آورده باشد، و زن که برخیزد و بفرماید، و خدمتکار که نان به درویش دهد .

و آورده اند که مردی به نزدیک رسول آمد و چیزی خواست . رسول گفت: حالی را چیزی نیست که به تو دهم . آن کس از سر خشم گفت: تو چیزی بدان کس دهی که خواهی . رسول علیه السلام روی با مردم کرد و گفت: اگر روزی چیزی نباشد که به یکی از شما دهم، خشم گیرد؟

و آورده اند که رسول علیه السلام روزی چیزی قسمت می کرد . مردی گفت: این قسمتی است که نه از برای خدای تعالی کرده اند . رسول علیه السلام خشم گرفت و بدان مرد نگریست و گفت: خدای تعالی رحمت کناد بر برادرم موسی . او را سختر ازین رنجانیدند و بر آن صبر کرد .

و آورده اند در حق حرمت و عهد نگاه داشتن پیغمبر علیه السلام که وقتی به مدینه زنی سیاه به رسول علیه السلام رسید . رسول با او باستید و او را نیک بپرسید . و صحابه پرسیدند که این زن کیست؟ رسول علیه السلام گفت: این زنی است که در روزگار خدیجه به مکه آمدی و موی او به شانه کردی، و «نیک عهدی » از ایمانست .

و آورده اند که رسول علیه السلام بفرمودی تا گوسفندی بکشتندی و اعضا اعضا پاره کردی و بفرستادی به زنانی که دوست خدیجه بودند در ایام او . و رسول علیه السلام اصحاب خویش را عیادت و پرسش کردی، چنان که ایشان او را; وداع ایشان کردی، چنان که ایشان او را; و ایشان را در کنار گرفتی، چنان که ایشان او را; و روی ایشان بوسه دادی، چنان که ایشان روی او بوسه دادندی ; و ایشان را گفتی پدر و مادر من فدای شما باد، چنان که ایشان گفتندی . و اگر مردی مسلمان نیم شب او را به مهمان خواندی به نان خویش، اجابت کردی و برفتی . و چون بر چهارپا نشستی، نگذاشتی که کسی در خدمتش پیاده رفتی . اگر توانستی او را نیز برنشاندی، و اگر نه او را گفتی تو از پیش برو به فلان موضع موعدست . و چون بر کودکان گذشتی بر ایشان سلام کردی ... .

و آورده اند که مردی بود که به خدمت رسول آمدی و پسرکی را خود داشتی . پس روزی چند نمی آمد . رسول علیه السلام او را طلب کرد . گفتند: یا رسول الله! او را مصیبت رسیده است و آن پسرک نمانده که هر وقت او را اینجا می آوردی و او دل تنگ است، با هیچ کس سخن نمی گوید . رسول علیه السلام برفت و او را تعزیت داد و گفت: تو را دل خوش نباشد که به هر دری از درهای بهشت که برسی پسر خویش را بینی برابر آن در، از برای تو در می گشاید؟ آن مرد گفت: بلی یا رسول الله، این مرا است خاص یا همه مسلمانان را؟ گفت: تو را و همه مسلمانان را . و رسول علیه السلام از رحمتی و شفقتی که برامت داشت، گفت: حدها که در شرع واجب شود، دفع کنید مادام که آن را طریقی یابید . و همچنین گفت: درگذارید از کریمان گناه ایشان، و درگذارید از عقوبت کردن خداوندان مروت، مگر در حدود شرع .

و آورده اند که بردگان از غنیمت آورده بودند . رسول علیه السلام زنی را دید که می گریست . گفت: چرا می گریی؟ گفت: جدایی افکندند میان من و پسر من . پسر مرا به زمین بنی عبس بفروختند . پس رسول علیه السلام صاحب سبی را بواسید ساعدی بخواند و گفت: تفریق کردی میان این زن و پسرش . او گفت:

پسرش ضعیف بود نمی توانست آمد . و این زن او را بر نتوانست گرفت . من پسرش را به زمین بنی عبس بفروختم . رسول علیه السلام گفت: تو به نفس خویش برو و پسرش را بیار . ابواسید برفت و پسرش را بیاورد و بدان زن داد .

و رسول علیه السلام گفته است که: هر که جدا کند میان فرزند و مادر، خدای تعالی او را جدا کند از دوستان او روز قیامت .

و رسول علیه السلام گفت که: به شب به سر مرغان مروید و ایشان را از آشیانه مرمانید که شب زینهارست ایشان را .

و آورده اند که کافری یک شب به مهمان رسول آمد و شش بز آن شب بدوشیدند و آن کافر شیر هر شش بخورد، و رسول علیه السلام آن شب هیچ نخورد . پس بامدادان کافر مسلمان شد . رسول علیه السلام فرمود تا یک بز بدوشیدند و او بخورد و سیر شد . پس رسول علیه السلام گفت: المؤمن یاکل فی معاواحد والکافر یاکل فی سبعة امعاء .

و آورده اند که رسول علیه السلام روزی با جابر بن عبدالله بر اشتر جابر نشسته هر دو جایی می رفتند . رسول جابر را گفت: این اشتر به من فروش . جابر گفت: شتر تو راست; پدر و مادر من فدای تو باد یا رسول الله . رسول گفت: نه بفروش . جابر گفت: فروختم . رسول علیه السلام بلال را گفت: بها نقد کن . و به جابر داد . جابر گفت: یا رسول الله شتر! به که سپارم؟ رسول گفت: برو شتر و بها هر دو تو را باد و خدای تعالی تو را مبارک گرداناد .

و آورده اند که مردی بیامد که اهل او را به اسیری برده بودند، و ایشان را باز خرید به صد شتر . بیامد و دست رسول علیه السلام بوسه داد . ده شتر وضع کرد . مرد بار دیگر بیامد و بوسه داد بر دست رسول . ده شتر دیگر وضع کرد تا پنجاه شتر وضع کرد . مرد باز ایستاد . رسول علیه السلام گفت: اگر تو باز نه ایستادی من نیز باز نه ایستادمی .

و آورده اند که رسول علیه السلام وعده داده بود ابوالهیثم بن التیهان را که خدمتگاری به دو دهد چون بردگان از غنیمت آرند . پس سه برده بیاوردند . رسول علیه السلام دو ببخشید، یکی بماند . فاطمه رضی الله عنها بیامد و بخواست و دست خود باز نمود که اثر آسیا بر آن بود . پس رسول را علیه السلام وعده ابوالهیثم یاد آمد، و آن خدمتکار را به فاطمه نداد به بوالهیثم داد .

و عایشه رضی الله عنها گفت: سایلی به در سرای آمد . من کنیزک را گفتم او را طعام ده . کنیزک بیامد و به من می نماید آنچه به دو می داد . رسول علیه السلام گفت: مشمار یا عایشه، تا بر شما نشمارند، که آفتاب بر نیامد و هرگز فرو نشد الا که بر دست راست و چپ وی دو فرشته باشند . یکی ندا کند که ای خداوند، شرکم باز کن . و آن دیگر ندا کند که ای خداوند خیر، خرم باش . و چون آفتاب فرو می شود، یکی فرشته گوید: بار خدایا، بده آن کس را که نفقه می کند عوض، و دیگری گوید: بار خدایا، بده آن کس را که می دارد و خرج نمی کند تلفی و زیانی .

و آورده اند که یکی از همنشینان رسول بیامد و زن خواسته بود و حاجتمند می بود به چیزی که رسول علیه السلام بدو دهد . پس رسول در خانه ی عایشه رفت و گفت: هیچ هست که این یار را بدان مواساتی کنم؟ عایشه گفت: در خانه ی ما زنبیلی است و آرد پاره ای در آن . رسول علیه السلام آن زنبیل با آرد بدان یار داد، و هیچ دیگر نداشتند الا آن .

رسول علیه السلام به بازار رفت و هشت درم داشت تا چیزی خرد . در راه کنیزکی را دید که می گریست . او را گفت: چرا می گریی؟ گفت: خداوندانم بفرستاده اند با دو درم تا بدان چیزی خرم، در راه گم کردم . رسول علیه السلام دو درم بدو داد، و خود به بازار رفت با شش درم . به چهار درم پیراهنی خرید و در پوشید و باز گردید . پیری را دید از پیران مسلمانان نحیف شده، و پوستش بر استخوان خوشیده، برهنه نشسته و آواز می دهد که: هر که مرا در پوشاند، خدای تعالی او را در پوشاناد از حله های بهشت . چون رسول علیه السلام او را بدید، آن پیراهن بدو داد . پس باز گردید و به بازار شد، و پیراهنی خرید به دو درم و در پوشید . و بیامد و آن کنیزک را دید که بار دیگر نشسته بود و می گریست . پرسید که چه بوده است؟ گفت: آنچه بدان حاجت بود، خریدم . و لکن دیرست تا از خانه بیامده ام می ترسم از عقوبت ایشان . رسول علیه السلام گفت: مرا به خداوندان خویش رسان . و در پی او می رفت تا به سرایی از سراهای انصار . و مردان غایب بودند و زنان در سرای بودند . رسول علیه السلام از در سرای سلام کرد و گفت: السلام علیکم و رحمة الله و برکاته . زنان آواز رسول بشناختند و جواب ندادند . بار دیگر سلام کرد، ایشان هم جواب ندادند . به سه بار کرد و آواز بلند کرد، زنان بجملگی گفتند: و علیک السلام و رحمة الله و برکاته . پدران و مادران ما فدای تو باد یا رسول الله . گفت: شما آواز من نمی شنیدید؟ گفتند: بلی و لکن خواستیم که سلام تو بر ما و فرزندان ما بسیار شود . گفت: این کنیزک شما دیر باز آمد و از عقوبت شما می ترسد . عقوبت او به من بخشید . جمله گفتند: شفاعت تو قبول کردیم که پدران و مادران ما فدای تو باد یا رسول الله، و عقوبت او به تو دادیم و او را آزاد بکردیم از برای قدم مبارک تو . رسول علیه السلام باز گردید و گفت: هرگز هشت درم را پربرکت تر از این ندیدم . ترسناکی را امن کرد و بنده ای را آزاد کرد و دو برهنه را جامه پوشانید . یکی آن پیر را و دیگر خود را . و هر مسلمانی که مسلمانی را جامه پوشاند، در حفظ و امان خدای تعالی باشد تا مادام از آن جامه رقعه ای مانده باشد .

و رسول علیه السلام در بعضی سفرها بلال را فرمود که وقت صبح نگاه دار . بلال بخفت و صحابه چندان آگاه بودند که آفتاب بر ایشان تافت، گفتند: ای بلال، این چه بود که تو با ما کردی؟ رسول علیه السلام عذر بلال می خواست و گفت: شیطان بلال را در خواب کرد، و او را همچنان که کودکان را جنبانند تا بخسبند می جنبانید تا بخفت . پس ابوبکر گفت: گواهی دهم که تو رسول خدایی که چندین لطف و رفق پیغمبران را باشد .

و آورده اند که زینب دختر حارث یهودی چون خیبر بگشودند زهر در بزی تعبیه کرد و پیش رسول آورد، و رسول قبول کرد از برای آن که زینب دختر خاله ی صفیه بود، و آن بز بریان کرده بود . چون رسول علیه السلام سردست آن بریان بگرفت آواز داد که من زهرآلودم یا رسول الله . رسول بینداخت و صحابه را گفت: دست باز گیرید . و بفرستاد و آن زن را بخواند و گفت: از برای من زهر درین بز کرده ای؟ گفت: نعم . من با خود گفتم: اگر پیغمبری، زیان ندارد و اگر پادشاهی، مردم از دستت باز رهند . پس رسول علیه السلام او را عفو کرد و گسیل کرد .

و آورده اند که رسول علیه السلام هرگه که زن خواستی از بهر هر یکی ولیمه ای بساختی، و ولیمه مهمان عروسی باشد، و از گوشت و خرما و پست ولیمه کردی و گفتی: شما نیز ولیمه کنید و اگر خود بزی باشد .

عایشه گفت: رسول از دو کس عفو کرد که هرگز کسی از مثل آن عفو نکرده است و هیچ نفسی طاقت تحمل عفو آن ندارد . یکی از آن جهود که در حق رسول جادوی کرده بود، و آن جادوی پیش رسول آوردند و خدای تعالی او را بر آن مطلع گردانید، و لبیدبن اعصم بدان مقر آمد، و رسول علیه السلام ایشان را عفو کرد . و دیگر آن زن جهود که زهر در بریان کرد به خیبر، و رسول بدانست و عفو کرد .

و رسول علیه السلام گفتی با صحابه که مرا بیش از آن که حق منست بالای مدهید که خدای تعالی مرا آفریده است و من بنده اوام، و مرا اول، بنده آفرید پس پیغمبر گردانید . و من پیغمبر خداام، و بنده ی خداام .

و رسول علیه السلام اصحاب خود را باز جستی و تعرف کردی و اگر بیمار بودندی، عیادتشان کردی . و اگر غایب بودندی دعایشان گفتی . و آن که را وفات رسیدی، «انالله و انا الیه راجعون » گفتی و دعا گفتی . و اگر معلومش شدی که یکی از صحابه برنجیده است و در خشم است، گفتی: فلان کس را دل ماندگی است و خشم گرفته است، و از ما تقصیری دیده است . برخیزید تا به خانه ی او رویم و او را دل خوش کنیم .

و رسول علیه السلام مکافات انصار کردی بدان اکرام که در حق رسول علیه السلام کرده بودند و گفت: شما، انصار را بزرگ دارید که من دیرگاه در نعمت ایشان بوده ام، و هر که از شما در کاری از کارهای مسلمانان والی شود، باید که از برای من انصار را حرمت دارد . از نیکوکار ایشان نیکی قبول کند، و از بدکردار بدی درگذراند .

و مردی بود در مدینه، او را عبدالله خواندندی، و لقبش حمار بود . هر وقت پیش رسول آمدی و نوبری که رسیده بودی، چون پنیرتر و جز آن بیاوردی و گفتی: پدر و مادر من فدای تو باد یا رسول الله، این نوباوه اول در مدینه آورده اند من به هدیت پیش تو آوردم . رسول علیه السلام بفرمودی تاها گرفتندی . چون نماز دیگر بودی که وقت آن باشد که صحرا نشینان بازگردند، بیامدی و خداوند متاع را با خود بیاوردی و گفتی: یا رسول الله، این مرد خداوند آن متاع است که من هدیه آوردم، پیش تو آمد و طلب بها می کند، و من چیزی ندارم . رسول علیه السلام بخندیدی و بفرمودی تا بها بدان مرد دادندی . پس یکباری شیر یا جز آن از مشروبات (نوشیدنی ها) پیش رسول آورد و رسول علیه السلام بیاشامید و پس می آمد و همان فصل که هر بار کردی بکرد . مردی از صحابه در خشم شد، و این عبدالله را گفت،: خشم خدای بر تو باد . پس از آن که در خدمت رسول این همه گستاخی داری، این چه فعل است که می کنی؟! رسول علیه السلام گفت: او را مرنجان که من بدانسته ام که او خدای را و رسول را دوست دارد . و با او سخن خوش گفت و حرمت او نگاه داشت و او را نرنجانید ... .

و آورده اند که غلامکی از انصار بر رهگذر رسول علیه السلام بنشست . چون رسول به نماز می رفت از پس می رفت . چون رسول در نماز شروع کرد، غلامک نعلین رسول برگرفت، و به ازار پاک کرد از خاک، و باد در آن دمید . چون رسول از نماز فارغ شد و خواست که باز گردد، غلامک نعل پای راست بنهاد . پس نعل پای چپ . رسول در پوشید و گفت: تو کیستی ای غلام؟ گفت: پدر و مادر من فدای تو باد، من از انصارم . رسول گفت: تو را این که آموخت؟ گفت: مرا کسی نفرمود، من خواستم که رسول خدای از من خرم شود . رسول دست برداشت و گفت: خداوندا، این غلامک شادی من طلب می کند، او را شاددار در دنیا و آخرت . و رسول علیه السلام کینه نگرفت بر یکی از مردمان در چیزی .

و عباس عبدالمطلب، عم پیغامبر با رسول علیه السلام سخن گفت در باب عفو از اهل مکه در آن شب که ابوسفیان را به اسیری بگرفتند و اسلام آورد . و عباس گفت: پدر و مادر من فدای تو باد، ایشان عترت تواند و از اصل تواند و اعمام و اخوال و پسران پدران اند، و تو ابتدا ایشان را عفو کردی، و ابوسفیان خداوند شرف و بزرگی است و مردی است به سن بر آمده، در حق او انعامی بفرمای تا او را بدان بزرگی و شرفی باشد . رسول علیه السلام گفت: بفرمائید تا منادیئی بانگ زند که: هر که در سرای بوسفیان رفت، امن باشد . بوسفیان گفت: پدر و مادر من فدای تو باد . سرای من هستی ازان گوسفندانست . رسول گفت: هر که سلاح بنهد، امن باشد و هر که در دربندد، امن است . آنچه التماس ایشان بود مبذول داشت و زودتر از همه عفو کرد، و کینه نخواست .

و آورده اند که عکرمه پسر ابوجهل آن روز که فتح مکه بود بگریخت و به یمن شد . پس جماعتی او را خبر دادند از کرم رسول و آن که او سرزنش نمی کند بر کسی، و بدانچه گذشته است مؤاخذت نمی کند . عکرمه باز آمد و در مسجدالحرام آمد ترسان . چون رسول علیه السلام به دو نگریست، برخاست از برای او و ردای خود از بهر او بینداخت و میان دو چشمش بوسه داد . عکرمه گفت: مفارقت نکردم از رسول الا که او را دوستر داشتم از تن خود و پدر و فرزند خود . و اسلام آورد، و اسلامش نیک بود تا روز اجنادین شهید شد .

و رسول علیه السلام با آن کس که از او ببریدی از خویشانش بپیوستی، فکیف کسی که از او نبریدی رسول علیه السلام گفت: مرا مخیر کردند میان آن که نیمی از امت من در بهشت روند و میان آن که مرا شفاعت باشد روز قیامت، من اختیار شفاعت کردم از برای شفقت و نظر در حق امت .

و رسول در سفری بود فرو آمد از بهر نماز، چون به نزدیک نمازگاه رسید باز گردید . گفتند: کجا می روی؟ گفت: ناقه ی خود را زانو برمی بندم . گفتند: یا رسول الله، ما زانوی ناقه ببندیم . گفت: نباید که یاری خواهد یکی از شما از مردمان، و اگر خود از برای شاخی مسواک باشد . و در بعضی سخنان، عایشه را گفت: بدان که مدارا و آهستگی در کاری نرفت هرگز الا که آن را بیاراست، و مفارقت نکرد از چیزی هرگز الا که آن را به عیب کرد .

و جماعتی از جوانان بنی هاشم بیامدند و گفتند: یا رسول الله، ما را بر صدقات عامل کن تا خیری به ما رسد، چنان که به مردمان می رسد . رسول گفت: این صدقات شوخهای مردم است، محمد را و آل محمد را نشاید .

و گویند اسبی نیکو بیاوردند از غزای تبوک . رسول را شیهه ی آن اسب خوش آمد، و آن اسب را دوست می داشت . مردی از انصار گفت: پدر و مادر من فدای تو باد یا رسول الله، این اسب به من بخش . رسول گفت: تو را است و لکن اگر بتوانی به نزدیک من فرو می آی که مرا شیهه ی این اسب خوش می آید . و جماعتی مردم بیامدند به نزدیک رسول علیه السلام و برهنه بودند، و از رسول علیه السلام جامه خواستند . رسول در خانه رفت، هیچ نیافت الا پرده ای از آن فاطمه که بر سر متاعی افکنده بود . رسول گفت: یا فاطمه، هیچ می افتد تو را که خویشتن را از آتش دوزخ بازخری بدین پرده؟ فاطمه گفت: نعم . پس رسول علیه السلام آن پرده بدرید یک گز در یک گز و بدیشان داد تا عورت خویش بدان می پوشیدند . و فاطمه را بهایی هر چه نیکوتر بداد .

و مردی از اهل بادیه بیامد و گفت: یا رسول الله من شتری چند آورده ام و می خواهم که بفروشم و نرخ آن ندانم و می ترسم که مرا بفریبند، چون بودی اگر تو با من بیامدی تا این اشتران را بفروختمی به بصارت تو . رسول گفت: شتران را بدین نزدیک آر، و یک یک را برمن عرض می کن . همچنان کرد و رسول هر شتر که می دید می گفت که این را به چندین بفروش تا از جمله باز پرداخت . پس اعرابی به بازار رفت و هر شتری را بدانچه رسول گفته بود بفروخت و باز آمد، و رسول را گفت: مرا ارشاد کردی و بیش از آن که مرا تمنا بود سود کردم . اکنون تو نیز از من چیزی قبول کن، و آنچه تو را می باید از ین مال برگیر . رسول گفت: نگیرم . اعرابی گفت: از من هدیتی قبول کن . رسول گفت: نکنم . اعرابی الحاح می کرد . رسول گفت: اگر لابدست ناقه ای از برای من بیار که شیر دهد، و نباید که از بچه ش جدا کرده باشی .

و رسول علیه السلام روی اسبان و چهارپایان خویش به کنارین آستین پاک کردی و در بعضی اوقات به گوشه ی ردا .

و جماعتی از اهل مدینه پیغمبر را به ضیافتی خواندند با پنج یار . پس در راه یاری دیگر می آمد که ششم بود و با ایشان می رفت تا به نزدیک سرای آن قوم . پس ششم را گفت: لحظه ای صبر کن تا ایشان را خبر کنیم و دستوری خواهیم تو را .

و رسول علیه السلام گفت: در نماز باید که نزدیک من آن کس باشد که خداوند عقل و خرد باشد، و هم برین ترتیب نگاه می دارید .

و رسول علیه السلام کوزه و آبشخور فرا چسبانیدی تا گربه از آن آب خوردی و برنداشتی تا گربه سیراب گشتی از غایت رحمت که در وی بود .

رسول چون بخفتی و عرق کردی ام سلیم (ام سلمه) پنبه بیاوردی و آن عرق بر چیدی و به اشک بیامیختی بیامدی و در قاروره کردی و به رنجوران می دادی تا شفا می یافتندی . و رسول علیه السلام در خانه ی ام سلیم رفت مشکی آب دید آویخته . رسول دست بیازید و دهان مشک بگشود و آب باز خورد . چون رسول بیرون رفت، ام سلیم کارد برگرفت و آن مشک را پاره پاره کرد و در رکوه ها× پیچیده و گفت: این شما را ذخره ای باشد .

و رسول علیه السلام با یاری در بیشه ای رفت و جدا شدند از برای حاجتی . چون باز گردید دو شاخ دید از درختی، راستی و درازی آن دو شاخ خوشش آمد . چون یار به نزدیک او آمد، گفت: مرا این دو شاخ خوش آمد، یکی از ین دو، آن که تو را خوش می آید، اختیار کن . یار گفت: یا رسول الله، تو اولی تری بدان . رسول گفت: بلی ولکن تو اختیار کن، که هر صاحبی را بپرسند از صاحب خود که حق یکدیگر چگونه گزارده اند .

آورده اند که رسول علیه السلام به کوچه ای از کوچه های انصار بگذشت . اقامت نماز بگفتند از مسجدی . در (درون) رفت و نماز کرد و مردمان بدو اقتدا کردند . چون سلام باز داد در روی محراب پاره ای خیو (آب دهان) دید انداخته گفت: امام شما کدامست؟ یکی از حاضران گفت: منم امام مسجد . رسول گفت: تو مسجد را بازنجویی، از این خیو نمی بینی در محراب؟ برو که تو را از امامت مسجد معزول کردم . امام برخاست و آن خیو پاک کرد . بعد از مدتی رسول علیه السلام هم در آن کوچه بگذشت . اقامت شنید در رفت و نماز کرد و بدان موضع نگریست که آن وقت بر آنجا خیو دیده بود، بوی خوش و خلوق بران اندوده . پرسید که: این که کرد؟ گفتند: زن امام مسجد، چون حال معزولی شوهر بشنید بیامد و این موضع را بشست و به بوی خوش و خلوق بیندود . رسول علیه السلام شوهرش را طلب کرد و امامت بدو باز داد بدانچه زن کرده بود .

روایت کرده اند که بعضی پیوستگان بولهب بیامدند و به رسول علیه السلام شکایت کردند که ما را در راهها می رنجانند و در بازارها . پس رسول علیه السلام بر منبر رفت و گفت: دشنام مدهید مردگان را، که زندگان دلتنگ شوند .

و آورده اند که رسول علیه السلام چون عبدالله بن عباس از مادر بزاد، آب دهان خود پاره ای در دهان او انداخت و گفت: «اللهم فقهه فی الدین و علمه التاویل » . به برکت آب دهان رسول علیه السلام، عبدالله بن عباس به درجت کمال رسید در علم تفسیر . و عایشه، عبدالله بن الزبیر را بیاورد در طفلی، رسول علیه السلام سه انگشت انگبین در دهان او نهاد، و به خرما نیز کام کودکان باز کردی .

و آورده اند که رسول علیه السلام فرمودی که چون کودکی بزادی موی های سرش بتراشیدندی و برابر، نقره باز کردندی و به صدقه دادندی، و آن را «عقیقه » خوانند . و رسول علیه السلام عقیقه از برای خود بعد از نبوت کرد .

و آورده اند که هرگز کسی از رسول علیه السلام چیزی نخواست که او را حاصل بود الا که بدو داد . و اگر نبود، وعده بداد . و در روز گار رسول زنی پسر خود را گفت: به نزدیک رسول علیه السلام رو و بگو که مادرم سلام می رساند و می گوید: جامه ای به من ده تا پیراهن کنم . رسول گفت: جامه نداریم تا پدید آید . پسر گفت: مادرم می گوید ردای تو بده تا پیراهن کنم . رسول علیه السلام گفت: مهلتم ده تا در حجره روم . چون به در حجره رسید ردا برگرفت و به کودک و او به مادر برد . و کودک کوچک را به رسول آوردندی تا او را دعا گوید تا برکت بدو رسد یا نام نیکو بر نهد . رسول علیه السلام او را بر کنار گرفتی و بودی که کودک بول کردی در جامه ی رسول، و کسی که حاضر بودی بانگ برداشتی . رسول علیه السلام گفتی: بگذارید و بول او مبرید تا بول تمام کند . پس دعاش کردی و نامش نهادی و ننمودی که از بول او برنجیده ام . چون ایشان باز گردیدندی، جامه بشستی .

و چون نعمتی از خدای تعالی بدو رسیدی، اگر اندک بودی و اگر بسیار، گفتی: «الحمدلله رب العالمین کثیرا الذی بنعمته تتم الصالحات .» و دو رکعت نماز بگزاردی یا سر برسجده نهادی شکر خدای را . و اگر چیزی بر خلاف مراد بودی، گفتی: «الحمد لله علی کل حال .»

و آورده اند که روزی به مجذومی بگذشت رنجور، رسول علیه السلام سجده کردی خدای را و گفت: «الحمد لله الذی عافانی مما ابتلاه به .» چون سر از سجده برداشت گفت: این مرد از خدای عز و جل عافیت نخواسته است . و رسول علیه السلام در سفری بود، اصحاب را بفرمود تا بزی بکشتند . مردی گفت: برمنست کشتن بز . یکی گفت: بر منست پوستش بکشیدن . دیگری گفت: بر منست پختنش . رسول علیه السلام گفت: بر منست که هیزم جمع کنم . اصحاب گفتند: یا رسول الله، تو رنجه مشو که ما خود هیزم جمع کنیم . رسول گفت: دانم که شما تقصیری نکنید اما خدای تعالی کراهیت دارد از بنده ی خود که با جماعتی یاران باشد و با ایشان موافقت ننماید . و خود برخاست وهیزم جمع کرد .

آورده اند بادی برآمد در عهد رسول علیه السلام و جامه ی مردی از تن او باز افکند، مرد طیره شد و باد را دشنام داد . رسول علیه السلام گفت: دشنام مده باد را که او فرمان بردارست . و چون باد آمدی، رسول ترسان بودی . چون قطره ای چند باران بیامدی، آن ترس ازو برفتی و خوش گشتی .

و رسول علیه السلام روزی خرما می خورد و استخوان (هسته) در دست چپ می گرفت و برزمین نمی انداخت . پس بزی آن جا می گذشت، اشارت کرد بدان بز و استخوان بدو نمود . بز نزدیک آمد و از دست چپ رسول استخوان خرما می خورد تا رسول فارغ شد، بز بازگردید .

و رسول علیه السلام مشک بر خویشتن کردی چنان که بریق و شعاع آن بر پیشانی او پدید بودی . و بوی خوش بر خود کردی از مشک و عنبر و غالیه، چنان که در شب تاریک او را بشناختندی به بوی، پیش از آن که رویش دیدندی .

و رسول چون سرمه در چشم کشیدی سه میل در چشم راست کردی و سه میل در چشم چپ . و گفتی: هر که خواهد سه میل در چشم راست کند و سه میل در چشم چپ، و هر کم و بیش کند، حرجی نیست . و بسیار بودی که سرمه در چشم کردی و روزه دار بودی . و سرمه در چشم کردی و در آینه نگریستی و موی خود راست بکردی . و وقت بودی که در آب نگریستی و موی خود است بکردی . و چون پیش اصحاب خویش خواستی آمد تجملی بکردی بیشتر از آن که از بهر اهل خود کردی، و در حجره ی عایشه در رکوه ای (مشک) که در آن آب بودی، می نگریست و موی خود راست می کرد و می گفت که: خدای عزوجل دوست دارد از بنده ی خود که پیش برادران خواهد شد از برای ایشان تجملی بکند . و چون به سفر رفتی شیشه ی روغن از و غایب نبودی و سرمه دان و آینه و ناخن گیر و مسواک و سوزن و رشته و مصحف و دوال، تا اگر خواستی جامه دوختی و اگر خواستی نعلین نیک کردی . و چون عطسه اش آمدی، آواز بلند نکردی و به دست یا به جامه دهان بپوشیدی، و جامه های سبز دوست داشتی، و از برای خود جامه ها خریدی، و بودی که نیم داشته خریدی، و بودی که نو خریدی . و پیراهن و جبه و قبا چست (تنگ و چسبان) داشتی بالای کعب . و وقت بودی که گلیم پشمین تنها در پوشیدی و نماز کردی در آن و بسیار بودی که ازار تنها بودی و بر وی هیچ دیگر نبودی میان دو کتف هر دو طرف دربستی و نماز کردی .

و رسول را گلیمی سیاه بود که در پوشیدی . و ام سلمه گفت: هرگز چیزی نیکوتر از سپیدی رسول بر سیاهی آن گلیم ندیدم . و کلاه در زیر دستار نهادی و کلاه بی دستار داشتی و دستار بی کلاه و دو گوشی داشتی در کارزار، و بودی که از سر فروگرفتی و سترتی ساختی در پیش نماز گاه . و بسیار بار دستارهای خز سرخ که با سیاهی زدی در سفر داشتی .

و رسول را عمامه ای بود آن را «سحاب » خواندندی، وقتی بر سر نهادی، پس به علی ابوطالب داد و علی بر سر نهاد . وقتی که علی آن بر سر داشتی و می آمدی، رسول علیه السلام گفتی: اتاکم علی فی السحاب، یعنی در آن عمامه که بدو داده بود .

و رسول علیه السلام چون جامه ی نو در پوشیدی بگفتی: اللهم انت کسوتنی فلک الحمداللهم فانی اسالک خیر ما صنع له و اعوذبک من شر ما صنع له بسم الله و الحمدلله الذی کسانی ما اواری به عورتی و اتجمل به فی الناس . و چون جامه ی نو در پوشیدی شکر خدای بگزاردی و درویشی را بخواندی و کهنه به وی دادی و گفتی: هر مسلمانی که جامه پوشاند مسلمانی را از برای خدای، در ضمان و زینهار خدای تعالی باشد تا آن جامه در تن آن درویش مانده باشد زنده و مرده .

و رسول را علیه السلام دو جامه بود خاص از برای روز آدینه، جز از آن که در روزهای دیگر پوشیدی و دستار داشتی که چون وضو کردی روی بدان بمالیدی، و اگر وقتی دستار باوی نبودی به گوشه ی ردا روی بمالیدی . و انگشتری زرین در انگشت کرد، و مردم نیز انگشتری های زرین در انگشت کردند . رسول انگشتری زرین بینداخت و انگشتری سیمین در انگشت کرد که نگینش حبشی بود، و نگین را به اندرون دست کرد . پس انگشتریئی از آهن در انگشت کرد و نقره بر آن پیچیده، که معاذبن جبل از یمن آورده بود بر آن نوشته «محمد رسول الله » ... .

و چون نعلین خواستی پوشید، نخست ابتدا به پای راست کردی . و چون نعلین بیرون خواستی کرد، ابتدا به پای چپ کردی، و کراهیت داشتی که مرد به یک نعلین رود . و چون بخفتی، دو چشمش خفته بودی و دلش نخفتی، و گفتی که دل من منتظر وی باشد . و چون بخفتی در خواب خره نکردی، و آن را به تازی «غطیط » خوانند .

و چون در خواب از چیزی بهراسیدی و بیدار شدی بگفتی: هوالله لاشریک له .

و رسول علیه السلام خواب بسیار دیدی و در خواب الا خیر ندیدی و گفتی: اللهم اجعلنی من افضل عبادک فی کل خیر قسمته فی هذا الیوم من نور تهدی به او رحمة تنشرها او رزق تبسطه او شر تدفعه او بلاء ترفعه او ضر تکشفه . پس مسواک بکردی پیش از آن که به نماز بامداد رفتی، و هر شب سه بار مسواک کردی، یک بار پیش از خواب و یکبار چون از خواب برخاستی، و یکبار پیش از آن که نماز کردی، و مسواک از چوب اراک کردی . و چون وحی آمدی به رسول علیه السلام سرش درد خاستی، پس حنا بر سر نهادی .

و در خانه قرآن بسیار خواندی نه در نماز . و رسول تنگ دل تر از جمله بندگان خدا بودی در قرآن خواندن، و بسیار گریستی چون خالی شدی، و آهسته خواندی و گفتی: قرآن آهسته و روشن خوانید و سبک مخوانید، که خدای عز و جل در هیچ چنان دستوری نداد که پیغمبری را از جمله پیغمبران دستوری داد که قرآن به غنا خواند . و چون در قرآن آیت وعید خوانید، بگریید اگر چه به تکلف باشد .

و هرگز رسول علیه السلام یکی را از مسلمانان دشنام نداد الا که خدای تعالی آن را کفارت او کرد و رحمت او گردانید . و هرگز زنی یا خدمتگاری را لعنت نکرد . و صحابه با رسول علیه السلام گفتند در وقتی که قومی مصاف می کرد که یا رسول الله، چون بودی اگر تو ایشان را لعنت کردی؟ گفت: مرا به رحمت فرستاده اند نه بدان که لعنت کنم . و هرگز دست بر کسی نزده است الا در راه خدای و هرگز از چیزی کینه نگرفتی الا اگر از برای خدای تعالی بودی .

و هرگز رسول را مخیر نکردند میان دو کار الا آن که خوارتر بود از هر دو برگزید، الا اگر در آن بریدن رحم بودی، پس از آن دور بودی .

و هرگز کسی به نزدیک پیغمبر نیامد آزاد و بنده به حاجتی الا که برخاست با او از برای حاجت او .

و انس بن مالک رضی الله عنه گفت: هفت سال خدمت رسول کردم، بدان خدای که او را بحق به خلق فرستاد که هرگز مرا نگفت در کاری که مرا فرموده بود، و او را از فعل من کراهت بود چرا چنین کردی؟ و هرگز از خدمت او چیزی فرو نگذاشتم که او دوست داشتی کردن آن و او مرا نگفت: چرا نمی کنی؟ و مرا ملامت نکرد بر چیزی . و هر وقت که زنان پیغمبر مرا ملامت کردندی، رسول علیه السلام گفتی: بگذارید او را که آن چیزی بود که به تقدیر خدای عزو جل بود . و هرگز عیب نکردی جامه ی خوابی که از برای او بگستردمی . اگر جامه ی خواب بود بخفتی، و اگر نبودی بر زمین خفتی . و کسی را عیب نکردی در کاری که از برای او کرده بودندی یا کاری ترک کرده بودی و او آن کار خواستی . و در آنچه میان او و مردمان بودی مسامحت کردی اما در آنچه به خلق خدای تعالی تعلق داشتی یا به مردمان تعلق داشتی، در آن مسامحت روا نداشتی .

و چون خواستی که از خانه بیرون رود بر آستانه ی سرای بایستادی و بگفتی: «بسم الله، توکلت علی الله لا حول و لا قوة الا بالله . ابن عباس گفت: به هدیت آوردند رسول را استری که آن را «شهبا» خواندند، رسول بر نشست و مرا ردیف خود کرد . و ملک الروم استری فرستاد به رسول علیه السلام . بفرمود تا از برای او رسنی ساختند از پشم و موی و افسارش از آن ساختند، و گلیمی بیاورد و چهار تا بکرد و بر استر افگند و بر نشست و مرا بر نشاند . چون ساعتی برفتیم سر من بجنبانید و گفت: ای پسر، اگر جمع شوند اهل آسمان و زمین بر آن که نفعی به تو رسانند و خدای تعالی آن را ننوشته باشد و تقدیر نکرده، ایشان قادر نباشند بران، و اگر جمع شوند اهل آسمان و زمین که ضرری به تو رسانند و خدای تعالی تقدیر نکرده باشد، تو را هیچ گزند نتوانند رسانید . ابن عباس گفت: من اکنون پس چگونه باشم؟ رسول علیه السلام گفت: بدان که آنچه به تو نخواهد رسید البته به تو نرسد و آنچه به تو خواهد رسید از تو در نگذرد .

و خدای تعالی جمع کرده بود در رسول علیه السلام جمله ی مکارم اخلاق عرب و عجم، و بر آن نیز زیادت کرده که یشان را بود، و آنچه اسلام بدان آمده است از مکارم اخلاق بیشتر از آن است که بتوان شمرد . و خدای تعالی داناتر است بدانچه برگزید از برای وحی خود و حرام و حلال و محاسن اخلاق از آدم و حوا تا به پدر و مادر رسول . و او کریم تر از جمله ی مردمان است به نسب، و ثابت ترین مردمان است به اصل و درازترین مردمان به فرع و کامل ترین مردمان به خلق . و رسول علیه السلام گفت: مرا فرستاده اند تا تمام کنم مکارم اخلاق . و اصحاب خود را نیکوتر داشتی از همه ی مردمان . و هرگز پیش صحابه ی خود پای فرا نکشیدی و جای بر کسی تنگ نکردی، و از برای مردم جای فراخ کردی الا اگر خود جای فراخ بودی . و زانوها در پیش زانوی همنشین ننهادی، و بیشتر که نشستی روی به قبله بودی . و مردی در مسجد آمد نزدیک رسول علیه السلام از برای او تنگ تر باز نشست تا او بنشیند . آن مرد گفت: جای فراخست یا رسول الله . رسول گفت: حق مسلمانان بر مسلمانان آن است که چون بیند که او می خواهد که بنشیند جای او باز کند .

و وقتی دایه ای که رسول علیه السلام را شیر داده بود در آمد، رسول علیه السلام ردای خود بگسترد تا او بر آن جا نشیند وگفت: مرحبا بامی . و بسیار بار ردای خود بگستردی از برای کسی که او را این حق و حرمت نبودی . و وقت بودی که کسی بیامدی و رسول بر بالشی نشسته بودی، بالش از زیر خود بگرفتی و او را بر آن نشاندی، و اگر آن کس قبول نکردی، سوگند یاد کردی تا او قبول کردی . و هرگز چون کسی در خدمتش بنشستی پیش ازو برنخاستی تا نخست او برخاستی، الا اگر مهمی بودی، ازو دستوری خواستی . و رسول خاموش بسیار بودی . سخن به وقت حاجت گفتی، و چون خاموش شدی همنشینان سخن گفتندی و منازعت نکردندی پیش او در سخن . هرگه که سخن گفتی، ایشان خاموش شدندی تا سخن تمام بگوید . و سخن هیچ کس باز نزدی .

و بیشتر از همه کس تبسم کردی در مجلس خود و بخندیدی در روی صحابه . و بودی که به قهقهه خندیدی، چنان که دندان های پیشش پدید آمدی از چیزی که او را خوش آمدی، و از همه مردم بیشتر خندیدی الا اگر قرآن فرو آمدی یا خطبه ی وعظ گفتی و یاد قیامت کردی . و اصحاب پیغمبر علیه السلام پیش وی تبسم کردندی و اقتدا به فعل او کردندی بزرگ داشت او را .

و رسول علیه السلام نشسته بود و با صحابه خرما می خورد . صهیب بیامد و چشمش درد می کرد و چیزی بر چشم پوشیده بود و او نیز ابتدا کرد و خرما می خورد . رسول علیه السلام گفت: شیرینی می خوری و تو را چشم درد می کند!؟ صهیب گفت: یا رسول الله، من بدین جانب می خورم که چشمم درد نمی کند .

پیغمبر آنچه بد بود می انداخت . مردی گفت: یا رسول الله، ازین که می اندازی به من ده . گفت: به تو نپسندم آنچه به خود نپسندم . تو نیز ازین بخور که من می خورم . رسول علیه السلام روزی رطب می خورد . علی بن ابی طالب درآمد و چشمش درد می کرد و نزدیک درآمد و خرما می خورد . رسول علیه السلام گفت: شیرینی می خوری و چشمت درد می کند!؟ علی رضی الله عنه با کنار نشست و می نگریست . رسول علیه السلام او را بدید و هفت عدد رطب بدو انداخت و گفت: تو را بس است که خرما زیان نکند چون طاق خورند .

و رسول علیه السلام مهربان ترین خلق بود به مردمان و بهترین مردمان مرمردمان را و سودمندترین مردمان مرمردمان را و گفتی که خلق جمله عیال خدااند . و دوست ترین خلق به خدا آن باشد که نیکی با عیال خدا می کند .

و رسول علیه السلام چون از مجلس برخاستی، گفتی: سبحانک اللهم و نحمدک اشهد ان لا االه الا انت استغفرک و اتوب الیک . و رسول علیه السلام چون مؤذن او را خبر دادی به نماز، گفتی: اللهم اجعل فی قلبی نورا و اجعل فی لسانی نورا واجعل فی بصری نوراو اجعل فی سمعی نورا و اجعل فی امامی نورا و اجعل فی خلفی نورا و اجعل عن یمینی نورا و اجعل عن شمالی نورا و اجعل فوقی نورا و اجعل تحتی نورا اللهم تمم لی النور . و چون در بازار رفتی گفتی: اللهم انی اسالک من خیره و خیر ما فیه و اعوذ بک من شره و شر ما فیه، اللهم انی اعوذ بک من یمین فاجرة و من صفقة خاسرة .

و در بازار یاد کردی خدای را عزوجل، و گفتی: عجب دارد خدای تعالی از بنده ای که در بازار یاد خدای تعالی کند . و چون ماه نو بدیدی گفتی: هلال رشد و خیر آمنت بالذی خلقک الحمدلله الذی ذهب بشهر کذا و جاء بشهر کذا اللهم اهله علینا بالامن و الایمان و السلامة و الاسلام . الحمدلله الذی بداک ثم یعیدک آمنت بالذی خلقک و صورک و عدلک ربی و ربک الله . سه بار بگفتی .

و چون رسول خواستی که به سفر رفت رود، دوست داشتی که روز پنج شنبه رفتی، و چون به سفر خواستی، نماز کردی و گفتی: هرگز کسی بر اهل خود نایبی و خلیفه ای نگذارد بهتر از دو رکعت نماز . و چون از سفر باز آمدی، کودکان به استقبال آمدندی . رسول علیه السلام باستادی و بفرمودی تا ایشان را برداشتندی و بعضی را بر پیش چهارپا نشاندی، و بعضی را بر پس، و بعضی را بفرمودی تا اصحاب برنشاندندی . پس کودکان بر یکدیگر فخر آورندی . بعضی گفتندی: رسول علیه السلام مرا بر پیش چهارپا نشانده بود و تو را اصحاب برنشانده بودند .

و چون در خانه آمدی از سفر، گفتی: اللهم انی اسالک خیر المدخل و المخرج، بسم الله خرجنا و بسم الله دخلنا و علی الله توکلنا . پس سلام کردی بر ایشان . و چون وداع کردی شخصی را، دستش بگرفتی وگفتی: استودع الله دینک و امانتک و خاتم عملک . و همچنین گفتی: زودک الله التقوی و غفر ذنبک و وجهک الخیر حیث ما توجهت . و چون نالنده شدی عایشه را فرمودی که بخواند: اذهب الباس رب الناس و اشف فانت الشافی لا شفاء الا شفاؤک شفاء لا یغادر سقما . و چون از چیزی نالیدی هر دو دست جمع کردی و معوذتین بخواندی و تفو کردی در هر دو کف و برو فرو آوردی .

و چون به عیادت بیماری رفتی که اجلش نزدیک بودی گفتی: اسال الله العظیم رب العرش العظیم ان یشفیک . هفت بار این کلمه بگفتی، آن رنجور را شفا بودی .

و رسول علیه السلام مداوات کردی به حنا اگر قرحه ای یا بثره ای بر تنش بودی .

و روایت کرده اند که جماعتی جهودان در آمدند، و رسول علیه السلام را گفتند: السام علیک یا محمد . رسول گفت: و علیکم . عایشه بشنید، گفت: علیکم السام و البرسام . رسول گفت: مهلا یا عایشة فان الرفق مادخل شیئا الا زانه و ما دخل العنف شیئا الا شانه . مردی بیامد و رسول را گفت: مرا وصیتی کن . گفت: اتبع السیئة الحسنة تمحها و خالق الناس بخلق حسن . و مردی دیگر در آمد و گفت: مرا وصیت کن یا چیزی بگوی که بدان در بهشت روم . گفت: بر تو باد که سخن خوش گویی و طعام بذل کنی .

و رسول علیه السلام شرمگن بودی و شرمش بیشتر بودی از دختری دوشیزه در پس پرده . و چون چیزی دیدی که از آن کراهیت داشتی، در رویش پدید آمدی . رسول علیه السلام بعضی اصحاب را گفت: در تو دو خصلت است که خدای تعالی دوست دارد . گفت: آن چیست؟ گفت: بردباری و شرم . گفت: این دو خصلت دیرینه اند در من یا نو؟ گفت: دیرینه اند . گفت: الحمدلله الذی جبلنی علی خلیقتین بحبها الله . (1)

والسلام .

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان