ماهان شبکه ایرانیان

گزند تندباد/بررسی بخل در فرهنگ رفتاری و گفتاری اهل بیت «علیهم السلا

خداوند متعال دنیا را به بهترین وجه برای انسان آفریده تا از آن برای عبودیت بیشترو بهتر بهره جوید، نه این که خود را وقف و صرف مطامع دنیایی کند و هدف را در پیچ و خم آن و خواسته های مادی خود گم نماید

اشاره

خداوند متعال دنیا را به بهترین وجه برای انسان آفریده تا از آن برای عبودیت بیشترو بهتر بهره جوید، نه این که خود را وقف و صرف مطامع دنیایی کند و هدف را در پیچ و خم آن و خواسته های مادی خود گم نماید. مال و زیور دنیایی برای اندوختن نیست بلکه ابزاری برای امتحان و وسیله ای برای قرب الهی است. در این میان برخی این امانت الهی را از آن خود انگاشته و از بخشیدن آن امساک می ورزند و بسیاری از توفیقات خود را از دست می دهند که در برخی از موارد می توان از آن به بخل یاد کرد.

سیره پیامبر اکرم «صلی الله علیه و اله»

نوشته اند پیامبر خسته و زخمی از غزوه حنین باز می گشت و سپاه اسلام پیروزمندانه او را همراهی می کرد. پیامبر به مدینه نزدیک شد و مردم به استقبال ایشان دویدند. عده ای از عرب های بادیه نشین، جلو پیامبر اکرم «صلی الله علیه و اله» را گرفتند و از چند و چون غنایم پرسیدند.

آنان با پافشاری بر درخواست سهم خود از غنایم، پیامبر را زیر نخلی متوقف کردند و از خواسته خود دست بر نمی داشتند. پیامبر آن ها را به صبر دعوت کرد، ولی آنان نمی پذیرفتند. گستاخانه با پیامبر سخن می گفتند و می خواستند هر چه زودتر سهم خود را بستانند. عربی گستاخ و بی شرم عبا را از دوش پیامبر کشید و گفت تا سهمش داده نشود، عبا را پس نمی دهد. پیامبر به نخل تکیه کرد و فرمود: «عبایم را پس بدهید! سوگند به خدایی که جانم در دست اوست، اگر به تعداد این خارهای بیابان، شتر داشتم، همه آن ها را بین شما تقسیم می کردم و هرگز بخل نمی ورزیدم و شما نیز هرگز مرا بخیل نمی یافتید.

در جایی دیگر آمده است: مسلمانان برای گرفتن سهمیه خود ازدحام کردند و حق خود را از پیامبر می خواستند. پیامبر به آنان فرمود: به خدا سوگند، اگر به اندازه درختان تهامه، شتر نزد من باشد، آن ها را میان شما تقسیم می کنم و مرا مردی ترسو و بخیل نخواهید یافت. آنگاه همه شتران و اموال را میان مسلمانان قسمت و حق هر کسی را ادا کرد.

حتی در فضیلت دوری از بخل آمده است: پس از پایان یافتن جنگ تعدادی اسیر را به خدمت رسول خدا «صلی الله علیه و اله» آوردند. پیامبر به امیر المؤمنین علی «علیه السلام» رو کرد و به او فرمود همه را بکشد. امیر المؤمنین علی «علیه السلام» بی چون و چرا اطاعت کرد، ولی وقتی خواست یکی از آن ها را به قتل برساند، پیامبر به او فرمود: دست نگه دار! امام علی «علیه السلام» شمشیر را از سر او برداشت و پرسید: چه شده است؟ پیامبر اکرم «صلی الله علیه و اله» فرمود: او را نکش؛ زیرا اکنون جبرئیل بر من نازل شد و گفت که این مرد انسانی بخشنده است و بخل را ناخوش می دارد و خیر و مال خود را به همه می رساند. از کشتن او درگذر. و بدین ترتیب جان او را به وی بخشید.

پیامبر گرامی اسلام می فرمود: تربیت من از خدا و تربیت علی از من است. پروردگارم مرا به سخاوت و نیکی امر و از بخل و ستم نهی فرمود. نزد خداوند بزرگ چیزی بدتر از بخل و اخلاق ناپسند نیست. این دو خوی زشت، هر عبادت و عملی را که انسان برای انجام آن کوشیده است، تباه می سازد.

آری پیامبر تربیت یافته خدا بود، نوشته اند روزی گروهی از مسلمانان از یمن آمده بودند تا با پیامبر اکرم «صلی الله علیه و اله» دیدار کنند. پیامبر از آنان پذیرایی کرد و با آن ها سرگرم گفت و گو شد. در میان آنان مردی پرگو و چاپلوس بود. او مهار سخن را در دست گرفت و بدون این که به کس دیگری اجازه سخن گفتن بدهد، بی درنگ از پیامبر اکرم «صلی الله علیه و اله» بسیار تعریف و تمجید کرد. ناگهان رنگ پیامبر به سرخی گرایید و رگ های پیشانی اش از ناراحتی متورم شد. حضرت خواست تا به او اشاره کند که دیگر بس کند یا او را سرزنش کند، که در این لحظه، جبرئیل امین بر پیامبر نازل شد و به پیامبر گفت: پروردگار سلامت رساند و فرمود او مردی است که هرگز بخل نمی ورزد و هر چه دارد با گشاده دستی به دیگران می دهد.

خشم پیامبر با شنیدن این جمله فرو نشست. نگاهش را از زمین برداشت و به او فرمود: اگر جبرئیل به من خبر نداده بود که تو مردی بخشنده و دوری گزین از بخل هستی، تو را از خود می راندم و عبرت دیگران می کردم. مرد پرسید: ای رسول خدا! آیا پروردگار از این صفت (بخل) بیزار است؟ فرمود: آری. مرد گفت: قسم به خدایی که یگانه است و تو را به پیامبری برگزیده، حال که چنین است هرگز هیچ کس را از مال خود محروم نخواهم ساخت.

آتش دوزخ

بزرگی گناهی از بزرگی عذاب اخروی آن پیداست. بخل به اندازه ای ناپسند است که در تعابیر روایی بدترین عذاب ها برای آن در نظر گرفته شده است. نوشته اند روزی مردی عرب پرده خانه خدا را گرفته بود و به شدت می گریست و از خدا بخشش می خواست. پیامبر اکرم «صلی الله علیه و اله» نزد او آمد و از او پرسید: ای مرد! گناهت چیست؟ با اشک و ناله پاسخ داد: ای رسول خدا! گناهم بزرگ تر از آن است که بخواهم برای شما توصیف کنم. پیامبر با ناراحتی فرمود: وای بر تو! گناه تو بزرگ تر است یا وسعت خشکی ها؟ گفت: گناه من بزرگ تر است، فرمود: ای وای! گناه تو بزرگ تر است یا گستره دریاها؟ دوباره گفت: گناه من! ای رسول خدا! پیامبر پرسید: گناه تو بزرگ تر است یا آسمان ها؟ پاسخ داد: گناهم بزرگ تر از آسمان هاست. باز پرسید: آیا گناه تو بزرگ تر است یا عرش خدا؟ باز همان پاسخ را داد.

پیامبر با عصبانیت فرمود: وای بر تو! بگو ببینم چه کرده ای؟ عرض کرد: ای رسول خدا! من مردی ثروتمند هستم، ولی هرگاه فقیری نزد من می آید و از من کمکی می خواهد، گویی پاره ای آتش به جانم افتاده است و او را از خود می رانم. پیامبر بی درنگ فرمود: از من دور شو که به آتش عذاب تو نسوزم! به خدایی که مرا به هدایت و کرامت برانگیخت، سوگند اگر دو هزار سال بین رکن و مقام گریه کنی، آن قدر که اشک چشمانت، درختان را سیراب کند، ولی در حالت بخل بمیری، خدا تو را با صورت به آتش می افکند. وای بر تو! مگر نمی دانی که بخل، کفر است و کفر در آتش. وای بر تو! مگر نمی دانی که خدا فرموده است: «هر کس بخل ورزد، به خود بخل کرده است (محمد: 38) و نیز در جای دیگر می فرماید: «کسانی که خداوند آنها را از بخل و حرص خویش بازداشته است، از رستگارانند». (حشر: 10) از من دور شو.

بدترین درد

سخنان و تعابیر معصومین بهترین گواه بر حقیقت اعمال است. گروهی از قبیله بنی سلمه نزد پیامبر آمدند و مسائلی را با ایشان مطرح کردند. پس از اندکی سخن گفتن، پیامبر از آنان پرسید: بزرگ قبیله شما کیست؟ پاسخ دادند: بزرگ قبیله ما، جد بن قیص است، ولی او مردی بسیار بخیل و تنگ نظر است. پیامبر با ناراحتی فرمود: «آه و چه دردی درمان ناپذیرتر از بخل است». سپس سرش را بلند کرد و فرمود: «بزرگ قبیله شما عمروبن جموح است». او مردی بخشنده از همان قبیله بود که پیامبر او را می شناخت.»

نمونه ای عبرت آموز

 

شاید داستان ثعلبه گویاترین نمونه تاریخی از پیامد سوء بخل ورزی باشد. او روزی خدمت پیامبر آمد و به پیامبر سلام کرد و مقابل ایشان نشست. گفت: ای رسول خدا! از پروردگار بخواه که به من ثروتی بدهد. پیامبر در صورت او نگریست و فرمود: ای ثعلبه! قناعت پیشه کن! اگر مال کمی داشته باشی و شکر آن را به جای آوری و به همان قانع باشی، بهتر است از ثروت زیادی که نتوانی از عهده شکرش به در آیی». ثعلبه سری تکان داد و اجازه خواست مرخص شود. برخاست و آرام راه خانه را در پیش گرفت.

چند روزی گذشت و دوباره نزد پیامبر آمد و همان خواسته را تکرار کرد. پیامبر که از پرسش دوباره او تعجب کرده بود، به او فرمود: ای ثعلبه! مگر من الگو و سرمشق تو نیستم؟ آیا دوست نداری مانند پیامبر خدا باشی، به خدا سوگند، اگر بخواهم کوه های زمین برای من به طلا و نقره تبدیل می شود و هر جا بروم، دنبال من می آیند، ولی همان گونه که می بینی به آنچه دارم راضی و قانع هستم. ثعلبه سکوت کرد و چیزی نگفت. پس از اندکی از جایش برخاست و خداحافظی کرد و رفت. مدتی بعد برای بار سوم با همان قیافه نزد پیامبر اکرم «صلی الله علیه و اله» آمد و گفت: ای رسول خدا! اگر دعا کنید که خدا ثروتی به من بدهد، من حتما در راه خدا انفاق هم می کنم و به فقیران و مستمندان هم می دهم. پیامبر که می دید ثعلبه دست بردار نیست و از خواسته خود در نمی گذرد، با بی میلی به او نگریست. دست به دعا برداشت و گفت: پروردگارا! به ثعلبه ثروتی رحمت فرما! برق شادی در چشم ثعلبه درخشید و سپاس گزاری کرد و از پیش پیامبر رفت.

به زودی گوسفندی خرید و خدا به آن برکت داد، گوسفند او در مدت کوتاهی زیاد شد و تا آن جا پیش رفت که خانه او گنجایش آن همه گوسفند را نداشت. از این رو، مجبور شد مدینه را ترک گوید و به اطراف شهر برود. پیش تر او اهل نماز جماعت بود و تمام نمازهایش را پشت سر رسول خدا «صلی الله علیه و اله» به جای می آورد، ولی زیادی گوسفندان و زحمت نگه داری و چرای آنان به گونه ای وقت و توان او را می گرفت که دیگر نمی توانست از بیرون شهر، خود را به نماز جماعت رسول خدا «صلی الله علیه و اله» برساند. تنها روزهای جمعه فرصت می کرد داخل شهر بیاید و در مسجد، پیامبر را دیدار کند.

وضع دگرگون شد و گوسفندان او همین طور بیشتر می شدند. گله او به قدری بزرگ شد که ثعلبه حتی در کنار مدینه هم امکان ماندن نداشت و به بیابان های دوردست کوچ کرد. این گونه شد که ثعلبه فرصت شرکت در نماز جمعه را هم از دست داد و ارتباط او با پیامبر خدا به طور کلی قطع شد. پیامبر که احوال او را پیوسته از دور و نزدیک زیر نظر داشت، کسی را فرستاد تا همان گونه که ثعلبه هنگام بیان درخواست خود شرط گذاشته بود، حق محرومان و زکات ثعلبه را بگیرد و نزد پیامبر آورد. وقتی قاصد پیامبر نزد ثعلبه رفت و پیام رسول خدا «صلی الله علیه و اله» را به او ابلاغ کرد، ثعلبه جمله زشتی گفت و آن را انکار کرد. او گفت: مگر ما کافریم که بایستی از مال مان جزیه به دیگران بدهیم؟! او از پرداختن حق محرومان شانه خالی کرد و زکاتش را نپرداخت.

پیک پیامبر نزد ایشان آمد و آنچه شنیده بود، خدمت پیامبر عرض کرد. رسول خدا «صلی الله علیه و اله» چهره درهم کشید و از این نامردی ثعلبه ناراحت شد و زیر لب گفت: وای بر ثعلبه! در همین هنگام آیه ای بر پیامبر نازل شد: بعضی از آنان با خدا پیمان بستند که اگر خدا به آن ها ثروتی از کرم خود بدهد، حتما صدقه و زکات می دهند و هر آینه از نیکوکاران خواهیم شد، ولی همین که لطف او شامل حال شان گردید، بخل ورزیدند و از دین خدا روی برتافتند. به خاطر این پیمان شکنی و دروغ گویی، نفاق در قلب آنان تا روز قیامت جای گزین شده است (توبه: 75).

ثعلبه به مال اندک خود قناعت نورزید و مال بیشتری خواست، ولی این زیاده خواهی او را نابود کرد. دیری نگذشت که زندگی ثعلبه دگرگون شد. گوسفندانش از میان رفتند و او در فقر و بدبختی، دنیا را بدرود گفت.

ترس از کاستی مال

بسیاری از مردم به خاطر ترس از فقر و یا احتیاج، مال خود را نمی بخشند و بخل می ورزند. مردی نزد پیامبر اکرم «صلی الله علیه و اله» آمد و از آن حضرت کمک مالی خواست. پیامبر اکرم «صلی الله علیه و اله» به او فرمود: اکنون چیزی نزد من نیست، ولی با ما بیا. هنگامی که چیزی رسید، به تو خواهیم داد. یکی از اصحاب عرض کرد: یا رسول الله! خداوند آنچه از قدرت شما خارج است، وظیفه شما قرار نداده است. پیامبر اکرم «صلی الله علیه و اله» از این سخن خوشش نیامد. آن مرد سائل گفت: انفاق کن و به لطف خدا از کم شدن و کاستن مال، ترسی به خود راه مده. پیامبر از گفتار آن مرد متبسم شد و آثار شادی در صورتش هویدا گشت.

امام رضا «علیه السلام» در نامه ای به پسرش، امام محمد تقی «علیه السلام» می نویسد: شنیده ام هنگامی که می خواهی سواره از خانه بیرون بروی، خادمان، تو را از در کوچک بیرون می برند و این کار به سبب بخل آن هاست که مبادا کسی تو را ملاقات کند و از تو خیری به او برسد. از تو می خواهم به پاس حقی که بر تو دارم، ورود و خروجت جز از در بزرگ نباشد و هنگامی که سوار می شوی، سکه های طلا و نقره همراه تو باشد که هر کس چیزی از تو خواست، به او عطا کنی. هر کدام از عموهایت درخواستی داشت، کمتر از پنجاه دینار طلا به او مده و اگر خواستی بیشتر به او عطا کنی، خود می دانی. هر یک از عمه های تو چیزی درخواست کرد، کمتر از بیست و پنج دینار طلا به او عطا مکن و بیش از آن بسته به همت تو است. می خواهم خداوند با انفاق و بخشش، تو را بلند مرتبه گرداند. پس انفاق کن و به لطف خدا از تنگ دستی ترسی به خود راه مده.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان