شناسه : ۳۹۸۱۲۳ - جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۰۱:۵۵
بخل به زبان طنز (حکایت های طنزگونه از بخیلان)
«مرد بخیلی که از کم غذایی زرد و نزار گشته بود، در بستر بیماری افتاد. طبیبی برای معالجه اش به خانه او رفت
شیرین تر از جان
«مرد بخیلی که از کم غذایی زرد و نزار گشته بود، در بستر بیماری افتاد. طبیبی برای معالجه اش به خانه او رفت. در اتاق بیمار، شیشه گلابی دید که درش را گل گرفته بودند. طبیب توصیه کرد که گل شیشه را بردارند و از آن گلاب، بر سر و روی بیمار بپاشند. ناگهان مرد بیمار فریاد زد که این کار را نکنید؛ چون گلاب به جان او بسته است. بیمار این را گفت و از دنیا رفت. پس از آنکه او را دفن کردند، از همان گلاب بر خاک قبرش ریختند».
از من چیزی نخواه
«درویشی نزد بخیلی رفت و چیزی از او طلب کرد. بخیل گفت: اگر یک سخن من قبول کنی، هر چه بگویی، خواهم کرد. درویش پرسید: آن سخن چیست؟ بخیل گفت: از من چیزی نخواه، دیگر هر چه بگویی، بکنم».
سخنی با سکه ه
«بخیلی هرگاه سکه ای به دست می آورد، با آن حرف می زد و با صدای بلند به آن می گفت: ای درم! تو بسیار زمین دیده ای و بسیار کیسه ها دریده ای و بسیار ناکسان را بزرگ کرده ای و بسیار بزرگان را بر زمین زده ای. اکنون به جایی افتاده ای که شعاع آفتاب سایه بر تو نمی اندازد.
سپس بخیل سکه را در کیسه اش می انداخت و می گفت: بیارام و قرار گیر که در جایی افتاده ای که تو را تحویل نخواهد بود، مگر به وقت مرگ!
آزمون مسلمانی
«سیدی نزد تاجری خسیس آمد و از او خمس طلب کرد. تاجر جواب داد: اگر از اول می دانستم که جدت چنین اولادی دارد و چنین درباره ایشان وصیت کرده، من به رسالت او اقرار نمی کردم».
نیست، نداریم، خدا بدهد!
«فقیری به در خانه بخیلی آمد و گفت: ای اهل خانه مرا به لقمه نانی سیر کنید! گفتند: نان نداریم. گفت: لباس ندارم، لباسی به من دهید. گفتند: خدا بدهد! گفت: شب در تاریکی می نشینم، قدری روغن چراغ به من دهید. گفتند: خیر است. گفت: قدری خورش بی نان دهید تا اگر نانی بیابم، با آن خورش بخورم. گفتند: نیست. گفت: شب روانداز ندارم، دست گیری کنید. گفتند: نداریم و هر چه گفت، در جواب گفتند نداریم. فقیر فریاد زد که آخر چرا در خانه نشسته اید؟ برخیزید تا با هم گدایی کنیم!»
کور واقعی
«فقیری به در خانه بخیلی آمد و گفت: شنیده ام که تو قدری از مال خود را نذر مستحقان کرده ای. من بسیار فقیرم، چیزی به من بده! بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم؛ چون اگر بینا بودم، از در خانه خدا روی برنمی تافتم که به در خانه کسی چون تو بیایم».
بخیل نادان
«بخیلی از خواب بیدار شد و صدایی شنید. پرسید: این صدای چیست؟ گفتند: اسب توست، جو می خورد. گفت: من چیزی را که مالم را تلف کند، نمی خواهم، اسب را بفروشید!»
حمال دانش
«به دانشمند بخیلی گفتند که تو مردی هستی با علم و فضل، ولی بخل داری. گفت: ظرفی که نتواند آنچه را در اوست، نگاه دارد، پس چیزی در او نیست».
کمک به فقیر با اعمال شاقه
«مردی بخیل، فرزندش را وصیت می کرد که پیش خدا اظهار جود و سخاوت نکنید و به فقرا چیزی ندهید؛ زیرا اگر خدا می خواست همه مردم را وسعت بدهد، می توانست. شما زحمت نکشید که وسعت بدهید. شبی فقیری به در خانه او آمد. فوری طعامی به او داد و چون خواست بیرون برود، به او گفت: من اگر چیزی دادم، برای آن بود که پس از این به در خانه دیگر مسلمانان نروی و آنها را اذیت نکنی. سپس او را با زنجیر تا صبح نگهش داشت تا مبادا از کس دیگر چیزی بگیرد و شاید هم مقصودش این بوده که آن فقیر، توبه کند و به در خانه او نیاید.»
سایه هدیه
«مرد بخیلی به رفیقش گفت: انگشترت را به من بده که هر وقت نظرم به آن افتاد، یادت کنم و دعاگویت باشم. دوست بخیلش گفت: هر وقت خواستی یاد من بیفتی و مرا به خاطر بیاوری، به خاطر بیاور که وقتی انگشتر از من خواستی، به تو ندادم».
شجاع ترین مردم از نگاه بخیل
«از بخیلی پرسیدند که شجاع ترین مردم کیست؟ گفت: آن کس که صدای دهان جمعی را که در خانه اش چیزی می خورند، بشنود و زهره اش آب نشود».